رمان محکوم به مرگ تدریجی به قلم مهسا باقری
هنوز هم نمیدانم به کدامین گناه به کدامین جرم به تاوان کدام دل شکستهای به این سرنوشت دچار شدهام...!
وقتی بدانی کیفرت فقط باید مرگ باشد؛ ابدیت باشد؛ اما بگویند حکم چیز دیگریست؛ زنده ماندن... زندگی بخشیدن...!
مبهوت میمانی خشکت میزند به جنون میرسی... میگویی جالب است منی که باید مرگ کیفرم باشد؛باید زنده بمانم؟
وسیلهای هم باشم برای نفس دادن به کسانی که خوش بینانه امیدوارند به وفای دنیا...؟!
آن وقت است که میفهمی چه مجازات سختی است! زنده بودن! میگویند مگر مرگ نمیخواستی؟خب این هم مرگ؛ زنده بودن توجه کن زنده بودن نه زندگی کردن و این مرگ است یک مرگ تدریجی...!
و من محکومم به مرگ تدریجی....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۲۸ دقیقه
-بفرمایید..
در باز شد و آرام در حالی که یک سینی محتوی دو فنجان قهوه دستش بود داخل آمد..
-سلام خسته نباشی..
-سلام ممنون...
کنارم نشست..
-گفتم خسته ای یه قهوه واست بیارم
- دستت درد نکنه خوب موقعی اومدی!!
فنجان را به سمتم گرفت..
-شیرینش کردم!!
-ممنون
-عمل چطور بود؟
-خوب بود..راستی صبح قبل از عمل ندیدمت؟!
-دوساعت مرخصی گرفتم. رفتم یه سر پیش خالم حالش خوب نبود میخواست ببینتم..
-خدا بد نده..انشالله که زود خوب میشن..
- انشالله...یه استراحت بکن باید سرکشی کنی..!!
سری تکان دادم که دوباره گفت..
- راستی از شنبه قراره رزیدنت های جدید بیان...قراره توام باهاشون سروکله بزنی..پس خواهشا حواست به این اخلاق چیز مرغیت باشه..!!
خندیدم و از جا بلند شدم...
-چون تو گفتی باشه..!!
بعد از رفتنش با برزین تماس گرفتم..
-الو؟
- سلام برزین جان کجایی؟
-سلام خواهری..با آرش فست فودیم چطور ؟
اخم هایم در هم رفت زیاد از این پسر خوشم نمی آمد..با وجود این گفتم
-باشه..سلام برسون!!
-امشبم دیر وقت میای خونه..؟!
- نه زودتر..عمل عصرم کنسل شد..کار خاصی ام ندارم..!!
- اوکی
-کاری نداری عزیزم؟
-نه آبجی فعلا
-فعلا
تماس را قطع کردم و موبایلم را داخل جیبم گذاشتم..نگرانش بودم از آرش خوشم نمی امد به نظرم کمی سر به هوا بود..و گاهی ندانم کاری هایش روی اعصاب ....اما شرف داشت به آن پسر خاله اش کیان...بارها به برزین گوشزد کرده بودم روابطش را با کیان محدود کند...
کیان پسر عیاش و خوش گذرانی است که پشتش به ثروت پدرش گرم است..و مطمئنم حتی برای مدرک مهندسی اش ذره ای تلاش نکرده...عزیز ترین افراد زندگی ام دو برادرم بودند بعد از دوازده سال که خودم همه جوره هوایشان را داشتم نمیتوانستم بگذارم..کسی زندگیشان را بیشتر از این بهم بریزد...نفس عمیقی کشیدم و بیرون رفتم...رو به لیلا(منشی ام) گفتم..
-میرم بیمارامو چک کنم...دکتر زندی تماس نگرفتند؟؟
لبخند مهربانی زد...لبخند عجیب به این دختر می آمد..
-اتفاقا همین الان میخواستم بهتون بگم..منشی ایشون تماس گرفتند؛گفتند یه ساعت دیگه سالن اجتماعات برای همه ی پزشکان جلسه ای گذاشتند..
-ممنون
-خواهش میکنم
کنار استیشن ایستادم..و به آرام و گلاره که مشغول حرف زدن بودند سلام کردم..گلاره بلند شد و با خوشرویی جوابم را داد..رو به ارام گفتم
-بلند شو دنبالم بیا آرام
-ایش انگار خدمتکار شخصی خانومم که دستور میده دنبالم بیا..!!
خندیدم..
-اینم افتخار بزرگیه..
دستش را روی دهانش گذاشت و چشمانش را گرد کرد
-خیلی رو داری به خدا..
