رمان آتش افـروز
- به قلم مهسا بقری
- ⏱️۱۳ ساعت و ۴ دقیقه
- 70.3K 👁
- 221 ❤️
- 152 💬
آتش افروز روایتگر زندگی دختری به نام افروز است که دوران کودکی و نوجوانی سختی را بهخاطر تعصبات خانوادگی و سختگیریهای بیش از حد پدر و برادرش گذرانده و علاقه وافری به تحصیل در رشته ژنتیک دارد که با سختی بسیار بعد از قبولی پا در دانشگاه مورد علاقه اش میگذارد... اما بهخاطر ناآشنا بودن با محیط و سادگی بیش از حدش با افرادی آشنا میشود که مسیر زندگیاش را به کل تغییر میدهند... بعد از هفت سال از اتفاقاتی که در زندگیاش میافتد آتشی در وجودش شعلهور شده که نه تنها خود بلکه اطرافیانش را هم در آن میسوزاند و باز هم او را در راهی میکشاند که سر آغاز یک فاجعه دیگر است.
-الان فقط به حمام احتياج دارم نه دکتر..
به سمت حمام اتاق ميروم.ميان راه بازويم را ميکشد...کشيده شدن همانا و دردي که در گردن و سينه ام پخش ميشود همانا.
-وقتي ميگم اين پسره وحشيه...ببين چه بلايي سرت اورده!!
با خشم به سمتش برميگردم
-همشون وحشيه ان...همشون حيوونن ...به معناي واقعي.
دستم را مشت ميکنم و به سينه ام ميکوبم...محکم و پر از حرص.
-اما من شکارچي اينجور حيوونام....من يه روز تلافي کاري که باهام کردن رو يه جا به سرشون ميارم...دودمانشونو به باد ميدم...پس اگه نگرانمي فقط کمکم کن...همين!!
زير آب گرم با کيسه تمام بدنم را تميز ميکنم....اما لجني که در آن غرق شده ام قصد پاک شدن ندارد...من وقتي پاک ميشوم که انتقامم را گرفته باشم...هر بار که کيسه را بر بدنم ميکشم ....حس تنفرم ده برابر ميشود..آتش ميشود و زبانه ميکشد.
از حمام که بيرون مي آيم...موهايم را سريع خشک ميکنم و ساده ترين لباس هايم را انتحاب ميکنم..در آينه به رنگ و روي سفيدم خيره ميشوم..کمي رژ گونه بهترم ميکند...حوصله نگاه خيره و پر سوال بقيه افراد مرکز را ندارم...دست روي معده ام ميگذارم و چهره ام درهم ميرود.کاش اين لعنتي آرام بگيرد.
به آشپزخانه که ميروم رها لقمه اي برايم آماده ميکند.
-نون پنير ساده مشکلي واست نداره....بخور وگرنه از حال ميري!!
چاره اي نيست...براي ادامه دادن بايد سر پا بمانم...گازي به لقمه ميزنم
-بقيه هنوز نيومدن؟!
نيشخند زد:نه ...برعکس جنابعالي به اونا حسابي خوش ميگذره....ديونه نيستن که ساعت شيش پياده راه بيفتن سمت خونه
-اره واقعا!!
مرموز ميخندد:کل دنيا رو بگردي شغل بهتر از اين پيدا نميکني...هم حال هم پول!!..
معده ام در هم مي پيچد..بقيه لقمه را روي ميز ميگذارم و بلند ميشوم...سرش را بالا ميگيرد
-کجا؟! تو که هنوز چيزي نخوردي.
اخم در هم ميکشم: مگه تو ميزاري ....يه بار شد حالمو بهم نزني؟!
خنده مرموزش اينبار غم دارد...غمي به وسعت بي کسي...راستي تا به حال بي کسي را درک کرده ايد؟ !براي من بي کسي يعني وقتي که خدا هم از تو رو برگرداند و بگويد توي همين لجن بمان و دست و پا بزن...بي کسي يعني خدا هم چشم ديدنت را نداشته باشد!!!
-حال بهم خوردن نداره افروز جان....وقتي خود آدم ميخواد که تا خرخره تو لجن فرو بره...ديگه جاي حرفي نميمونه....يکي مثل منو بقيه دخترا که از بي پولي و بي کس و کاري تو اين لجن فرو رفتيم....يکي مثل تو با وجود دو تا شغل و يه مدرک تحصيلي توپ دست به اين کار زده....تنها فرق تو با ما اينه که شرط ميکني يه آيه عربي خونده بشه و تو هم قَبلتُ بگي!!
هيچ وقت جوابي براي حرفهاي تلخش ندارم...دنياي عجيبي است يک نفر بخاطر نان شبش تن ميفروشد و ديگري بخاطر پول زياد تن ميخرد.
