رمان شاهزاده به قلم نیلوفر جهانجو
شاهزاده روایت گر زندگی یه دختره که تو پستی و بلندی های زندگی به شدت اسیب میبینه
و تمام تلاشش رو برای سرپا موندن میکنه..
دختری که تو خانواده شاهزاده خطاب میشه و برای همه عزیزه دختری مهربون،ساده،خوش قلب و پر از احساس..
تمام احساسات بکر دخترونه ش رو وسط میزاره اما شاهزاده روایتگر زندگیه یه مرد هم هست که بهتره خودتون باهاش اشنا بشین....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۹ ساعت و ۱ دقیقه
-مرسی نمی خواد زحمت بکشی..زدی صورتشو ناقص کردی حالا می خواهی با یه بستنی خرش کنی؟..به توهم میگن خاله اخه؟..باید اینقدر محکم ابراز احساسات کنی؟..
افسون نگاهی جدی بهم انداخت و گفت:
-یهو دیدمش ذوق کردم..ببخشید دیگه!..
-چرا به من میگی ببخشید به خودش بگو شاید بخشیدت!..
افسون باز دستشو کشید رو داشبورت و گفت:
-خاله؟..خاله جون؟..از دسته خاله ناراحت نباش..قول میدم ببرمت هرچی خواستی برات بخرم!..
-نمی خواد چیزی بخری براش..الان تشنه ش شده..میریم پمپ بنزین یکم اب براش بخر!..
افسون زد تو سرم و دوتایی زدیم زیر خنده..دخترا می گفتن وقتی این ماشین بچته پس خواهرزاده ماهم میشه..همیشه هم همینطور عین یه ادم حالشو می پرسیدن..با شوخی و خنده بیتا و بعد تبسم رو سوار کردیم..کلی به خودشون رسیده بودن و خوشگل شده بودن..
به پاساژ مورد نظر که رسیدیم ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم..چهارتایی با کلی سر و صدا وارد پاساژ شدیم..نگاه چند نفری چرخید طرفمون،یکم خودمون رو جمع و جور کردیم..از همون مغازه اول هر لباسی چشممون رو می گرفت پرو می کردیم......
با کلی پاکت خرید وارد کافی شاپِ پاساژ شدیم تا چیزی بخوریم و یکم خستگی در کنیم..منو بیتا و تبسم لباس خریده بودیم اما افسون مشکل پسند بود..هنوز اون لباسی به دلش بشینه رو پیدا نکرده بود..همیشه با خرید کردنِ افسون مشکل داشتیم..ما زود می خریدیم اما اون همینطوری طولش میداد و از همه لباسا ایراد می گرفت..پا برام نموند دیگه..
بیتا یه پیراهن کوتاه فیروزه ای خریده بود که دکلته بود..تا پایین کمر تنگ بود و از اونجا پف دار میشد..خیلی بهش میومد..قشنگترین چیز لباس رنگش بود..تقریبا همرنگ چشمای بیتا بود و هارمونی قشنگی ایجاد میشد..یه کفش به همون رنگ،پاشنه 7سانتی هم خرید........
تبسم هم یه پیراهن طلایی رنگ خرید که اونم کوتاه بود اما از بالا تا پایین کلا تنگ بود..کلی هم روی قسمت بالا تنه ش کار شده بود..خیلی ناز بود..استین هاش تا وسطای بازوش بود..برای برهنگی پاهاش هم یه جوراب شلواری ضخیم رنگ پا گرفت..یه جفت صندلی پاشنه 10 سانتی مشکی هم گرفت..فقط دوتا بند داشت که یکیش دور مچ پا بسته میشد یکیش هم یکمی بالاتر از انگشای پاش..بقیه جاهاش کلا باز بود و پاهاش معلوم میشد..خیلی صندل هاش قشنگ بودن..منم یه جفت از همونا اما رنگ طلاییش رو خریدم..البته گفتم برای این جشن نمی پوشم همینطوری خوشم اومد ازشون خریدم......
