رمان خشت و آینه به قلم بهاره حسنی
پزشکی بنام بهجت الزمان فخرالدینی ، پزشکی که تمام وجودش را خرج خدمت به اجتماع کرده .
به واسطه کارش تمام عمرش را با کودکان و جوانان در ارتباط بوده .
ولی با تمام شناختی که نسبت به ککودکان و نوجوانان دارد در درک و شناخت دختر خود یگانه ، ناموفق مانده .
یگانه روز به روز بزرگتر میشه و فاصله اون پدرش هر روز بیشتر و بیشتر میشه …
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۴ دقیقه
قضیه سر شب به کلی فراموشم شد و با سوگل شروع به صحبت کردن و برنامه چیدن برای تعطیلات آخر هفته کردم. مامان طبق معمول خانه نبود و من می توانستم پوری جان را راضی کنم که بگوید که من تمام روز را در خانه درس می خواندم. بعد هم با بچه ها به گردش می رفتم.
سوگل کمی نه آورد. همیشه همین بود. در دوستی مشترک چندین و چند ساله مان همیشه این من بودم که در نهایت تصمیم گیرنده بودم و حرف خودم را به کرسی می نشاندم.
بین ما دوستی بود که از نظر خودمان هم عجیب بود. ما دو نقطه مخالف هم بودیم. من همیشه خدا شر و شیطان و پر جنب و جوش. سوگل آرام تر و متین تر و کم حرف تر.
کارها و تصمیمات سوگل همیشه منطقی تر و عاقلانه تر بود. و تصمیمات من همیشه پر از خطر و هیجان بود. ولی خب نمی دانم چه سری بود که همیشه چیزهای پر خطر، جذابیت بیشتر برای من داشت. کارهای پر خطر و پر هیجان که باعث می شد آدرنالین خونم به بالا ترین حد خودش برسد و بعد ها وقتی که بزرگترشدم و به سن بلوغ رسیدم مردان خطرناک و به قولی بد بوی ها بیشتر برای من جذابیت داشتند تا مردان ساده و آرام.
در تمام سالهایی که از دوستی من و سوگل می گذشت همیشه این من بودم که توانسته بودم او را به انجام کارهایی که شاید اگر دست خود سوگل بود اصلا به انجام نمی رسید، قانع کنم.
این بار هم من پیروز شدم. سوگل راضی شد که به خاطر من این از خودگذشتگی را بکند و به پدر و مادرش دروغ بگوید. هر چند که شک داشتم این کار را بکند. حتی اگر به پدر و مادرش هم چیزی نمی گفت به برادر بزرگترش حتما می گفت. برادرش هم دورادور حواسش به ما بود. هر چند گاهی از اینکه سینا حواسش به ما بود احساس امنیت می کردم. چیزی که به خود سوگل هم درباره اش نگفته بودم.
قول و قرار ها گذاشته شد و من به رختخواب رفتم. هنوز خوابم نبرده بود که مامان در زد و وارد شد. از دیدن من در رختخواب تعجب کرد. لابد توقع داشت که من را در حال انجام یک کار بد دیگر ببیند.
چشمانش هنوز گریه ایی بود. آمد و کنار من روی تخت نشست. نگاه پر از حسرتی به من کرد. هنوز هم علی رغم سن و سالی که از او گذشته بود زن زیبایی محسوب می شد.
دستش را روی موهایم گذاشت و نوازش کرد. مدتها بود که چنین مهربانی هایی را نکرده بود.
_کجا رفته بودی؟
چشمانم را چرخاندم. باید حدس می زدم که مهربانی اش برای زیر زبان کشی است.
چانه ام را بالا انداختم و صادقانه گفتم:
_تولد عسل.
عسل یکی از دوستانی بود که چندان مورد تایید مامان نبود. ولی خب گزینه آن چنان بدی هم نبود.
_چرا دروغ گفتی؟
_چون اگر می گفتم اجازه نمی دادی. می دادی؟
سرش را به نشانه نفی تکان داد. خندیدیم.
_دیدی. برای همین دروغ گفتم.
لبش را گزید. دستم را در دست گرفت.
_من نگرانتم آذر جان.
می دانستم که درباره چه چیزی صحبت می کند ولی خودم را به نفهمیدن زدم.
_برای چی؟ من که سالمه سالمم. مشکلی ندارم.
لبخند زد. فهمیده بود.
_خدا رو شکر... همیشه سالم باشی مامان جان.
چند ثانیه سکوت کرد.
