به چهره خسته اش نگاه کردم خیلی شکسته شده بود چشماش بالاخره از روی زمین برداشت و بهم نگاه کرد با دیدن چشماش لرزی توی بدنم نشست غریبه شده بود _تغییر کردی پوزخندی زد و گفت : تو از دور تماشا میکنی و من هر روز میجنگم توی این زندگی حرفاش برام گنگ بود و متوجه هیچکدوم نمی‌شدم این دفعه لبخندی زد و گفت : داستان دوست داری؟ سرم تکون دادم و آروم گفتم: آره مخصوصا از زبون تو بالاخره چشماش برق زد خوشحال از این واکنشش تکونی به خودم دادم و جوری که انگار مشتاقم منتظر موندم تا برام داستان بگه لب های خشک شده اش رو تر کرد و زمزمه وار گفت : با دقت گوش کن این داستانی متفاوته....


21
1,241 تعداد بازدید
2 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

مدادم رو با فشار بیشتری روی کاغذ فشردم و به سقف کلاس خیره شدم ، با اخطار معلم سعی کردم حواسم رو به درس جمع کنم اما نگاه های نفرت انگیز جین مانع تمرکزم میشد. زنگ کلاس که خورد سریع شروع به جمع کردن وسایلم کردم کتابم رو برداشتم که دستم به خودکارم خورد و جلوی پای جین افتاد با صدای جین سرم بالا آوردم و بهش نگاه کردم
جین :دست و پاچلفتیه احمق
نگاه بعضی از بچه ها بهم جلب شد چند قدمی جلو اومد و با لبخند نفرت انگیزی نگاهم کرد دندونام بهم فشار دادم و آروم گفتم: ببخشید الان برش میدارم
خواستم از کنارش رد بشم و خودکارم رو بردارم که به عقب هولم داد و پوزخندی زد به چشم هاش نگاه کردم زیر چشم هاش گود رفته بود و سیاه شده بود اما چیکار میتونستم براش کنم؟ نگاه از چشماش گرفتم و گفتم : از سر راهم برو کنار
خواستم از کنارش رد بشم که باز جلوم قرار گرفت کلافه دستی توی موهام کشیدم
جین :امروز چه داستانی سرهم کردی؟ داستان سرایی امروزت درمورد من چیه؟
به کنار دستیش نگاه کرد و یهو با ذوق دستاش بهم کوبید و گفت:بهتره امروز درمورد هر.ز بازی های خودت بگی مانا
دستام شروع به لرزیدن کرد سوفی با نگرانی نگاهم کرد و زیر لب زمزمه کرد : ساکت بمون
با چشمای پر از نفرت باز به جین نگاه کردم نمیخوام این دفعه هم کوتاه بیام!
.... فلش بک....
توی خیابون قدم میزدیم و بستنی میخوردیم به جین نگاه کردم و لبخندی بهش زدم
جین :امروز بهترین روزههه، تولدت مبارک مانای دوست داشتنی
قهقه ای زدم و تشکری کردم سوفی اما بدون توجه به ما به داخل یه کافه زل زده بود جین وقتی توجه اش به سوفی جلب شد رد نگاهش رو گرفت و منم با کنجکاوی به اون سمت نگاه کردم که نفسم توی سینه حبس شد بستنی از دست جین افتاد و حیرت زده گفت : ما.. مامان؟
بدون توجه به ما داخل رفت و مستقیم به سمت میزی که مامانش و یه مرد غریبه در حال بوسیدن هم بودن رفت مامان جین با دیدنش هول شده عقب رفت
سوفی : مانا بیا از اینجا بریم
_ نه نه شاید بهمون احتیاج داشته باشه سوفی
دستم و کشید و گفت : باور کن دوست نداره ما الان پیشش باشیم
باشه ای گفتم و همراه باهاش حرکت کردم
... حال...
جین دستم کشید و خواست از کلاس منو بیرون ببره که دستم محکم از دستش بیرون کشیدم و وایسادم روبروش
_ نمیتونی هرکاری دلت میخواد بکنی
جین پوزخندی زد و با نفرت گفت : چرا.. میتونم
سوفی همونطور که گوشه ای ایستاده بود گفت : هی بچه ها بسه یادتون رفته ما دوستای صمیمی همدیگه بودیم پس چی شد؟
یکی از دخترای رومخ کلاس داد زد و گفت : اگه ماهانا به مامان جین تهمت نمیزد الان بازم سه قلوی افسانه ای بودید
چشم غره ای بهش رفتم و بلند تر از خودش داد زدم : چندبار بگمم من به کسی تهمت نزدم من هیچ حرفی به کسی نزدممم
جین گفت : درواقع تو کارهای که مامان خودت میکنه رو به مامان من چسبوندی، چطوره خودتم راهش رو ادامه بدی؟
بچه ها شروع کردن به اوو کشیدن با شنیدن حرفش دیگه نتونستم طاقت بیارم و به سمتش حجوم بردم، با تمام توان موهاش رو کشیدم جین هم بیکار نموند و شروع کرد به کشیدن موهام احساس کردم هر لحظه ممکنه موهام کامل کنده بشه و چیزی روی سرم نمونه اما ول کن نبودم و منم محکم تر موهاش میکشیدم دخترا به زور از همدیگه جدامون کردن وقتی موهام رو ول کرد تازه فهمیدم پوست سرم چقدر گز گز میکنه به چندتا تار موی بلوند توی دستام نگاه کردم لبخندی زدم حداقل اونم درد کشید!
جین : تو یه عوضی خودخواه هستی بخاطر تو مامان و بابام جدا شدن ازت متنفرممم
با شنیدن حرفش دندونام محکم فشار دادم درواقع نمیدونستم چی بگم لال شدم از خودم دفاع نکردم و داد نزدم بگم من کاری نکردم چون گوش نمی داد با یه پوزخند رومخ تنه محکمی بهم زد و از کنارم رد شد دخترا کم کم متفرقه شده بودن و همشون از کلاس داشتن بیرون می رفتن اشکام آروم پاک کردم من نباید میزاشتم کسی خوردم کنه مخصوصا دختر نفرت انگیز و منفوری مثل جین خودکار رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم لامپ خاموش و روشن شد و بعد با صدای بدی بالای سرم ترکید با جیغ دستام روی سرم گذاشتم صدای خورده شیشه های لامپ که روی زمین می‌ریخت باعث شد چشمام باز کنم و به سقف نگاه کنم نفسم بیرون دادم و خورده شیشه ای که روی شونه ام افتاده بود رو برداشتم و روی زمین انداختم خانم هاردی معاون مدرسه امون با هول وارد کلاس شد و حیرون و نگران به سمتم اومد
هاردی _ چخبره اینجا باز چیکار کردی؟؟
چشمام گرد شد الان مقصر من شدم؟
_ من کاری نکردم که لامپ یهو ترکید
کیفم رو به دستم داد و به سمت بیرون کلاس بردم همزمان که مچ دستم رو گرفته بود شروع کرد به غر زدن و گفت : ببین بیکر خیلی رعایتت رو کردم ولی هر روز همکلاسی هات دارن شکایتت رو میکنن اگه همینجوری بخوای ادامه بدی چشمم رو روی نمره هات و خیلی چیزای دیگه میبندم و مجبور میشم اخراجت کنم!!
_ هاردی من کاری نمیکنم اونا خودشون منو اذیت میکنن
خانم هاردی سرجاش ایستاد و به سمتم چرخید با صورتی که معلوم بود کفری شده غرید : بسه دیگه! هاردی نه و خانم هاردی! همش اونا تورو اذیتت میکنن ولی هروقت من رسیدم دیدم تو اونی هستی که داری دیگران رو کتک میزنی برو فردا هم با مادرت تشریف میاری وگرنه راهت نمیدم سرکلاس
سریع سمت دفتر مدرسه رفت و فرصت نداد اعتراضی کنم همینم کم بود حالا به مامان بگم چی خسته و ناراحت سمت اتوبوس مدرسه رفتم و سوار شدم به سوفی نگاه کردم، سوفی تنها کسیه که توی این مدرسه باهام مهربون مونده بود لبخندی بهم زد و به صندلی کنارش اشاره کرد، کنار خودش برام جا گرفته بود نشستم و سرم به صندلی اتوبوس تکیه دادم
سوفی : مانی ناراحت نباش تو که میدونی قصد جین فقط اذیت کردنت هست
_ صدبار گفتم بهم نگو مانی
سوفی_ باشه بانو ماهانا اصلا ملکه ماهانا خوبه؟ آخه اسم به این درازی رو چجوری بگم هی
_ اسم به این درازی؟ یکم رو لغتت کار کن ابله
خنده ای کرد و بعد انگار به یاد چیزی افتاده باشه خنده اش محو شد ابروهاش توی هم گره خورد با نگرانی گفت :اینارو بیخیال اسم اسمه مانا شنیدم میخوان یه کاری کنن اخراج بشی حواست جمع کن تروخدا هرچی گفتن توجه نکن
_ میدونم دیگه کاری بهشون ندارم ساکت میمونم
تا آخر مسیر سوفی دیگه حرفی نزد و به بیرون پنجره نگاه می‌کرد مینی بوس که ایستاد ازش پیاده شدم خواستم از جدول کنار خیابون رد بشم که بند کیفم پاره شد و صاف افتاد توی جوب به پاچه شلوارم که آب جوب بهش خورده بود خیره شدم و پوفی کشیدم نچ نچ امروز کلا شانس من ته کشیده سریع کیفم رو از جدول بیرون کشیدم، بوی بدش باعث حالت تهوع میشد! اینم از شانس من فقط امیدوارم کتابام خراب نشده باشه چشمام محکم روی هم فشار دادم و لعنتی زیر لب گفتم و بعد به سمت خونه راه افتادم...
کلید انداختم و در باز کردم مامان سرش رو از توی آشپزخونه بیرون آورد و با لبخند بهم خیره شد لبخندی زدم و دستم براش تکون دادم
_ من اومدم
مامان _خوش اومدی برو لباسات عوض کن غذا آماده اس
عجیب بود این ساعت مامان خونه بود تازه غذا هم آماده کرده بود سمت اتاقم رفتم که با داد مامان سرجام ایستادم
:این بوی چیههه؟افتادی تو جوب مانا ؟
_ میشه کیفم رو بشوری؟
سرش رو با اکراه تکون داد کیفم رو بیرون در گذاشتم باز سمت اتاق رفتم و با ناراحتی لباسام عوض کردم نمیدونم چجوری به مامان بگم خانم هاردی خواسته باهاش صحبت کنه ازش نمی‌ترسیدم ولی خجالت میکشیدم بفهمه باز دسته گل به آب دادم لباسم عوض کردم سمت میز ناهارخوری رفتم و روی صندلی نشستم و اولین قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم و به زور قورتش دادم اشتهایی نداشتم و بی میل نگاهی به غذا انداختم قاشقم توی دستم فشار دادم انگار مامان هم متوجه شد که گفت : مانا توی مدرسه چیزی خوردی یا غذای من بدمزه اس؟
_نه اتفاقا خوشمزه اس فقط.. فقط معاون گفت...
نتونستم ادامه حرفمو بگم و سرم به زیر انداختم لبم به دندون کشیدم و لعنتی ای توی دلم گفتم
مامان_باز چیکار کردی تو مدرسه؟ چندبار بگم کاری به کسی نداشته باش ماهانا من دارم کلی زحمت میکشم تا تو توی بهترین مدرسه بتونی تحصیل کنی
_من کاری نکردم اونا... بیخیال تو درک نمیکنی، گفتن اگه فردا نیای راهم نمیدن سرکلاس لطفا بیا
قاشق توی بشقاب گذاشتم و تشکری کردم از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم صداش شنیدم که شاکی داد زد : مانا این چندمین باره؟ چندبار باید توبیخ بشم بخاطر تو دفعه قبل کلی التماس کردم تا قبول کردن اخراج نشی
از اینکه همیشه سعی می‌کرد بگه با خون و دل منو توی مدرسه نگه داشته متنفر بودم اگه میدونست چقدر توی اون مدرسه عذاب میکشیدم شاید دست از لجبازی برمی‌داشت و قبول می‌کرد به مدرسه دیگه ای برم اما اصلا متوجه نبود هربار بهش میگفتم با خنده میگفت خب این چیزا عادیه فقط یه سربه سر گذاشتنه
تا شب توی اتاقم موندم و صبح زود بدون دیدن مامان از خونه بیرون زدم و سوار سرویس مدرسه شدم...