منم یه لباس مشکی بلند تا مچ پام گرفتم..دکلته بود و بالاش کار شده بود..یه دنباله خیلی کوتاه هم داشت..تا کمر تنگ بود و از اونجا به پایین گشاد میشد اما پف نداشت..بخاطره جنس لَخت لباس پارچه ش روی هم می لغزید و همین خیلی قشنگش کرده بود..یه کت کوتاه استین سه ربع هم روش داشت برای لختی بالا تنه ش..
کلا دوست نداشتم تو جشن ها و مهمونی ها لباس باز بپوشم و همیشه سعی می کردم تا جایی میشه لباس پوشیده بگیرم..از این لباس خیلی خوشم اومده بود اما اگه کت نداشت از خیرش می گذشتم یا شایدم یه کت کوتاه می دوختم براش..
کلا عادتم این بود..وقتی لباسم باز باشه همش حس می کنم بقیه دارن بهم نگاه می کنن و همین باعث میشه معذب بشم و بهم خوش نگذره......
روی میز چهارنفره ای گوشه کافی شاپ نشستیم..منو رو برداشتیم و بعد از کلی چرخوندنش هممون قهوه و کیک شکلاتی سفارش دادیم..نگاهی به اطراف انداختم..تقریبا شلوغ بود..بیشتر هم دختر و پسر بودن و رو به روی هم نشسته بودن..
یه میز که فاصله ش با ما کم بود،سه پسر نشسته بودن پشتش و از لحظه ی وروده ما چشم ازمون برنداشتن..همینطور میخ ما شدن..یکمی اخمامو کشیدم توهم و نگاهمو ازشون گرفتم..
نگاهم افتاد به دخترا که خیلی مودب نشسته بودن و یه لبخند کوچیک هم رو لباشون بود..جفت ابروهام پرید بالا..با تعجب بهشون نگاه کردم..اینا چرا یهو متحول شدن..با نیشخند گفتم:
-اصلا بهتون نمیاد..جمع کنین خودتون رو ببینم..پسر ندیده ها..تا یه پسر می بینن اب دهنشون راه میوفته..
یهو سه تایی همزمان چشم غره رفتن بهم و سریع همون ژست قبلی رو گرفتن..با خنده گفتم:
-کاش همیشه چندتا پسر باشه تا شما همینطور اروم باشین!..
تبسم با همون حالتش،بدون اینکه لبخندش پاک بشه و ژستش بهم بخوره غرید:
-خفه شو!..
داشتم ریز ریز بهشون می خندیدم که یه دفعه بچه ها از اون حالت در اومدن و با چشمای گرد شده خیره شدن به یه جا..خواستم بچرخم ببینم چی دیدن که یهو بیتا گفت:
-وای وای..
با تعجب بهشون نگاه کردک که ایندفعه افسون گفت:
-واقعا هم وای وای!..
هنوز به همون قسمت خیره بودن،دیگه طاقت نیاوردم و تندی چرخیدم پشت سرمو نگاه کردم..بزرگمهر و ستوده شونه به شونه همدیگه داشتن میومدن سمت میز ما..چشمام گرد شد..اینا میان اینجا چیکار..قبل از اینکه منو ببینن سریع صاف نشستم و دیگه برنگشتم..
هنوز تو بهت بودم..چرا جدیدا انقدر این بزرگمهر رو می بینم..با صدای همیشه شاد و مهربون ستوده بهشون نگاه کردم..داشت سلام میکرد بهمون:
-سلام همکلاسی های عزیز!..
یکی یکی بلند شدیم و سلام کردیم..بچه ها به بزرگمهر هم سلام کردن که براشون مثل همیشه کله مبارکشو تکون داد..منم سلام ارومی بهش گفتم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم چرخیدم سمت بچه ها که در کمال حیرت و تعجب با صدای سرد و محکم همیشگیش جوابمو داد..
به بچه ها نگاه کردم تا مطمئن بشم توهم نزدم..بُهتِ تو چشمای دخترا نشون میداد که درست شنیدم..سعی کردم نشون ندم که تعجب کردم..هنوز تو بهت بودم و خشک شده بودم که صدای ستوده بلند شد:
-اشکال نداره ماهم پیشتون بشینیم؟..اخه تنهایی فاز نمیده..مخصوصا که یه کوه یخی هم پیش ادم باشه!..
