قصه زندگی رها

به قلم تورج بهمئی

عاشقانه

درباره دختر خانم معلمی است که عاشق معلم دیگری میشود که زندگی مرموزی دارد که به دلیل اختلاف با خانواده، در یک نقطه دورافتاده از شرق به تدریس مشغول است


10
1,101 تعداد بازدید
1 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

سالن بزرگ سازمان فقط به چند کولر مجهز بود که تنها کمکی که به افراد حاضر میکرد مانع شدن از خفگی از هوای گرم و خشک آن فصل از سال بود. همراه لاله در گوشه‌ای از سالن نشسته بودم و افراد حاضر را از نظر میگذراندم که ناگه چشمم به یکی از مدعوین افتاد که به تنهایی، گوشه‌ای خلوت را انتخاب کرده و نشسته بود.
رو به لاله کردم، غرق در موبایلش بود. آرام به دستش ضربه‌ای زدم و پرسیدم: اون آقا کیه؟
لاله مانند کسی که از خواب سحر پریده باشد سرش را از گوشی بیرون آورد و گفت: کی؟
خیلی نامحسوس به طوری که دیگران متوجه نگردند با حرکت چشمم اشاره نمودم و گفتم: اون، اون که تنها نشسته، یه کتاب کوچیک هم دستشه!
لاله بدون توجه به محیط خیلی آنی به سویی که اشاره نموده بودم چرخید و گفت: من چه میدونم، چطور مگه؟
-تو نمیتونی مثل آدم نگاه کنی! همه فهمیدن که به طرفش چرخیدی!!!
-خب؟
-چرا با این تیپ اومده؟ مگه معلم نیست؟!!
لاله شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: عجب سوالی میپرسی! من چه میدونم! اصلا به ما چه!
-یعنی آموزش و پرورش فقط بلده به ما گیر بده، که موهاتون معلومه، چرا لاک زدین، چرا جوراب سفید پوشیدین، چرا با صدا خندیدین؟!! ببینم این چرا با شلوار جین و تیشرت آستین کوتاه اومده؟ یه عینک هم زده انگار اومده پارتی!!!
لاله لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: ببینم چشمتو گرفته؟!! یا زورت میاد که تو کلاس هم نمیتونی مقنعتو دربیاری!!!
-لوس بازی در نیار، فقط برام سواله چطور هیچکس بهش گیر نداده، مگه یادت نیست چقدر به من گیر دادن که چرا تو کلاسات مقنعتو در میاری، اونم تو مدرسه دخترانه!!!
-حالا من باید چه کنم که این آقا با آستین کوتاه اومده، من عذرخواهی میکنم،
-برو از خانم حسینی بپرس ببین این کیه؟
لاله با چشمانی گرد شده گفت: جدی که نمیگی؟!! رها؟!! اصلا به تو چه!
-اتفاقا خیلیم جدی گفتم، پاشو ناسلامتی دختر خالته!
-مگه فضولی؟!! ضمنا چرا من بپرسم؟!! خودت برو ازش بپرس!
-گفتم پاشو برو ازش بپرس، من اگه ازش بپرسم صدتا سوالشو هم باید جواب بدم، پاشو دختر خاله توئه نه من! پاشو لاله،
لاله با بی میلی از جایش برخاست و به طرف میزی که خانم حسینی معلم با سابقه و مسئول بایگانی اداره نشسته بود رفت، چند دقیقه‌ای با وی صحبت نمود و سپس با نیشخندی که از لبخند شیطانی‌اش پر رمز و راز تر بود برگشت و گفت: معلم نیست،
-یعنی چی معلم نیست، پس اینجا چکار میکنه، نکنه ما اشتباه اومدیم به همایش سه روزه معلمان،
لاله صندلیش را کمی جابجا کرد و نشست و گفت: معلم نیست ولی به صورت داوطلب واسه آموزش و پروش کار میکنه، بدترین و دورافتاده‌ترین روستاهای استانو انتخاب کرده که هیچکس حاضر نیست بره، کسی نمیدونه کیه!!! فوق لیسانس داره و داوطلبانه اومده اینجا، آموزش و پرورش هم که نیرو نداره که بخواد براش ناز کنه، چند سالی میشه اینجاست، اینطور که راضیه میگفت از وقتی به اون منطقه رفته تغییر خیلی محسوسی تو سطح تحصیل اون منطقه هم به وجود اومده، واسه همین هم کسی به لباسش گیر نمیده، کلا کاری به کارش ندارن،
-واقعا؟؟؟
-راضیه که اینطور میگفت!
-اسم و فامیلشو نگفت؟!!
-گفت پیمان، ولی نگفت فامیلیشه یا اسمشه، منم نپرسیدم، ببینم رها، نکنه اینبار میخوای اینو سنگ قلاب قیچی کنی، دختر تو دیگه 32 سالته، دیگه یواش یواش باید به فکر یه دبه ترشی باشی، دلم واسه مامانت میسوزه که دبه اندازه تو گیرش نمیاد،
-حالا تو که ده ساله ازدواج کردی چه گلی به سر خودت زدی؟
-دو دختر ناز و خوشگل دارم که همین خودت جونت واسشون در میره، تو خوبی که تا الان چند تا خواستگار خوبو کله و پا کردی،
-من تا عاشق یه آدم درست حسابی نشم ازدواج نمیکنم،
-نکنه عاشق این شدی؟!!
لبخندی زدم و گفتم: من عاشق بهترین میشم، حالا ببین،
-باش تا آفتاب دولتت بدمد!!!
لبخندی زدم و گفتم: صبح دولتت، خانم دبیر!!! الان پاشو برو سراغ یارو ببین کیه، شمارشو ازش بگیر!
لاله مانند کسی که موجود عجیب الخلقه‌ای دیده باشد با شگفتی گفت: وا...، من برم شمارشو بگیرم، اصلا شمارش واسه چیته؟!! شاید متاهل باشه، اصلا به تو چه!!!
