رمان قیزیل تئل به قلم دوشیزه
داستان دختریه که به خاطر یه سوءتفاهم و گناهی که برادرش مرتکب شده اسیر زندگی دو برادری میشه که یکیشون برای کشتنش نقشه کشیده. به خواست خودش وارد این منجلاب نشد ولی همین منجلاب مسیر زندگیش رو تغییر میده.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۶ دقیقه
-آراز؟! این چه کاریه، مگه مرض داری؟
قبل از اینکه کلمهای از آراز بشنوه یاد دختری که تو حیاط انداخته بودش افتاد و با بهت گفت:
-تو کی اومدی؟
-همین الآن... باز تو برداشتی قرص خوردی و عین خرس گرفتی خوابیدی؟ نگفتم بنداز دور اون زهرماریها رو؟
چند ثانیه با بهت و ناباوری به صورت آراز خیره شد. یه چیزی انگار این وسط اشتباه بود، دردی که هنوز زیر شکمش حس میکرد نشون میداد که تمام اتفاقات قبل از خوابش واقعی بوده و ساخته ذهن و خیالش نیست ولی اگه دختره تو حیاط باشه و آراز دیده باشدش، بعیده که الآن از دست تایماز عصبی نباشه و چیزی دربارهش ازش نپرسه.
با یه جهش از رو تخت پایین پرید و بدون توجه به آراز راه افتاد سمت حیاط...
آراز میدونست دنبال چی داره میره ولی به روی خودش نیاورد و توپید:
-صبر کن ببینم... کجا سرت رو عین گاو انداختی پایین داری میری؟ هوی... با توام... تایماز؟!
تایماز که حالا جای خالی دختره داشت این واقعیت رو تو سرش میکوبوند که فرار کرده، با کلافگی چنگی به موهاش زد و فریاد کشید:
-چی میگی آراز... چرا خفه نمیشــی؟ مگه نمیبینی بدبخت شدم؟
-چته تو؟ این اداها چیه درمیاری؟ وایستا ببینم اصلاً کی رسیدی، چرا خبر ندادی داری میای؟ من باید از مهران میشنیدم که برگشتی و به جای اینکه بری خونه به پدر مادرت سر بزنی صاف پاشدی اومدی اینجا؟ مگه نگفتی یه هفته، ده روز دیگه میای؟
حوصله جواب دادن به هیچکدوم از سوالای برادر بزرگترش رو نداشت. فقط داشت به نقش بر آب شدن نقشهای که انقدر به خاطرش صبر کرده بود و زحمت کشیده بود فکر میکرد. دیگه براش مهم نبود که آراز از ماجرا بویی ببره یا نه. رفت طرفش و نالید:
-تو... تو وقتی اومدی یه دختر رو توی حیاط ندیدی؟همون جا وسط حیاط افتاده بود رو زمین...
این همه آشفتگی تایماز، آراز رو به این یقین رسوند که اون دختر هر کی که هست برای برادرش خیلی مهمه که حالا از نبودش اینجوری بهم ریخته. پس فعلاً نباید خودش رو لو میداد، تا میفهمید جریان چیه...
-نه... من کسی رو ندیدم. تو هم لابد زده به سرت داری شر و ور میگی... دختر وسط حیاط آخه چی کار میکنه؟ جدیداً اینجوری از دوست دخترات پذیرایی میکنی، نکنه سوغات آلمانت بود؟
-چرت نگو آراز... اون دختر حاصل تلاش چند ماههم بود. میدونی چقدر برای گیر انداختنش زحمت کشیدم و سگ دو زدم؟ حالا همه چیز نقش بر آب شد... بیپدر مادر حرومزاده اگه اونجوری نمیزد ناکارم کنه الآن من به هدفم رسیده بودم.
آراز با گیجی به تایماز نگاه میکرد و هیچی از حرفاش نمیفهمید. منظورش چی بود؟ دختره زده ناکارش کرده، اون که خودش حسابی ناکار شده بود!
-از چی حرف میزنی تایماز؟ من هیچی نمیفهمم.
-ای بابـــــــا... کم نمک رو زخمم بپاش. بذار یادم بره با یه حماقت قاتل برادرمون رو که تو چنگم داشتمش از دست دادم. به راحتی آب خوردن!