سوفی: مانا بیا برات خوراکی گرفتم، سریع بخور تا زنگ کلاس نخورده
_ وای وافل مورد علاقم مرسییی، مامانم رو ندیدی؟
سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت : نترس میاد دیگه حتما توی ترافیک مونده
با صدای زنگ از جا پریدم که سوفی خنده ای کرد سریع بلند شدیم و به سمت کلاس حرکت کردیم به در کلاس که رسیدیم خانم هاردی معاون مدرسه دست به سینه منتظر بود همه وارد کلاس بشن پوفی کشیدم و چشمام توی هوا چرخوندم
سوفی_خانم هاردی چی شده معلممون نمیاد؟
_هاردی مامانم نیومده اما ببین حتما توی ترافیک مونده بزار وارد کلاس بشم
نزاشت حرفم کامل بشه و به سمت میز و صندلی ها اشاره کرد خوشحال خواستم وارد بشم که دستم رو گرفت
هاردی :بشینید دخترا البته بجز تو بیکر،وسایل همکلاسی هاتون گم شده بهشون کمک کنید تا وسایلشون رو پیدا کنن اگر کسی برداشته سریعا بزاره سرجاش تا توبیخ نشه. بیکر توهم وسایلت رو جمع کن میای توی دفتر میشینی تا مادرت بیاد
مچ دستم رو محکم گرفته بود با فشار دستم از دستش بیرون آوردم و تا خواستم اعتراض کنم جین از جاش بلند شد و گفت : خانم هاردی ببخشید اما میشه کیف دخترا رو بگردید آخه فقط وسایل من گم نشده وسایل چند نفر گم شده بیشتر شبیه یه دزدی هست
هاردی یکم فکر کرد و بعد سرش به معنی باشه تکون داد و رو به کلاس کرد و گفت : همه بشینید کیفاتون بزارید روی میز تا چک کنم سریع وقت کلاستون گرفته شد
سرجام نشستم و کیفم روی میز گذاشتم هاردی تک به تک کیف هارو خالی می‌کرد و با دقت داخلش رو نگاه می‌کرد به من که رسید ناخوادگاه دلشوره بدی گرفتم با اینکه کاری نکرده بودم ولی ترس داشتم حس میکردم گونه هام قرمز شده کیفم رو با کمک خودم خالی کرد که با دیدن وسایلی که مال خودم نبود شوکه شدم و ماتم برد
_هاردی ب..بخدا نمیدونم اینا از کجا اومده
هاردی رو کرد سمت بقیه و داد زد : این وسایلا برا شما هست؟
چند نفر جواب دادن : بله
هاردی نگاهی بهم کرد و با تاسف گفت: وسایلت جمع کن همراهم بیا
عرقی از شرم کردم و دستام شروع به لرزیدن کرد توان جمع کردنه وسایلم رو نداشتم سوفی توی جمع کردن وسایلم بهم کمک کرد ناخوادگاه بغض کرده بودم هرچقدر سعی می‌کردم قوی باشم فایده نداشت کل کلاس با تاسف و بعضی ها با نگاه تحقیر شده ای بهم چشم دوخته بودن
جین با تعجب خنده ای کرد و گفت : واوو حتی فکرشم نمیکردم دزد تو باشی
عوضیه خودخواه کاملا مشخص بود کار خودشه کیفم برداشتم و سریع از کلاس خارج شدم دستی به گونه هام کشیدم هاردی بیرون اومد و با تاسف سری برام تکون داد و گفت : بیا دفتر
از کنارم رد شد و منم پشت سرش با سری پایین افتاده حرکت کردم وارد دفتر که ‌‌شدیم با دیدن مامان که وسط دفتر وایساده بود بغضم شکست مامان گیج نگاهم کرد و گفت : چی شده چرا گریه میکنی قربونت بشم
هاردی_ خانم محترم دخترتون وسایل همکلاسی هاش رو دزیده بود دیروز هم با همکلاسیش دعواش شده بود دخترتون واقعا احتیاج به یه روانشناس داره
مامان مبهوت نگاهم کرد سریع سرم رو به نشونه نه تکون دادم و با ناله گفتم : کار من نیست
هاردی پرونده ای از قفسه درآورد و خواست حرفی بزنه که مامان سریع تر گفت : لطفا پرونده دخترم رو بدید دیگه نمیخوام تو مدرسه ای که فرق خوب و بد رو نمیدونه باشه
خانم هاردی دستش توی هوا خشک شد و با تعجب به مادرم نگاه کرد
هاردی : خانم دخترتون دزدی کرده بعد ما آدم بده شدیم؟
دستام توی هوا تکون دادم و با جیغ گفتم:من دزدی نکردم کل زنگ تفریح بیرون از کلاس بودم چرا حرفمو باور نمیکنی
مامان دستمو گرفت و به بیرون دفتر بردم به چشمام نگاه کرد و صورتم رو بین دستاش گرفت و گفت: میدونم کار تو نبود دیگه نمیخواد نگران باشی عزیزم خودم میبرمت به مدرسه ای که راحت بتونی درس بخونی باشه؟ فقط همینجا بمون و داخل نیا
به حرفش گوش دادم محکم دستم روی صورتم کشیدم و اشکام پاک کردم بعد چند دقیقه مامان بیرون اومد دستم گرفت و منو همراه‌ خودش به سمت بیرون از مدرسه کشوند برای آخرین بار برگشتم و به مدرسه نگاهی انداختم سوفی به پشت پنجره کلاس چسبیده بود وقتی متوجه نگاهم شد لب برچید و با دستاش بای بای کرد خواستم دستم بالا بیارم و خدافظی کنم که یهو خندید و از پنجره فاصله گرفت
مامان :ماهانا به پشت سرت نگاه نکن
برگشتم و سر به زیر پرونده ام توی دستم فشار دادم
مامان : سرت بالا بگیر مانا تو کار اشتباهی نکردی تنها چیزی که باعث میشه ازت عصبانی باشم اینه که در برابر ظلمی که بهت میشه سکوت میکردی
_من سکوت کردم چون تو گوش نمی دادی
مامان : من همیشه بهت گوش میدم عزیزم
در جوابش حرفی نزدم درواقع اینقدر مغزم آشفته بود که نمیتونستم جمله بندی درستی کنم و سکوت رو ترجیح میدادم
...دو هفته بعد...
با صدای زنگ ساعت سریع از جا بلند شدم و خاموشش کردم ساعت تازه هفت بود و تا رسیدن به مدرسه جدید یکساعت وقت داشتم بعد از آماده شدن به سمت در خونه رفتم
مامان :مانا صبر ک..
هول شده جیغی کشیدم و برگشتم
_وای مامان سکته ام دادی
لبخند هولی زد معلوم بود نگران ورودم به مدرسه جدید هست خودم‌ سعی می‌کردم اظطرابم رو پنهون کنم اما زیاد هم موفق نبودم انگار متوجه حالم شد که دستام گرفت و با نگاه کردن تو چشمام سعی کرد تاثیر بیشتری روی صحبتاش بزاره :: ببین مانا مدرسه جدیدت مثل مدرسه قبلیت نیست بهت قول میدم اونجا از قلدری خبری نیست از اول اشتباه من بود که فکر کردم با رفتن توی یک مدرسه غیر دولتی رفاه برات فراهم میشه
_مامان دیرم شد...
دستام ول کرد و در خونه رو باز کرد : برو عزیزم روز خوبی داشته باشی
_خدافظ مامان
مامان : وای صبر کن
پوفی کشیدم و برگشتم که لقمه ای توی دستم گذاشت و گفت : اینو توی راه بخور
باشه ای گفتم و به سمت مدرسه حرکت کردم مدرسه نزدیک خونمون بود و دیگه نیازی برای گرفتن سرویس نبود دلیل انتخاب مدرسه ام این بود که منطقم میگفت مدرسه ای که داخلش آدمای هم سطح خودم باشن بیشتر بهم خوش میگذره به در بزرگ مدرسه رسیدم و واردش شدم دانش آموزا تقریبا همشون ساده پوش بودن برعکس چیزی که همیشه شاهدش بودم مدرسه سابقم بیشتر برای مایه دار ها بود و هر روز دانش آموزاش با یه لباس جدید و
برند خاص به مدرسه میومدن و براشون منی که به پوشیدن یه لباس تو کل سال اکتفا میکردم مسخره و عجیب بود از فکر گذشته دراومدم مامانم میگه هیچوقت به چیزی که تموم شده فکر نکن چیزی که تموم شد توی گذشته اس و گذشته باید توی انباری مغزمون بمونه همینجور توی فکر بودم و با خودم حرف میزدم که تنه محکمی بهم خورد و یه قدم به سمت جلو پرت شدمُ صدای نفسم تبدیل به هین شد و چشمام گرد شد
دانش آموز : وای معذرت میخام
فرصت نداد حرفی بزنم و سریع از کنارم رد شد چقدر شلوغ بود این همه دانش آموز فقط توی یک مدرسه؟ سمت دفتر رفتم مدیر مدرسه به مادرم گفته بود میخواد قبل اینکه به کلاس برم باهام صحبت کنه و هیچ حس خوبی به این گفتگو نداشتم روبروی در قرار گرفتم مردد در زدم و وارد دفتر شدم
_سلام خانم
مدیر :سلام بیکر به موقع اومدی بشین
لبخندی زدم و روی صندلی که اشاره کرده بود نشستم
مدیر : دخترم سریع سر اصل مطلب میرم توی پرونده مدرسه ات با داشتن نمره های درخشان اصلا وضع انظباطت خوب نبود داخلش ضرب و شتم و حتی دزدی بود بزار از الان برات توضیح بدم که اینجا هم قانون داره اگر ببینم کار اشتباهی انجام بدی سریع اخراج میشی
_من دزدی نکردم این فقط یه تهمت بود!
لبخندی زد و آروم گفت : میتونی بری سر کلاست
سریع با اجازه ای گفتم و از دفتر خارج شدم اعصابم به شدت بهم ریخت واقعا چجوری اینقدر راحت قضاوت میکنن وقتی حتی خبر ندارن چی به سر من اومده
نمیخوام بگم یه قلدری زیاد چیز خاصیه ولی حداقل باعث گوشه گیر شدن من و افت نمره هام شد! بالای در هارو نگاه میکردم و رد میشدم تا بتونم کلاسم رو پیدا کنم بالخره بعد رد شدن از دو در پیداش کردم وارد کلاس که شدم انگار جنگ جهانی شده بود هرکی یجوری مشغول تخلیه انرژی اونم ساعت هشت صبح بود واقعا عجب حالی دارن! دانش آموزی که صندلی اول نشسته بود نگاهم کرد و با لبخند گفت : تو دانش آموز جدیدی؟ سرم به معنی اره تکون دادم که گفت : برو صندلی آخر فقط همون خالیه
_باشه ممنونم
آروم به سمت صندلی اخر نگاه کردم که چشمم به دختره بانمکی با موهای فرفری افتاد لبخندی زدم و به سمتش رفتم و روی صندلی نشستم، کیفم روی میز گذاشتم دختری که کنارم نشسته بود به سمتم برگشت بدون اینکه لبخندی بزنه نگاهم کرد
_چیه؟
سرتا پام رو بررسی کرد و بعد باز به چشمام خیره شد
_میتونم اسمت بپرسم؟
سوزان :اسمم سوزان ژاک هست صدام کن سوزی
_هوم باشه سوزی
سرش روی دفترش که از وسط باز بود گذاشت توی دفترش یه نقاشی از دختری با موهای آشفته بود پس مثل من نقاشی دوست داره لبخندی زدم و کیفم از روی میز برداشتم تا دفتر طراحیم رو نشونش بدم که معلم وارد کلاس شد بیخیال دفتر شدم و کتاب رو بجاش درآوردم و روی میز گذاشتم
معلم : سلام بچه ها صبح بخیر، سریع کتاباتون باز کنید
از وقتی که فهمیدم میخام وارد مدرسه جدیدی بشم استرس و خجالت این رو داشتم که بخام خودم رو معرفی کنم اما انگار معلم حواسش به من نبود لبخندی زدم و نقس عمیقی کشیدم، به بچه ها نگاه کردم که مشغول باز کردن کتابشون بودم آروم کتابم رو باز کردم، معلم کتاب رو توی دستش گرفت و خم شد تا سرجاش بشینه که نگاهش به من خورد و سریع آبرویی بالا انداخت : راستی بچه ها امروز دانش آموز جدیدی به کلاس اضافه شده عزیزم بلند شو و خودت رو معرفی کن
نه مثل اینکه شانس ندارم با خجالت بلند شدم و رو به بقیه کردم و گفتم : سلام ماهانا بیکر هستم
معلم بهم نگاهی کرد و سرش رو با لبخند تکون داد و با خوشروئی گفت : منم خانم ویلسون هستم بشین عزیزم
سریع نشستم و به بقیه نگاه کردم همه بهم زل زده بودن و با لبخند بهم نگاه کردن که با صدای ویلسون برگشتن و حواسشون به درس جمع شد، نگاهم رو به سمت تخته کلاس گرفتم و به این فکر کردم که آیا توی مدرسه قبلیم این همه صمیمیت بین دخترا بود؟
سوزان : از چه مدرسه ای اومدی
_ مدرسه...