-ترسو، یه طوری رنگت پرید انگار ازت چی خواستم، مطمئنم متاهل نیست، متاهلا اینطور خوشتیپ نمیگردن، نگاه به آرایش موهاش کن، یا ست لباساش، کدوم متاهلی بلده اینجور لباساشو ست کنه، اصلا معلومه بچه اینجا هم نیست،
کنجکاوی و حس فضولی‌ام یهویی جوشید. ابتدا از لاله خواستم گوشی‌اش را درون کیفش بگذارد سپس به طرف میز پیمان که احتمالا اسم کوچکش پیمان بود رفتم، روبرویش ایستادم و پس از سلام کردن، پرسیدم: میشه از گوشی شما استفاده کنم، گوشی خودم یه طرفه شده، اگه میشه از گوشی شما یه تماس بگیرم،
پیمان بی آنکه رویش را برگرداند گفت: گوشی ندارم،
از پشت شیشه‌های کم رنگ عینکی که به چشم داشت مشخص نبود که نگاهم کرد یا خیر، اما من دست بردار نبودم،
-فقط یه تماس کوتاه دارم!!!
-گفتم که، گوشی همراه ندارم،
-همراهتون نیست یا...
پیمان یک صفحه جدید از کتابش را باز کرد و پاسخی نداد، رفتارش را کمی اهانت آمیز دیدم، به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم: تا حالا شما رو اینجا ندیدم، معلمید؟
پیمان کتابش را بست و از جایش برخاست و گفت: خیلی عذر میخوام،
لاله که از دور نظاره گر ما بود به وضوح شروع به خندیدن کرد. پیمان که از سالن بیرون رفت من هم سر جایم برگشتم و رو به لاله که همچنان به خندیدن مشغول بود گفتم: به چی میخندی؟!!
-به تو، انگار واسه اولین بار یکی پیدا شد که با خاک یکسانت کرد، فکر کردی چون خوشگل و خوشتیپی، همه مردا باید واست بمیرن، این که از تو خوشتیپ تره هم خوشگل تر، پس بهتره بیخیال این بشی!!!
-معلومه چی میگی لاله!!! انگار یادت رفته من چقدر پیله هستم، الان فقط حس کنجکاویم حساس شده، تو هم دیوونه شدی!
-نکنه میخوای واسه این داستان درست کنی؟!!
-پاشو دوباره برو سراغ دختر خالت، ببین چی میتونی ازش دربیاری؟!!
-خودت برو، من دیوونه شدم،
دست لاله را گرفتم و گفتم: لطفا، دیوونه منم، آفرین دختر خوب! پاشو یه اطلاعات خوب ازش بگیر امشب شام مهمان من،
-خانم حسینی دیگه چیزی بهم نمیگه، ولی خودمونیم خوب رو زمین پهنت کرد!!! یعنی کیف کردم وقتی حتی نگاهت هم نکرد، آفرین به پسر ناشناخته، کارش لذت بخش بود، من یکی که کیف کردم، یادم باشه حتما به مامانت بگم،
-پاشو لاله، شنبه هم ناهار مهمان من،
لاله با میلی تمام به طرف خانم حسینی یا بهتر بگویم دختر خاله‌اش رفت. همزمان پیمان به سالن برگشت و پشت میزی که بیشترین فاصله را با میز ما داشت نشست، حدود 35 ساله به نظر میرسید، لاغر اندام و ترکه‌ای با موهایی نسبتا مشکی که تارهایی سفید در آنها خودنمایی میکرد. یک تیشرت مشکی و شلوار جین همراه با یک کتونی به پا داشت که به خوبی نظر افراد زیادی را به خود جلب کرده بود. وقتی پشت میز نشست مجددا به کتابش مشغول شد. در افکار خودم غوطه ور بودم که لاله سرجایش نشست و گفت: کجایی دختر؟!! بد رفتی تو نخش!!!
-چی گفت؟!!
-فهمید که اطلاعاتو واسه تو میخوام،
-خب؟!!
-کسی نمیدونه از کجا اومده، حدود هفت-هشت ساله اینجاست، ظاهرا اینجا مجرده، گوشی نداره، ماشین نداره، تو پرت‌ترین روستاها داره تدریس میکنه، اهالی اون منطقه هم خیلی خیلی دوسش دارن، کسی نمیدونه هدفش چیه و چرا اینجا اومده، اصلا حرف نمیزنه، راضیه میگه واقعا حرف نمیزنه، ولی بی تربیت و بی ادب نیست ولی هیچ علاقه‌ای به مراوده با بقیه نداره، الانم که اینجاست به اصرار رییس آموزش و پرورش استان اومده، وگرنه اینجور جاها اصلا نمیاد، از خرجهایی که تو منطقه محل تدریسش میکنه معلومه که یه درآمدی به غیر از این چندرغازی که آموزش و پرورش بهش میده داره، راضیه گفت که به رها بگو کاری به این نداشته باشه، این سوژه خوبی واسه تو نیست!!! گفت بزار تو عالم خودش باشه، گفت اوایل همه پیگیرش بودن که بفهمن این کیه، ولی کسی نتونست بفهمه، اصلا حرف نمیزنه، میگه به زور جواب افرادو میده، ولی معلم خیلی خوبیه، خیلی هم مبادی آدابه،
-پس لازم شد ته توشو دربیارم،
-بپا عاشقش نشی! ازش معلومه که تحویلت نمیگیره،
-لاله به نظرت از چیزی فرار کرده؟!! چرا گوشی نداره، یعنی اهل اینترنت هم نیست، نپرسیدی خونش کجاست؟ قطعا که شبا تو بیابون بی آب و برق نمیمونه!