-پاشو خودتو لوس نکن یه ساعت دیگه باید برم سالن اجتماعات..میای یا با گلاره برم؟؟
گلاره در حالی که میخندید گفت :من میام خانوم دکتر
آرام سریع بلند شد
-بیخود چه زود شوهر مردمو میدزده...
.
.
بعد از چک کردن وضعیت زینب خانم و بقیه بیمارانم..آرام گفت: راستی از بهراد جون چه خبر؟!
متعجب ابرو بالا انداختم
-بهراد جون؟
- بابا دکتر رادفرو میگم..
- اهان..نمیدونم..مگه باید من خبر داشته باشم؟
- خبر داشتی عجیب بود..
- خب پس چی میگی؟
الهه
00قشنگ بود ممنون. فقط کاش یکم رو اسمها بیشتر دقت میکردی اینقدر از حرف ب استفاده نمیکزدی و ایکاش اون شخصیت دریا نبود خیلی دختر لوسی بود
۴ ماه پیشمریم
00رمان خوبی بود و من چقدر از شخصیت قویِ دختره لذت بردم و همچنین رابطه ی بی نظیر خواهر و دو برادرش :)
۱۰ ماه پیشساناز
3624بعضیا خیلی بد بینن الان زمانمون عوض شده قدیم نیست که یکم روشن فکر باشید و این نظر شخصی خودمه یکی هم تو رمانا هر دختری لاک پررنگ بزنه ناخن بلند و لباس کوتاه بپوشه هرزه اس یکم توجه کنید وروشن فکر باشید
۳ سال پیشالهام
9036مگر زشتی دروغ با گذشت زمان زیبا می شود که بد حجابی و بی بند و باری با گذشت زمان زیبا شود
۳ سال پیش*رها*
50احسننننننت
۲ سال پیشماه پنهان
۳۴ ساله 00جمله تو باید با طلا نوشت،احسنت
۲ سال پیشMasa
134متاسفانه توی جامعه ما مفهوم و درک درستی نسبت به واژه حجاب نیست ! زینت بخشیدن به ظاهر بد حجابی نیست ! کاش از سی جزٕ قرآن جز این یک کلمه به مسائل دیگر هم بپردازیم ! مسلمان بودن فقط در ظاهر نیست !
۲ سال پیش....
148کسی که همون جور که دوست داره لباس می پوشه بی بندوبار و بد حجاب نیست پس به اون با حجابایی که زیر چادر هر کاری میکنم چی باید گفت؟!
۱ سال پیش*
۳۴ ساله 00احسنت به شما
۱۱ ماه پیشالهه
00بیشتر جاهای رمان منو یاد رمان زن کمانگیر مینداخت،اما بازم ممنون بابت رمان خوبتون.
۱ سال پیشناهید
۳۹ ساله 10قلم خوبی داشت موضوعش هم تلفیقی ازدورمان شاهزاده وعبورازغبار بود،نویسنده عزیز ممنون بابت این رمان وقلمتون روان.
۱ سال پیشنسترن
10نویسنده به حرف ب خیلی علاقه داشته همه ی اسما اولشون ب بود
۱ سال پیشفهیمه
20عالی بوداتفاقات درست به موقع پشت سرهم بودند ممنون از نویسنده
۱ سال پیشفهیمه
10تا این قسمتش خوب بود
۱ سال پیشzahra
۲۵ ساله 00برای بار دوم میخونم واصلا پشیمون نیستم قلم رمان بسیار زیبا بود
۲ سال پیشنفیسه
00قشنگ بود ارزش یکبار خواندن و داره
۲ سال پیشرز
60خیلی مسخره هست فردی خیلی خوشگله تحصیلات و شغل عالی خانواده اش خوب و موفق داره و فقط به اتفاق بد در گذشته داره که با وجود شرایط کنونی اهمیت چندانی ندارد میگن محکوم به مرگ تدریجی.. پس زندگی ما اسمش چیه
۲ سال پیشعلیرضا
۳۰ ساله 00اصلا خوب رمان نوشته نشده
۲ سال پیشتی زد
۵۰ ساله 00خوشم اومد خوب بود
۲ سال پیشالهه
20خیلی وقت پیش این رمان رو خونده بودم الان که برای دومین بار خوندم خیلی جاها اشکم در اومد وگریه کردم واقعا دردای مهلا رو حس کردم وباهاش زندگی کردم مهلا دختر مقاومی بود که تونست موفق بشه👌🦋
۲ سال پیش
محبوبه
00خداقوت به نویسنده ی عزیز. ایده بسیار زیبایی که از خوندش لذت بردم. فقط حس آمیزی نداشت و خیلی جا داشت تا شخصیت پردازی قوی ای بشه. اخر هر پلات هم نصفحه تموم میشد.