سوزان : تا حالا اسمش رو نشنیدم
بیخیال شونه آی تکون دادم و دیگه توجه ای بهش نکردم
سوزان که انگار بادش خوابیده بود بی حال کتابش رو باز کرد و دفتر طراحیش رو زیر کتابش قرار داد
_طراحی دوست داری؟ منم عاشق طراحیم
سوزان: من نقاشی های منحصر به فردی میکشم اما نمیتونم رازشو بهت بگم
کاملا معلوم‌ بود میخواد کنجکاوی منو تحریک کنه برای ضایع کردنش فقط سری تکون دادم و باشه ای گفتم توی جاش تکونی خورد و به معلم خیره شد انتظار داشت کنجکاوی کنم ولی آدم های زیادی مثل سوزان دیدم که فقط دنبال جلب توجه بودن پس بیخیال بهش توجه ای نکردم تا آخر کلاس صحبتی نداشتیم معلم وقتی میخواست از کلاس خارج بشه رو کرد سمت ما و گفت : دخترا هرکس یه همگروهی انتخاب کنه برای پروژه جلسه و آینده لطفا اسم گروه هاتون بنویسید و برام بیارید
کتاب رو داخل کیفم گذاشتم و بلند شدم که برم بیرون
سوزان :همگروهی بشیم؟
_بشیم
همونطور که پاهام رو زمین میکشیدم به سمت در کلاس رفتم سوزان هم پشت سرم با قدم های تندی همراه شد بهش نگاه کردم و لبخند هولی زدم دستش رو به سمت دستم آورد و سریع دستم رو گرفت جا خوردم و با ابروهای بالا پریده بهش نگاه کردم
سوزان لبخندی زد و با هیجان گفت : میدونی دستات انرژی خاصی دارن؟
_چی؟
سوزان_ دست ها قدرت پیشگویی دارن
این دیگه چی میگه؟ محکم دست هام از دستش بیرون کشیدم و وایسادم بهش نگاه کردم و گفتم :من به این چرندیات اعتقادی ندارم سوزی لطفا بسه
سوزان لبخند خونسردی زد و گفت : باشه اما نمیتونی ازش فرار کنی راستی من از طریق دستات متوجه شدم قراره از راه پله بیوفتی مواظب باش
با لبخند بهم تنه ی آرومی زد و رفت من فکر میکردم مدرسه جدیدم قراره عادی باشه آیا میتونستم یک سال بدون چیزای عجیب غریب رو داخلش سپری کنم با وجود سوزان؟ قطعا نه
برای اینکه حداقل تونسته باشم ضایعش کنم سر هر پله با احتیاط پایین رفتم روی پله های آخر ضربه ای از پشت محکم بهم خورد که تعادلم از دست دادم و پاهام روی پله کشیده شد اما خوشبختانه دستای ضریفی کمرم رو گرفت و مانع افتادنم شد تشکری کردم و برگشتم تا ناجیم رو ببینم
سوزان : دیدی! گفتم که مراقب باش
بهش نگاه تندی انداختم و پوزخندی زدم عجب دختر احمقی بود پوزخندی زدم و گفتم : هه رفتی به دوستات گفتی منو از پله هل بدن تا فقط حرفت ثابت بشه؟ اگه جاییم میشکست چییی؟ نکنه خودت بودی که باعث افتادنم شدی ؟
دلخور بهم نگاه کرد همونطور که از کنارم رد میشد گفت :من دوستی ندارم ماهانا من تنهام
گیج نگاهش کردم از پله ها بی حال با سری پایین افتاده پایین رفت پوفی کشیدم یکی از رفتار بد من این بود که نمیتونستم جلوی دهنم رو بگیرم و همه حرفای بد رو به زبون می‌آوردم و انگار با همین رفتار سوزان دلش شکسته بود البته حقشه!
باز برگشتم توی کلاس دیگه حس و حال گشتن توی مدرسه جدیدم رو نداشتم...
زنگ خونه که خورد سریع وسایلم جمع کردم تا به بیرون کلاس برم و با سوزان صحبتی نداشته باشم از مدرسه خارج شدم و پیاده به سمت خونه حرکت کردم با حس اینکه هرجا میرم یکی پشت سرم میاد به عقب برگشتم که با سوزان و دفتر طراحی که دستش بود روبرو شدم شوکه ایستادم و با تعجب گفتم : داری تعقیبم میکنی؟؟
سوزان :توهم نزن دارم راه خونه ام رو میرم
بدون حرف باز به راه رفتن ادامه دادم اینجور که معلوم بود هم محله ای بودیم شایدم یکی از همسایه های نزدیک چون کاملا همراهم حرکت می‌کرد و مسیرمون یکی بود ترجیح دادم باهاش همقدم شم تا اینکه تنهایی قدم بزنم
سوزان: بوی سوپ جو میاد ناهار سوپ دارید؟
_تا خونه ما یه کوچه مونده سوزان!
شونه هاش بیخیال بالا انداخت و خنده ای کرد نیشخندی به روش زدم و سرم به نشونه تاسف تکون دادم به اخر کوچه که رسیدیم وایساد و کلیدی از توی جیبش درآورد وقتی دید وایسادم و نگاهش میکنم دستش رو به سمت در خونه ای گرفت
سوزان _خونه من اینجاس
به خونه نگاه کردم گل های پیچک کاملا در و دیوارش رو محاصره کرده بود بجای اینکه حس خوبی به آدم القا کنه حس ترس و وحشت میداد بیشتر شبیه خونه های تسخیر شده بود سری براش تکون دادم و خدافظی زیر لب گفتم و حرکت کردم با شنیدن صدای قدم های فردی به عقب برگشتم ولی کسی نبود دوباره راهم گرفتم و تندتر حرکت کردم صدای قدم ها تند تر شد دستی روی شونه ام نشست سریع به عقب برگشتم اما هیچکس نبود بدون اینکه ذره ای فکر کنم جیغی زدم و شروع کردم به دویدن تا خود خونه دویدم و وقتی به در رسیدم سریع کلید انداختم و با هول وارد شدم با نفس نفس مامان رو صدا زدم اما جوابی دریافت نکردم بوی سوپ کل خونه رو برداشته بود شوکه به سمت آشپزخونه پا تند کردم و در قابلمه برداشتم واقعا ناهار سوپ بود زیر لب زمزمه کردم :چطور ممکنه
لرزش بدنم بیشتر شده بود سمت آبسرد کن رفتم و آب خوردم تا یکم آروم بشم
_نه امکان نداره حتما همش اتفاقی هس..
مامان : با کی حرف میزنی
لیوان از دستم افتاد و داد بلندی از ترس زدم مامان با چشم های گرد شده نگاهم کرد و بعد به لیوانی که روی زمین افتاده بود
نزدیکم شد و متعجب دستاش روی شونه هام گذاشت و گفت : ماهانا؟ چی شده؟
به بغلش پناه آوردم و ترجیح دادم سکوت کنم
مامان :اگه از مدرسه ات راضی نیستی میتونیم باز...
_ نه نه من فقط یکم ترسیدم
گیج نگاهم کرد و گفت: مطمعنی؟
سرم به معنی اره تکون دادم و لبخند زورکی ای زدم و به زمین خیره شدم خداروشکر لیوان پلاستیکی بود نه شیشه ای!
نفس عمیقی کشید و گفت : خوبه راستی برات ساندویچ سفارش دادم
_ اما سوپ چی؟
متعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟ سوپ میخواستی؟
باز به گاز نگاه کردم که با جای خالی سوپ مواجه شدم آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم جلوی مامان ضایع بازی درنیارم
کل روز رو درکنار مامان گذروندم و از کنارش تکون نمی‌خوردم ساعت دوازده شب به سمت اتاقم رفتم و روی تخت نشستم
چراغ خواب رو خاموش کردم، به سقف نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم : یادم باشه فردا همه چیز رو از سوزان بپرسم
......
دستم رو به دیوار گرفتم و از جام بلند شدم که حس کردم چیزی روی دستم راه رفت با دیدن عنکبوت بزرگی روی دستم ترسیده دستم رو تکون دادم و عقب عقب رفتم که با برخورد چیزی به سرم هینی کشیدم و به سقف نگاه کردم فرسوده و قدیمی بود جوری که هر لحظه میترسیدم روی سرم فرو بریزه به سمت در چوبی حرکت کردم و در رو باز کردم که با دیدن سه مرد عضلانی و سیاه پوش آب دهنم رو قورت دادم و نگاهشون کردم نگاهم به چاقوی توی دستاشون خورد هول زده عقب عقب رفتم با لبخند وحشتناک و شیطانی ای نزدیک شدن سریع در رو بستم و قفلش کردم و محکم در رو گرفتم به در می‌کوبیدن و تنها کاری ک میکردم جیغ کشیدن بود چشمام چرخوندم تا چاقویی پیدا کنم که با دو دختر که روی زمین تو خودشون جمع شده بودن مواجه شدم داد زدم
_بیاین کمک باید جلوی در چیزی بزاریم
ترسیده خودشون روی زمین عقب کشیدن و سرشون رو تکون دادن
_احمقای ترسو وایسید فرار نکنیننن
بلند شدن و سرشون تکون دادن قفل در داشت میشکست به سمتشون برگشتم و باز داد زدم : کمکم کنینننن
از پنجره فرار کردن و بدون توجه به من پنجره رو بستن
در رو ول کردم و خواستم منم از پنجره فرار کنم که قفل در شکست و با ضربه ی که به در خورد محکم پرت شدم روی زمین سریع بلند شدم و ترسیده به سه تا مرد روبروم نگاه کردم با ترس عقب عقب رفتم که دستم به قابلمه ای خورد بدون فکر قابلمه رو به سمتشون پرتاب کردم محکم به سر یکیشون خورد و وحشی تر شد خواست به سمتم حمله کنه که جیغی کشیدم و هرچی به دستم می‌رسید به سمتشون پرت کردم با یه حرکت به سمت در دویدم از آشپزخونه قدیمی بیرون زدم و شروع به دویدن کردم همونطور که نفس نفس میزدم به عقب برگشتم با دیدنشون اونم درست پشت سرم جیغ محکمی کشیدم و غریزی دویدنم رو تند تر کردم از کوچه های عجیب غریب بیرون زدم تا به میدانی رسیدم با دیدن تابلوی ایستگاه پلیس سریع واردش شدم نفس عمیقی کشیدم و ایستادم بخاطر دویدن قفسه سینه ام درد می‌کرد و باعث می‌شد سرفه های خشکی کنم امیدوارم اون دوتا دختر هم تونسته باشن فرار کنن....
سمت یکی از اتاقا رفتم و دستم به دستگیره در رسوندم که دستی روش نشست شتاب زده به عقب برگشتم نگاهم به زنی گره خورد : بفرمایید؟
_من فرار...
در با شدت باز شد و مردی ازش بیرون اومد بهش نگاه کردم اونم متقابل بهم نگاه کرد چشم های سبزش باعث می‌شد وحشتناک ولی زیبا باشه
مرد:با من کار دارن بفرمایید شما
نگاهی به اسم روی لباس فرمش انداختم و زیر لب زمزمه کردم : آتحان ؟
نگاهم کرد و لبخندی زد سرش رو به معنی تایید تکون داد
_ سه مرد دنبالم بودن و سعی داشتن منو بکش.. بکشن ولی من...
نتونستم بقیه جمله ام رو بگم و لبام روی هم فشار دادم انگار متوجه موضوع شد که عصبی
دندوناش بهم فشار داد و سریع از کنارم رد شد و با صدای محکمی گفت : دنبالم بیا ماهانا!
همراهش رفتم ولی قدم های بلندش باعث می‌شد تقریبا پشتش بدوام تا قدم بردارم نگاهی به صورتش کردم و بعد شوکه ایستادم
_اسمم از کجا میدونی؟
مرد _من همه چیزو درمورد تو میدونم
پیاده به سمت خونه مادربزرگم حرکت کرد شوکه ایستادم من اصلا بهش آدرس ندادم فقط گفته بودم سه مرد منو دنبال میکنه یه چیزی این وسط درست نبود!
بعد از چند دقیقه انگار متوجه شد سرجام میخکوب شدم ایستاد و برگشت سمتم
_این یه خوابه مگه ن؟
لبخندی زد و آروم به سمتم اومد دستم گرفت و گفت:ماهانا فقط کافیه صدام کنی
چشمام با شدت باز کردم و روی تخت نشستم این دیگه چه خوابی بود آباژور روشن کردم به تنها چیزی که مغزم فکر می‌کرد چشم های سبز اون مرد بود راستی اسمش چی بود؟ ایحان؟
به ساعت نگاه کردم ساعت پنج صبح بود روی تخت باز دراز کشیدم بالشت رو محکم بغل کردم و سعی کردم بخوابم حس میکردم یکی همه حرکاتم رو زیر نظر داره در آخر بزور به خواب رفتم...
