رمان شقایق به قلم دل آرا دشت بهشت
دختری17 ساله که وقایع دوسال از زندگیشو در قالب دو فصل از زبان خودش تعریف میکنم
ایلیا سمایی: دبیر ریاضی، که شقایق سر یه لج ولجبازی دلباخته اون میشه
حمیدرضا: پسریه که توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده واز فصل دوم وارد داستان میشه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۴ دقیقه
وآروم برگه رو از زیر دستم کشید وبه سمت میزش رفت،چند دقیقه بعد اشاره کرد بهم که برم طرفش، از جام بلند شدم وروبروش اینوَرِ میز قرار گرفتم.با سر اشاره زد به پهلوش: بیا اینور
منم از خدا خواسته رفتم اونطرف.آروم صورتشو به طرفم بالا آورد:باور کنم که تقلب نکردی؟
با اینکه داشتم جوش میاوردم اما خودمو خونسرد نشون دادمو گفتم:هر چند تا سوال که بدین جلو چشم خودتون حل میکنم
لبخند زد وگفت: باشه بابا،فهمیدیم خونده بودی.تو که خوب بلدی چرا اینقدر منو جز میدادی؟
ناخودآگاه از دهنم پرید:علتش شخصیه؟
لبامو به دندون گرفتم وبه میز چشم دوختم.کامل به سمتم برگشت ویه ابروشو بالا داد: چه علتی اونوقت؟
هول کردمو گفتم: آخه باحال اخم میکنین.
ابروهاش به حالت تعجب هردو بالا رفت: جانم!!
سرمو خاروندم: آقای سمایی نمره امو نمیدین؟!
خنده اش گرفت.با خودکار قرمز دستش یه بیست خوشکل توی برگه ام کاشت وبهم گفت: برو بشین تا جون از پاهات در نیومده
تشکر کردمو نشستم.از خجالت روم نمیشد بهش نگاه کنم...زنگ تفریح شد وساعت بعد هم گذشت وموقعی که زنگ خونه خورد ریحانه در حالی که کیفش رو روی دوشش جابجا میکرد گفت: شقایق جونم امروز باهات نمیام،میرم خونه مامان بزرگم
لب ولوچه ام آویزون شد: باشه خودم تنها میرم.اونقدر لفت دادم که نصف بیشتر بچه ها از مدرسه خارج شده بودن،
وقتی وارد حیاط شدم در حیاط چهار تاق باز بود وماشین علوی در حال خارج شدن بود بچه ها هم از کنارش مثل سوسک وول میخوردن و رد میشدن.ماشین یغمایی پشتش بود وسمایی هم بعد از اون.آهسته راه افتادم وهمزمان با خروج ماشین یغمایی از در مدرسه خارج شدم وسر به زیر راهمو پیش گرفتم وکه صدایی تو جام متوقفم کرد: نبینم مظلوم باشی آتیش پاره!
سرمو بالا آوردم وبا هیجان دنبال صدا گشتم.حدسم درست بود کیوانِ کله کچلِ خودم بود که به موتورش تکیه داده بود وداشت با لبخند بهم نگاه میکرد.دستاشو از هم باز کردو کلاه لبه دارشو برداشت وگفت: بدو بیا بغل داداشی که دلم یه ذزه شده. به دو از جام کنده شدم وبا سه تا قدم بزرگ بهش رسیدمو خودمو پرت کردم تو بغلش.به نظرم لاغر شده بود وسیاه.منو محکم فشار داد: شقایق از امشب واسه ضایع کردن کامران برنامه ها دارم
تا رفتم جوابشو بدم صدایی مثل وِز وِز مگس اختلاطمونو به هم زد: ببینم کیوان خودتی؟
هردومون به سمت صدا برگشتیم،جل الخالق سمایی بود که!! این کیوانو از کجا میشناخت؟گاومون زایید.آشنا دراومدیم. کیوان آروم منو رها کرد: ایلیا؟
پس اسمش ایلیا بود..سمایی از پرایدش پیاده شد،کیوان هم کاملاً از من جدا شد وبه سمت هم به حرکت در اومدن،اینجا رو صحنه آهسته تصور کنید...همدیگه رو در آغوش کشیدن وبعد از چند تا فشار که حسابی ویغِشون دراومد همدیگه رو ول کردن،من کنار موتور کیوان ایستاده بودم وداشتم نگاهشون میکردم.تقریباً هردو هم قد بودن ولی سمایی درشت تر بود که البته شاید تا قبل از سربازی کیوان هم هیکل بودن.کیوان دستشو بین موهای بلند سمایی کرد واونها رو به هم ریخت وبا خنده گفت: هنوزم میزنی؟
سمایی با یه لبخند کمیاب وبه حالت سوالی گفت: ساز؟!