-دیگه شرمنده، خودت برو ازش بپرس، الانم همایش شروع میشه، خواستی برو کنارش بشین،
-اتفاقا فکر خوبیه،
با شروع همایش با فاصله چند قدم از پیمان، پشت سر وی حرکت کردم، حدس زدم متوجه نیتم شد. ایستاد و به عقب برگشت و مجددا پشت همان میز نشست. ناچار شدم به راهم ادامه دهم و در انتهای سالن همایش بنشینم.
چند دقیقه بعد پیمان وارد سالن شد و با توجه به بزرگی سالن، در گوشه‌ای که دور از بقیه بود نشست. همایش با تلاوت قران شروع شد و سپس با دعوت مجری همایش، رییس آموزش پرورش استان، شروع به سخنرانی کرد.
سپس قبل از اینکه بقیه مدعوین شروع به سخنرانی کنند، مجری سالن، از پیمان دعوت به عمل آورد که به روی صحن جایگاه برود. از تعلل پیمان به خوبی مشخص بود انتطار چنین دعوتی را نداشته، از جایش برخاست و بجای اینکه مسیر راه پله را در پیش بگیرد روبروی جایگاه رفت و با رییس آموزش و پروش حدود یک دقیقه حرف زد. به هر طریقی بود او را راضی نمود که روی صحن نرود. هدیه‌ای را که برای وی به عنوان یک معلم نمونه و فداکار در نظر گرفته بودند از همان نقطه به وی تقدیم کردند. مجری از حضار خواست که وی را تشویق کنند. پیمان از همان نقطه به طریقه احترام گذاشتن مردم ژاپن خم شد و از حضار تشکر نمود. سپس به سرجایش برگشت.
زیر نگاه تیزبینم به خوبی متوجه شدم که پیمان با اشاره از عکاس سالن خواست که هیچ عکسی از وی نیندازد. این موضاعات به خوبی آن حس کنجکاوی‌ام را برانگیخت که موضوع مهمی در زندگی این مرد به ظاهر منزوی وجود دارد که میتواند بسیار قابل توجه باشد.
پس از دو ساعت، به مدت بیست دقیقه به حضار یک انتراکت داده شد. تمام حواسم به پیمان بود که اینبار در نزدیکی وی بنشینم. اما انتظارم بیهوده بود. پیمان از جایش تکان نخورد. اکثر افراد به بیرون سالن همایش رفتند. پس از بیست دقیقه افراد یکی یکی به سر جایشان برگشتند.
با اتمام همایش، زودتر از من برخاست و به طرف در خروجی رفت. با فاصله از وی راه افتادم. در مسیر خروج از همایش، تنی از همکاران به وی تبریک گفتند. فقط با یکی از همکاران، بیشتر از بقیه خوش و بش کرد. همین خوش و بش را نقطه قوتی یافتم. مجددا دست به دامان لاله شدم و به وی ماموریت تازه‌ای دادم.
لاله دوست صمیمی و ده ساله‌ام بود. ده سال پیش هم در این منطقه بودیم و از همان روز ارتباطی صمیمی و خواهرانه بین ما ایجاد شد. با توجه به شغل پدرم که جز پرسنل ارتش بود، هر چند سال یک بار، در گوشه‌ای از سرزمین پهناور ایران سکنی میگزیدیم. از دو سال قبل مجددا به منطقه سیستان نقل مکان کرده بودیم. فرزند بزرگ خانواده بودم. برادر و خواهر کوچکترم ازدواج کرده بودند. من به عنوان تنها فرزند خانواده، به محض انتقال پدر به هر نقطه‌ای، درخواست انتقالی هم به آموزش و پرورش منطقه ارائه میدادم و به واسطه تحت تکلف پدر بودن، به راحتی با انتقالی من هم موافقت میشد.
برای اولین بار با دیدن پیمان، حس غریبی در خود احساس نمودم. با وجود اینکه هیچ گونه شناختی از وی نداشتم، اما به طرز عجیبی به او تمایل پیدا کردم. اما در حضور لاله، رفتاری از خود بروز دادم که وی متوجه این نکته نگردد. اما موضوع مهمتر حس کنجکاوی بود که باید سر از کار این مرد مرموز در می‌آوردم.
پیمان شروع به قدم زدن در خیابان کرد. روبروی دکه روزنامه فروشی ایستاد. چند روزنامه و مجله خرید و کنار دکه به انتظار تاکسی ایستاد.
خیلی آنی پایم را روی پدال گاز فشردم و قبل از اینکه یک تاکسی روبرویش متوقف گردد روبرویش ایستادم. شیشه را پایین دادم و صدایش کردم. طوری رفتار کرد که گویی مرا نمیشناسد. اصلا به صورتم نگاه نکرد. خودم را معرفی کردم و خواهش نمودم که وی را به مقصد مورد نظرش برسانم. امتناع نمود هرچقدر اصرار و پافشاری به خرج دادم نتیجه نداد. ناچارا حرکت کردم و چند ده متر جلوتر به طوری که در دیدش نباشم به انتظار نشستم.
چند دقیقه بعد سرانجام سوار یک تاکسی شد و من هم به تعقیب وی پرداختم. در نقطه‌ای از شهر پیاده شد و سپس وارد یک مجتمع اپارتمانی شد. گوشه‌ای پارک کردم و به لاله زنگ زدم، بعد از سلام و احوالپرسی از نتیجه ماموریتش پرسیدم،
-اون آقاهه که باهاش بیشتر از بقیه احوالپرسی کرد کسیه که یه مدت تو اون منطقه باهاش همکار بوده، ظاهرا اونجا حداقل دو-سه نفر دیگه لازم داره که هر کی میره بعد از یه مدت ول میکنه برمیگرده، الان فقط پیمان اونجاست، میگفت پیمان اصلا و ابدا حرف نمیزنه، فقط تو کلاساش خوب حرف میزنه، میگه تو کل روز شاید ده کلمه هم حرف نزنه، ماشین نداره ولی موتور داره، با موتور میره و میاد،
-هیچی درباره گذشته‌ش نمیدونست؟!!
