رمان مادر شوهر من به قلم فرشته باقری
تقدیر اجباری...جدایی نا خواسته...تلاش برای رسیدن...و سرانجام جدایی
وقتی که تمام دنیا دست در دست هم بدهند تا نگذارند به او برسی،و تو تمام تلاشت را برای رسیدن به کار ببری اما چه سود...
گاهی تمام سعیت را برای جدایی میکنی،گاهی به هر دری میزنی تا فاصله بگیری اما نمیشود...نیرویی نامرئی وجودت را متصل به شخصی میکند که میلی به بودن در کنارش نداشته باشی.
بین عقل و احساس گیر افتادن خیلی دردناک است.ناچار از مقاومت،درگیر بین عشق و عقل...پایبند احساس مقاوم در برابر عقل.تلاش برای رهایی از دست تقدیر.
چه باید کرد در مقابل دست سرنوشت،سرنوشتی که باید تن دهی به خواسته اش و کنار بکشی تا شاهد نابودی او نشوی.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴۴ دقیقه
مامان بغلش کرد: دو ساله. از وقتی رفتی نیویورک به ما سر نزدی. سر زدن چیه زنگ هم نزدی.
هادی مامان و از خودش جدا کرد: ببخشید عمه. سرم شلوغ بود.
مامان به ایزابل اشاره کرد: آره معلومه چقدر سرت شلوغ بود.
بیچاره ایزابل که از حرفای مامان و هادی چیزی سر در نیاورده بود گیج نگاهشون می کرد. دلم براش سوخت. به من چه آخه. چرا دل من باید برای این بسوزه؟
هادی اومد سمت بابا که کنار من وایستاده بود: سلام عمو. خوبین؟
بابا با هادی دست داد: ممنون هادی جان. خوبی تو؟
هادی لبخند زد: ممنون.
نگاهش رو دوخت به من. دستم رو مشت کردم. اومد سمت م. درست رو به روم بود. سرم رو بلند کردم زل زدم تو چشماش. یه کم غم رو می شد تو چشماش حس کرد. آقارو باش. واسه چی ناراحتی؟ تو الان باید خوشحال باشی.
لبخند زد: به به. نغمه خانم. حال شما؟ خوبی؟
خونسرد گفتم: ممنون هادی خان. وقت کردی یه سری زنگی چیزی بزن. مامان که مرد از دلشوره.
مامان خندید: راست می گه.
هادی خندید: گفتم که سرم شلوغ بود.
- بله. راستی معرفی نمی کنین؟
هادی دست ایزابل رو گرفت و کشوندش سمت ما: این ایزابله. نامزدم.
با تعجب نگاهش کردم. من فکر می کردم الان با ایزابل ازدواج کرده و بچه هم داره. چرا نامزد؟
مامان با تعجب گفت: نامزد؟
زن دایی: بله دیگه. هادی می خواست ازدواجش تو ایران باشه.
بیا برای حرص دادن به من می خواد مراسم ازدواج ش اینجا باشه.
نعیم خندید: پس قراره با هم ازدواج کنیم ؟
هادی با تعجب نگاهش کرد: چه طور؟
دایی: می دونی قراره هما و نعیم با هم ازدواج کنن.
هادی خیره شد به من: راضی شدی؟
- مخالف نبودم.
سر شو تکون داد: ولی باید مخالفت می کردی. اون خواهر منه.
سعی کردم آروم باشم: گناه برادر رو به پای خواهر نمی نویسن.
با تعجب نگاهم کرد.
ادامه دادم: در ضمن تو یه خاطره ای بین خاطره های فراموش شده ی من. تو تو همون دو سال پیش برای من تموم شدی. الانم فقط پسر دایی هستی. همین.
از تعجب خشک شده بود.
ایزابل تکونش داد و با خشم گفت: چیزی شده یه ساعته با دهن باز زل زدی به این دختر؟
خیره شدم به نعیم . می دونم اونم مثل من متوجه حرفای ایزابل شده. چون به انگلیسی حرف می زد.
هادی: نه چیز خاصی نیست.
نعیم پوزخند زد.
مامان: چیزی شده هادی جان؟
هادی برگشت سمت مامان: نه عمه جون. می گفت خیلی از دیدن شما خوشحاله.
آره جون خودت. اینو گفت. منو نعیم هم شاهدمی.
نعیم : مامان می خوای مهموناتو سر پا نگه داری؟
مامان سر شو تکون داد: وای خدا منو ببخشید. لطفاً بشینید.
در تمام مدت مهمونی وقتی ما فارسی حرف می زدیم ایزابل هیچی نمی فهمید. هادی براش ترجمه می کرد. اونم چه ترجمه کردنی. نصف حرفا رو بهش نمی گفت. نعیم همش می خندید. مثل اینکه بودن در کنار هما براش خوب بود. منم از اینکه می دیدم داداشم خوشحاله راضی بودم.