بعد با یه حالت بامزه بزرگمهر رو نشون داد..دخترا اروم زدن زیر خنده،منم لبخند ارومی زدم..بزرگمهر با غرور و سردی که باعث شده بود کسی جرات نکنه طرفش بره گفت:
-اگه چرت و پرت گفتنات تموم شد بشینیم؟!..
اینقدر صداش سرد بود که یه لرز بدی افتاد تو تنم و خیلی زود رد شد..به دستم نگاه کردم دیدم پوستم دون دون شده..ستوده لبخند پت و پهنی زد و گفت:
-ببخشید حواسم نبود سرپا وایستادین..بفرمایید بشینید تورو خدا..
همینطور که می نشستم رو صندلی به رسم ادب گفتم:
-شماهم بفرمایید!..
ستوده با همون لبخند شادش گفت:
-چشم چشم..ماهم می فرماییم!..
بزرگمهر چند ثانیه ای خیره شد تو صورتم بعد نگاهشو خیلی اروم ازم گرفت..چرا اینقدر عجیب غریب شده جدیدا..ستوده از پشت میز بغلی کناری دوتا صندلی برداشت و گذاشت بین بیتا و افسون تا بشینن..بزرگمهر خیلی ریلکس و خونسرد یکی از صندلی هارو برداشت گذاشت کنار منو اروم نشست..این دفعه علاوه بر من و دخترا،ستوده هم چشماش گرد شد..از بهت اومدم بیرون و یکم خودمو جمع و جور کردم..بزرگمهر نیشخندی بهمون زد و با دست خیلی مغرورانه گارسون رو صدا زد..اصلا معنی این کاراش رو نمی فهمم..یعنی چی اخه..این رفتار و کارای بزرگمهر برای ما که باهاش همکلاسیم خیلی تو چشمه..گارسون اومد سفارش گرفت،ماهم بهش گفتیم همه رو باهم بیاره اونم رفت..ستوده سرگرم حرف زدن با افسون شده بود..اونم با یه لبخند خیلی بزرگ و گشاد..انگار خیلی از این هم صحبتی خوشحاله..بزرگمهر هم با دست راستش رو میز ضرب گرفته بود..زیرچشمی به دستش نگاه کردم..انگشتای بلند و کشیده..دستای مردونه و قشنگی داشت..هنوز داشتم نگاه می کردم که حرکت دستش متوقف شد..اوه یعنی فهمید؟..خوب من خیلی قشنگ حس میکردم که منو زیر نظر گرفته پس جای تعجبی نیست که نگاهمو دیده باشه..هول شده بودم از اینکه مچمو گرفته..مستاصل به تبسم و بیتا نگاه کردم..خونسرد داشتن اطراف رو نگاه می کردن..با صدای ستوده بهش نگاه کردم:
-خوب چه خبرا؟..خوش میگذره خانوما؟!..
دخترا که به طرز عجیبی ساکت و اروم شده بودن،تشکر کردن..ستوده به من نگاه کرد و گفت:
-برای مهمونی منتظرتونما خانوم پناهی!..
انگار فهمیده اون سه تا از خداشونه و فقط باید منو راضی کنه..سرمو تکون دادم و با لبخند همیشگیم گفتم:
-مزاحم میشیم اقای ستوده!..
اخم ریزی نشست بین ابروهای بلندش و گفت:
-اقای ستوده چیه؟..همکلاسی هستیما..اینطوری باهاتون احساس غریبی میکنم..راحت باشین،بگین مهراب تا منم راحت باشم!..
پسره پررو..حالا انگار ما دوست داریم اون باهامون احساس راحتی کنه..اخمام یکم جمع شد..چه دلیلی داره باهاشون صمیمی برخورد کنیم؟..اونا هم یکی هستن مثل بقیه همکلاسی هامون..ستوده همینکه اخم منو دید فهمید می خوام مخالفت کنم..مودبانه و صادقانه گفت:
-ما همه دوستیم باهم..شاید متوجه شده باشین همه بچه ها کلاس مارو به اسم کوچیک صدا می کنن،ماهم همینطور..فقط اکیپ شما خیلی رسمی رفتار میکنه..ما تو یه کلاس درس میخونیم،مثل یه خانواده هستم پس باید راحت باشیم باهم!..
