رمان محله ممنوعه(جلد اول) به قلم سحر نورباقری
داستان درباره پسری به اسم حسامه.حسام یک روز به همراه دوستش پا به مهمانی میگذاره و با دختری آشنا میشه بدون اینکه متوجه بشه هویت اون دختر چیه.پس از اون مهمونی اتفاقاتی برای حسام میوفته که اون رو متوجه حقیقت هایی در مورد خودش میکنه اینکه شاید نصف وجودش انسان نیست و ....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و
سام:-يكم پام درد مي كنه.
بابا ديگه اعتراضي نكرد و همين بازم منو متعجب كرد. يا بابا يه چيزيش شده يا من دارم خواب مي بينم. از اين دو حالت كه خارج نيست. اما مامان مخ همه مونو خورد از بس در مورد پاي سام سوال پرسيد و ابراز نگراني كرد. ماشين رو روشن كردم و راه افتادم. عجيب ه*و*س سيگار كرده بودم اما با وجود بابا و مامان كلا فراموشش كردم.سكوت بدي تو ماشين بود و داشت عصبيم مي كرد. ضبط رو روشن كردم. چند لحظه بعد صداي موسيقي سنتي تو ماشين پخش شد. خواستم ردش كنم كه بابا نذاشت. با خودم گفتم همين یه دونه اس ديگه الان تموم ميشه. اما وقتي تموم شد يكي ديگه شروع شد. از كارم پشيمون شدم. سكوت بهتر از اين بود.بعد نيم ساعت رسيديم خونه عمواينا. هيچ ماشيني دم در نبود و اين نشون ميداد ما زود تر از بقيه رسيديم. زن عموي حال بهم زنم به استقبالمون اومد.اومد طرفم و به گرمي گفت:
-خوبي حسام جان؟ خوش اومدي.
پوزخندي زدم و بي توجه از جلوش رد شدم. امروز همه يه چيزيشون ميشه. اون از بابا اينم از زن عمو كه تا ديروز به زور جواب سلاممو بهم ميداد. حالا اومد ميگه خوش اومدي. كنار هادي پسر عموم ، نشستم.درسته كلا پسر مزخرفيه و باهاش حال نمي كنم اما فعلا بهترين جاي ممكن كنار هادي بود. ساكت يه جا نشسته بودم كه يهو زن عمو پرسيد:
-چه خبرا حسام جان؟
اي درد و حسام جان.
-سلامتي.
-كم پيدايي.
-سرم شلوغ بوده.
بابا پوزخند صداداري زد. حتما پيش خودش داره ميگه تو که بیکار و بیعار تو خونه ول می چرخی. کجا سرت شلوغه؟ اين زن عمو هم كه ول كن ماجرا نيست.
زن عمو:-الان چيكارا مي كني؟ كار داري؟
يه لحظه احساس كردم وسط مراسم خواستگاري ام.
-من هنوز درسم تموم نشده كه دنبال كار باشم.
عمو يه دفعه داد زد:
-زهرا جان چاي بيار.
زهرا خواهر فاطمه و هاديه. خدا ميدونه چقدر از اين دختر نفرت دارم. زهرا با يه سيني چاي و در حالي كه يه چادر سفيد گل گلي سرش بود وارد سالن شد. واقعا فك كنم تو يه مراسم خواستگاري ام. اما كي از كي؟ شايد سام. يه نگاه به سام انداختم. پس چرا به من چيزي نگفت؟ لب به چاي نزدم چون اصلا به مذاقم خوش نمياد. حوصله ام سر رفته بود و دوست داشتم هر چه زودتر اين بساط خواستگاري شونو جمع كنن. دلم برا سام ميسوخت كه قرار بود با زهرا ازدواج كنه و داماد عمواينا بشه. بيچاره. چند دقيقه بعد عمو رو به زهرا گفت:
-زهرا جان با حسام برد تو اتاق حرفاتونو بزنيد.
ها؟!! يعني اين مراسم خواستگاري من از زهراست؟ من بميرم هم همچين غلطي نمي كنم. حاضرم تو اون مخروبه زندگي كنم اما با زهرا ازدواج نكنم
يه نگاه خشمگين به بابا انداختم و به اجبار دنبال زهرا راه افتادم. تنفرم از زهرا به خاطر اينه كه پشت اون چادر هر غلطي دلش ميخواد ميكنه. زهرا در يه اتاق رو باز كرد و وارد شد. پشت سرش رفتم تو و ر رو باز گذاشتم. نشستم رو تخت و منتظر به زهرا كه رو صندلي رو به روي من نشسته بود چشم دوختم. سرشو پايين انداخت.