-نه، میگه اصلا حرف نمیزنه، بزار شب یه تماسی با راضیه میگیرم ببینم تو پرونده‌ش چیزی هست که به درد تو بخوره،
-واقعا گوشی نداره؟
-واقعا گوشی نداره، ولی خیلی آدم باسوادیه، ببینم خیلی هوایی شدی؟
-باز که شروع کردی،
-ببین رها، من که میدونم دلت پیشش گیر کرده، پس فیلم بازی نکن،
-باشه هر چه تو بگی، دستت هم درد نکنه، ببینم از راضیه چی دستگیرت میشه،
با لاله خداحافظی کردم و به مجتمعی که پیمان در آن ساکن بود چشم دوختم، به طرز شگفت آوری میخواستم سر از راز این مرد خاموش دربیاورم. اگر نخواهم به خودم دروغ بگویم برای اولین بار دلم هم لرزیده بود. غروب بود که لاله تماس گرفت و اطلاعات جدیدی درباره پیمان ارائه نمود.
-ببین رها، ظاهرا همون سالی که پیمان اینجا اومده، یه نفر به رییس آموزش و پرورش استان سفارششو کرده، بعد که دیدن خوب کار میکنه دیگه کسی کاریش نداشته، کلا تو این چند سال سرش تو لاک خودش بوده، همش هم تو اون منطقه بوده،
-بچه کجاست؟
-کسی نمیدونه، حتی تابستونا هم درس میده، اصلا مرخصی نگرفته، ظاهرا با هیچکس هم رفت و آمد نداره، تو هم بهتره بیخیالش بشی،
-مگه میشه یه نفر اینطور مرموز باشه؟!! یعنی هیچ راهی نداره بفهمیم کیه؟!!
-چرا یه راه داره، یه ماه دیگه که مدارس باز میشن میتونی بری اونجا همکارش بشی، راضیه گفت اون منطقه خیلی نیرو لازم داره!!!
صدای خنده لاله از پشت گوشی به وضوح شنیده میشد، کمی مکث کردم و گفتم: حالا تو بخند، اگه من ته توی اینو درنیوردم رها نیستم!!!
-فکر میکنم که دیگه واقعا هم رها نیستی!!! آخه مگه تو فضولی؟!! چکار به کار مردم داری؟!! یا اینکه دلت پیشش گیر کرده باشه!!!
لاله وقتی سکوتم را مشاهده نمود ادامه داد: رها؟؟؟
-بله،
-نگو که دلت لرزیده!!!
-چرت نگو، گفتم که، فقط کنجکاوم،
-باشه، تو گفتی منم باور کردم، حالا فردا هم میاد، ببین میتونی سر حرفو باهاش باز کنی،
صبح زودتر از همه جلوی سالن همایش بودم. توی حیاط نشستم و خودم را با گوشی مشغول کردم، همکاران یکی یکی وارد میشدند. لاله با دیدن من، لبخندی به لب نشاند و کنارم نشست. اما من فقط منتظر پیمان بودم که انتظارم بیهوده بود.
-نیومد؟
-نه،
-بریم داخل، شاید زودتر از تو اومده باشه،
-نه، اولین نفر اومدم،
-پس دلت لرزیده، پاشو بریم داخل،
هیچکس داخل سالن انتظار نبود، به ناچار وارد سالن همایش شدیم. همایش مانند روز قبل آغاز شد. فقط حضور فیزیکی داشتم، زندگی مرموز پیمان تمام هوش و حواسم را به خود درگیر کرده بود. وقت استراحت که رسید به سالن انتظار رفتیم. لاله با دو لیوان چای کنارم نشست و با خنده گفت: چشمت روشن، یارو اومد!!!
با دستپاچگی گفتم: کو؟!! کجاست؟!!
لاله با اشاره دست میزی را نشان داد که پیمان به تنهایی نشسته و به مطالعه همان کتاب دیروز مشغول بود. با همان پوشش روز قبل آمده بود با این تفاوت که اینبار یک تیشرت دودی به تن داشت. از نوع پوشش و ست کردن لباسهایش، مشخص بود که از سلیقه بسیار خوبی برخوردار است.
تمام افکارم متوجه پیمان بود، هیچ راهی برای نزدیکی به وی در ذهنم خطور نمیکرد. هیچگاه این گونه در بن‌بست گیر نیفتاده بودم. با توجه به جو سنتی که در شهر حاکم بود نمیتوانستم به هر راه حلی دست بزنم. لاله مرا از افکارم بیرون کشید؛
-موندی چطور بهش نزدیک بشی؟
-آره، اینطور که این نشون میده هیچی راهیو باز نزاشته،
-تنها راهش اینه که درخواست بدی بری پیشش کار کنی، بدجور هم نیرو لازم داره، ولی یکی دو ساعت جاده خاکی داره، چند تا روستان که بچه‌هاشونو از دبستان تا دوره متوسطه اونجا میفرستن، البته دوره متوسطه رو پیمان راه انداخته وگرنه تا سه سال پیش فقط دبستان داشته، اونم دبستان کپری!!!
-جدی که نمیگی؟!!
-ببین رها، من تو رو حدود ده ساله میشناسم، میدونم که به غیر از حس کنجکاوی، دلتم پیش گیر کرده، حالا نگم دلت پیشش گیر کرده، ولی چشمتو گرفته!
-باز که واسه خودت...
-رها یا راستشو بگو یا دیگه هیچ اطلاعاتی واست نمیگیرم،
-خب راستش یه جورایی ازش خوشم اومده، نمیدونم احساس میکنم ... نمیدونم، اصلا مگه قراره همیشه آقایون از خانما خوششون بیاد، یه بار هم یه خانم از آقایی خوشش اومده، مگه آسمون به زمین میاد!
-حالا شد!