مامان:مانا بلند شو دیگه
_هومم
محکم شونه ام رو گرفت و داد زد :ماناااا دیوونم کردی بلند شو
چشمام بزور باز کردم و بهش لبخندی زدم هوفی از عصبانیت کشید دستش از روی شونه ام برداشت و به ساعت اشاره کرد : دیرت شده بلند شو
هول شده از جام بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن بعد از اینکه آماده شدم با عجله از خونه بیرون زدم به سمت مدرسه حرکت کردم توی کوچه سوزان اینا که رسیدم خونشون نگاه کردم هنوزم وقتی بهش نگاه میکنم ترس و دلهره عجیبی درونم حس میکنم سرم رو محکم تکون دادم تا افکار مزاحمم پرت بشه دختره روانی اینقدر بهش فکر کردم منم مثل خودش خل کرد آخه کی آینده رو تو دست میبینه آدم یاد فالگیرهای میوفته که بزور میخوان از کف دستت فالت رو بگن و پول ازت کش برن پوزخندی زدم و وارد مدرسه شدم سوزان روی راه پله دیدم دستش به سمتم دراز کرد و لبخندی زد متقابلا بهش لبخندی زدم و دستام بلند کردم
سوزان : سلام صبحت بخیر
_سلام صبح بخیر
باهام همقدم شد و آروم از پله ها بالا رفتیم که با یادآوری دیروز سرم به سمتش چرخوندم: سوزان از کجا میدونستی ناهار سوپ داریم
سوزان : گفتم که بوی سوپ میومد
عصبی شدم واقعا منو چی فرض کرده بود؟ یه احمق؟ حرصی از اینکه نمیتونم حقیقت ماجرا رو بفهمم بازوش و گرفتم و با خشونت بهش گفتم : من مطمئنم یه قابلمه پر از سوپ روی گاز بود
سوزان ترسیده گفت : من که بهت گفتم سوپ دارید
چشمام درشت تر شد و نفس عمیقی کشیدم و بازوش و ول کردم
_ ببین من مطمعنم یه قابلمه سوپ روی گاز بود اما...
سوزان : اما چی؟ چرا باور نمیکنی منو؟
دستم کلافه روی صورتم کشیدم و ادامه دادم
_اما بعد از چند دقیقه محو شد اصلا سوپی درکار نبود انگار همش یه توهم بوده!
متعجب نگاهم کرد پریشون بودنم بخاطر دیوونه بازیای سوزان بود من چرا گذاشتم اون روم تاثیر بزاره؟.
_ بهتره تا چند روز دور برم نیای واقعا نمیتونم رفتارت رو هضم کنم تو مثل جادوگرایی
معلوم بود ناراحت شده ولی ذره ای دلم نسوخت درواقع واقعا دوست داشتم موهاش رو بکشم! منتطر نگاهش کردم و سرم رو به معنی چیه تکون دادم
سوزان :سرت بیار جلو بهت یه چیزی بگم
سرم با شک جلو بردم دستش رو به دهنش گرفت جوری که انگار میخواست مطمئن بشه کسی بجز من حرفاش رو نمیشنوه
سوزان : توهم یه جا گر خبیثی حتی بدتر از من
پوکر نگاهش کردم نمیدونستم چی بهش بگم! واقعا که شانس خوبی توی دوست پیدا کردن ندارم
_مرسی! منو اسکول فرض کردی؟ تموم شد اراجیفت؟
اخمی کرد و دستاش رو محکم به قفسه سینه ام کوبید
سوزان: اینا اراجیف نیست بفهم
خواستم به سمتش حمله ور بشم که با یادآوری مدیر و اخراج شدنم عقب کشیدم و به سمت کلاس حرکت کردم محکم کیفم روی میز کوبیدم دختری که میز جلویی نشسته بود به عقب برگشت و گفت : سلام اسم من لیزا فاستره
دستم به سمتش دراز کردم و لبخندی زدم
_ سلام. ماهانا بیکر
لیزا: ماهانا یعنی چی؟ اولین باره همچین اسمی می‌شنوم
_فک کنم به معنی منسوب به ماه باشه
همینجور که درمورد اسمم با لیزا صحبت می‌کردم سوزان وارد شد و سرجاش نشست لیزا رو به سوزان گفت :سوزی میشه توی امتحان امروز بهم کمک کنی
سوزان با اخم سری به معنی نه تکون داد لیزا متعجب نگاهی بهم انداخت منم به معنی اینکه چیزی نمیدونم شونه ای بالا انداختم لیزا که بهش برخورده بود سرجاش برگشت و دیگه صحبتی نکرد
_اگه یادت باشه من و تو همگروه...
نزاشت حرفم رو کامل کنم و سریع گفت :دیشب به خوابت اومده بود، اینطور نیست؟
شوکه نگاهش کردم درمورد چی حرف می‌زد نکنه منظورش اون مرد توی خوابم بود؟ اسمش چی بود؟ آتوان؟!
سوزان:ببین ماهانا چه بخوای چه نخوای دیگه وقتش رسیده، فک کنم به سن بلوغ رسیده باشی درسته؟
سرم و کج کردم و گیج شده بهش زل زدم درواقع مغزم اصلا حرفاش رو نمیفهمید با تاسف نگاهم کرد و ادامه داد : منظورم عادت ماهیانه ات هست
_اره
سوزان : وفتی به بلوغ برسی قدرتت نمایان میشه
_چی میگی دیوونه ای؟ چه قدرتی دختر
سوزان : منم چیزی نمیدونم ولی اونا بهم گفتن دختری میاد که انتخاب شده ماه هست با یه نشونه رو پهلوی راستش
کپ کرده نگاهش کردم منظورش من بودم؟ یعنی چی انتخاب شده ماه سوالم رو به زبون آوردم و گفتم : یعنی چی انتخاب شده ماه؟
سوزان: چمیدونم من تا همینجا فهمیدم، دفتر طراحیت آوردی؟
سرم رو به معنی اره تکون دادم که منتظر نگاهم کرد دفترم رو از کیفم درآوردم و به سمتش گرفتم دفتر ازم گرفت و از جیبش یه مداد درآورد و شروع کرد به نقاشی کشیدن توی دفترم نقاشی دختری بود که وارد کلاسمون میشد زیرش یک مکالمه نوشت که اصلا متوجه اش نشدم بیخیال سری تکون دادم و به اطرافم نگاه کردم که دفتر روی پام گذاشت و به صندلیش تکیه داد تا خواستم دفتر باز کنم معلم وارد کلاس شد سریع کتابم رو درآوردم...
معلم که از کلاس خارج شد سوزان دفترش رو از میزش برداشت و بلند شد با لبخند بهم نگاه کرد و گفت : همراهم بیا البته با دفترت
دفترم برداشتم با عجله به سمتش رفتم باهام همقدم شد و به سمت پله طبقه بالا رفت روی پله اول وایسادم :مگه طبقه بالا ممنوع نیست؟
سوزان :نترس من همیشه میرم کسی هم توبیخم نکرده
چشمکی زد و از پله ها با سرعت بالا رفت پشت سرش حرکت کردم طبقه بالا به شدت گرم بود حس میکردم بخار گرم به صورتم میخوره ، از گرما عرق کرده بودم و با دفترم خودم‌ باد زدم و کلافه خواستم غر بزنم که سوزان وارد کلاسی شد در باز گذاشت و بهم نگاه کرد کپ کرده بهش نگاه کردم _بیا داخل دیگه
وارد کلاس شدم چراغ کلاس روشن نبود و فقط نوری که از پنجره به داخل می‌تابید باعث روشنی کلاس شده بود
سوزان روی میز معلم نشست و دفترش روی پاهاش گذاشت : بشین یجا و طراحی کن
_مسخرم کردی توی این گرما چه طراحیی سوزی بیا بریم من حس خوبی به اینجا ندارم
سوزان: حس بدت بخاطر هیولاییه که پشت سرت ایستاده وحشت زده به عقب برگشتم هیچی نبود دستی روی شونه ام نشست جیغی زدم و برگشتم سمت دست که سوزی رو دیدم متعجب نگاهم کرد : خیلی ترسویی فقط داشتم باهات شوخی میکردم
پوفی کشیدم و سمت پنجره حرکت کردم تا بازشون کنم
سوزان: فکر نمی‌کنم اون دختر تو باشی حداقل باید شجاع باشه
دستم روی دستگیره پنجره گذاشتم و بازش کردم
سوزان: نههه بازش نکنن
با تعجب برگشتم و نگاش کردم :چی شد؟ چرا؟
چشماش گرد شد و سریع به سمتم اومد محکم بازوم رو گرفت
سوزان_چرا چیزیت نشد
خواستم بگم باید چی میشد که در کلاس محکم بهم خورد و بسته شد جیغی زدم و پشت سوزان پناه گرفتم
سوزان هم دستش رو به پشت گرفت انگار میخواست به من تکیه کنه یا پشت من پناه بگیره
_این چی بود؟ مگه نگفتی کسی نمیاد اینجا
سوزان:هیچی نگو ماهانا حتما نگهبان مدرسه اس
سری به معنی باشه تکون دادم پهلوی سمت راستم درد میکرد انگار سوخته بود حس میکردم یه تاول رو پهلوم ایجاد شده دستم بهش گرفتم و از درد خم شدم
سوزان برگشت سمتم خواست حرفی بزنه که وقتی حال بدم رو دید ساکت شد و به سمتم خم شد
سوزان: چی شدی جاییت درد میکنه
_ اییی سوزان پهلوم درد میکنه
سوزان دستم و گرفت و به سمت در کشوندم دستگیره در رو گرفت و فشار داد انگار قفل شده بود چون هرچی فشار میداد باز نمیشد
_لعنت بهت چیکار کردی کی درو بست؟
سوزان:هیچی نشده فقط در بخاطر باد قفل شده
_دروغ نگو اون روح و هیولاهای لعنتی که میگفتی قفلشون کردن.
نگاهم کرد و خواست اعتراض کنه به حرفم که محکم خودم روی در انداختم و کوبیدم به در
_یکی کمک کنههه ما اینجا گیر افتادیم
سوزان:ماهانا برو کنار بزار درو باز کنم
دوباره به در کوبیدم و داد زدم که محکم به عقب کشیدم محکم پرت شدم روی زمین دستام روی زمین گذاشتم و شوکه بهش نگاه کردم پوفی کشید و دستگیره در رو فشار داد که در آروم باز شد چشمام چهارتا شد!
سوزان: در فقط بخاطر باد بسته شده بود..
_ااها انگار حق با توعه
دستش به سمتم گرفت که پسش زدم و خودم سعی کردم بلند شم وقتی سرپا ایستادم بهش اشاره کردم که از در بیرون بره خودمم پشتش راه افتادم
که با صدای زنی به عقب برگشتم : ماهانا
_سوزان شنیدی؟
سوزان:چیو؟
_یکی صدام زد نشنیدی؟
سوزان : به عقب نگاه نکن فقط از پله ها برو پایین
خواستم به حرفش گوش بدم که دستم به عقب کشیده شد وحشت زده جیغی زدم و برگشتم ولی هیچی نبود اشکام ناخوادگاه شروع به باریدن کردن از پله ها دویدم پایین و به ماهانا گفتن سوزان هم دقتی نکردم با هق هق وارد دستشویی شدم و شروع به کشیدن نفس های عمیق کردم لباسم بالا زدم و جلوی آینه وایسادم هیچ ردی از سوختگی نبود دستم روی نشون پهلوم کشیدم یه نشون که کاملا شبیه حلال ماه بود و از رنگ طبیعی پوستم خیلی روشن تر بود راستی سوزان گفت اون دختر یه نشون داره؟ حتما یجایی نشون پهلوم رو دیده بود ولی خوابم چی؟ هیچوقت درمورد خوابم با کسی صحبت نکرده بودم اصلا فرصت نشده بود کلافه سرم رو تکون دادم و شیر آب باز کردم به صورتم آب زدم در باز شد و لیزا وارد دستشویی شد لبخندی بهم زد و خواست رد بشه که صداش زدم منتظر نگاهم کرد
_امم راستش میخواستم درمورد سوزان ازت بپرسم بنظرت رفتارش یکم عجیب نیست؟
لیزا:سوزی؟ سوزی معمولی ترین آدمیه که میشناسم
لبخندی زدم و اهانی گفتم متعجب بهم نگاه کرد سریع بیرون رفتم و به سمت کلاس حرکت کردم از حیاط مدرسه زیاد خوشم نمیومد بخاطر همین ترجیح میدادم توی کلاس بمونم تا زنگ کلاس سوزان نیومد نباید از این به بعد زیاد بهش توجه کنم اون واقعا نرمال نیست! کنارم که نشست بوی عطر زنونه شیرینی میداد ناخودآگاه نفس های عمیق کشیدم همینطور که سرش پایین بود و به دستاش نگاه می‌کرد گفت : خوبی ماهانا؟
_اره، چرا؟
سوزان : با اون حجم از ترسیدنت نگرانت شدم
لبخند زورکی ای زدم و سکوت کردم..
