رمان مانی ماه به قلم moon shine
درمورددختری به نام مانی ماه که پدر و مادرشو توی تصادف از دست داده و توو خونه ی عموش زندگی میکنه زندگی که نه کلفتی میکنه و اونا مثه یه خدمتکار و آدم اضافی باهاش برخورد میکنن درحالی که خوش نمیدونه که این ثروت درواقع ماله خودش دراین بین پسرعموش عاشقش میشه …با پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۳۵ دقیقه
ولی بابای خدابیامرز من که خدا نور به قبرش بباره قبول نکرد وهمین شد یه کدورت بین دو تا داداش ...تا جایی که دیدارهای هفته به هفتهءما.... به ماهی یک بار واخر سر هم به عید به عید رسید
نمیدونم چه سری بود که بابا تا با عمو حرف میزد عمو بهش بر میخورد.... میدونستم این وسط یه حرفهایِ ناگفته ای هست که حتی مامان هم خبر نداره ولی هرچی که بود میدونستم عمو به بابام بدهکاره
نمیدونستم چقدر یا چه طوری ؟ ولی این رو مطمئن بودم که بابا یه پولی دست عمو داره واون هم بهش پس نمیده ...
اخه یه بار خودم گوش کشی کردم ودوزاریم افتاد...
بابا میگفت داداش طلب من رو بده میخوام خونه بخرم .... دستم خالیه از شیرینی فروشی چیزی عایدم نمیشه هرچی در میارم دودستی میدم بابت قسدهای مغازه...
خونه امم که اجاره ایه ...به خدا دخل وخرجم با هم نمیخونه...
کاش اون موقع ها بیشتر دقت میکردم.... کاش یه بار راست وپوس کنده از بابا میپرسیدم که جریان این قرض چیه تا حداقل الان یه پولی تو دست وبالم بود واین جوری اسیر وعبیر نبودم کجابودم ...؟ای بابا حواس برام نمونده ...اره داشتم از بزرگ میگفتم...
بزرگ چهار سال از طوبی بزرگتر بود وهفت سال از من یعنی میشد بیست ونه ساله اره یه همچین چیزهایی.... حالا یکم بالا یا یکم پایئن. ..فرقی نداشت...
یادمه بزرگ از کوچیکیش باهام خوب بود ...یعنی همیشه هوام رو داشت ...برخلاف طوبی که همیشه خودشو یه سروگردن از ما بالاتر میدید همیشه خاکی بود ومثل یه داداش بزرگتر به فکرم بود..
حتی یه سال برای تولدم کادو خرید ...باورت میشه ...؟همین بزرگ رو میگم ها ...همین که امروز دو دفعه منو روانی کرد ..اره خودشه ....همین نَکََره...
میدونم باورت نمیشه ولی باور کن این اخمخ )احمق ( تا سن هیفده سالگی رفیق فابریک من بود ...نه ازاون رفاقتها
...ازاین رفیق بامرام ها...
از اینایی که اگه بگی جونتو بده ....قلبش رو دو دستی از توسینه اش در میاره ومیگه بفرما رفیق ...قلبم مال تو...
ولی نمیدونم چی شد... چه اتفاقی افتاد ...که اون رفیق صمیمی ...اون یار قدیمی.... شد دشمن خونی...
اونقدر دشمن واونقدر دور که خودمم نفهمیدم چه جوری رابطمون بهم خورد ومن از مانی ماه.... تبدیل شدم به مانیمانیِ تنها...
خیلی سعی کردم بفهمم دردش چیه.... چرا منو داره رد میکنه؟ ولی نفهمیدم....
فقط یادمه یه بار که گیر سه پیچ بهش دادم تا جریان رو بگه ...سرم داد کشید وگفت...
-دست از سرم بردار مانی.... تو دیگه برای من مردی... بهتره من هم برات یه مرده به حساب بیام...
اونقدر شوکه شده بودم که اصلا نفهمیدم کی بزرگ رفت ومنو تنها گذاشت ...ازهمون جا بود که تنها کلمات رد وبدل شده بین ما به این دو کلمه ختم شد...
سلام ......خداحافظ...
همین وهمین وهمین ...ودیگر هیچ...
بزرگ... چتر حمایتش رو از رو سرم برداشت ومن کم کم به حضور کم رنگش توی زندگیم عِادت کردم...