-خب الان چه پیشنهادی داری؟
-همین که گفتم، چون با هیچکسی رابطه نداره، خانواده‌ای هم اینجا نداره تنها راهش اینه که یه مدت بری اون منطقه که همکارش بشی، یه مدت بمون بعد اگه همه چیز طبق میلت پیش نرفت برگرد،
راه حل پیشنهادی لاله سخت ترین راه حل ممکن بود. ولی بهترین طریق ممکن برای نزدیک شدن به این مرد ناشناخته هم به نظر میرسید. مشکلی بابت درخواستم به آن منطقه وجود نداشت. سازمان به هر درخواستی جهت تدریس در این گونه مناطق، به صورت آنی ترتیب اثر میداد.
مانند روز قبل بعد از اتمام همایش، خیلی نامحسوس پیمان را تعقیب کردم مانند روز گذشته ابتدا چند روزنامه خرید و سپس به همان آدرس روز قبل رفت.
روز سوم همایش هم بدون اینکه بتوانم کوچکترین روزنه‌ای برای نزدیک شدن به پیمان بیابم به اتمام رسید. لاله تمام تلاشش را به خرج داد اما وی نیز نتوانست اطلاعات بیشتری بیابد.
هفته بعد با اتفاق لاله، تصمیم گرفتم به محل تدریس پیمان برویم و آن محل را از نزدیک مشاهده کنیم. ساعت نه صبح حرکت کردیم. چون بار اول بود این مسیر را طی میکردم با احتیاط کامل رانندگی نمودم. پس از حدود 30 دقیقه جاده‌ای که ظاهرا آسفالت بود وارد جاده خاکی شدیم، تقریبا 40 دقیقه بعد و پس از طی کردن مسیری سخت و پر از دست انداز و چاله به محل کار پیمان رسیدیم. هیچ دانش‌آموزی به چشم نمیخورد. ولی چندین منزل در گوشه و اطراف محل دیده میشد. از لوله کشی آب و برق و گاز خبری نبود. مدرسه شامل یک حیاط نسبتا بزرگ با دیواری کوتاه و یک ساختمان با زیربنایی حدودا 70 متر مربع بود. برای من خیلی غیر منتظره بود که بچه‌هایی در این شرایط و وضعیت درس بخوانند وضعیتی که زیبنده عدالت نبود. ساختمان، مثل همه ساختمانهای نیمه ساز، کمی وهمناک بود، باور کردنش سخت بود که کسی در آن حضور داشته باشد، چه برسد به اینکه مدرسه باشد اما حقیقت چیز دیگری بود.
لاله از من خواست وارد مدرسه شویم ولی من امنتاع کردم و بدون اینکه از اهالی پرس و جویی نماییم به شهر بازگشتیم. در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که سال تحصیلی جدید را به این نقطه دورافتاده بروم یا به کلی پیمان را فراموش کنم و به زندگی عادی خود بازگردم.
دو هفته بعد و درست پنج روز قبل از شروع سال تحصیلی، درخواستم را برای تدریس در آن نقطه محروم به اداره تحویل دادم. البته قبل از آن موضوع را با والدینم در میان گذاشتم که باعث حیرت و شگفتی آنها بخصوص مادرم گردید.




# 2
در طول روزهای قبل از شروع سال تحصیلی که قرار بود به محل جدید کارم بروم ساعتها به نحوه برخوردم با پیمان اندیشیده بودم، بارها این ملاقات را در ذهنم تجسم کردم و سناریوهای مختفی را بازسازی و تجزیه و تحلیل نمودم. صبح ساعت هفت از منزل خارج شدم. ابتدا پدرم قصد داشت مرا در روز اول همراهی نماید ولی وقتی گفتم که قبلا با لاله به آن نقطه رفته‌ام منصرف گشت. باد شدید همراه با گرد و خاک هم وزیدن گرفته بود و همین دلیل کافی بود که بیش از یک ساعت و نیم در راه باشم. وقتی به مقصد رسیدم هوا خراب تر از قبل شده بود. ماشینم را بیرون حیاط پارک کردم. ابتدا نگاهی به موبایلم انداختم، کاملا به یک کالای بی مصرف تبدیل شده بود. دستمالی جلوی دهانم گرفتم و وارد مدرسه شدم. موتور بزرگی گوشه حیاط پارک بود و یک چادر رویش کشیده شده بود. وارد ساختمان نیمه کاره شدم و باد و خاک در کل ساختمان میپیچید و صدای وحشتناکی ایجاد میکرد. کل میز و صندلیها را خاک گرفته بود. هنوز از دانش آموزان خبری نبود. نگاهی به اطراف ساختمان انداختم. یک در که اتاقی را از بقیه ساختمان جدا میکرد به چشمم خورد. گرد و خاک به درون چشمانم راه پیدا کرده بود و باعث شد اشک از آنها سرازیر گردد.
چند ضربه به در نواختم، چند لحظه بعد پیمان در را گشود. با تعجب و شگفتی خاصی به من نگریست. سلامی گفت و در را کاملا باز کرد و اجازه داد وارد اتاق گردم. در را بست و آن لحظه توانستم کمی نفس بکشم.
چند دقیقه بعد که به خودم مسلط شدم اتاق را از نظر گذراندم، یک اتاق حدود 25 متری که در آن یک تخت و چند صندلی و یک میز و قفسه‌ای از کتابهای درسی به چشم میخورد. پیمان به جز سلامی که در ابتدا گفته بود هنوز کلمه‌ای به زبان نیاورده بود، یک لیوان آب به طرفم گرفت و روبرویم نشست. لیوان را از دستش گرفتم و تشکر کردم. جرعه‌ای آب نوشیدم و گفتم: خانم محمدی به شما گفته که بنده همکار جدیدتون هستم؟!!
-خیلی خوش اومدین، بله هفته پیش اطلاع داد ولی امروز لازم نبود تشریف بیارید!