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد با لبخند موذی ای گفت : دوست داری درمورد ماهی های خشکیده ام بدونی؟
متعجب بهش خیره شدم، ماهی های خشک شده؟ چشماش خالی از حسی بود که همیشه داشت بیشتر توی نگاهش میشد حرف های ناگفته و تنفر رو دید بدون توجه به من برگشت و دفترش رو درآورد و شروع کرد به نقاشی کشیدن متعجب بهش نگاه کردم منظورش از ماهی چی بود؟
_سوزان؟
همونطور که به نقاشی کشیدن ادامه می‌داد هومی گفت و سرش رو به معنی چیه تکون داد
_الان به من چی گفتی؟
سوزان:چی؟ من چی گفتم؟
_منظورت از ماهی خشک شده چیه؟ همین الان بهم گفتی سوزان
سوزان: من تازه نشستم سرجام چی میگی ماهانا
داشت منو بازی میداد؟ امکان نداره حرف دو ثانیه پیش رو یادش بره کلافه نفس عمیقی کشیدم و کف دستم محکم رو میز کوبیدم و نگاهش کردم خواستم بلند بگم تو یه روانی احمقی که لامپ بالای سرمون جرقه ای زد و با صدای بلند ترکید دستام روی سرم گذاشتم و جیغ محکمی زدم بقیه لامپ ها هم شروع به ترکیدن کردم شیشه های لامپ ها روی زمین ریخته بود با وحشت به دور بر نگاه کردم همه دخترا به سمت بیرون رفتن منم بینشون بودم تنها کسی که مات و مبهوت نشسته بود سوزان بود و نگاهش فقط روی من بود معاون مدرسه نفس نفس زنان از پله ها بالا میومد و با نگرانی پرسید : اینجا چخبره
دخترا جریان ترکیدن لامپ ها رو براش توضیح دادن
معاون:حتما برق کلاستون اتصالی کرده برید توی حیاط بشینید معلمتون این زنگ نمیاد پس سروصدای ازتون نشنوم
سوزان که تازه از کلاس بیرون اومده بود کنار من وایساد و در گوشم با هیجان گفت :خیلی کارت خفن بود اول ازت ترسیدم اما الان که فکرش میکنم واقعا یه عجوزه ای
این چی میگفت؟ الان من شدم عجوزه؟ دقیقا چه کاری انجام داده بودم که اینطوری میگفت؟
_من عجوزه نیستم مواظب حرف زدنت باش سوزی
دستم گرفت و با هیجان گفت: این زنگ که معلم نداریم اتفاقا کلاسمون هم ترکیده پس راحت میتونیم در بریم پایه ای؟
_پایه چی؟
سوزان:پایه فرار کردن دیگه یالا برو کیفت بیار بزنیم به چاک
_سوزی اگه گیر بیوفتیم منو اخراج میکنن
سوزان:اینجا از این خبرا نیست نترس برو دیگه
وقتی دید حرکتی نمیکنم به سمت کلاس رفت و کیفم رو همراه خودش آورد روی شونه ام گذاشتش و دستام گرفت منو با خودش سمت حیاط مدرسه برد وقتی از پله ها پایین میومدیم با تذکر بهم گفت : حواست باشه به کسی درمورد فرار و این چیزا حرف نزنی ها اینجا سریع لو میدن
_من نمیخوام...
نزاشت حرفم تموم بشه و با التماس گفت : لطفا.. قول میدم خوشبگذره
به طرف پشت مدرسه رفت دیوارش اینقدر کوتاه بود که همه میتونستن ازش فرار کنن حتی دوربین هم نداشت!
_تا حالا این قسمت نیومده بودم چقدر دیوارش کوتاهه
سوزان: آره اتفاقا اینجا هم ممنوعه
خنده ای کرد کیفش روی کولش تنظیم کرد و با یه حرکت به اون سمت دیوار پرید سوزان هیکل درشتی نداشت بخاطر همین براش راحت بود منم همه کارهای اون رو تکرار کردم که با صدای پایی که سمت پشت مدرسه میومد هول شده خودم روی دیوار کشوندم و تقریبا پرت شدم سمت سوزان وقتی روی ماسه ها افتادم نفس عمیقی کشیدم خواستم به سوزان غر بزنم که به علامت سکوت دستش روی بینیش گذاشت ناخوادگاه لبام روی هم فشار دادم سرش به دیوار مدرسه نزدیک کرد و شروع کرد به گوش دادن منم متقابل همین کارو انجام دادم
سریدار :ولی خانم شبا آرامش نداریم از طبقه آخر فقط صدای جیغ و ناله میاد الکی نیست که بهش میگن ممنوعه، حداقل بزارین یه کشیش شبانه بیاریم شاید تونست کاری انجام بده
خانم.. :این حرفا درست نیست طبقه بالا هیچ خبری نیست تنها دلیل ممنوعه بودنش مردن دانش آموزیه که خودت میدونی الان هم این ماجرا رو بس کن اگر کسی بشنوه ممکنه حرفات باور کنه
سریدار : بابا منم همین رو میگم شاید روح همین دانش آموزه اینجا گیر افتاده
سوزان دستم رو گرفت و شروع کرد به راه رفتن هول شده بوددستش رو محکم گرفتم تا بهش اطمینان بدم چیزی نیست
_سوزی گفتی همیشه میرفتی طبقه آخر؟
سوزان : من نمیدونستم چخبره، واقعا یه نفر اونجا مرده!
_بیخیال بهتره این چرندیات باور نکنیم شاید اصلا شبانه دختر و پسرای جوون میان مدرسه برای بازی کردن شاید صدای جیغ از اونا باشه
سوزان : بنظرت با وجود سریدار سخت گیری مثل آقای مایکلسون کسی میتونه وارد بشه؟
_نمیدونم من اولین باره آقای مایکلسون میبینم
سوزان:بهش میگن چشم کهکشانی اگه بهش دقت کنی یه چشمش کوره ولی لعنتی هیچی از اون یکی چشمش پنهون نمیمونه مچ تنها کسی رو که نتونسته بگیره خود منم
و با افتخار نگاهم کرد سری به معنی تاسف براش تکون دادم
سوزان : چجوری لامپ رو ترکوندی؟
_مگه نشنیدی معاون گفت برق اتصالی کرده
سوزان: خودت رو نزن به اون راه اکثر جادوگرها میتونن اینکارو انجام بدن مخصوصا موقع عصبانیت
_ فیلم زیاد میبینی عزیزم
سعی کردم با سوال های الکی ذهنش رو از این اتفاق دور کنم پس به صورتش نگاه کردم و گفتم :اگه واقعا یه روح تو طبقه آخر باشه چی، تو یه چیزایی میدونی مگه ن؟
سوزان : فک میکردم یه موجود مثل جن طبقه آخر گیر افتاده باشه یادته وقتی پنجره رو باز کردی هیچ اتفاقی برات نیوفتاد
_باید اتفاقی میوفتاد؟
سوزان: اون چیزی که اونجاس از باز شدن پنجره ها متنفره اولین بار که پنجره رو باز کردم یه نیروی عجیبی به قفسه سینه ام خورد و کوبیده شدم به میز
حیرت زده نگاهش کردم با منطقم جور درنمیومد ولی خودم با چشم های خودم یه چیزایی رو اون بالا شاهد بودم پس نمیتونستم منکرش بشم
_پس چرا بلایی سر من نیومد؟
سوزان : شاید ازت می‌ترسه گفتم که تو یه قدرت خاص داری
_سوزان فک کنم منو اشتباه گرفتی
توی خیابون دستش رو به لباسم گرفت و تا پهلوم کشید بالا اکثر کسایی که رد میشدن یه نگاه گذرا با تعجب مینداختن و میرفتن خجالت زده دستش رو پس زدم و لباسم رو مرتب کردم با لبخند هیجان زده ای نگام کرد و
سوزان : پس اون نشان ماهی که رو پهلوت هست چی؟
کپ کرده بهش نگاه کردم دستم گرفت و همینطور که تقریبا میدوید با نفس نفس گفت : بیا میبرمت پیش یه آدم کاردرست
منتظر نشسته بودیم تا نوبتمون بشه شاید فکر کنید منو برده بود پیش یه تراپیست یا یه روانپزشک ولی منو آورده بود پیش یه پیشگوی خرافاتی بی حوصله به ساعتم نگاه کردم الان زنگ خونه خورده بود باید هرچه زودتر میرفتم خونه به شونه سوزان دست زدم تا به سمتم برگرده خواستم بهش بگم باید برگردم خونه که زن پیشگو با صدای خیلی نازکی اسمم رو صدا زد و گفت بیا داخل
با سوزان وارد شدم نگاهی به سوزان انداخت و گفت : باید تنها باشه
سوزان خواست به سمت بیرون بره که سریع دستش رو گرفتم و سرم رو به نشونه نه تکون دادم سرجاش موند و گفت: شاید دفعه بعد تنهایی اومد بزار فعلا بهت اعتماد کنه
پیشگو سری با اطمینان تکون داد و اشاره کرد که جلوش بشینیم و خودش پاشد و به سمت قفسه ای کوچیک کتابی که توی گوشه اتاق بود رفت کتابی با جلد چرم قهوه ای برداشت و به سمتم اومد کتاب جلوی پام به آرومی گذاشت و گفت : این کتابیه که توی آینده زیاد به دردت میخوره آخرین بار که به یکی دادمش یه دختر ترسو مثل خودت بود امیدوارم باز پشیمون نشم
سوزان: چرا مگه اون دختر چیکار کرد؟
پیشگو :بهتره بحث گذشته رو پیش نکشیم دختر جون
پارچه زرد رنگی جلوش گذاشت و با قلم روش طرح های عجیب غریب کشید بوی زعفران توی اتاق پیچیده بود
سوزان: چه بوی خوبی میاد بوی روحیه که با ماهاناس؟
پیشگو با تاسف نگاهی به سوزان کرد و سرش رو به معنی نه تکون داد همونطور که سرم رو به طرف پیشگو چرخوندم با حیرت گفتم : ی.. یه روح با منه؟
پیشگو: خوشبختانه شانس آوردی هیچ روحی باهات نیست این بوی زعفرانه سوزان گران ترین ادویه
_من حتی نمیدونم دلیل اومدنم اینجا چیه میشه یکی منو روشن کنه؟
سوزان خواست حرفی بزنه که پیشگو سریع پیش قدم شد و شروع کرد به صحبت کردن و گفت :هزاران سال پیش جادوگر قدرتمندی به زمین اومد
وسط حرفش پریدم و با تعجب گفتم : جادوگررر؟ مگه وجود دارن
پیشگو : وسط حرفم نپر! با ورودش باعث درگیری با طبیعت شد و در آخر تغییرات آب و هوایی وحشتناکی که اتفاق افتاد کاعنات برای مجازاتش اون رو تبدیل به نگهبان همیشگی طبیعت کرد تا چیزی که خودش باعث نابودیش شده بود رو بتونه درست کنه
ولی بجای درست شدن اوضاع اون عاشق فردی شد و باعث بوجود اومدن نسل دو رگه ای شد
سوزان با هیجان آروم گفت : دو رگه انسان و جادوگر
پارچه ای که روی میز بود رو آروم تا زد و ادامه داد : حالا نسل های زیادی ازش بجا مونده که توی هر صد سالی دوبار دو نفر برگزیده میشه و نشان ماه رو بدست میاره همون دورگه برگزیده وظیفه داره طبیعت رو نجات بده
دهنم از تعجب باز مونده بود توی ذهنم پر از سوال بود اما نمیدونستم باید کدومش رو بگم فقط کتابی که روی پام بود رو محکم فشار میدادم تا از شدت هیجانی که بهم وارد شده کم بشه نخ بلندی دور پارچه ای که حالا تا خورده بود پیچید و به سمتم گرفتش سریع از دستش گرفتم و به پارچه زرد رنگ نگاه کردم
پیشگو: نباید بازش کنی حواست باشه این طلسم وقتی باز بشه خنثی میشه
_طلسم؟
پیشگو: تو باید از چشم جهان مخفی بمونی وقتی که قدرتت رو کامل بدست آوردی دشمنای زیادی پیدا میکنی این طلسم باعث میشه مثل آدمای عادی ظاهر بشی
سوزان که اصلا حواسش به ما نبود انگار با یادآوری چیزی بشکنی توی هوا زد و گفت : آهاا پس بخاطر همین بود که اون هیولای طبقه آخر ازت ترسید و بلایی سرت نیاورد
پیشگو : هیولا؟ طبقه آخر؟
ایندفعه من شروع کردم به صحبت کردن و گفتم : سوزان بدون اینکه فکر کنه شاید منو به خطر بندازه منو کشوند به طبقه آخر مدرسه امون که اتفاقا ممنوعه بود اونجا وقتی پنجره رو باز کردم در کلاس محکم بسته شد و پهلوم شروع کرد به سوختن
پیشگو با عصبانیت به سوزان نگاه کرد و با لحن توبیخ گری گفت : اون هیولایی که ازش حرف میزنی خطرناک تر از چیزیه که فکرش میکنی حتی نباید نزدیکش بشید حواستون باشه نزدیک شدن بهش میتونه شمارو به کشتن بده
_م.. ما نزدیک بود بمیریم؟
خنده ای کرد و گفت : هنوز برای مردن خیلی زوده ماهانا لطفا از خودت خوب مراقبت کن
_ میشه بگی اون هیولا چیه؟
سوزان همونطور که با وسایل روی میز ور میرفت گفت: اون یه روحه مگه نه پاتریشیا
پس اسمش پاتریشیا بود نگاهی بهم انداخت سمت سوزان برگشت و گفت : روح یک دانش آموزه ولی یه روح معمولی نه تا همینجا کافیه زیاد از حد صحبت کردیم
بلند شدیم و سمت بیرون اتاق حرکت کردیم که با صداش ایستادم
پاتریشیا: نقد حساب کنید دستگاه پوز خرابه
سمت سوزان برگشتم و زمزمه کردم : اون یه کلاهبرداره
سوزان نگاهی بهم انداخت و شونه ای به معنی نمیدونم بالا انداخت وقتی پول رو ازم گرفت با خیال راحت مارو به سمت بیرون راهنمایی کرد
_ همه چیز خوب بود تا وقتی که بحث پول شد، ببینم تو از کجا اونو میشناسی؟ نکنه براش مشتری جور میکنی؟
سوزان : ماهانا انتظار داری چجوری شکم خودش رو سیر کنه خب اونم با این راه داره درآمد کسب میکنه درضمن اون دوست صمیمی مادرمه من از این راه میشناسمش باهاش همکاری ندارم
اخم هاش درهم شد و جلوتر از من شروع به راه رفتن کرد سعی کردم تند تر راه برم تا بهش برسم با نفس نفس گفتم : خیلی خب سوزی ناراحت نشو
سوزان: نشدم
دستم و دور گردنش انداختم و صدام کلفت کردم تا وحشتناک بشه اما بیشتر خنده دار شد
_اگه ناراحت باشی تبدیل به سنگت میکنم
خندید و دستم از دور گردنش جدا کرد و توی دستش گذاشت همونطور که سمت خونمون راه میرفتیم فکری به سرم زد نگاهش کردم و گفتم : میخوای عصر بیای خونمون باهم کتابه رو بخونیم؟
بدون مکث جواب داد : نه نمیتونم
متعجب باشه ای زیر لب گفتم فکر میکردم با کله قبول کنه...