ولی نمیشد ...یعنی نمیشد که بشه ...بحث یه روز دوروز نبود.... بحث شونزده هیفده سال عمرِمن و بزرگ بود.... که تو همین حیاط سپری شده بود...
صدای مشت زن عمو منو از خواب نازم پروند ...ای خدا کی این زندگی جهنمی تموم میشه ...؟
دوباره صبح شده بود ...وکارمن شروع ....لازم به توضیح نیست... خودت که کار یه کلفت رو میدونی ...پختن وشستن واتو کشی وتمیز کاری و....خلاصه هر کاری رو که فکر ش رو کنی...
صدای داد بزرگ از طبقهءبالا میومد...
-مانی ...مانی این لباس ابی من کجاست ...؟
یکم فکر کردم... اونو که دیروز اتو کرده بودم تو لباس تمیزاش گذاشته بودم...
یه تقه به در زدم ...وای خدا اینجا چرا مثل دل و رودهءمنفجر شده میمونه ؟ مگه بمب دستی ترکوندن که این جا شده بازار شام؟...
بزرگ درحالی که بین یه کوپه لباس دست به سینه وایساده بود وبا پاهاش ضربه های عصبی به زمین میزد ...نگاهش رو مثل میخ تو چشمام فرو کرد...
-چی شده ...؟
-لباس ابی من کو؟ ...هان ؟مگه نگفته بودم اتوش کنی امروز لازمش دارم ...یعنی فقط میخوام بگی یادت رفته ...من میدونم وتو ومامان...
یه نگاه به دور تادور اطاق درهم ریخته که مثل اش شعله قلمکار هیچی توش معلوم نبود انداختم ......یه سرچ تو مخ اکبندم کردم ...خدایا من که دیروزاتوش کردم و بین همین لباسها گذاشتمش...
یکم نگاهمو چرخوندم ..لباس ها رو بادست کنار زدم ...رسیدم به ته کمد ...دست انداختم ولباس ابی رنگ رو که بعد از یه لباس زیتونی بود دراوردم وجلوی اقای نکیر ومنکر گرفتم...
نگاهش یکم اروم شد ولی میدونستم پروتر از این حرفهاست که بخواد ازم تشکر کنه .... یا بخاطرفریادی که زده عذرخواهی...
-خوب این اونجا چی کار میکنه؟ ...مگه نگفته بودم که بزارش بین لباس اتو کرده هام؟ ...
یه نگاه به کمد انداختم ..یه نگاه به لباس ...خوب توی این کمد که لباس اتو کرده ها رو میزارم ...اینم که لباس اتو کرده است ...یا من مخم هنگ کرده یا این بشر داره گیر بیجا میده که مطمئنا گزونوی دوم ) به قول باقالی اخراجی ها ( صحیح میباشد...
1 1
انگار خودش از نگاهم گرفت که فهمیدم گیر بیخوده ...لباس رو از دستم قاپید وگفت...
-کیف پولمم گم شده پیداش کن...
وای نه ...اخه من تو این بازار مکاره چه جوری کیف پول تورو پیدا کنم ...یه نگاه سرسری انداختم ....نه نمیشد به این راحتی تو این انبار کاه دنبال سوزن گشت...
شروع کردم به تمیز کاری...
-هی هی داری چی کار میکنی ؟ من میگم کیفم رو پیدا کن تو داری برای من رخت ولباس جمع میکنی ؟نکنه مخت رو بردی سرویس که همه چی رو باهم قاطی میکنی ....؟ یه چشم غره رفتم وگفتم...
-شما بفرمائید صبحانتون رو میل کنید ....بنده کیف رو خدمتتون میارم...
خوب خدارو شکر که چشم غره ام کارخودشو کرد چون بی سرو صدا از در زد بیرون ورفت سراغ صبحونهءشاهانه اش....
وای ببین با این اطاق چه کرده ...اخه مرد حسابی یه کلام از من بپرس لباست کجاست چرا این همه بهم میریزیشون ...؟
یه نگاه به کمد دیواری که مثل کمد اقای هوپی درش بازو تمام وسایلش به هم ریخته بودهم انداختم.... خدایا حالا کی حال داره این وجمع کنه؟...