ایزابل پرسید: هادی تو چرا همش زل می زنی به دختر عمه ات. چیزی بین شما بوده؟
هادی پوزخند زد: نه بابا چی قرار بود بین ما باشه آخه. فقط می دونی اون یه زمانی در حد مرگ منو دوست داشت. ولی خب عزیزم من تو رو دوست دارم.
خون جلو چشمامو گرفت این عوضی چی داره پشت سر من بلغور می کنه واسه نامزد جونش؟ یعنی چی آخه؟ نعیم با خشم بلند شد. خیره شدم بهش. وا ویلا الانه بزنه اینو شلو پل کنه.
خیلی ریلکس گفت: هادی جان یه نمه اغراق کردی.
هادی با تعجب نگاهش می کرد.
خودم رو زدم به اون راه. که یعنی من انگلیسی بلد نیستم. ولی اگه زمانش برسه خوب خدمتت می رسم. صبر کن حالا.
- داداش چیزی شده؟
نعیم با تعجب نگاهم کرد. می دونست تو انگلیسی استادم. بهش لبخند زدم و یه ابرو مو دادم بالا. این یعنی همه چی رو می دونم ولی ترجیح می دم ساکت باشم.
خندید: نه نغمه جان. هادی فقط یه کم تو حرفایی که به ایزابل زد اغراق کرد.
برگشت و به انگلیسی به ایزابل گفت: از من می شنوی زیاد رو حرفای هادی حساب باز نکن. همش دروغه.
رو مبل نشست. اینبار نوبت هما بود.
هما: راست می گه ایزابل من این داداش مو می شناسم. حرفا شو باور نکن.
ایزابل زل زد به من: نمی دونم چی بین شما دوتا بوده ولی من به کسی اجازه نمی دم نامزد مو از بدزده.
می خواستم بگم نامزدت ارزونی خودت ولی با گیجی نگاهش کردم که یعنی نمی فهمم. پوزخند زد: نادون.
خیلی خودم رو کنترل کردم ولی دیگه نمی شد: خودتی.
با تعجب نگاهم می کرد. لبخند زدم.
بابا: بسه.
وای یادم نبود بابا هم فول انگلیسیه. وای آبروم رفت. من که چیزی نگفتم.
مامان خندید: از دست شما جوونا. فکر کردین خودتون فقط انگلیسی بلدین؟ ما هم یه چیزهایی دستو پا شکسته حالی مونه.
همه زدن زیر خنده. این وسط ایزابل سر شو انداخته بود پایین.
سایه
00برنامه روبروز رسانی کردم دکمه برگشتو میزنم نمیره باید به کل از برنامه خارج بشم چرا؟؟؟؟
۶ ماه پیشطیبه
00رمان رو جهت سرگرمی خواندم جالب نبود تکراری و زیادی کشش دادید . نفس نکشیدن و بروز عشق شأن حال بهم زن بود . نویسنده جان سعی کن از رمان های دیگه کپی نکنید .
۱۰ ماه پیشهستی
00رمان قشنگی بود خسته نباشی نویسنده عزیز😊
۱۰ ماه پیشبرزه
01جالب نبود
۱ سال پیشساناز
00سلام واقعابرنامه خوبیه رمان هاش که عالی.فقط من وسط چند جاش متن های تکراری ازبخش های دیگه میدیدم که نمیدونم چرا اونطوری بود. لطفارسیدگی کنین.ممنون.
۱ سال پیشسحر ۳۵
00بد نبود
۱ سال پیشآتوسا
00خیلی در مورد عشق همه پسرها به نغمه اغراق شده بود و اینکه کلمات درست نوشته نشده بودند
۱ سال پیشنرگس
00زیاد رمان خوندم ولی این جزئ چرت ترین بود،بعد این همه هم کشش داده،.در کل نویسنده جان خسته نباشی، 😉
۲ سال پیشتی تی
00ی جای داستان گفته مامان میلاد مرده ی جای دیگشم مهری ننشه
۲ سال پیشتی تی
11اینکه هر دیقه زرتی دخترع تو موقعیتی که حساسع به جای راه چاره نفس کم میارع حتی تو کوچیکترین جاها خیلی رو مخه بد فرم رومخه ای کاش نویسنده عزیز شورشو در نمیاورد
۲ سال پیشمحدثه
۲۵ ساله 10خوب بود
۲ سال پیشآوا
02عالییی بوددد خیلییی رمااان خفنی بود همه چی عالی بود بار دوم دارم میخونمش ممنونم از نویسنده
۲ سال پیش......ً
50شخصین دختره خیلی چندش حال بهم زن بود اوووووق🤢🤢🤢
۳ سال پیشHim
40چرا نغمه انقدره تفلون و بدرد نخوره هرکی جاش بود میشست میزاشتش کنار بعد دعواهاشون ابکی بود چرا مثل ژله رو ویبره بود😐
۳ سال پیش
محدثه
۲۰ ساله 00باسلام عرض ادب وخسته نباشید خوب بود رمان ولی هرسطرمنتظراین بودم آب دهنمو به زورقو ت دادم بعدش هم بنیامین چی شد کجارفت نسترن چی شد