-وقتی حرکت کردم هوا اینجور نبود، رسیدم هوا خیلی خراب شد. همیشه همین جوره؟
-به این شدت نه،
-امروز دانش آموزا نمیان؟
-هوا بهتر بشه شاید بیان،
لبخندی زدم و گفتم: میشه یه کم از اوضاع اینجا تعریف کنید؟
-چیز خاصی نیست، حدود 60 دانش آموز دختر و پسر تو پایه‌های مختلف از چند روستان، از اول تا نهم، شما هر پایه‌ای که میخواین میتونید تدریس کنید.
جای شگفتی بود که از آمدن یک معلم دختر به این نقطه سوالی نمیپرسید، حتی به برخورد قبلیمان هم اشاره‌ای نکرد، یا به یاد نداشت و یا خود را به فراموشی زده بود.
-خب من که اطلاعی ندارم، خودتون هر پایه‌ای رو مناسب میدونید بهم بدید، من دبیر ریاضیات متوسطه دومم، شما چه پیشنهادی میدید،
-اجازه بدید شروع بشه خودتون متوجه اوضاع میشید،
لبخندی زدم و گفتم: راستی من رهام، رها عباسی، اینقدر هوا خراب بود که یادم رفت خودمو معرفی کنم،
-خیلی خوش آمدین،
-خودتون معرفی نمیکنید؟!!
فامیلی خود را گفت و به طور رسمی اعلام نمود که اسم کوچکش را نباید برای ارتباط کاری استفاده نمایم. سپس از جایش برخاست و به قسمتی از اتاق که گاز مسافرتی کوچکی قرار داشت رفت، چند دقیقه بعد با فنجان قهوه‌ای برگشت و آن را که روی ظرف کوچک و زیبایی قرار داده بود و به همراه شکلاتی روی میز گذاشت. سلیقه‌اش در چیدمان اتاق و وسایلی که در آن وجود داشت به خوبی چشم هر تازه واردی را متوجه سلیقه خوب میزبان میکرد.
اشاره به لامپ اتاق کردم و گفتم: مگه اینجا برق داره؟!!
-نه، یه موتور برق کوچیکه در حد چند لامپ و این پنکه سقفی،
-خیلی وقته اینجایید؟!!
-چند سالی میشه،
با همان تیپ اسپرت بود ولی رنگ لباسهایش با روزهای همایش کمی فرق میکرد. معذب بودم که تا مساعد شدن هوا چه کاری انجام دهم، پیمان نیز رغبتی برای حرف زدن از خود نشان نمیداد و فقط به سوالاتم پاسخ کوتاه میداد.
-چی شد که اینجا رو انتخاب کردید؟
-دلیل خاصی نداره،
-خسته نشدید؟
-نه،
-ببخشید اینقدر ازتون سوال میکنم، ناراحت که نمیشد؟!!
-نه، راحت باشید.
اصالت قومی خودم را معرفی کردم و گفتم: بابام ارتشیه، مامانم هم معلم بوده که الان بازنشسته شده، بخاطر شغل بابام هر چند سال جابجا میشیم، شهرهای مختلفی بودیم،
گویی پیمان حرفم را نشنید یا خود را به نشنیدن زد، خود را به تقسیم کتابها مشغول ساخت، وقتی سکوتش را دیدم ادامه دادم: شما اهل کجایید؟ بهتون نمیخوره اهل اینجاها باشید!
پیمان مجددا روی صندلی نشست و خیلی مودبانه و با نزاکت خاصی گفت: ببخشید خانم عباسی، من یه خواهشی از شما دارم، سو تفاهم هم نشه، اصلا و ابدا قصد جسارت ندارم فقط از شما خواهش میکنم فقط در مورد مسائل کاری حرف بزنیم، هر کمکی از بنده به عنوان همکار بر بیاد صمیمانه در خدمتتون هستم،
جملاتش را آنقدر مودبانه ادا نمود که باعث ایجاد هیچ گونه ناراحتی و رنجشی نشد. اما خیلی صریح و بی پرده در همین ابتدای کار تکلیفم را روشن ساخت. همانطور که دیگر همکاران میگفتند هیچ علاقه‌ای به حرف زدن و گپ و گفت با دیگران از خود نشان نداد. حتی اگر همکار جدیدش یک خانم مجرد، زیبا و خوش سر و زبان باشد.
نگاهی به ساعتم کردم، هنوز ده هم نشده بود و از بهبود هوا هم نشانی نبود. کمی دستپاچه و پریشان شده بودم. پیمان با کتابها سرگرم شده بود و توجه‌ای به من نداشت. بدون اینکه متوجه گردد کمی ورندازش کردم، لباسهایش همه برند بودند و ساعت مچی‌اش نشان از وضع مالی خوبی میداد. در دست راستش هم یک دستبند چرمی نسبتا کهنه به چشم میخورد که هیچ تناسبی با لباسهایش نداشت.
-میتونم از دستشویی استفاده کنم؟ فکر کنم تو چشام خاک رفته!
در کوچکی را نشان داد، برخاستم و به طرف در رفتم. یک راهرو کوتاه بود وسپس وارد سرویس بهداشتی شدم. از نظافتش یکه خوردم. اگر کسی را چشم بسته وارد این سرویس می‌کردند گمان مینمود سرویس یک هتل درجه یک است. صورتم را شستم و با دستمال حوله‌ کاغذی که کنار آینه بود صورتم را خشک کردم. بیرون که آمدم پیمان یک اشک مصنوعی به طرفم گرفت و گفت: بهتره اینو استفاده کنید،
تشکر کردم و با آینه کوچکی که در کیفم داشتم چند قطره در چشمانم چکاندم که به بهبود اوضاع انها خیلی کمک کرد. در هر شرایطی رفتار پیمان دلبرانه و یا نوعی دلبری محسوب میگشت اما در آن اتاق کوچک و در آن نقطه دورافتاده، هیچ نشانی از این رفتارها مشاهده نمیشد. نیم ساعت دیگر سپری شد و هیچ کلمه‌ای ما بینمان رد و بدل نشد. موبایلم هم خط نمیداد و کاربردی نداشت.
-اینجا موبایل آنتن نمیده؟!!