سوزان:اومم اگه میخوای تو بیا خونه ما
_باید از مامانم اجازه بگیرم
مامان بیشتر اوقات خونه نبود و اصلا نیازی نبود ازش اجازه بگیرم بهرحال نزدیک به 17 سالم بود فقط نمیخواستم سریع قبول کنم
سوزان:راستی تا حالا درمورد خانوادت چیزی نگفتی، چند تا خواهر برادرید؟
_تک فرزندم
سوزان: خوشبحالت ما پنج تا خواهر برادریم واقعا مثل جهنم میمونه
_فک نمیکنم داشتن یه خواهر یا برادر بد باشه
سوزان: میتونی چهارتاش رو برداری برای خودت
خنده ای کردم و ایستادم سوزان انگار تازه به خودش اومده بود با تعجب گفت : وای رسیدیم؟
_اصلا متوجه نشدی؟ بابا تو دیگه کی هستی
بازم خندید و چیزی نگفت کلید از توی جیبش درآورد و به سمت خونشون رفت دستی برام تکون داد و با کلید در رو باز کرد منتظر موندم تا به داخل بره و بعد برم وقتی در بسته شد شروع کردم به حرکت کردن که صدای جیغ و دادی از خونه سوزان شنیدم صدای مردی که داشت داد میزد اما اصلا معلوم نبود چی میگفت نزدیک تر شدم تا بتونم متوجه حرفاشون بشم
سوزان: چتونه باز خونه رو روی سرتون گذاشتین
نمیدونم چی شد اما بعد چند دقیقه صدای جیغ سوزان اومد دستم به سمت در بردم ولی با کلی تردید روم برگردوندم و به راهم ادامه دادم قطعا خیلی بهش برمی‌خورد اگر می‌فهمید شاهد دعوای خانوادگیشون بودم کلی خجالت می‌کشید سریع حرکت کردم کل وجودم نگرانی و فکر درمورد سوزان بود، زندگی اون چجوری بود؟ چرا جیغ زد نکنه بلایی سرش اومده؟ تا به خودم بیام و از فکر سوزان دربیام ساعت ها گذشته بود حتی شماره ای ازش نداشتم که احوالش بپرسم در آخر کتابم رو برداشتم و پارچه ای که پاتریشیا بهم داد بود رو توی جیبم گذاشتم و از خونه بیرون زدم... دستم روی آیفون فشار دادم در با صدای تیکی باز شد چرا نپرسیدن کیه خب شاید یه غریبه باشه؟ وارد خونه اشون شدم و در رو بستم همونجا وایسادم و به حیاطشون خیره شدم قسمتی از خونشون کلبه ای کوچیک برای مرغ ها بود قسمت دیگه اش برای کبوتر و سمت چپ نزدیک به در حیاط یه انباری قدیمی بود نفس عمیقی کشیدم زیادی سرسبز بود، بالاخره در خونه باز شد و یه دختر کوچولو اومد بیرون همونطور که با ناز موهای فرش رو پشت گوشش مینداخت گفت : با کی کار داری
_دوست سوزانم منو دعوت کرده بود امم
سریع به داخل خونه اشون دوید و نزاشت حرفم کامل بگم بعد چند ثانیه همراه با سوزان اومد همونطور که دستاش خشک می‌کرد با لبخند بهم گفت : بیا داخل مانا خوش اومدی
با دیدن اینکه سالمه و ظهر اتفاقی براش نیوفتاده نفسم آسوده بیرون دادم و لبخندی زدم، خداروشکر توی شرایط بدی مثل ظهر مزاحمش نشده بودم
وارد خونه شدم و سلام بلندی دادم
سوزان: راحت باش مامان و بابام سرکارن فقط من و بچه ها هستیم
اهانی گفتم و کتاب رو بالا آوردم دستاش با ذوق بهم کوبید و گفت : برو طبقه بالا منم الان میام.
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق بزرگی که مثل پذیرایی بود شدم خواهر‌ش هم همراهم حرکت می‌کرد الان فهمیدم چرا سوزی میگفت مثل جهنم میمونه قشنگ می‌چسبید به آدم طبقه بالا یه اتاق بزرگ بود با مبل های قدیمی یه اینه بزرگ گوشه اتاق و پرده ای که انگار خیلی وقت بود کسی دستی بهش نکشیده صدای پاهای سوزان که داشت با عجله بالا میومد شنیدم بخاطر همین دست از نگاه کردن برداشتم و سریع روی یکی از مبل ها نشستم
سوزان : چطوری؟
لبخندی زدم و سرم به معنی خوبم تکون دادم
کنارم نشست و شربتی که درست کرده بود روی میز گذاشت و اشاره کرد که بخورم شربت رو برداشتم و مزه اش کردم شربت آلبالو بود
_ اسم خواهرت چیه
سوزان : بتی
_چند سالشه؟
سوزان: بیخیال این جونور
بتی که با شنیدن اسم جونور ناراحت شده بود کلیپیسی که دستش بود رو پرت کرد تو صورت سوزان هینی کشیدم که سوزان خونسرد نگام کرد و گفت : نمیخوای از کتاب خوشگلت رونمایی کنی؟
ناباور زدم زیر خنده و دیوونه ای بهش گفتم کتاب رو هیجان باز کردم
اولین صفحه کتاب شکل یه فرشته بود
_چه نقاشی خوشگلی
سوزان:حتما پر از مفهومه
باز به فرشته نگاه کردم آخه چه مفهومی پشتش میتونسته باشه عکس یه فرشته اس دیگه صفحه رو ورق زدم متن های تو کتاب رو با صدای بلند خوندم :
تذکر این کتاب متعلق به کیمیاگر اصیل است چنانچه کسی خود را مالک این کتاب و علم طبیعت بداند بدون شک نابود خواهد شد
صفحه رو باز ورق زدم :
هزاران سال قبل کیمیاگر کل سفر خود را به سرزمین ‌شما آغاز کرد او در تلاش بود تا با یادآوری علم طبیعت به کره زمین مسلط شود ماموران طبیعت پس از اطلاع یافتن از وجود آن کل زمین را به جستجو پرداختند سر انجام در مصر با زخم عمیقی در نواحی شکم پیدا شد صاعقه ای هولناک به بدن او خورده بود، طلسم ماه آغاز شد و ترس بر زمین حاکم شد
امضا: آتنا گیرنده اذرخش
سوزان کتاب رو بست و گنگ نگاهم کرد : این خرافات بود دیگه
کاملا باهاش موافق بودم اینقدر چرند و غیر قابل باور بود که نمیشد ادامه اش رو خوند عصبانی دستام روی سرم گرفتم سوزان بلند شد و موهای فرش رو با کلیپیسی که بتی پرت کرده بود بست و گفت : باورم نمی‌شه پاتریشیا مسخرم کرده باشه
_ سوزان پاتریشیا چی بهت گفت؟ چرا منو بردی پیشش؟
سوزان: یک هفته قبل از اینکه بیای مدرسه اومد خونمون مامانم مثل همیشه ازش خواست آینده ام رو نگاه کنه بعد مامانم رو پیچوند و فرستادش برای خرید ساندویچ و بهم گفت دختری میاد به مدرسه امون که نشونه ای رو پهلوش داره گفت باید ببرمت پیشش
_ باورم نمی‌شه
بشکنی توی هوا زدم و گفتم : حتما کار همکلاسی های قدیمیم هست
سوزان: پاتریشیا زن بدی نیست ماهانا
_ میخوای بهت ثابت بشه؟ بهش زنگ بزن بگو بیاد اینجا
باشه ای گفت و سمت پله رفت پوفی از عصبانیت کشیدم و باز کتاب رو باز کردم
صفحه سوم :
علم طبیعت فراتر از کهکشان ها و اطراف ما است تنها بخش کوچیکی از آن در این کتاب ذکر شده که برای کنترل و محافظت از طبیعت بکار خواهد رفت
خواهر سوزان بتی دستش روی کتاب گذاشت سریع دستش رو پس زدم که موهام رو کشید حیرت زده نگاهش کردم واقعا بی تربیت و گستاخ بود دلم میخواست کتک مفصلی بزنمش وقتی دید با عصبانیت دارم نگاهش میکنم سمت پله ها رفت و دوید پایین
زیر لب زمزمه کردم : خل و چل
باز نگاهم به کتاب دادم ( یک کیمیاگر باید بکوشد هیچ زمانی از قدرت خود در منفعت شخصی استفاده نکند و تنها زمانی حق استفاده از آن را دارد که در راه نجات طبیعت باشد)
پوزخندی زدم : چه مسخره قدرت داشته باشی ولی نتونی ازش استفاده کنی
سوزان با نفس نفس بالا اومد و گفت : بهش گفتم گفت تا نیم ساعت دیگه میاد
سری تکون دادم و اشاره کردم که کنارم بشینه روی مبل نشست و گفت : ادامه اش چی بود؟
_چیزای مزخرف بیا میخوای بخونش
کتاب به دستش دادم
بلند بلند شروع کرد به خوندن : برای استفاده از عنصر اب به دریاچه طبیعی بروید و بدن خود را تا گردن در آب نگه دارید سعی کنید با حرکت آب هماهنگ باشید بهتر است استاد شما در نزدیکی نظاره گر باشد
زمانی که بدنتان کرخت شد به زیر آب بروید و بدون ترس روح آب را صدا بزنید
_ولش کن دارم میترسم بابا آخه روح آب دیگه چیه
سوزان: منم شنیدم طبیعت چهار روح داره نمیدونستم واقعیه یا ن
کتاب بزور از دستش کشیدم و گذاشتمش توی کوله پشتی با حس سرما دستم به بازوم گرفتم سوزان که متوجه شد گفت : بیا بریم پایین اینجا شوفاژ نیست
کوله پشتی رو برداشتم که از دستم گرفتش و تقریبا پرتش کرد روی بتی و گفت : میتونی امروز بعنوان خدمتکار اینارو بیاری تا طبقه پایین
بتی هیجان زده به سمت طبقه پایین رفت ماهم به آرومی پشت سرش حرکت کردیم
_نباید با بتی اینجوری رفتار کنی باعث میشه توی تربیتش کلی مشکل پیش بیاد
سوزان : اینجوری نبینش اون نابغه اس، اما بازم یه بچه فوضوله!