بچه ها که رد میشدن همه چشمشون به این دوتا ندید بدید بود.کیوان با قهقهه گفت: نه پس تور.(با صدایی آ روم گفت):اونم واسه ی(بعد در گوش سمایی چیزی گفت که هر دو قهقهه زدن)
با چشم به کیوان بچه ها رو اشاره زدم.از هم جدا شدن وبعد از کلی تعارف تیکه وپاره کردن به هم دیگه شماره دادن واز هم خدا حافظی کردن.وقتی پشت کیوان رو موتور نشستم وسمایی دل کند ورفت، از کیوان پرسیدم: اینو از کجا میشناسیش؟
موتورو روشن کرد وجواب داد: با هم تو کلاس گیتار آشنا شدیم،دبیرته؟
لبامو جمع کردم: اوهوم
به حرکت در اومدیم.در حالی که صداش از خنده مرتعش بود پرسید:توی کلاس هم مسخره بازی در میاره؟یه دلقکیه که نگو
به زور از لای لبهام گفتم: نچ
قبل از اینکه حرف بزنه پرسیدم: نمیخوره با هم همسن باشین!!
-من گفتم همسنیم؟! ازم چهار سال بزرگتره؛متولد پنجاه ونُهه
نا خود آگاه از دهنم پرید: اوه! چه خَرسنه!
با دلخوری گفت: مودب باش شقایق.
البته سنش زیاد نبود تازه 27 سالش بود،اتفاقاً خیلی هم خوب بودولی نسبت به من بزرگ بود،همه اش 10 سال؛پس اونقدرها هم بزرگ نیست.منم با خودم درگیری دارما!!!
به خونه رسیدیم درحالی که پیاده میشدم گفتم: یه وقت جو زده نشی دعوتش کنی!
ابروهاشو بالا انداخت: اتفاقاً قول یه شب شامو تو این یه هفته ای که اینجام گرفتم.حالا بیاد تورو چی میشه؟
لُچه ام آویزون شد وبدون اینکه وایسم راه افتادم وزیر لب گفتم: مار از پونه بدش میاد در لونه اش هم سبز میشه!
با اتفاقی که غروب افتاد خوشی ناشی از اومدن کیوان دو چندان شد.وقتی از حموم در اومدم دیدم که هنگامه اومده خونه ما.به محض اینکه وارد هال شدم با دیدنش از ذوق بالا وپایین پریدم وهمدیگه رو بغل زدیم،هنگامه خاله منه وته تغاری خونواده اشه و همسن کامرانه، وکیوان همیشه بهش میگه زنگوله پای تابوت چون با اختلاف سنی ده سال بعد از بچه قبل از خودش یعنی داییم بدنیا اومده و23 سال از مامانم کوچیکتره. دانشجوی ترم اول دانشگاه آزادِ بجنورده.یه جورایی بیشتر از اینکه خاله بدونمش واسم حکم آبجیِ نداشتمو داره.شب موقع خواب براش جریانات رو تعریف کردم، میخواست تا شروع امتحانات گرگان بمونه وگفت میخواد پیش من بمونه چون جَو خونه ما واسه درس خوندن مناسبه..سه شنبه وچهار شنبه وپنج شنبه هم مدرسه رفتیم،موقع ما پنجشنبه ها تعطیل نبود،احساس میکردم دوست دارم همه روزای هفته دوشنبه باشه وهمه ساعتها ریاضی.. شاید یه علتش این بود که دوست داشتم هرچه سریعتر به دام بندازمش تا جلوی دوستام کم نیارم.اما مسلماً علت اصلیتر این میتونست باشه که من یه وابستگی پنهان بهش داشتم که فکر میکنم سنم این رو ایجاد میکرد،فکر میکنم حق با الهه بود شاید اولش فقط میخواستم ضایع کنمش اما دفعات بعد اون ته مهای دلم دوست داشتم بفهمه که کارمن بوده وعکس العملش رو ببینم. بگذریم؛کیوان به مامان گفت که پنجشنبه شب یعنی شب جمعه جمعی از دوستاش رو واسه شام دعوت کرده، از تصور اینکه باز قراره دوستای لوس وبی معنی کیوان رو ببینم حالم بد میشد اما مجبور بودم به مامان واسه شب کمک کنم.البته هنگامه هم تا شب کمک میکرد،غروبی که بالاخره مامان دست از سرمون برداشت یه دوش کوتاه گرفتم وآماده شدم،یه تونیک صورتی چپ وراست کوتاه تنم کردم که حاشیه آستینش ولبه یقه اش یراقی به رنگ صورتی روشن تر داشت وشلوار کتان سفید هم پام کردم.موهام رو اتو کردم ودم اسبی بستم،نهایت آرایش همیشگیم که شامل مداد چشم ورژ لب صورتی و برق لب بود رو انجام دادم.صندل های سفیدم رو هم پام کردم وبه احترام ایلیا سمایی که دبیرم بود یه شال سفید حریر هم انداختم وبه قول هنگامه شدم عروس خانوم؛
