رمان قمار باز به قلم لعیا عسکری
رمان درمورد دختری است که نقاشی میکشه و دنیاشو تو نقاشی هاش خلاصه میکنه. تصویری از رویای یک پسر جوان میکشه و یه روز اتفاقی با اون پسر مواجه میشه. اما اون پسر یه رویا نبوده بلکه ملاقات با اون یعنی محکومیت به کابوس های پی در پی.
اما این کابوس فرق داره .....پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۶ دقیقه
رفت داخل و بعد ده دیقه با سویچ و لباسا اومد بیرون .
سبا: اگه میخوای بری سریع باش. نگهبانا دیدن تو نیستی دارن دنبالت میگردن.
دستمو گرفت. سوار ماشینش شدیم و زدیم بیرون.
تو خیابونا میرفتیم. ویلا از خونمون دور بود. پنج دیقه بود راه افتادیم که حس کردیم یه ماشین پشتمونه.
من:،سریع باش خواهش میکنم.
طه دیقه همینطور پشت هم میرفتیم. میخواست بپیچه جلومون که سبا جلوشو میگرفت.
اخر سر با یه حرکت جلو زد و ماروهم مجبور کرد بایستیم.
سبا قفلای مرکزی رو فعال کرد.
خداخدا میکردم نتونن ببرنم.
چند دیقه بعد از تلاش نگهبانا صدرا خودش اومد سمت ماشین
صدرا: سبا درو باز کن.
سبا: ...........
صدرا: بهت میگم باز کن وگرنه بد میبینی.
سبا: ...........
صدرا: خیلی خب خودت خواستی.
سویچشو در اورد و دور ماشین میپیچید و سویچشو به ماشین میکشید. اشک از چشمای سبا اومد . فهمیدم ماشینش براش عزیزه.
من: درو باز کن.
سبا: اخه.
من: سبا میگم درو باز کن.
سبا: نمیکنم.
من: سبا جون ممنونم که کمکم کردی و تا اینجا پیش اومدی. دوست ندارم دردسر بشم لطفا درو باز کن. اگه این پسرعموی خشنت زندم بذاره میتونیم بازم همدیگرو ببینیم.
با نگرانی نگاهم کرد که با دیدن رضایت و ارامشم درو باز کرد.
سبا: پس بدو با اخرین سرعتت بدو . نذار بگیرتت.
من: باشه خداحافظ.
از ماشین اومدم بیرون که صدرا با تعجب نگاهم کرد . کفشام رو دراوردم و برگشتم و با اخرین توانم دویدم. میدوئیدم و اونم دنبالم . نمیدونم کجا ولی میرفتم. هر جاکه برم بهتر از اسیر بودن تو خونه اینه.نمیدونم چقدر دویده بودم فقط به خس خس افتادم . پاهام همراهیم نمیکردن. اروم واستادم که اونم بهم رسید. مچ دستمو گرفت و فشار داد. از شدت درد صدام در نمیومد.
صدرا: دردت میاد نه؟ حقته.
من: نکن. تورو خدا نکن.
صدرا: از دست من فرار میکنی ؟ اره؟ فکر کردی نمی گیرمت. اونموقع باید فکر اینجاش بودی که بابای ..... داشت سر تو شرط میبست.
من: باشه باشه. دستمو ول کن غلط کردم.
فشار دستشو کمتر کرد ولی همچنان چسبیده بود.
با گوشیش شماره ای گرفت و گفت: فرزاد با ماشین بیا یه یک کیلومتر جلوتر پیدات میکنم.
چند ثانیه بعد یه ماشین جلومون نگه داشت.
در عقب رو باز کرد و منو پرت کرد تو ماشین.
بعد خود ش نشست و دوباره قفل مرکزی.
دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد جز گزارشاتی که اون یارو به صدرا میداد.
نیم ساعت بعد جلو یه ویلای بزرگ نگه داشت.
ماشین داخل شد. چون توی چشمام پر اشک بود نمیتونستم جایی رو واضح ببینم.از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد . دوباره دستمو کشیدو منو برد تو خونه.
هلم داد سمت مبلا . پهلوم محکم خورد به دسته مبل و پرت شدم رو مبل.
صدرا: فقط یه بار بهت میگم. جیغ و داد و سرو صدا ممنوع. صبحا تا هر ساعتی که دوست داشتی میتونی بکپی ولی شبا از ساعت یازده به بعد حق نداری بیرون بیای.
گوشیتو ازت میگیرم میتونی با لپ تاپی که تو اتاقته کار کنی. فردا صبح باهم میریم وسیله هاتو بر میداری و برمیگری. اتاقت طبقه بالائه. اتاق چهارم. ردیف چپ. فصولی تو اتاقای دیگه هم ممنوع. من صبحا میرم ولی بعد از ظهر حدودای چهار و پنج برمیگردم.اگر حوصلت سر رفت میتونی زنگ بزنی به سبا . شماره دو تلفنو فشار بده. هفته ای یه بار صبحا یه خانمی میاد برا تمیز کاری. تو یخچال هم همه چیز هست هر چی دوست داری کوفت کن حالام گمشو تو دخمت.