-نه،
-واسه همین گوشی ندارین؟!!
-دلیل خاصی نداره،
-ببخشید که پرسیدم، اگه یادتون باشه تو همایش ازتون پرسیدم گفتین گوشی ندارین، واسم عجیب بود!!!
-نیازی به گوشی ندارم،
-مگه شبا اینجا میمونید،
-بعضی اوقات،
آنقدر پاسخهایش کوتاه بودند که رغبت ادامه مکالمه را دشوار میساخت. اما برای شخصی با سابقه من، به حرف کشیدن این مرد مرموز، کار سختی به نظر نمیرسید.
-مردم اینجا با مدرسه چطور برخورد میکنن،
-خیلی خوب،
-یعنی تا الان مشکلی نداشتین،
-نه،
-اینجا رو سازمان ساخته؟!!
-تقریبا،
-خب چرا نیمه کاره‌ست؟
-مشکل اصلی آّب و برقشه، سرویس بهداشتی نداره، دانش آموزا باید به خونه‌هاشون برن، یعنی مشکل اصلی نبود آبه،
حدس زدم بیشتر هزینه ساخت مدرسه با پیمان بوده، اما وی از گفتنش امتناع کرده،
-خب آب اینجا...
-یه منبع خیلی بزرگ هست که هر چند وقت یه بار تانکر آب از شهر میاد و پرش میکنه،
-و نظافت اینجا؟!!
برای اولین بار نیم نگاهی به چهره‌ام کرد و پاسخ داد: خودم انجام میدم،
-خب میپرسم که بدونم از این به بعد چه کارایی رو باید انجام بدم، حتی هزینه‌ها، میدونم که سازمان از این هزینه‌ها نمیکنه، اهالی اینجا هم که وضع مالی خوبی ندارن، میشه به من هم بگید،
-چشم،
مجددا نگاهی به ساعتم کردم، عقربه‌ها خیال جلو رفتن نداشتند. ولی کمی از خرابی هوا کاسته شده بود. پیمان اینبار خودش به حرف آمد و گفت: اگه گرسنه شدید تو یخچال یه چیزایی هست، چای و قهوه هم هست، راحت باشید،
لبخندی به لب نشاندم و تشکر کردم. ولی هنوز معذب بودم و قادر نبودم به سراغ وسایلی بروم که مشخص بود همگی اموال شخصی خودش هستند. اتاق نیز به طرز شگفت آوری مرتب و پاکیزه بود. اقلام و وسایل هم مانند لباسهایش لوکس و برند بودند. به جز دستبند چرمی از رنگ و رو رفته‌‌اش. مشاهده همین موارد کافی بود تا حس کنجکاوی‌ام را بیش از پیش برانگیزد. به خوبی هویدا بود دارای منبع مالی خوبی میباشد.
حول و حوش ساعت یازده بود که طوفان گرد و خاک فروکش کرد و دانش آموزان هم یکی یکی و یا چند نفری به مدرسه آمدند. پس از نیم ساعت حدود پنجاه دانش‌آموز در سنین مختلف که اکثرشان پسر بودند در حیاط مدرسه جمع شدند. قبل از اینکه از اتاق خارج گردیم پیمان گفت: ترجیحا کدام پایه‌ها رو برای تدریس در نظر دارین؟
-نمیدونم، اولین باره که تو این نوع مدرسه‌ها میخوام تدریس کنم، چند سال اخیر فقط با دانش آموزان پایه‌های آخر کار کردم،
-پس بهتره پایه اول متوسطه رو کار کنید، زیاد هم نیستن، کلا حدود 15 نفرن، البته اگه همشون هم امسال بیان،
-حالا هر طوری شما بگید مشکلی نداره، فقط نمیدونم چطوری باید شروع کنم!
-یاد میگیرید،
پیمان ابتدا دانش‌آموزان پایه اول را در یک صف قرار داد، حدود ده پسر و تنها پنج دختر پایه اول را تشکیل میدادند. سپس پیمان به بقیه دانش آموزان اعلام کرد به ترتیب پایه صف بگیرند. هنگامی که همگی به صف ایستادند پیمان به طرف صف پایه دوم رفت و روبروی نفر سوم که دختر ریز اندامی بود نشست، چند کلمه با وی حرف زد که من متوجه صحبت آنها نشدم و سپس چند ثانیه او را به آغوش گرفت. چند دقیقه بعد مجددا کنار من آمد بعد از کمی مکث شروع به صحبت نمود. بعد از صحبتهای اولیه اشاره به من کرد و مرا معرفی نمود؛
-ایشون خانم عباسی هستن، از امروز به عنوان یه معلم خیلی کارکشته اینجا مشغول میشن، فعلا پایه‌های بالا رو ایشون قبول زحمت کردن،
نگاهی به سه صف آخر کردم و آنها را شمردم، 12 نفر بودند که فقط سه نفرشان دختر بودند. کهنگی و مندرس بودن لباسها و کفش‌هایشان توی ذوق میزد. بعضی از آنها با دمپایی پلاستیکی بودند. بعضی از آنها لباس محلی زیبایی به تن کرده و چهره‌های معصوم و گیرایی داشتند.