وقتی کیوان توی هال اومد ورو به مامان گفت که اومدن یه ذوقی کردم که نگو! چند تا نفس عمیق کشیدم، در حالی که منتظر بودم الان باز رفقای کج وکوله کیوان هم باشن اما دیدم به به! آدمای جدید...اول سمایی وارد شد،دوست ندارم بگم سمایی اسمش قشنگ تره ..اول ایلیا وارد شد ؛من وهنگامه توی آشپز خونه ایستاده بودیم طوری که دیده نمی شدیم؛ بابام رفته بود دعوتی یکی از دوستاش که از حج اومده بود،بنا براین نبود؛ایلیا یه سوشرت اندامی به دورنگ سبز روشن وتیره یقه هفت به همراه شلوار جین آبی تیره پوشیده بود یقه پیراهن مردانه شیری رنگش هم دیده میشد. مامان و کامران توی هال ایستاده بودن وسلام واحوال پرسی میکردن.پشت ایلیا یه جوون قد بلند تر وارد شد،پوستش سبزه بود وموهای مشکی پر پشت پیشونیشو احاطه کرده بود در کل بانمک وجذاب بود بعدش پسری تقریباً هم هیکل الانِ کیوان وارد شد پوستش سرخ وسفید بود و موهای خرمایی روشن داشت. سه تایی اومدن و روی مبل نشستن.کامران هم کنارشون نشست وکیوان با مامان اومدن توی آشپزخونه. همین که وارد شدن رو به کیوان گفتم: دوستای جدید پیدا کردی!
کیوان: داداشای ایلیان،همه با هم بودیم
هنگامه با تعجب گفت: اینا که کوچیکترین شباهتی به هم ندارن!
تا کیوان خواست چیزی بگه مامان گفت: خب مادر اگه کاری با من نداری من برم پایین پیش زکیه(منظورش مستاجرمون بود که طبقه پایین مینشست) شما جوونا هم راحت باشین
هنگامه گفت: کیوان جون میخواین ما هم بریم راحت تر باشین؟
کیوان با خنده گفت: آخه مثلاً ما قراره چی کار کنیم که هی میگین راحت باشین!
با خونسردی گفتم: آدمیه دیگه بادی! برودی!
کیوان زد به شونه ام: شقایق داشتیم؟!
مامان چادرش رو روی سرش مرتب کرد وبعد از یه چشم غره به من آشپزخونه رو ترک کرد.چند دقیقه بعد یه سینی چای ریختم و وارد هال شدم،یه نیمچه سرفه کردم که توجه همه به من جلب شد،اون دوتا تو جاشون نیم خیز شدن اما ایلیا کامل از جاش بلند شدو با متانت سلام کرد،تعارف زدم: بفرمایین راحت باشین.خودمو به زور نگه داشتم تا از شکلک های کامران نخندم.جلوشون خم شدم و چای نگه داشتم،مدام هم دسته شالم سُر میخورد میرفت رو اعصابم، به ایلیا که رسیدم سینی رو از دستم گرفت: شما زحمت نکشین،خودمون برمیداریم.
به ناچار سینی رو دادم تا خواستم برگردم به آشپزخونه کیوان گفت: بگو هنگامه هم بیاد بیاین اینجا بشینین.
با سر باشه ای گفتم وبه راهم ادامه دادم.هنگامه با ظرف کیکی که غروب مامان پخته بود تو آشپزخونه ایستاده بود وبه محض ورودم داد به دستم: بدو بریم
از این هول بودنش خنده ام گرفت.دوتایی با هم خارج شدیم.هنگامه به همه سلام کرد ومنم سریع کیک رو روی میز گذاشتم و کنار کیوان جا گرفتم.هنگامه هم روی مبل کناریِ ما کنار کامران نشست. کیوان رو به ایلیا گفت: خب پسر تعریف کن ببینم کجا غِیبت زد یهویی؟
ایلیا ابروهاشو تو هم کشید: کجاش یهویی بود!تو که میدونستی ارشد قبول شدم!