یه نگاه به ساعت کردم وای الاناست که صداش در بیاد ...کمد رو سرهم بندی جمع کردم ورفتم سراغ بقیهءچیزها ...نبود خدایا نیست... اخه این کیف پول لعنتی کجا میتونه باشه....؟
دوباره گشتم گشتم وگشتم ....نبود... هیچ جا نبود ...زیر تخت ...روی تخت ...کنار تخت ...بالای تخت ...خودمم نمیدونستم چرا همش دارم دور تختش میگردم ...اخه جای دیگه ای نبود...
آخ مامان به دادم برس ...یه دونه از اون فرشته های خوشگل بهشت رو برام بفرست که این کیف بی صاحاب مونده رو پیدا کنم...
خسته... سر پا شدم... نیست که نیست ...یه نگاه دیگه به اطاق انداختم ...خدایا یعنی کجاست؟ ...صدای زن عمو بلند شد...
-مانی بیا این سفره رو جمع کن دارم میرم بیرون...
-اومدم زن عمو
وای حالا جواب این موسیو اخمالو رو چی بدم .؟خودمو سپردم دست خدا واومدم تو اشپزخونه ..یه نگاه به چپ ...یه نگاه به راست ...پس کجاست ...؟
-مانی حواست کجاست ؟من دارم میرم بیرون ...برای ناهار یه غذای کم کالری بزار ...عموت وبزرگ خونه نمییان
..طوبی هم که دانشگاهه...
-مگه بزرگ خان رفتن ؟
گلی
۲۸ ساله 00رمان بانوی من خیلی رمان قشنگی خوندم و از خوندنش لذت برم از نویسندشم ممنونم🙏
۳ هفته پیشخیلی قشنگ بود
۱۴ ساله 00خیلی قشنگ بود
۲ ماه پیشمینا
00اصلا خوشم نیومد
۲ ماه پیشمینا
00اصلا خوشم نیومد
۲ ماه پیشفاطمه
۲۳ ساله 00رمان خوبی نبود اولا که اسماشون مزخرف بود بزرگ و مانی ماه کُلفَت خونه یه دفعه ای با یه سقوط از چهارپایه میشه خانوم خونه و مهندس زن عموش هم که چهار سال اذیتش کرده میشه مادرشوهر مهربون اصلا خوب نبود
۳ ماه پیشزهرا خادمی
00واقعا رمان خوبی بود اما آخرش از کلمه خوبی استفاده نکرد مثلا اونجایی که گفت افغانی واقعا از اونجاش خوشم نیومد میتونست قشنگ تر توصیف کنه ودوستانه تر رفتار کنه امیدوارم در رمان های بعدی بهتر باشی 🥲🥰🥰
۳ ماه پیشپری
10عالی
۵ ماه پیشن
00افتضاح
۸ ماه پیشMasi
۲۴ ساله 30رمان خوبی بود تا اونجایی ک نوسینده نوشته ک وقتی دوتا مهندس حرف میزنن ی افغانی نمیپره ..... بنظر من ی نویسنده نباید تو رمانش حرف نژادپرستی بزنه :)🤌
۱ سال پیش19
00دقیقا نمی دونم چرا ما افغانستانی یارو این جوری مسخره میکنن
۸ ماه پیشMehrsana
۱۵ ساله 10رمان بدی نبود ولی ای کاش نویسنده کمی هیجانش رو بیشتر میکرد...
۹ ماه پیشپری
10رمان خوبی بود ولی آدم آنقدر برای خوندنش جذب نمیکردوادم میتونست آخرش حدس بزنه چی میشه اگر رمان کمی به چالش میکشوندی خیلی بهتر بود
۱۱ ماه پیشNafas
۱۵ ساله 00واقعا رمان بی نظری من من کع باهاش حال کردم دم نویسندش گرم ولی کاش بیشتر ادامه داشت😂😉
۱ سال پیشسعیده
۲۱ ساله 20به نظرم اصلا زیبا نبود خیلیییی بچگونه بود الان وسطاشم و اصلا دوست ندارم ادامش رو بخونم 🤦 ♀️ حیف وقتم
۱ سال پیشماه
12داستان زیبایی بود ولی دوست داشتم آخر داستان مانی با پیام ازدواج میکرد نه بزرگ
۱ سال پیش
Mitra
00وقتی داشته رمان رو می نوشته انگار اسم قحطی بوده واقعا اسما مزخربود!😳یکی هم اینکه مانی ماه که کلفت خونه بود و زن عموش که ۴ سال اذیتش کرده بود بایه اتفاق باهاش خوب شد🤦 ♀️راجب مرگ عموش هم توضیح نداده