-چی؟!
نفس عمیقی کشید و خودش رو انداخت رو مبل، یه سیگار روشن کرد و با نیم نگاهی به چهره متعجب و بهت زده آراز گفت:
-چیه؟ نکنه انتظار داشتید منم مثل شما دست رو دست بذارم تا پلیس بعد از دو سال یه عملی روانی رو نشونمون بده بگه این برادرتون رو کشته و بعدشم بهش عفو بخوره و آزاد شه! نخیر... من بعد از چهلم دست به کار شدم، خودم گشتم دنبالش... از نشونههای کوچیک شروع کردم و انقدر بزرگشون کردم تا بالاخره بعد از چند ماه گیرش آوردم. نه خودش رو... خونه و خونوادهش رو. باورت میشه آراز؟ خانواده قاتل آرتا رو پیدا کردم، با دست خالی... فقط با کمک چند نفر. ولی بیعرضگیم باعث شد از دست بدمش. دارم میسوزم آراز...
آراز به سختی به خودش مسلط شد و رفت رو مبل رو به روی تایماز نشست. هنوز ارتباط اون دختر و با این جریان نفهمیده بود...
-خب... تو که میگی یه دختر تو حیاط بوده، این چه ربطی به قاتل آرتا داره؟ اون یه پسر جوون بود... تو فیلم کاملاً مشخصه.
-هه... همین دیگه برادر من... خوب فیلم رو ندیدی که داری این حرف رو میزنی... کنار اون پسر یه دختر جوونم بود... یادت رفته؟ بعد از اینکه خونهش رو پیدا کردم یکی از هم محلیاشون رو گیر آوردم و ته و توی زندگیشون رو از زیر زبونش کشیدم بیرون. فهمیدم خودشه و بابا و زن باباش و خواهرش. گفت چند ماهیه که فراری شده و هیچ خبری ازش نیست ولی من همین که فهمیدم یه خواهر داره چشمام برق زد. بعدش فرستادیم که برم آلمان ولی دورادور حواسم بهشون بود. از همونی که ازش اطلاعات گرفتم استفاده کردم که بیارتش اینجا... دو سه روز خبری ازش نشده تا اینکه سه روز پیش زنگ زدن و گفتن دختره رو آورده... منم تو این سه روز کارام رو اون ور راست و ریس کردم و برگشتم تا انتقام خون داداشم رو از اون پسره عوضی و خواهر عوضیتر از خودش بگیرم.
با شنیدن حرفای تایماز خشمی ناشناخته وجود آراز و گرفت. شاید از جنس همون خشمی که تو وجود تایماز بود. خشمی که از اون دختر ناشی میشد، دختری که الآن رو تخت اتاق خوابش خوابیده بود، خواهر قاتل برادرش بود. حالا دیگه به تایماز حق میداد که انقدر از خود بیخود شده باشه ولی یه حسی ته دلش میگفت شاید اون دختر بیتقصیره، شاید این اونی نباشه که توی اون فیلم لعنتی بود.
-حالا... چی شد که سر از حیاط درآورد؟
تایماز سری با افسوس تکون داد و سیگارش رو تو جاسیگاری خاموش کرد.
-نقشهها داشتم براش... میخواستم ازش فیلم بگیرم و فیلم رو انقدر دست به دست بچرخونم تا برسه دست اون داداش حرومزادهش... تا بفهمه عاقبت گه اضافیای که خورده چی بوده. میخواستم اونم مثل ما حسرت بخوره... اونم مثل ما با دیدن آخرین فیلم از عزیزش روزی صدبار آرزوی مرگ کنه ولی دختره عوضی وحشی تا خواستم بهش نزدیک شم با زانوش صاف کوبوند وسط پام... از درد نمیتونستم صاف وایستم. انداختمش تو حیاط تا هم اون حسابی از سرما یخ بزنه و هم من یه کم حالم جا بیاد بعد برم سراغش که دیدم جا تره و بچه نیست! حماقت کردم.