*********************
دربستي ميگيرم و به راننده آدرس مرکز تحقيقاتي را ميدهم....از اول هم عاشق رشته ام بودم ...ژنتيک تنها گزينه اي است که از ليست کارهاي مورد علاقه ام خط نخورده....!!
و اين موقع صبح تنها کسي که ميتواند با علاقه در آزمايشگاه کار کند و مدام از اين طرف به آن طرف برود ياسمن رياحي است...با ديدنم لبخند ميزند....پرانرژي!!
-به به....افروز خانوم....از اين طرفا...راه گم کردين!!
سعي ميکنم لبخندش را جواب دهم...با تمام بي حالي ام!!
چه فرقي ميکند..
در سيرک يا در خانه...
خنده ات که تلخ باشد..
دلت که خون باشد...
باز هم دلقکي...
-اگه امروز راهمو گم نميکردم استاد بيچاره ام ميکرد !!!
ميخندد...خنده هايش شيرين اند....آرايش کرده....اين آرايش خبر ميدهد که امروز قرار است ايمان ضيايي هم به مرکز بيايد...شاهزاده سوار بر اسم ياسمن خانم!!!
من هم ازبا ديدن خنده اش لبخند ميزنم..لبخند زدن کنار اين دختر ميتواند واقعي باشد...خوشا بحال ايمان!
هانی
0رمان قشنگیه ولی یک سری مشکلات و خلا داخل رمان و ذهن خواننده وجود داره که نویسنده بهشون اشاره نکرده. در بخش هایی از رمان خواننده خیلی غافلگیر می شه شاید در حد فیلم های هندی که جذابیت بخش انتهای رمان رو کم کرد. 🥺 اگه بیشتر روی نوشتن رمان وقت صرف می شد احتمالا بهتر می شد. قلم نویسنده خوب بود.
۶ ماه پیشلیلا
0دختر دانشجو تو شهری که هیشکی رو نمیشناسه رفته خونه یه پسر غریبه و پولدار بعد میگه بخاطر چادر برداشتن دارن سخت میگیرن😐داداش بهت تعرض میکرد چیکار میکردی... ارزش خوندن نداره. داستان خوبه ولی قلم نویسنده جای پیشرفت داره.
۸ ماه پیشHana
0داستان جالب و خوبی داشت اما نوشتنش گیج کننده بود در کل بد نبود
۹ ماه پیشeli
0محشرررر بود🥲
۱۰ ماه پیشریحآنه
1نقص هایی داشت اما با قلم خوب نویسنده به چشم نمی اومدن، نمیدونم چرا من دوست داشتم پنداز و افروز زوج بشن:( برگشت شهاب ورقو برگردوند کلا
۱۰ ماه پیشت.t
0خیلی قشنگ بود واقعآ ارزش خوندن رو داره
۱۱ ماه پیشزیبا
0عالی عالی ۲۰ خیلی به دلم نشست رمانتون نویسنده جان دمت گرم
۱۱ ماه پیشریحان
0در یک کلمه فوق العاده👌🏻😍
۱ سال پیشملیکا
0عالی بود خیلی لذت بردم واقعا❤❤❤ عاشق افروز و شهاب شدم
۱ سال پیشHamta
1خوب بود .ممنون از زحمات نویسنده.ولی اصلا از شخصیت اصلی رمان خوشم نیامد .با بودن با ۴ تا پسر کارخانه دارها میخواد به ریس باند برسه ... این چه روش انتقامی بود .....
۳ سال پیشزهرا
1هیچکس نگفت ولی من میگم.امکان نداره کسی تیر بارون بشه ولی نمیره.حالا میگیم شهاب قابل باورتره چون گفت پندار سپرش شد ولی پندارچندین گلوله خورد ولی نمرد.چطور ممکنه؟یکی توضیح بده لطفا
۲ سال پیشemel
3عزیزم خوبه داریم میگیم داستان نباید همش ک برحسب واقعیت و علم پزشکی باشه ک چطوری زنده مونده خوب داستان بوده اغراق کرده ب نویسنده انرژی منفی میدی چی
۱ سال پیشMina
0قشنگ بود
۲ سال پیشالهه
0عالی بود
۲ سال پیشزهرانعمتی
1سلام رمان خیلی قشنگی بود،خسته نباشید
۲ سال پیشمرضیه
0عالی بود
۲ سال پیش
زهرا
0خیلی خوب بود ممنون از نویسنده فقط چند جاش ذهنم کلا رفت سمت پندار که آخرش با افروز میمونه ولی اینجوری نبود باز ممنون زیبا بود