رمان آتش افـروز به قلم مهسا بقری
آتش افروز روایتگر زندگی دختری به نام افروز است که دوران کودکی و نوجوانی سختی را بهخاطر تعصبات خانوادگی و سختگیریهای بیش از حد پدر و برادرش گذرانده و علاقه وافری به تحصیل در رشته ژنتیک دارد که با سختی بسیار بعد از قبولی پا در دانشگاه مورد علاقه اش میگذارد... اما بهخاطر ناآشنا بودن با محیط و سادگی بیش از حدش با افرادی آشنا میشود که مسیر زندگیاش را به کل تغییر میدهند... بعد از هفت سال از اتفاقاتی که در زندگیاش میافتد آتشی در وجودش شعلهور شده که نه تنها خود بلکه اطرافیانش را هم در آن میسوزاند و باز هم او را در راهی میکشاند که سر آغاز یک فاجعه دیگر است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۴ دقیقه
-الان فقط به حمام احتياج دارم نه دکتر..
به سمت حمام اتاق ميروم.ميان راه بازويم را ميکشد...کشيده شدن همانا و دردي که در گردن و سينه ام پخش ميشود همانا.
-وقتي ميگم اين پسره وحشيه...ببين چه بلايي سرت اورده!!
با خشم به سمتش برميگردم
-همشون وحشيه ان...همشون حيوونن ...به معناي واقعي.
دستم را مشت ميکنم و به سينه ام ميکوبم...محکم و پر از حرص.
-اما من شکارچي اينجور حيوونام....من يه روز تلافي کاري که باهام کردن رو يه جا به سرشون ميارم...دودمانشونو به باد ميدم...پس اگه نگرانمي فقط کمکم کن...همين!!
زير آب گرم با کيسه تمام بدنم را تميز ميکنم....اما لجني که در آن غرق شده ام قصد پاک شدن ندارد...من وقتي پاک ميشوم که انتقامم را گرفته باشم...هر بار که کيسه را بر بدنم ميکشم ....حس تنفرم ده برابر ميشود..آتش ميشود و زبانه ميکشد.
از حمام که بيرون مي آيم...موهايم را سريع خشک ميکنم و ساده ترين لباس هايم را انتحاب ميکنم..در آينه به رنگ و روي سفيدم خيره ميشوم..کمي رژ گونه بهترم ميکند...حوصله نگاه خيره و پر سوال بقيه افراد مرکز را ندارم...دست روي معده ام ميگذارم و چهره ام درهم ميرود.کاش اين لعنتي آرام بگيرد.
به آشپزخانه که ميروم رها لقمه اي برايم آماده ميکند.
-نون پنير ساده مشکلي واست نداره....بخور وگرنه از حال ميري!!
چاره اي نيست...براي ادامه دادن بايد سر پا بمانم...گازي به لقمه ميزنم
-بقيه هنوز نيومدن؟!
نيشخند زد:نه ...برعکس جنابعالي به اونا حسابي خوش ميگذره....ديونه نيستن که ساعت شيش پياده راه بيفتن سمت خونه
-اره واقعا!!
مرموز ميخندد:کل دنيا رو بگردي شغل بهتر از اين پيدا نميکني...هم حال هم پول!!..
معده ام در هم مي پيچد..بقيه لقمه را روي ميز ميگذارم و بلند ميشوم...سرش را بالا ميگيرد
-کجا؟! تو که هنوز چيزي نخوردي.
اخم در هم ميکشم: مگه تو ميزاري ....يه بار شد حالمو بهم نزني؟!
خنده مرموزش اينبار غم دارد...غمي به وسعت بي کسي...راستي تا به حال بي کسي را درک کرده ايد؟ !براي من بي کسي يعني وقتي که خدا هم از تو رو برگرداند و بگويد توي همين لجن بمان و دست و پا بزن...بي کسي يعني خدا هم چشم ديدنت را نداشته باشد!!!
-حال بهم خوردن نداره افروز جان....وقتي خود آدم ميخواد که تا خرخره تو لجن فرو بره...ديگه جاي حرفي نميمونه....يکي مثل منو بقيه دخترا که از بي پولي و بي کس و کاري تو اين لجن فرو رفتيم....يکي مثل تو با وجود دو تا شغل و يه مدرک تحصيلي توپ دست به اين کار زده....تنها فرق تو با ما اينه که شرط ميکني يه آيه عربي خونده بشه و تو هم قَبلتُ بگي!!