آراز با شنیدن قضیه فیلم تنها حدسی که زد این بود که تایماز میخواست بهش ت..ج اوز کنه. با اینکه اونم یه جور خشم و کینه از اون دختر به دل داشت ولی بازم نمیخواست تایماز باخبر شه که اون دختر پیششه. از کله خرابی برادرش خبر داشت و میدونست اگه بگه اونجاست همین الآن پا میشه و میره سراغش. یه برادرش رو از دست داده بود و دلش نمیخواست تنها برادرشم به جرم بیآبرو کردن یه دختر بره پای چوبه دار! باید از اون دختر به روش خودش حرف میکشید.
برای ظاهرسازی جلوی تایماز صداش رو برد بالا و توپید:
-معلومه که حماقت کردی. آخه احمق بیشعور، آدم خواهر قاتل برادرش رو که به قول خودت بعد از چند ماه سگ دو زدن گیرش آوردی میندازه تو حیاط تا فلنگ رو ببنده و در بره؟
-چی کار میکردم، داشتم از درد میمردم... باید یه کم آروم میشدم یا نه؟
-خب عوضی مینداختیش تو یه اتاق درم قفل میکردی... بعدشم باید زنگ میزدی به پلیس نه اینکه صبر کنی تا خودت سر پا بشی.
-میخواستم اینجوری جونش رو به لبش برسونم... میخواستم انقدر اون جا بمونه تا یخ بزنه و وقتی خواستم برم سراغش جونی تو بدنش نباشه. قرارم نبود پای پلیس وسط کشیده بشه، پلیس اگه عرضه داشت تا الآن اون الدنگ رو پیدا میکرد. من میخواستم با دستای خودم انتقام بگیرم.
-هه... غلطای زیادی! پس باید خداروشکر کنم که دختره فرار کرد. تا یه بند دیگه به دفتر حماقتات اضافه نشد.
-انتقام من از اون عوضی حماقت نیست، حقمه.
-حقت دیدن جنازه اون بیناموسه... اونم نه به دست خودت، پای چوبه دار... نه بیآبرو کردن دختری که حتی معلوم نیست دخلی تو این ماجرا داشته یا نه...
تایماز که سعی داشت قضیه قتل رو از آراز مخفی کنه نگاهش رو گرفت و آروم گفت:
-برای من مهم نبود که دخلی داشته یا نه... چه اون دختری که اون شب همراه اون عوضی بود باشه چه نباشه من دوباره گیرش میندازم و بلایی که دلم میخواد رو سرش میارم...
-تو خیلی بیجا میکنی... میخوای یه داغ دیگه بذاری رو قلب مامان و آقاجون سر آرتا کم پیر شدن، کم داغون شدن؟
-نترس... اگه بفهمن پسرشون انتقام گرفته خوشحالم میشن.
-هه... از چی باید خوشحال بشن؟ اینکه منتظر باشی ببینی پلیس کی میاد به پسرت دست بند میزنه و به جرم ت..ج اوز به عنف میبرتش خوشحالی داره؟ فکر کنم سنت اونقدری رسیده باشه که بدونی مجازات این کارت اعدامه.
-کی میخواست بفهمه کار منه؟
-واقعاً شک میکنم چیزی به اسم مغز تو سرت باشه... نمیدونم این فکر احمقانه کی و چه جوری تو سرت شکل گرفت. آخه نفهم کله خر! تو اصلاً به این فکر نکردی که اگه به قول خودت اون فیلم دست به دست میچرخید خودتم شناسایی میشدی... یا نه اصلاً به اون فیلم کاری ندارم... اگه اون دختره میرفت ازت شکایت میکرد با یه تشخیص چهره سر یه هفته میاومدن سراغت بدبخت.
تایماز زیر چشمی نگاهی به آراز انداخت. انگار پنهون کاری دیگه فایده نداشت، باید میگفت هدف اصلیش چی بوده. با اخمای آویزون و یه کم شرم از حضور برادر بزرگترش گفت:
-قرار نبود دختره پاش رو از اینجا بیرون بذاره، چه برسه به اینکه بخواد شکایت کنه.
-منظورت چیه؟
-واضحه برادر من... هدف من از اول این بود که سرش رو از تنش جدا کنم و با خونش اسمم رو بنویسم رو تیتراژ پایانی فیلمی که قرار بود برسه به دست برادرش.
دهن آراز از تعجب نیمه باز مونده بود. پس دختره بیراه نمیگفت که تایماز میخواد بکشتش! آراز خیلی خوش باور بود که فکر میکرد برادرش فقط قصد بیآبرو کردن اون دختر رو داره.