-خب.
سرشو با تعجب بالا گرفت و گفت:- خب؟
-به نظر شما ما چرا الان اينجاييم؟
-خب شما اومديد خواستگاري و...
-ببخشيد. ببخشيد. همين الان يه نكته اي رو بهتون بگم. من خواستگاري هيچ احدالناسي نيومدم.
-پس الان اينجا چيكار مي كنيد؟
-من هيچ اطلاعي از اين مراسم مسخره نداشتم. وگرنه صد سال سياه پامو اينجا نمي ذاشتم. اگه يه درصد هم فرض كنيم بخوام ازدواج كنم مطمئن باشيد اون شخص شما نيستيد.
زهرا با عصبانيت به من خيره شد. با خونسردي كه بيشتر حرصشو در ميورد گفتم:
-من همين الان از اينجا ميرم. شما هم لطف كنيد به پدر و مادرتون بگيد ما به تفاهم نرسيديم. وگرنه...
بقيه حرفمو خوردم و از اتاق بيرون زدم. واقعا بابا و عمو چه فكري كردن كه ميخوان من و زهرا با هم ازدواج كنيم؟ رفتم پيش بقيه و گفتم:
-من دارم ميرم. فعلا.
بدون توجه به نگاه هاي تهديد اميز بابا و اشاره هاي مامان از خونه خارج شدم. يه سيگار روشن كردم و پياده به سمت خونه سيا راه افتادم. تنها جايي كه مي تونم ارامش داشته باشم خونه سياست. مامان سيا تو شهرستان با دخترش و برادرش زندگي مي كنه . باباشم 5سال پيش در اثر سكته قلبي فوت مي كنه. خونه سيا تو منطقه ي متوسط تهرانه. بارها و بارها ازم خواسته باهاش هم خونه شم اما اگه من بخوام خونه مجردي بگيرم ترجيح ميدم تنها باشم. تازه دليل خوب رفتار كردن هاي بابا و زن عمو رو ميفهمم. اعصابم حصابي خورد بود و تند تند سيگار روشن ميكردم.خونه ي سيا كه رسيدم دستمو گذاشتم رو زنگ و بر نداشتم. در عرض دو ثانيه در باز شد.
سيا:- هوي. چته الاغ. چرا عين رواني ها زنگ ميزني؟
بدون حرف زدمش كنار و رفتم تو خونه. فريدم تو هال نشسته بود. يه نگاه به فريد كردم و بدون اينكه جواب سلامشو بدم خودمو رو يه مبل پرت كردم.
سيا:- چي شده حسام؟ چته؟ مگه قرار نبود بريد خونه عموت؟ اينجا چيكار مي كني؟ با بابات دعوات شده؟
همين جوري پشت سر هم سوال مي پرسيد و فرصت جواب دادن به من نمي داد.
-امون بده منم جواب بدم. بله رفتيم خونه عموم اما مثه اينكه مراسم خواستگاري برگزار كرده بودن.
فريد:- كي از كي؟
با حرص گفتم:- من از زهرا.
يه دفعه سيا زد زير خنده. همچين قهقهه ميزد كه دلم مي خواست با پشت دست بکوبم تو دهنش. با عصبانيت رو به سيا غريدم:
-مرض. ببند نيشتو. سيا به خدا جفت پا ميام تو حلقتا.
به زور خودشو جمع و جور كرد و گفت:
-فك كن اين دوتا با هم ازدواج كنن. هر روز تو خونه شون جنگ جهانيه.
خودشو نتونست كنترل كنه و دوباره زد زير خنده. فريدم از خنده قرمز شده بود اما از ترس من نمي خنديد. اخه من وقتي عصبي ام ديگه دوست و اشنا حاليم نميشه. همه رو يه جا له و لورده مي كنم. رو به فريد گفتم:
-به خودت فشار نيار. راحت بخند.
بعد از اين حرفم از خنده منفجر شد. با ديدن خنده اونا منم خندم گرفت. واقعا تصور ازدواج من و اون ايكبيري خنده داره. بعد از اينكه خوب خنده هامونو كرديم سيا گفت:
-كي با يه دست بازي موافقه؟
من براي اينكه حال و هوام عوض شه با اشتياق گفتم:
-ايول سيا. من پايه ام.