خوب حرفاش رو قبول داشتم..اینطوری فکر می کردن ما مغروریم و دوست نداریم باهاشون صمیمی باشیم..منظورم کل بچه های کلاس هسته..فقط ما چهارنفر کاری باهاشون نداریم و فقط در حد سلام و خداحافظ باهم حرف میزنیم..بقیه کلاس همیشه باهم قرار میزارن و میرن گردش..اما ما تا حالا جایی نرفتیم باهاشون..این مهمونی اولین جایی هسته که بچه های کلاس هستن و ماهم می خواهیم بریم..خواستم جواب بدم که گارسون سفارشمون رو اورد..وقتی رفت سرمو تکون دادم و گفتم:
-یه خورده سخته برام..شما راحت باشین مشکلی نیست..من اینطوری راحت ترم!..
ستوده خواست چیزی بگه که افسون سریع گفت:
-اقای ستوده این خواهر ما.......
ستوده با اخم پرید وسط حرفش و گفت:
-برای شماهم سخته بگین مهراب؟!..
بعد نگاهشو تو صورت سه تا دختر چرخوندم..دخترا به همدیگه نگاهی انداختن و افسون گفت:
کژال
۴۰ ساله 00تا موقع ازدواجشون خوندم اینجا دیگه مسخره شد مگه میشه بدن گروهی بهت***کنن بعدم ببخشی و باهاش ازدواج کنی خیلی مسخره هست گند زد به رمان
۲ ماه پیشاراد
۱۴ ساله 00خیلی رمان زیبا و غیر قابل پیش بینی بود من شده رمان هایی رو شروع کردم اما نصفه ول کردم چون میفهمیدم اخرش چی میشه اما این نه این واقعا رمانی غیر پیش بینی و فوق العاده بود ممنون بابت رمان بسیار زیباتون
۲ ماه پیشصهبا
۲۸ ساله 00رمان قشنگی هست اما چندتا از فصل ها تکراریه از ۱۹تا ۲۵-۲۴فک کنم تکراریه کلا
۳ ماه پیشفاطمه ❤️
00چند سال پیش خونده بودم بازهم خوندمش رمان خیلی خوبیه ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟🌟🌟
۴ ماه پیشرها امینی
۱۷ ساله 00رمان خوبی بود ولی آخرش نیست از همینجا هستش که آبشار میفهمه که حامله هستش ادامه اش نیست 😕
۴ ماه پیشzahra
۱۵ ساله 00عالی بود 👍
۴ ماه پیشفاطمه
۱۶ ساله 00من ۴ساله که دارم رمان میخونم این رمان تقریبا جزو اولین رمانام بود از نظر. من عالی هس خیلی خوبه. و تا الان ۵بار خوندم. ازنویسنده عزیز بابت این قلم زیباشون تشکر میکنم
۴ ماه پیشتینا
00خوب مگه دختر بدون اذن پدر میتونه***کسی بشه 🤣🤣....بقیش تا قبل ازداواجشون رو دوست داشتم...👍👍
۵ ماه پیشتی تی
۱۸ ساله 00واقعااا بینظره چندمین باریه ک دارم میخونمش و ازش سیر نمیشمم🥲✨️
۶ ماه پیشMahin
00رمان عالی هست پیشنهاد میکنم خودتون دانلود کنید بخونیدش🤍
۶ ماه پیشریحانه
00بیصبرانه میخام بقیش رو بخونم
۶ ماه پیشدنیا
۲۸ ساله 00خیلی قشنگ بود، عالی
۷ ماه پیشفاطمه
۲۷ ساله 00به نظرم رمانش قشنگ بود پیشنهاد میکنم بخونید
۷ ماه پیشمهتاب
00واقعا رمان بسیار جذاب و طولانی و پر احساسی بود ب عبارتی رمانش عالییی بود
۹ ماه پیش
S.R
00رمان قشنگی بود ،زمان زود می گذشت،هر اتفاقی طولانی کش داده نشده بود از نویسنده بابت زحماتش تشکر میکنم.