پیمان مرا به خود آورد؛
-خانم عباسی اون کلاس که کوچیکتره واسه شما، خود دانش آموزا زحمت تمیز کردن میز و صندلیها رو میکشن، کتابهاشونم خودم واستون میارم، یه آمار ازشون بگیرید تا شاید بتونم فردا از اداره کتاب تهیه کنم، ولی به تعداد نمیدن، بعضی از مدارس کتابهای سال گذشته رو دارن،
پیمان به سه پایه آخر اشاره کرد و آنها با نظم خاصی به طرف کلاس رفتند. هیجان خاصی داشتم. از پیمان تشکر کردم و در پی دانش آموزان وارد کلاس شدم که نه در و نه پنجره داشت. هوا هم به شدت گرم بود و هیچ وسیله خنک کننده‌ای وجود نداشت. ابتدا خودم را معرفی کردم و سپس از آنها خواستم خودشان را معرفی کنند. به نوبت خودشان را معرفی کردند. یکی از آنها بهتر از بقیه صحبت نمود. اسمش ماهو است، یکی دو سوال که از او ‌پرسیدم متوجه آرامش و اعتماد به نفسش ‌شدم، مانند بقیه خجالت نمی‌کشید و حرف زدن برایش مشکل نبود. گفت که عاشق درس خواندن است، گفت حتی در تابستان کتاب‌های درسی‌اش را چندین و چند باره می‌خواند. مثل خیلی بچه‌های دیگر دلش می‌خواهد دکتر بشود، البته اینجا خبری از چشم و هم چشمی‌های پدر و مادر و اصرارشان برای دکتر و یا مهندس شدن نیست و آرزوی ماهو به قدری زیبا بود و به دل می‌نشست که باورش کردم. اما چقدر این آرزو برای دختری با شرایط ماهو دور است، دختری که نگران ادامه تحصیلش است و مدرسه‌شان فقط تا کلاس نهم دارد و بعید است بتواند به جایی دورتر برای ادامه تحصیل برود و شاید هیچ وقت نتواند دکتر بشود.
همگی‌شان بی شیله پیله پیمان را دوست دارند و از اینکه او دیگر معلمشان نیست غمگین شدند. طبق عادتم در تدریس، از آنها خواستم که مرا به اسم کوچکم صدا کنند.
در همین لحظه پیمان با چندین کتاب و یک بسته گچ در آستانه در ایستاد، اجازه گرفت و سپس آنها را روی میز کهنه و رنگ پریده گذاشت و کتابها را سه دسته کرد. سپس رو به من، به یک سری از کتابها اشاره نمود و گفت: اینها پایه هفتمن، اینها پایه هشتم و اینا هم پایه نهم، فکر کنم به تعداد باشه،
تا ساعت یک ظهر در کلاس مشغول بودم که پیمان مجددا به کلاس آمد و مرا از اتمام کلاس آگاه نمود. دانش آموزان را مرخص کردم و همراهش به اتاق اولی رفتم. تازه فهمیدم که ناهار نخورده‌ام، و ساعت از یک هم گذشته است.
-شما چطور به این همه دانش آموز رسیدگی میکردین؟
-یه کاریش میکردم، فکر کنم گرسنه هم هستین،
پیمان بشقابی که دو عدد ساندویچ کوچک در آن بود به طرفم گرفت و ادامه داد: امروز با این بسازید، از فردا باید به فکر ناهارتون باشید، البته اهالی اینجا صمیمانه حاضرند ناهار شما رو به عهده بگیرن، قبلا به خودم گفتن قبول نکردم، شما خودتون هر تصمیمی بگیرید مشکلی نداره،
بشقاب را گرفتم، دچار لکنت زبان شدم که چه پاسخی بدهم که پیمان ادامه داد: اصلا نگران این موضوع نباشین که مشکلی واسه اهالی ایجاد بشه، من شخصا کم خوراکم، اگه تمایل دارین به ...
-نه، خودم تهیه میکنم،
-بحث یک روز و دو روز نیست، به هر صورت هر طور خودتون صلاح میدونید،
نسبت به ابتدای رسیدنم، احساس نمودم اخلاق پیمان کمی نرم تر و به اصطلاح خودمانی تر شده بود. لبخندی زدم و گفتم: حالا یه کاریش میکنم،
پاسخ لبخندم را نداد و از اتاق خارج شد. حدس زدم به خاطر راحتی‌ام برای صرف ساندویچها از اتاق بیرون رفت. از ظاهر ساندویچهایش مشخص بود که خانگی هستند. آنها را در کیفم قرار دادم و از اتاق خارج شدم. هیچ دانش آموزی در مدرسه نبود. پیمان در یکی از کلاسها نشسته بود. به طرفش رفتم و اجازه مرخص شدن خواستم.
-من و شما همکاریم مسئول و کارمند نیستیم،
-بابت ساندویچها هم ممنونم،
خداحافظی کردم و به طرف شهر رهسپار شدم. در طول مسیر یکی از ساندویچها را از کیفم بیرون آوردم و به آرامی گاز زدم. نمیدانم خیلی گرسنه بودم یا واقعا مزه بسیار خوبی داشتند. هر دو را به سرعت و با ولع تمام خوردم. وقتی به منزل رسیدم مادرم خیلی نگران به استقبالم آمد. لبخندی تحویلش دادم و خیالش را آسوده نمودم که مشکلی نبوده و همه چیز به خوبی پیش رفته است.
به اتاقم رفتم و گوشی‌ام را از کیفم بیرون آوردم، در تمام مدتی که موبایل داشتم اولین بار بود که ساعتها از آن بی‌خبر بودم. ساعت چهار بود. موبایلم را سایلنت کردم و به رختخواب رفتم. از خستگی بیش از حد، حتی قادر نبودم اتفاقات روزم را حلاجی نمایم. شاید به پنج دقیقه نکشید که به خواب عمیقی رفتم.
با صدای مادرم که به آرامی هم نوازشم میکرد بیدار شدم. ابتدا ساعت را پرسیدم ساعت هفت غروب بود. چند لحظه بعد لاله وارد اتاقم شد. با ورود لاله، مادرم ما را تنها گذاشت.
-کی اومدی؟
-بیست دقیقه پیش، اولش بهت زنگ زدم جواب ندادی گفتم خوابیدی، اومدم اینجا مامانت گفت خوابیدی، اومدم بالا سرت، اینقدر سنگین خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم، ببینم چه خبر؟!! روز اول چطور بود؟!!
-خوب بود، فقط تا ظهر هوا خیلی خراب بود، رفتنی خیلی اذیت شدم،
-پیمان چی؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    10

    جالبه امیدوارم موفق باشید

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.