فريدم سري به نشونه موافقت تكون داد. سيا دست به كار شد وps3 شو وصل كرد. تا شب پاي ps3 نشسته بوديم و بازي مي كرديم. چشمام قرمز شده بود و ناجور مي سوخت. گوشيمو كه برداشتم شاخ در اوردم. 43ميس از مامان وبابا. 27 ميس از سام داشتم.پس فاتحه ام خونده اس. همون موقع صداي زنگ گوشيم بلند شد. بابا بود.بلند گفتم:
-بچه ها فاتحه مو بخونيد كه عزرائيل زنگ زده.
بعد جواب دادم. قبل از گفتن هر حرفي از طرف من صداي داد بابا تو گوشم پيچيد:
-كدوم گوري رفتي يه دفعه اي هاااااا؟
همچين داد ميزد كه مجبور شدم گوشي رو 2متر از گوشم فاصله بدم. با ارامش جواب دادم:
-انتظار داريد تو مراسمي كه روحمم ازش خبر نداشت بمونم؟ والا قديما هم دخترا رو به زور شوهر ميدادن نه پسرا رو.
-حسام كجايي دارم بهت ميگم؟
-خونه سياوش. الان كار دارم. بايد برم. فعلا.
سريع قطع كردم. براي اولين بار تو عمرم جواب بابا رو دادم. اونم فقط به خاطر اينكه پشت تلفن بود. رو در رو كه از اين جربزه ها ندارم. مي ترسيدم شب برم خونه. معلوم نبود بابا ساعت چند ميره ماموريت. صد در صد اگه بابا منو ببينه جنازه مم به دست ديگران نميرسه. تصميم گرفتم شب خونه سيا بمونم كه اونم از خدا خواسته قبول كرد. از عكس العمل بابا مي ترسيدم. نكنه پاشه بياد اينجا. اونوقت چه گِلي به سرم بگيرم؟ فريد از جاش بلند شد و گفت:
-من ديگه بايد برم.
رقیه
۱۹ ساله 00از این رمان خوشم اومده فقط چطوری دانلود میشود
۲ هفته پیشH
00عالی چی میتونم بگم؟ با تیکه های غمگین اشک ریختم با تیکه های طنز خندیدم با تیکه های ترسناک ترسیدم ولی کاش اخر جلد دوم حسام به جسم اصلیش بر میگشت اینجوری جالب تر میشد خیلی رمان خوبیه خسته نباشید
۲ هفته پیشامنه
10سلام وااای عالی بود خسته نباشی نویسنده جان
۲ ماه پیشالهام
10عالییییی بود بهترین رمان ترسناک..به نویسندش خدا قوت میگم
۳ ماه پیشFamo
10همین دیروز برای بار 5ام خوندمش و هنوزم برام هیجان داره
۴ ماه پیشرقیه
۲۲ ساله 10فکر نمیکردم انقد روم اثر بذاره و احساساتیم کنه..... :))))))))
۶ ماه پیشارشیدا
۱۲ ساله 10این رمان بهترین رمان ترسناک دنیا بود البته جلد دومش هم فوق العاده بود ممنون از خانم سحر نور باقری ❤️❤️
۸ ماه پیشثمین
10رمانش خوب بود ارزش خوندن رو داره
۸ ماه پیشعلی
10رمانش حرف ندارع شاید اولش تکراری باشع ولی واقعاً رمان جالبیع
۹ ماه پیشمعصومه
۱۸ ساله 10میخواستم صوتی رمان و گوش بدم اما چجوری باید گوشش بدم !؟ ممنون میشم یکنفر جواب منو بده😁
۱۱ ماه پیشMahyy
10اولین رمانی که خوندم درست ۴ سال پیش🥲
۱۲ ماه پیشShahrzadetonam
10قلم عالی بسیار زیبا نوشتین نویسنده ی عزیی و اینکه یکمم ترسناکه البته یکم ک چ عرض کنم😂 بهرحال موفق باشی
۱ سال پیش..
10جالب بود برخلاف بعضی رماناکه بخاطر قلم ضعیفشون یاموضوع بچگانشون جذاب نیستن باشروع رمان انگار دوست داشتی تا اخرشو بخونی.خیلی ازرمانا هستن که صحنه های غمگینشون اشک آدمودر میاره میشد اونجاهاشم قشنگترباشه
۱ سال پیشکیژی کورد
10رمان عالی بود، ممنونم از رمان خوبتون
۱ سال پیش
رقیه
۱۹ ساله 00عالی رمان خوبی بود