هيچ وقت جوابي براي حرفهاي تلخش ندارم...دنياي عجيبي است يک نفر بخاطر نان شبش تن ميفروشد و ديگري بخاطر پول زياد تن ميخرد.
*********************
دربستي ميگيرم و به راننده آدرس مرکز تحقيقاتي را ميدهم....از اول هم عاشق رشته ام بودم ...ژنتيک تنها گزينه اي است که از ليست کارهاي مورد علاقه ام خط نخورده....!!
و اين موقع صبح تنها کسي که ميتواند با علاقه در آزمايشگاه کار کند و مدام از اين طرف به آن طرف برود ياسمن رياحي است...با ديدنم لبخند ميزند....پرانرژي!!
-به به....افروز خانوم....از اين طرفا...راه گم کردين!!
سعي ميکنم لبخندش را جواب دهم...با تمام بي حالي ام!!
چه فرقي ميکند..
در سيرک يا در خانه...
خنده ات که تلخ باشد..
دلت که خون باشد...
باز هم دلقکي...
-اگه امروز راهمو گم نميکردم استاد بيچاره ام ميکرد !!!
ميخندد...خنده هايش شيرين اند....آرايش کرده....اين آرايش خبر ميدهد که امروز قرار است ايمان ضيايي هم به مرکز بيايد...شاهزاده سوار بر اسم ياسمن خانم!!!
من هم ازبا ديدن خنده اش لبخند ميزنم..لبخند زدن کنار اين دختر ميتواند واقعي باشد...خوشا بحال ايمان!
ملیکا
۲۰ ساله 00عالی بود خیلی لذت بردم واقعا❤❤❤ عاشق افروز و شهاب شدم
۴ ماه پیشHamta
10خوب بود .ممنون از زحمات نویسنده.ولی اصلا از شخصیت اصلی رمان خوشم نیامد .با بودن با ۴ تا پسر کارخانه دارها میخواد به ریس باند برسه ... این چه روش انتقامی بود .....
۲ سال پیشزهرا
۲۱ ساله 10هیچکس نگفت ولی من میگم.امکان نداره کسی تیر بارون بشه ولی نمیره.حالا میگیم شهاب قابل باورتره چون گفت پندار سپرش شد ولی پندارچندین گلوله خورد ولی نمرد.چطور ممکنه؟یکی توضیح بده لطفا
۱ سال پیشemel
۲۳ ساله 00عزیزم خوبه داریم میگیم داستان نباید همش ک برحسب واقعیت و علم پزشکی باشه ک چطوری زنده مونده خوب داستان بوده اغراق کرده ب نویسنده انرژی منفی میدی چی
۶ ماه پیشMina
۳۲ ساله 01قشنگ بود
۷ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 00عالی بود
۸ ماه پیشزهرانعمتی
۴۷ ساله 10سلام رمان خیلی قشنگی بود،خسته نباشید
۱۱ ماه پیشمرضیه
۳۳ ساله 00عالی بود
۱ سال پیشزهرا
۳۰ ساله 00خوب بود 👍
۱ سال پیشZ
۳۳ ساله 20عالی و قابل تحسین بود پیشنهاد میکنم بخونین
۱ سال پیشفهیمه
01واقعا قشنگ بوداما اخرش براینکه خوب تمام شه یکمی اغراق شده بود
۱ سال پیشآرام
۲۰ ساله 00خیلی عالی بود دست نویسندش درد نکنه منکه خیلی خوشم اومد
۱ سال پیشالهه
۳۸ ساله 00داستان جذابی داشت
۱ سال پیشA
33این رمان برخواسته از یک ذهن بیماروعقده ای هست و نویسنده ماموریتی جزالقای بدبختی به دختران و زنان سرزمینم ندارد،چیزی که مشهوده هرزگی ذاتی شخصیت داستانه وگرنه هزاران دخترهستن که باوجود گذشته بدپاک موندن
۱ سال پیشنمیدونم
۲۱ ساله 00فک میکردم اینهمه محشر باشه
۱ سال پیشریحان_بانو
۱۹ ساله 00عااااالی
۲ سال پیش
ریحان
00در یک کلمه فوق العاده👌🏻😍