با حرص از جام بلند شدم.
من: هوی . ادم باش اگر میخوای عین ادم باهات رفتار کنم. شاید بابام منو باخته باشه ولی اون حقی رو من نداشت که حالا تو بخوای داشته باشی. درضمن حرف دهنتم بفهم.
رومو برگردوندم و از پله ها رفتم بالا. اتاق رو پیدا کردم. رفتم تو و درو محکم بستم.
صدای حرصی شو از پایین شنیدم: هوی مگه عین خونه خودت طویلس که اینجوری میبندی؟
توجهی نکردم. حتی به دکور اتاقم توجه نکردم. ساعت دو صبح بود . با همون لباسای مهمونی رو تخت درتز کشیدم که به شمار سه خوابم برد.
صبح با صدای ضربه محکمی که به در خورد از جا پریدم. قیافه بی خیال صدرا تو چارچوب در ظاهر شد.
صدرا: زود باش حاضر شو بریم اشغال پاشغالتو بیاریم اینجا.
از اتاق رفت بیرون و درو محکم بست که منم داد کشیدم: اره دیگه یادم نبود اینجا طویلس.
درو باز کرد و با خشم نگام کرد. منم شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت دری که فکر کنم سرویس باشه.
اونم که دید من توجهی ندارم رفت بیرون و درو بست.
تازه متوجه دکور اتاق شدم. اتاق طوسی و نقره ای و سفید. پارکت های سفید. تخت دو نفره نقره ای و رو تختی سفید و طوسی. کمد سفید نقره ای، پرده سفید و نقره ای با پروانه های طوسی برجسته روش. فرش طوسی و سفید و مشکی. میز توالت سفید که دور ش ربان فلزی نقره ای بود.یه میز مطالعه کوچیک سفیدم گوشه بود و روش یه لپ تاپ نقره ای و دو تا باند طوسی.
در کمد رو باز کردم. چند تا مانتو بود و سه دست لباس مجلسی . پایینشم چهار تا کفش بود و دوتا کتونی و دوتاهم کفش مجلسی.
توی کشوهای دراور هم چند دست لباس بود. ای بد نبود.
لباسام و دراوردم و مانتو شلوار خودم رو پوشیدم ولی چون کفش نداشتم یکی از کفش های مشکی رو پوشیدم و شالم و سرم کردم و رفتم بیرون.
صدرا: به خانوم تشریف اوردن. یکم بیشتر طول میدادین.
من: تا چشت دراد.
صدرا: ببین دختره واسه من زبون درازی نکن وگرنه بد میبینی . شیر فهم شدی؟
با یه قیافه مسخره زل زدم بهش که گفت: باشه. بچرخ تا بچرخیم.
هستی
00رمان خیلی زیبایی هست قسمت های دیگرش رو از کجا میتونیم بخونیم ؟؟
۴ روز پیشD.
00رمان بدی نبود اما خیلی ابتدایی بود و موضوع هم قدیمی و تکراری
۲ هفته پیشD.
00رمان بعدی نبود اما نویسنده نیاز بیشتری به تمرین داره برای قلم بهتر و همچنین موضوغ تکراری بود
۲ هفته پیشدریا
۱۵ ساله 00خیلییییییییییی عالیه عاشقششششششششممممممممم فصل دومممم میخواممممممم🤩😍😭😭😭😭😭😭🥺🥺🥺🥺
۳ هفته پیشپریسا
۲۶ ساله 10خسته نباشید به نویسنده عزیز. ولی رمان آبکی بود. هم تکراری
۱ ماه پیشترنم
۱۲ ساله 00خیلی قشنگ بود فقط میتونم همینو بگم خیلی قشنگ بود
۲ ماه پیشنازنین
00هرچی میخونم نمی فهمم آخرش چی به چیه!
۲ ماه پیشسمیه
۳۵ ساله 00آشغال بود
۳ ماه پیشفاطمه
00قشنگ بود
۳ ماه پیشSamira
00چرت بودددد
۳ ماه پیشمحدثه
۲۰ ساله 00خوب بود بنظرم دست نویسنده اش درد نکنه زحمت کشیده
۴ ماه پیشBita
۲۲ ساله 00خیلی غیرواقعی و لوس
۴ ماه پیشتینا
۱۲ ساله 00واقعا عالی بود بهترین رمان زندگیم بود امیدوارم موفق باشی لعیا جان
۵ ماه پیشنیکا
۳۵ ساله 00جالبه فقط کم سن ها از رمان خوشش اومده بود خواهشا بزارید بزرگ بشید بعد نویسنده***کنید رویای مسخره بچگی هاتون رو رمان نکنید
۵ ماه پیش
هستی
00سلام واقعا ازتون ممنونم رمان خوبیه فقط میشه بگید قسمت های بعدیش رو چطوری میتونیم پیدا کنیم و بخونیم ؟؟