روی مبل نشستم و کنجکاو به اطرافم نگاه کردم در اتاق روبروم باز شد و پسری بیرون اومد بهش نگاهی انداختم موهای مشکی صورت سفید و لب های متوسط هول شده سلام کردم جواب سلامم رو با سرتکون دادن داد
سوزان: ماهانا این داداش بزرگم هست اسمش بنجامینه
بلند شدم و دستم به سمتش دراز کردم و گفتم : ماهانا بیکر
دستم و فشرد و لبخندی زد فک کردم قراره بره بیرون ولی روی مبل جلوییم جا خوش کرد خجالت زده نشستم سرجام اگه میدونستم داداشش خونه اس همون بالا ترجیح میدادم یخ بزنم
آیفون خونه زنگ خورد
سوزان : حتما پاتریشیاس بتیییی بدو درو باز کن
بتی مثل فرفره به سمت در رفت و در رو باز کرد
بنجامین : این زن اینجا چیکار می‌کنه مامان که نیستش بگو بره
سوزان : خفه شو خودم بهش گفتم بیاد
_ ام ببخشید من هنوز اینجام
دوتاشون باهم تقریبا داد زدن :میدونیم
پاتریشیا وارد خونه شد با دیدنش حس ترس و تنفرم بهش بیشتر شد حس یه آدمو داشتم که بازیش دادن اما ترس عجیبی ازش داشتم واقعا که اعتماد کردن بهش حماقت بود، به سمتمون اومد و سوزان رو بغل کرد و بعد با لبخند منو توی بغلش فشرد بوی دارو های گیاهی رو میداد نفس عمیقی کشیدم بوی خوبی بود کنار گوشم زمزمه کرد : از دیدن دوباره‌ ات خوشحالم ماهانا
به اجبار لبخندی زدم و نشستیم همگی نگاهی به بنجامین انداختیم تنها مزاحم جمع خودش بود نگاهی بهمون کرد و گفت : راحت باشید من غریبه نیستم که
پاتریشیا : بنجامین میشه بری تو اتاقت
بنجامین :هنوز هم آینده نگری میکنی؟ شنیدم بازارش خیلی خوبه
سوزان تنه ای بهش زد و دستش به علامت سکوت بالا آورد منم چشم غره ای بهش رفتم که از نگاهش دور نموند بی توجه به بنجامین دستام بهم قفل کردم و شروع کردم به صحبت کردن: چیزایی که توی کتاب نوشته بود احمقانه بود کاملا مشخص بود فقط یه کتاب کودکانه مسخره اس
پاتریشیا : پس ازم میخوای بهت ثابت کنم
سوزان : نه تنها به اون بلکه به منم باید ثابت کنی حس کسیو دارم که بهش خیانت شده
بنجامین نگاهی به سوزان کرد و گفت : اصلا کسی باهات دوست نمیشه که کارت به خیانت بخواد بکشه
چه پسر رومخی بود آخه کی درمورد خواهرش اینجوری میگه؟
سوزان نفس عمیقی از حرص کشید
پاتریشیا : چجوری بهت ثابت کنم؟
_ نمیدونم میتونی مثلا راز های رو بگی که هیچ‌کس درموردم نمیدونه
پاتریشیا : وقتی کوچیک بودی توی خیابون گم شدی و زخم سطحی دستت برداشت که هنوز جاش مونده...
قدم خوبی بود اینو هیچکس بجز مادرم نمی‌دونست
_ بد نبود
پاتریشیا: فکر میکنی دلیل اخراج شدنت اون دختره ی لوس بود؟
سرم رو سریع بالا آوردم و بهش نگاه کردم منتطر نگاهش کردم که گفت : سوفی دوستت اونکارو کرد
سوزان: قبول نیست تو داری چیزایی رو میگی که میتونستی از اطرافیان شنیده باشی
پاتریشیا بی حوصله دستش رو به وسط پیشونیم گذاشت که از جا پریدم سریع گفت: تکون نخور
کم کم از پیشونیم حس کردم یه چیزی مثل سوزن داره وارد بدنم میشه وحشت زده دستش رو پس زدم که با لبخند نگاهم کرد
_این چی بود چیکارم کردی
پاتریشیا : فقط جریان انرژی توی بدنت رو زیاد کردم
سوزان سریع موهاش رو کنار زد و پیشونیش رو به سمت پاتریشیا گرفت : منم میخوام
بنجامین با کف دست پیشونیش رو به عقب هول داد. و به سمت پاتریشیا برگشت : این چرندیات رو بس کنید
پاتریشیا بدون توجه به بنجامین نگاهم کرد و گفت : یکی از ویژگی های تو کنترل الکتریسته هست یعنی از صاعقه بگیر تا لامپ ها
سوزان : بخاطر همین وقتی عصبانی بود لامپ کل کلاس ترکید
انگار که باز اون صحنه براش تکرار شده بود که لب زد واوو
بتی هم طوطی وار تکرار کرد : واوو
بنجامین کوسن مبل رو به سمتش پرت کرد و صاف به صورتش خورد ناخوادگاه زدم زیر خنده سعی کردم خنده آم رو جمع کنم ولی موفق نمی‌شدم سرفه ای کردم تا بتونم به خودم مسلط باشم به ساعت نگاه کردم زمان زودتر از اون چیزی که انتظار داشته بودم گذشته سریع بلند شدم و کتاب توی دستم گرفتم به سوزان نگاه کردم و گفتم : من دیگه باید برم دیرم شده
پاتریشیا از جاش بلند شد و همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت وایسا همراهت میام برسونمت سری تکون دادم بهتر از این نمیشد فقط کم مونده بود خونمون رو یاد بگیره به سوزان نگاهی کردم تا چاره ای برام پیدا کنه
سوزان : از دستم کاری ساخته نی
به سمت در خونه اشون رفتم و دم در منتظر پاتریشیا وایسادم که با ورود زن و مردی به خونه هول زده خودم رو جمع کردم و سلامی داد احتمال دادم مادر و پدر سوزان باشن
مادر :سلام دوست سوزانی؟
سری تکون دادم لبخندی بهم زد و گفت خوشبختم پاتریشیا به در رسید و با دیدن مادر سوزان خوشحال خودش توی بغلش انداخت
مادر سوزان :پاتریشیا خیلی وقت بود ندیده بودمت خوش اومدی
پاتریشیا: مرسی عزیزم باید دوست سوزان رو برسونم تنهایی می‌ترسه یه وقت دیگه میام
مادر سوزان دست پاتریشیا و گرفت و به داخل راهنماییش کرد و بلند بنجامین صدا زد : بنجامین دوست سوزان رو تا خونشون ببر
سوزان: لازم نکرده خودم میبرمش
مادر سوزان : پس کی بچه هارو بگیره؟
بنجامین که از این مکالمه خسته شده بود سریع بلند شد و به سمتم اومد گوشه لباسم رو گرفت و به سمت بیرون هولم داد و باهام همقدم شد
بنجامین : کتابه توی دستت چیه
_ پاتریشیا بهم داد
پوزخند مسخره ای زد و اسم پاتریشیا رو زیر لب زمزمه کرد و گفت : پاتریشیا یه عوضی به تمام عیاره از من میشنوی ازش دور باش آخرین بار بهم گفت یه دختر وارد زندگیم میشه که قدرت جادویی داره شرط میبندم توی پرونده اش پر از پولشویی و کلاهبرداری باشه
سرم رو محکم به سمتش گرفتم وقتی عکس العملم رو دید خنده ای کرد و گفت : دیدی؟ حرفاش واقعا مزخرفه بهش دقت نکن
باشه ای گفتم و کتاب رو محکم تر فشار دادم از کوچه اشون که خارج شدیم ایستادم و گفتم : ام بهتره دیگه خودم تنها برم اگه کسی ببینه
نزا‌شت حرفم کامل کنم و دستی تکون داد و رفت شوکه بهش نگاه کردم واقعا بی تربیت بود سری از روی تاسف تکون دادم و به سمت خونه حرکت کردم
.
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم بدون اینکه تخت رو مرتب کنم به سرویس رفتم بعد هم آماده شدم توی آینه به خودم نگاه کردم موهام مثل همیشه اطرافم ریخته بود برای تنوع کش مویی برداشتم و دم اسبی بستمش مامان با قهوه ای که داخل دستش بود وارد اتاق شد و نگاهم کرد : امروز متفاوت بنظر میرسی عزیزم
به موهام اشاره ای کردم و کیفم رو برداشتم و روی کولم گذاشتم مامان تا در خونه باهام اومد از خونه بیرون رفتم و به سمت مدرسه حرکت کردم توی کوچه سوزان رو دیدم براش دستم رو بلند کردم ولی انگار متوجه نشد بنجامین از در حیاَطشون بیرون اومد و در رو بست قدم هام رو تند تر کردم تا بهشون برسم که بنجامین متوجه ام شد و تنه ای به سوزان زد نگاه سوزان که به من افتاد دستاش رو بالا آورد و داد زد : مانااا صبح بخیر
بهشون که رسیدم آروم صبح بخیری گفتم و نفس عمیقی کشیدم گلوم بخاطر تند تند راه رفتن یکم میسوخت
بنجامین : عالی شد حالا باید دوتا بچه رو به مدرسه برسونم
سوزان : احمق فقط یکسال ازم بزرگتری
به کل کلشون خندیدم و سرم انداختم پایین نزدیک مدرسه که شدیم بنجامین ازمون جدا شد سوزان : دیشب وقتی خوابیدم فقط خواب چرند میدیدم تو چی
شونه ای بالا انداختم و گفتم : اصلا یادم نمیاد خواب دیدم یا ن
سوزان : ماهانا
هومی گفتم تقریبا به مدرسه رسیده بودیم مکثی کرد و همینطور که به در مدرسه نگاه می‌کرد گفت : قول بده اگه قدرتت نمایان شد منو نجات بدی یا به منم قدرت بدی
منگ نگاهش کردم : یعنی چی نجاتت بدم؟ اگه کسی اذیتت میکنه بگو نیازی به قدرت نیست فقط میتونیم به ایستگاه پلیس
نزاشت ادامه حرفم بگم و دستم گرفت و به داخل مدرسه کشوندم و گفت : کتابت رو همراه خودت آوردی؟
اره ای گفتم هیجان زده سمت پله های مدرسه رفت و گفت : پیش به سوی هیجانننن
چند دانش آموزی که اونجا بودن با تعجب و خنده بهش نگاه کردن خواستم منم از پله ها بالا برم که دستم کشیده شد به عقب برگشتم که لیزا رو دیدم از صورتش ناراحتی و عصبانیت کاملا مشخص بود دستم آروم از دستش کشیدم بیرون و گفتم : سلام چیزی شده لیزا؟
به چشمام نگاه کرد انگار برای گفتن حرفش دودل بود
لبخندی زدم تا بتونه بهم اعتماد کنه و منتظر نگاهش کردم
لیزا: هر روز سه نفری به مدرسه میاید؟
_منظورت سوزان و برادرش هست؟ نه من تنهایی میام
بدون اینکه توضیح اضافه ای بدم راهم گرفتم و از پله ها با سرعت بالا رفتم وارد کلاس شدم و کیفم روی میز گذاشتم و سرجام نشستم سوزان که هنوز هیجان زده و خوشحال بود آروم آروم دستش رو با رقص به سمت کیفم آورد و همونطور که ریتم یه آهنگ رو زیر لب میخوند کتابی که پاتریشیا بهم داده بود و درآورد و روش رو بوسید با حیرت نگاش میکردم حرکت آخرو که زد قهقه ای زدم و خل و چلی بهش گفتم خودش هم شروع کرد به خندیدن و همونطور که می‌خندید گفت : ماهانا میدونی متوجه شدم این کتاب میتونه تورو به گنج های پنهان شده برسونه
پس بگو خانم چرا اینقدر خوشحال بود طمعه پول برش داشته بود اخمی کردم و بهش گفتم : یادت نیست توی کتاب نوشته بود از قدرت نباید استفاده شخصی کرد
پوفی کشید و گفت : قوانین مزخرفی داره
سری به معنای تایید حرفش تکون دادم که معلم وارد کلاس شد تمام طول کلاس سوزان سرش توی کتابم بود وقتی زنگ تفریح شد سرش بالا آورد و گردنش رو تکونی داد و گفت : این کتاب واقعا مرموز تر از چیزیه ک فکر میکنی
_چرا مگه داخلش چی هست
سوزان : این قسمتش رو بخون
و اشاره به صفحه ای ازش کرد کتاب از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن : کیمیاگر در هر جایی از دنیا باید گروه های با چهار عضو تشکیل بدهد توجه داشته باشید اگر نتوانید همگروهی خود را پیدا کنید قدرت شما گرفته می‌شود
_بیشتر شبیه یه بازی هست
سوزان: مگه پاتریشیا نگفت هر چند سال یکبار یه نفر انتخاب میشه این که چهار عضو داره
کلافه سری به معنای اینکه نمیدونم تکون دادم و صفحه رو ورق زدم صفحه بعد ( کیمیاگر می‌تواند یکی از چهار عنصر طبیعت را بدست بگیرد توجه داشته باشید روح های طبیعت باید کیمیاگر را انتخاب کند)
سوزان: اینجوری نمیشه ببین حتی توی بعضی از قسمت هاش هم نوشته که کیمیاگر باید استاد داشته باشه تا بهش آموزش بده تو چجوری بدون هیچ ناظری میخوای یاد بگیری اونم با همچین کتابی
_ میشه بگی استاد از کدوم جهنم دره ای پیدا کنم؟
سوزان: نمیدونم میخوای از پاتریشیا..