_تو خوشگلی.. شیطونی.. خوش سر و زبونی.. تمام چیزهایی رو داری که مردها رو به اندازه زیاد به طرفت جلب کنه. ممکنه الان متوجه نشی که چی می گم. چون داغی. پر از هیجانی. ولی ممکنه این بی پروایی به ضررت تمام بشه.....
حرفش را قطع کرد و به من نگاه کرد. با حیرت نگاهش کردم. این اولین و نیمچه صحبت درست و حسابی بود که مامان با من می کرد.
_من دوست دارم که همه چیزهای خوب برات اتفاق بیفته آذر جان. یک شغل خوب. یک شوهر خوب و بچه های خوب....
با بردن اسم بچه چهره اش گشوده شد.
_نوه های مامانی برای من. دوست دارم اونقدر زنده بمونم که نوه هام رو ب*غ*ل بگیرم.
دهانم از تعجب باز مانده بود. تا به حال مامان با چنان حسرتی از چیزی صحبت نکرده بود.
_مامان....
صدایش لرزید.
_بعد از آرش من دیگه فکر نمی کردم که بتونم حتی زنده بمونم. زندگی کردن که دیگه جای خودش رو داشت....
آهی کشید. دستم را در دست گرفت و با انگشتانم بازی کرد.
_داشتم می مردم. من مدت دو سال تمام بین مرگ و زندگی دست و پا زدم آذر. خیلی .....
مکث کرد. نفس گرفت.
_ولی بعدش خدا بهم رحم کرد. فرجام اومد تو زندگیمون و بعدش خدا تو رو بهم داد...
حرفش را نیمه تمام رها کرد. آهی عمیق کشید. همیشه وقتی که به یاد آرش می افتاد به نظر می رسد که حتی صحبت کردن هم برایش دشوار می شود. نگاهم کرد. چشمانش زیبا بود. هرگز این طور با من صحبت نکرده بود. مثل یک آدم بزرگ. نه با مواخذه و تحکم مثل یک دختر بچه. چیزی که از آن متنفر بودم.
_آذر دختر عاقلی شو. من دیگه توان اینکه دنبالت بدوم رو ندارم.
با همان یک جمله آخر تمام آن چند لحظه جادویی آرامش که بین ما ایجاد شده بود و حداقل برای من یک نفر پر از حس خوب بود، دود شد و به هوا رفت.
اینکه عاقل باشم. چون الان نفهم بودم و اینکه او دیگر حوصله من را ندارد و از دستم خسته شده است. با صدای گرفته ایی گفتم:
_شما هیچ وقت حوصله منو نداشتی. کی برای من وقت گذاشتی؟ پوری جون و مامان ملوک برام بیشتر مادری کردن تا شما.....
حرفم را قطع کردم. می دانستم که لحنم کاملا متهم کننده و نامهربان است. ولی دست خودم نبود. من همیشه اول حرفم را می زنم و بعد متوجه می شدم که چه حرف بدی و به چه کسی گفته ام. واکنش های من سریع و تند و آتشین است. گاهی خودم هم از اینکه چه عوضی احمقی هستم بی خبر نبودم.
چشمانش را روی هم فشرد. رنگش کمی پریده بود.
_راست میگی من برات کم گذاشتم. چون اگر کم نگذاشته بودم الان این طوری صحبت نمی کردی...
این بار لحن او هم نامهربانانه بود. گاهی به این نکته فکر می کردم که من و مامان شباهت هایی هم با هم داریم. شاید به خاطر همین شباهت ها بود که نمی توانستیم یکدیگر را تحمل کنیم.
پشتم را به او کردم و با صدای خفه ایی گفتم:
_می خوام بخوابم خسته ام.
چند لحظه ایی هیچ حرفی نزد و هیچ حرکتی هم نکرد. در نهایت آهی عمیق کشید و اتاق را ترک کرد.
همان طور در سکوت و تاریکی به دیوار روبه رو خیره شدم. من باید چگونه می بودم که مامان مرا دوست داشته باشد؟ گاهی فکر می کردم که چرا ما نباید مثل بقیه مادر و دختر ها باشیم. کمی صمیمی تر. کمی نزدیک تر. مامان مرا درک می کرد و همیشه در این فکر نبود که مرا آدم کند. کمی احترام متقابل چیزی بود که من و مامان به آن نیاز مبرم داشتیم.