کیوان با قیافه ِ حق به جانبی گفت: خب برادرِ من،دوسالش اونشکلی رد شد سه سال بعدش چی؟ یه تماس که میتونستی بگیری!
ایلیا ابروهاشو بالا انداخت: با کدوم شمارتون! آدرسی هم که ازت نداشتم!
کیوان با لحن با مزه ای گفت: من موبایل نداشتم اونموقع. تو که داشتی یه زنگ میزدی!
ایلیا با خنده سرشو تکون داد وزیر لب گفت:امون از دست تو کیوان
بعد با آرامش ادامه داد: فوقمو که گرفتم استخدامی آموزش وپرورش شرکت کردم و رفتم علی آباد سه ساله که اونجا متوسطه ریاضی تدریس میکنم
کیوان با قیافه ی شیطونی گفت: دخترونه یا پسرونه
ایلیا: امسال اولین سالیه که بهم دخترونه دادن،اونم چون معلم جایگزین نبود.و الا میدونی که به پسر مجرد سخت کلاس دخترونه میدن
کیوان با خنده گفت: کار درستی نکردن.مطمئناً امسال آخرین سالیه که بهت دخترونه دادن.
ایلیا لبشو گاز گرفت ومنو اشاره کرد.همزمان کیوان ودوتا داداشای ایلیا زدن زیر خنده.هنگامه با پررویی رو به ایلیا گفت: آقای سمایی نمیخواین داداشاتونو معرفی کنین؟
ایلیا بدون اینکه مستقیم به چشمهای هنگامه نگاه کنه جواب داد:شرمنده باید اول این کارو میکردم
وای من چه از این حرکت خوشم اومد،حتی اگه نیتش جلب توجه هم بود.با دست به اون غوله اشاره کرد: عادل، ارشد ادبیات اینگلیسی ومدرس دانشگاه.
بعد به اونیکی قرمز لبوئه اشاره کرد:پرهام، که دو سال از ما کوچیکتره ،دانشجوی سال آخر لیسانس الهیات
...
00عالی
۱ ماه پیشزینب
۱۴ ساله 00عالی بود
۴ ماه پیششیما
۴۸ ساله 00اینکه سختی های زیادی کشیدن و بهم نرسیدن خیلی غصه دار بود
۷ ماه پیششقایق
۱۶ ساله 01خیلی مسخره بود خیلی ینی چی ک هم نرسیدن
۹ ماه پیشسمرا
00عالی بود دیگه قسمت ایلیاوشقایق همین بود که بایکی دیگه عقدشن باسرنوشت نمیشه جنگیدولی کاش فصل دیگه ای هم اززندگی الانشون میذاشتن
۱۰ ماه پیشنیایش
۱۵ ساله 10خلی قشنگ بود اما یه شب ک شقایق داشت میرفت مشهد خیلی گریم گرفت
۱۰ ماه پیشMj
21خیلی برای ایلیا گریه کردم خیلی نامردید که بهم نرسیدن و آخرش افتضاح بود
۱۲ ماه پیشرز
۲۱ ساله 00خیلی چرت بود
۱ سال پیشShqayeq
10هیچ عشق و دوست داشتنی اینقدر کشکی نیست با اون همه ادعا موند پیش کسی ک بخاطر جون ایلیا قبول کرد باهاش ازدواج کنه. پیش خانواده ای ک اینقدر خوردش کردن شقایق یه بچس که روی هیجانات بچگونه تصمیم میگیره
۱ سال پیشShqayeq
00کاملا عشق و زیر سوال برد این رمان حس شقایق به هیچ عنوان عشق نبود.
۱ سال پیشسوگل
00یکمی چرت نبود
۱ سال پیشM
۱۸ ساله 141واییییییییییی من واقعا گریم گرفت بخدا خیلی دلم برای ایلیا سوخت اصن فقط زمانی ک ایلیا از چیزی خبر نداشت و شقایق داشت میرفت گریم گرفت لعنتی اینا اصن باید آخرش بهم میرسیدن هرکی قبول داره خدایی لایک کنه
۱ سال پیشمبینا
۱۵ ساله 40از اول تا آخرش رو گریه کردم ولی اگه بخوام راستش رو بگم دوست داشتم الیا و شقایق با هم ازدواج کنن حیفه که اینقد گریه کردم
۱ سال پیشمرضیه
00رمان خیلی قشنگی بود
۱ سال پیش
ک
00چگونه قسمت بعد را بخونیم؟