نزا‌شتم حرفش کامل کنه و گفتم : نه اگه به اون باشه خودش استادم میشه و پول هنگفتی هم ازم میگیره
سوزان شونه ای به معنی نمیدونم بالا انداخت و بیکار سرجاش نشست لیزا به عقب برگشت و نگامون کرد
لیزا: شماها گشنتون نمیشه؟
تازه یادم اومد امروز اینقدر درگیر کتاب و این داستانا بودیم که هیچی نخوردیم سوزان همونطور که از جیبش پول درمی‌آورد گفت من میرم واسه خودم یه چیزی بگیرم از تو کیف پولم کارتم درآوردم و بهش دادم و گفتم : یه ساندویچ سرد
سوزان همونطور که رمز کارتم رو میگفت تا فراموشش نشه به سمت بیرون کلاس رفت نگاهم به لیزا دادم که داشت با کنجکاوی نگاهم می‌کرد سری به معنای چیه تکون دادم که لبخندی زد و گفت : هیچی فقط داشتم نگات میکردم
اهانی گفتم و دفتر طراحیم بیرون آوردم خیلی وقت بود طراحی نکرده بودم آخرین طراحی رو که نگاه کردم چهره یک مرد خیلی آشنا بود بعد یکم فکر کردن یاد اون مرده توی خوابم افتاد حیرت زده به طراحی نگاه میکردم پایینش امضای سوزان بود که نشون میداد همون نقاشی هست که سوزان برام کشیده بود، نکنه سوزان اون مرد رو توی واقعیت میشناسه؟ مداد طراحی رو برداشتم و توی برگه کناری شروع کردم به کشیدن فرشته ای که توی صفحه اول کتاب دیده بودم تقریبا نصف نقاشیم کشیده شده بود که سوزان وارد کلاس شد و به سمتم اومد ساندویچ روی میز گذاشت و گفت : وای مانا چرا اینجا یه نفر همراه خودش خوراکی نمیاره بوفه مدرسه انگار جنگ جهانی سوم بپا شده بود
خنده ای کردم و گفتم : به همون دلیل که خودت یادت میره خوراکی بیاری یا حتی بخوری
خندید و بهم نزدیک شد به سمتم خم شد و سرکی توی دفترم کشید
سوزان: چی میکشی؟
_ همون نقاشی که توی کتاب دیدیم، راستی این مرد رو تو کشیدی توی دفترم؟
سوزان: آره هم این مرد هم اون دختره رو، خوشگله؟
_از کجا میشناسیش؟
سوزان شونه ای بالا انداخت و گفت : از قهوه تخیلم استفاده کردم بابا چجوری مردی به این جیگری رو میخوام بشناسم آخه
_سوزان این مرد به خوابم اومده بود دقیقا روزی که پا گذاشتم به این مدرسه این مرد شبش به خوابم اومد و شروع کردم به تعریف کردن خوابم سوزان با هیجان گوش میداد جوری که انگار دارم یه داستان دیزنی رو براش تعریف میکنم نه یه خواب وحشتناک
سوزان : ببین نمیخوام زیادی هیجانیش کنم ولیییی این خود خود عشق بازیه
_ مسخره نشو دارم میگم یکی توی خوابم میخواست بهم تجاوز کنه
سوزان: آره و اون شاهزاده سوار بر اسب هم نجاتت داد
پوفی کشیدم و بیخیال کل‌کل باهاش شدم کل تایم مدرسه ام دیگه با سوزان و اون کتاب گذشت زنگ خونه که خورد سوزان همونطور که به سرعت وسایلش جمع می‌کرد جوری که میون این همه سروصدا بشنوم گفت : راستی بنجامین میاد دنبالم بریم کافه توهم میای؟
خواستم بگم نه که با دیدن لیزا که تهدید آمیز بهم نگاه می‌کرد با خوشحالی به سمت سوزان برگشتم و گفتم : مزاحم که نیستم
سوزان: چرند نگو
دستم و گرفت از کلاس خارج شدیم به در مدرسه که رسیدیم بنجامین منتظر وایساده بود سوزان منو همراه خودش کشید و به سمتش رفت
_سلام
بنجامین: چرا هرجا میریم توهم هستی؟
منظورش به من بود راستش خیلی بهم برخورد و دستم از دست سوزان بیرون کشیدم : خواستم با سوزان خداحافظی کنم برای دیدن تو که نیومدم
به سمت سوزان برگشتم و بغلش کردم و گفتم : خدافط بهتون خوشبگذره
سریع به سمت خونه حرکت کردم تا سوزان دنبالم نیاد
به در خونه که رسیدم کلید انداختم و دنبال مامان گشتم
_سلام، مامان؟
جوابی دریافت نکردم با صدای پیامک گوشیم از جیبم در‌ش آوردم مامان پیغام روش فرستاده بود : سلام عزیزم سفر کاری برام پیش اومد تا فردا شب بیرون از شهر هستم نگرانم نشو ناهارت آماده اس بدون ناهار نخواب
چقدر خوب منو می‌شناخت که تاکید داشت بدون ناهار نخوابم به سمت آشپزخونه رفتم مامان متخصص پزشکی قانونی بود هیچوقت نتونستم درکش کنم چرا یه نفر باید از دیدن جنازه و جسد خوشش بیاد و 09همچین شغلی رو انتخاب کنه پوفی کشیدم و شروع کردم به غذا خوردن که آیفون زنگ خورد همونطور که ساندویچ ژامبون توی دستم بود به سمت آیفون رفتم سوزان رو پشت در دیدم در براش باز کردم همراه با بنجامین وارد خونه شدن
سوزان نگاهم کرد و با خنده گفت : دختر چقدر ساندویچ میخوری
وارد خونه شد و بنجامین پشت سرش وارد شد و نگاهم کرد : کنار لبت نون ساندویچه
با دستم محکم به لبم کشیدم و نگاهش کردم تا تایید کنه ک پاک شده همونطور که لبخند به لب داشت سری تکون داد اشاره کردم تا روی مبل بشینن
سوزان: اومدیم تا بنجامین معذرت خواهی کنه
و محکم نیشگونی از پهلوی بنجامین گرفت بنجامین که سعی داشت نشون بده دردش نیومده گفت : ببخشید منظوری از حرفام نداشتم
لبخندی زدم و گفتم : ناراحت نشدم، چیزی میخورین براتون بیارم؟
بعد از پذیرایی ازشون روبروشون روی مبل نشستم بنجامین: مامان و بابات کجان؟
_مامانم سفر کاری براش پیش اومد تا فرداشب نمیاد
اهانی گفت سوزان هی وول می‌خورد معلوم بود میخواد حرفی بزنه اما اینهمه دودل بودنش دیگه برای چیه؟
_چی شده سوزان چی میخوای بگی
سوزان: راستش... ببین نمیخوام فکر کنی دهن لقم یا..
بنجامین نزاشت سوزی حرفش رو کامل کنه و خودش شروع کرد به صحبت کردن
بنجامین : سوزان توی راه همه چیو بهم گفت اینکه الان شماها فکر می‌کنید یه قدرت خاص داری و میتونی ابر قهرمان بشی و دنیارو نجات بدی
و بعد هم خنده ای کرد که با نگاه سوزان آروم ببخشیدی گفت و ساکت تو خودش جمع شد چشمام گرد شده بود بلند اسم سوزان صدا زدم همین مونده بود بنجامین فکر کنه احمق و دیوانه ام
سوزان: معذرت میخوام
بنجامین : ماهانا سن و سالی ازت گذشته دختر ده ساله نیستی که گول میخوری
_من گول نخوردم باورش هم نکردم ولی حرفاش رو ثابت کرد جدا از این حرفا جلوی خودت راز های زندگیم رو بهم گفت یادت نیست؟
بنجامین به فکر فرو رفته بود اونم دقیقا مثل ما دوست داشت باور کنه ولی عقل و منطقش جلوش رو می‌گرفت در آخر سوزان به حرف اومد
سوزان : چرا خودت به خودت ثابت نمیکنی
_یعنی چی؟
سوزان : اگه واقعا یه قدرت داشته باشی پس الان باید بتونی یه حرکتی بزنی یکم تلاش کن خب چمیدونم مثل اون دفعه توی کلاس سعی کن یه چیزی بترکونی
_اون دفعه عصبانی بودم حتی مطمعن هم نیستم کار خودم بوده باشه
سوزان به کل خونه نگاهی کرد و در آخر روی کنسول مکث کرد و بشکنی زد سریع نگاهم به کنسول انداختم چیز خاصی نبود یه کنسول و چندتا شمع تزئینی و یه گلدون ساده
سوزان : توی کتابه درمورد روشن کردن شمع یه چیزایی گفته بود نمیدونم شاید درمورد کنترل شمع بود؟ بهرحال شاید بتونی شمع رو با قدرتت کنترل کنی
بنجامین : چقدر احمقانه!
به سمت اتاقم رفتم و کتاب رو از کیف مدرسه آم درآوردم و باز روی مبل روبروشون نشستم بعد چند دقیقه گشتن دنبال صفحه ای که سوزان میگفت بالخره پیداش کردیم متن صفحه اش رو بلند خوندم
پایروکینزی : یک شمع روبروی خود قرار دهید و با نگاه کردن سعی کنید حرارت آن را احساس کنید دستان خود را به شمع نزدیک کنید حرارت شعله را بین دستان خود متمرکز کنید کف دو دست در مقابل شمع باشد حالا در ذهن خود تجسم کنید شمع به کدام طرف مایل شود..
سوزان : بنظر آسون میاد، برو یه شمع بیار
_باشه
به سمت کنسول رفتم و یکی از شمع هاش رو برداشتم برگشتم و روی مبل نشستم سوزان شمع رو روشن کرد و جلوم گذاشت نفس عمیقی کشیدم بنجامین تمام مدت با دقت و همونطور که اخم کرده بود بهمون نگاه می‌کرد نمیدونستم توی ذهنش چی میگذره اما خب قطعا دوست داشت ضایع شدنم رو ببینه آب دهنم قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم رو خالی از هر فکری کنم تا بتونم بهتر تمرکز کنم با استرس کاری که کتاب گفته بود رو انجام دادم ولی هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد سوزان پوفی کشید و گفت : اشکال نداره باز امتحان کن
سرم به طرفین تکون دادم و ناامید گفتم :فک نکنم جواب بده
سوزان خواست باز روشنش کنه که شمع رو از دستش گرفتم و حرصی گفتم : بیخیال سوزی جواب نمیده
سوزان حیرت زده دستش بالا آورد به شمع نگاه کرد
بنجامین از حالتی که نشسته بود خارج شد و متعجب نگاهش بین من و شمع چرخوند و با تعجب دستی به چونه اش کشید نگاهم پایین آوردم و به شمعی که دوباره روشن شده بود نگاه کردم، صبر کن ببینم این کی روشن شد؟ سوزان که اصلا فندک و سمتش هم نگرفته بود خواستم حرفی بزنم که با صدای سوزان دهنم بستم
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • Sahi

    00

    واقعا جالب بنظر میاد.دوس دارم ادامشو بخونم

    ۷ ماه پیش
  • حدیث

    ۱۵ ساله 00

    من رمان های زیادی خواندم و خیلی رمان ها حتی اولش آدم رو جذب نمیکنه ولی به نظر میاد داستان خوبی باشه من واقعا خوشم اومد مشتاق آخر بخونمش امیدوار بقیه اش هم مثل اولش عالی باشه

    ۸ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.