سیگاری آتش زدم و کنار پنجره رفتم تا بو در اتاق سوگل نپیچد. من و سوگل و عسل و فاطمه و شبنم همه در خانه سوگل جمع بودیم. به قول فاطمه، یک پارتی گرل بی خطر. شاید تنها خلافمان سیگار بود.
عسل با کنترل صدای پخش را بیشتر کرد. حالا تتلو داشت اراجیف به هم می بافت. اراجیفی که به نظر من جالب بود ولی مامان با شنیدن آنها شوکه می شد. مامان همیشه شجریان گوش می داد. ولی من نمی توانستم فضای غم بار موسیقی سنتی را تحمل کنم. من عاشق ریتم و حرکت و بوم بوم هستم.
دست سوگل را گرفتم و از روی تخت کندم و وسط اتاق شروع به ر*ق*ص تانگو کردیم. حالا همه بچه ها از دیدن ما دو نفر می خندیدند. آن قدر در عشق و حال و صدا و موزیک بودیم که متوجه آمدن سینا نشده بودیم.
سینا هم مثل اینکه به در اتاق زده بوده و چون ما جواب نداده بودیم در را باز کرده بود و با بهت و حیرت به من که سیگار بر لب دست در کمر خواهرش تانگو می ر*ق*صیدم، نگاه می کرد. آن قدر حیرت در نگاهش بود که مرا بی اراده به خنده انداخت. حتی با وجود عاقبتی که می دانستم در انتظار سوگل خواهد بود.
چند ثانیه بعد بهتش از بین رفت و جایش را خشمی مهار گیسخته گرفت. سوگل رد نگاه مرا گرفت و به طرف برادرش چرخید. برای لحظه ایی آن قدر ترسید و رنگش پرید که دلم برایش سوخت. نمی دانست با سیگار درون دست من چه کند. آن قدر ترسیده بود که برای لحظه ایی فکر کردم که حاضر خواهد بود که سیگار را از من بگیرد و مثل کارتون تام و جری ببلعد و از گوشهایش دود بیرون بزند ولی سینا آن را نبیند.
او را کنار زدم و به طرف در رفتم. کاملا مقابلش قرار گرفتم. دستم را به چهار چوب در زدم و کاملا جلوی در را گرفتم.
_هی مهندز چطور مطوری!!؟
الهام
۴۷ ساله 00عالی بود پیشنهاد میکنم حتما بخونین کاملا متفاوت
۵ ماه پیش♡مونا
۲۰ ساله 00جز زیباترین و بهترین رماناییه ک خوندم . . . جوری احساسات و افکار شخصیت های رمان ذکر میشه ک ادم هم حس میکنه هم باعث میشه کلی چیز یادبگیره
۶ ماه پیشرعنا
00عالیی بوددد پیشنهاد میکنم حتما بخونین
۸ ماه پیشم
00رمان متفاوت و زیبا بود
۸ ماه پیشنفیسه
۳۰ ساله 00خواندنی و خوب
۱۲ ماه پیشکیانا
00رمان خیلی خوبی بود بسیار رمان آموزنده ای بود و من خیلی پسندیدم و جوری بود اصلا هنگام خوندنش آدم خسته نمیشه
۱۲ ماه پیشم
00وای چقدر قشنگ بود عالی بود خیلی بهتر از عالی❤️
۱۲ ماه پیشمریم
۳۸ ساله 00رمان قشنگی بود ارزش خواندن داشت
۱۲ ماه پیشفهیمه
00سلام ممنون از نویسنده
۱۲ ماه پیشالهه
00بسیار بسیار بسیار زیبا وعالی وآموزنده.خیلی خیلی جذاب .یه رمان فوق العاده که با خوندنش احساس رضایت کامل میکنی با پایانی زیبا وخوش
۱ سال پیشفاطمه
۱۶ ساله 10خیلییی قشنگ بود پیشنهاد میکنم شماهم بخونینش پشیمون نمیشین
۱ سال پیشمریم
۳۵ ساله 20عالی بود ،تو کتابهای خانوم بهاره حسنی همیشه حوادًی اتفاق میوفته که نفس آدم رو بند میاره قلم بسیار جذابی دارند معلومه که واسه ی همه ی کتابهاشون واقعابا فکر جلو میرند
۱ سال پیشزهرا
10رمان خوبی بود ممنون از نویسنده محترم
۱ سال پیشسمانه
۳۷ ساله 20عالی بود دست نویسنده درد نکنه پیشنهاد میشه بخونید
۲ سال پیش
زهرا
۲۷ ساله 00خیلی خیلی قشنگ بود