یعنی این حرفا رو به اونم زده بود که اونجوری ترسیده و هراسون شده بود؟ این فکرا کی تو سر تایماز ریشه دوونده بود و خبر نداشت؟ باید هزار بار خداروشکر میکرد که عقل اون دختر رسید و کاری کرد تا چند ساعت وقفه بیفته و آراز سر برسه و تایماز به هدفش نرسه.
-تو دیوونه شدی تایماز!
صدای پر از بغض برادرش قلبش رو به درد آورد.
-آره... دیوونه شدم... هرکس دیگهای هم جای من بود، بعد از دیدن اون فیلم دیوونه میشد... چند نفر و میشناسی که صحنه بریدن سر برادرشون از جلوی چشمشون رد بشه و دیوونه نشن؟
-تقصیر خودته... پلیس اون تیکه رو بهمون نشون نداد... چون میدونست بیشک به جنون میرسیم ولی خودت اصرار کردی و خواستی ببینی.
-خودم خواستم چون میخواستم نفرتم از اون لاشی سگ پدر به قدری زیاد بشه که هیچ چیزی نتونه مانع انتقامم بشه... میخواستم اینجوری روح آرتا شاد شه.
بغض اجازه ادامه حرفش و نداد. آراز که عجز برادرش رو دید خشمش رو کنار زد و رفت کنار تایماز نشست. دستش رو گذاشت رو شونه برادرش و فشار داد.
-تو مطمئنی روح آرتا با این کارت خوشحال میشه؟ پس آرتا رو نشناخته بودی! اون جونش رو میداد برای اینکه ما تو دردسر نیفتیم... لازمه یادآوری کنم اون دعوایی رو که تو مسببش بودی ولی آرتا گردن گرفت تا برادر تازه دانشجو شدهش پاش به کلانتری باز نشه؟حالا فکر میکنی همچین آدمی خوشحال میشه که برادر کوچیکش دستش به خون آلوده شه؟تایماز، داداش من... آرتا مرده، تموم شد. به فکر بقیه خانوادهت باش. مامان، آقاجون، من. چرا میخوای با ندونم کاریت یه داغ دیگه رو دل ما بذاری؟ برس به زندگیت داداشم... بذار پلیسم کار خودش رو بکنه.
Shiny
۲۳ ساله 00رمان بدی نبود ولی زیادم قوی نبود میشد کل رمان رو حدس زد تقریبا داستانش تکراری بود اخرشم زیادی کش داده بود
۵ ماه پیشسارا
۲۸ ساله 00بسیارعالی❤
۷ ماه پیشحدیثه ,
00رمان زیبایی بود
۸ ماه پیشمهدیع
۲۰ ساله 00رمان قشنگی بود ممنون از نویسنده. گاهی عیب و ایراد هاییی داشت ولی درکل معنی و مفهوم قشنگی داشت
۸ ماه پیشفاطمه
۱۸ ساله 10فقط میتونم بگم عالی واقعا عالی بود ❤❤
۹ ماه پیشیاسی
10ارزش خوندن داره تشکر از نویسنده
۹ ماه پیشمهتاب
10خیلی قشنگ بود😍
۹ ماه پیشمریم
۴۳ ساله 10رمان جالبی بود موفق باشین
۱۱ ماه پیشپرنیا
10رمان خوبی بود کلمات اضافی نداشت دست نویسندش درد نکنه موفق باشه
۱۱ ماه پیشماه نقره ای
20زیبا بود ارزش خوندن داره
۱ سال پیشبیگی
۲۸ ساله 20برای منی که ۱۴سال رمان میخونم عالی بود واقعاعالی بود
۱ سال پیشDonya
20خیلی قشنگ بود
۱ سال پیشShim
۲۱ ساله 01خیلی چرت و تکراری بود از ی رمانی هم کپی شده بود. دقیقا سناریشوش همون بود
۱ سال پیشمهدیس
۲۵ ساله 20یکی از بهترین رمان های عمرم بود،واقعا ممنون از نویسنده توانمندمون،عالی بود عالی.دلم آراز میخواااااااد
۱ سال پیش
الهه
۳۵ ساله 00خیلی قشنگ بود