رمان لطفا با لبخند وارد دنیا شوید به قلم رویا کیانی
زندگی هر کدام از ما مثل یک رمان میماند، قصّهای نانوشته پر از اتفاقات خوب و بد. یکی با غم زندگیاش شروع میشود و یکی با شادی، یکی با شادی زندگیاش تمام میشود و یکی با غم.
ای کاش در زمان به دنیا آمدن، روی ورودی آن دو جمله مینوشتند: لطفاً با لبخند وارد {دنیا} شوید.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۲ دقیقه
- دختر قشنگم بههوش اومدی؟
کیمیا دستم را رها کرد و از تخت فاصله گرفت تا پدر نزدیک شود. گرمای دستش را که حس کردم قلب خستهام آرام گرفت. بوسهای به پیشانیام زد و در حالیکه مقاومت میکرد تا اشکهایش سرازیر نشود، دستانم را فشرد و پرسید:
- دیشب کجا رفته بودی؟ وقتی عمه النازت زنگ زد و گفت: تو برگشتی، یه لحظه هم درنگ نکردم. خدا میدونه اون ساعتهای بیخبری از تو چه بر من گذشت و وقتی فهمیدم تصادف کردی...
دیگر نتوانست اشکهایش را مهار کند. صدایش لرزید. چشمان قرمزش را که دیدم، بغضم ترکید و های های گریه کردم. کیمیا با دیدن آن صحنه ، سعی کرد پشت به ما، گریههایش را پنهان کند.
پرستار وارد شد و با بداخلاقی گفت:
- چه خبره؟ پدر و دختر بیمارستانو روی سرتون گذاشتید، یکم از بیمار فاصله بگیرید.
دستم که از دست پدر رها شد، قلبم از جا کنده شد. با نگاهام التماس کردم، دیگر من را رها نکند. هرقدم که دور میشد، قلب من هم به طرف او کشیده میشد. محتاج نگاهاش، محتاج دستهایش بودم. دلم نمیخواست تحت هیچ شرایطی او را از دست بدهم. او تنها تکیهگاه من بود.
دلم میخواست حرفهای عمه را فراموش کنم و یک لحظه از پدر جدا نشوم. همانطور که نگاهام به او بود، یاد حرف عمه افتادم:
« بذار الیاس بعد از سالها به عشقش برسه.»
ناخودآگاه به سمت کیمیا برگشتم. یکدفعه چیزی از ذهنم گذشت که نمیتوانستم آن را باور کنم. اون عروس ناکام و عشق پدر، کیمیا بود؟ اما او که بعد از فوت مادرم برای ادامهی تحصیل به خارج از کشور رفته بود! پس چرا پدر با مادرم ازدواج کرد در حالیکه کیمیا را دوست داشت؟ اگر بعد از برگشت کیمیا عاشق شد، چرا عشق خود را پنهان کرد؟ چرا اجازه نداد با ازدواجش، طعم مادر داشتن را بچشم؟ چرا میگفت کسی جای مادرت را نمیگیرد و من فقط عاشق مادرت بودم؟ چرا دروغ؟ شاید او هم من را یک مزاحم میدانسته و از رفتن من خوشحال شد.
چراهایی که در ذهنم به وجود آمد کمی من را نسبت به پدر و کیمیا دلسرد کرد. دیگر در چشمهای کیمیا مهربانی را احساس نمیکردم. قلب پریشانم به یکباره آرام گرفت و دیگر بیتاب دستان او نبود. نگاهام را به محفظهی سرمی که قطره قطره مایع آن به رگهایم تزریق میشد دوختم. پرستار خطاب به پدر گفت:
- حال دخترتون خیلی بهتره، فردا صبح مرخص میشه. فقط دو ماهی پاش داخل گچ میمونه
پرستا از اتاق خارج شد، پدر و کیمیا دوباره نزدیک من شدند. چشمانم را به بهانهی سردرد بستم. دلم نمیخواست در چشمان آنها نگاه کنم. وقتی نزدیک شد، بوی تن او را حس کردم که دوباره قلب من را به تپش انداخت. کسی داخل گوشم زمزمه کرد:
« نه! »
نمیتوانستم ازش متنفر باشم، من به امید آغوش پر مهر و محبّت او برگشته بودم تا بهش تکیه کنم. باورم نمیشد که دیگر متعلّق به من نباشد و کیمیا او را از من بگیرد.
همانطور که چشمهایم بسته بود، اشکهایم از گوشهی چشمانم سرازیر شدند. به راستی گریه کردن، بزرگترین نعمتی بود که خدا داده بود.
**********
صبحی از بیمارستان مرخص شدم. به همراه آنها به منزلی که به تازگی پدر به آن نقل مکان کرده بود، رفتیم.
یک پایم در گچ بود. لنگان، لنگان به کمک کیمیا وارد حیاط شدم. حیاط نقلی و باصفایی بود، مثل حیاط منزل قدیمی، ولی خیلی کوچکتر از آن بود. خانهای جدید و نوساز، ولی خالی از خاطرات کودکی بود.
کف حیاط موزاییک شده بود و از تمیزی برق میزد. از روی کنجکاوی، نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم. گوشهای از حیاط، باغچهی عریض و پر از گلهای رنگارنگ بود. بوی ریحان و نعنا به مشام میرسید که به تازگی جوانه زده بودند. پدر عاشق کاشت سبزی داخل باغچهی حیاط بود و کاشت آنها به سلیقه و علاقهی خودش بود. عطر گلهای یاس توجهام را به پشت سرم جلب کرد. یاسهایی که روی چوبی در گوشهی حیاط سرپا شده بودند و روی دیوار و گوشهای از حیاط به رقص در آمده بودند و برای سرک کشیدن در کوچه، قد علم کرده بودند و هر رهگذری را با زیبایی و عطرشان سرمست میکردند. ناخودآگاه لبخندی روی لبان من نقش بست. دلم میخواست ساعتها در حیاط بنشینم و به صدای جیک جیک گنجشکهایی که سر صبح سر و صدایی به راه انداخته بودند، گوش کنم.
پدر از پلههای پهنی که رو به روی درب حیاط قرار داشت، بالا رفت. درب آهنی، که با پنجرههای مربع شکل رنگارنگ مزین شده بود را باز کرد و رو به من گفت:
- به منزل خودت خوش اومدی عزیزم، امیدوارم از اینجا خوشت بیاد.
سرم را از روی خجالت به زیر انداختم، لبخندی که دقایقی بود روی لبانم نقش بسته بود، از روی صورت جمع کردم و آرام گفتم:
- ممنون.
در دل به خود لعنت فرستادم که مثل یک بختک دوباره روی زندگی پدر افتاده بودم و باید به عنوان یک مزاحم در کلبهای که عروس و داماد مهیّا کرده بودند و با سلیقهی خودشان آن را چیده بودند تا زندگی مشترک را آغاز کنند، زندگی کنم. حتماً کیمیا هم مثل عمه الناز از من متنفر بود و من را یک موجود مزاحم و لوس و خودخواه میدانست.
به سختی و به کمک عصا و کیمیا از پلهها بالا رفتم. وارد راهروی باریکی شدم که به سالن نشیمن منتهی شد. همه چیز کاملاً باسلیقه و مرتب چیده شده بود.
درکمال تعجب که فکر میکردم با دکوراسیونی متفاوت رو به رو خواهم شد، با تمام وسایلهایی که متعلّق به منزل قدیمی من و پدر بود، رو به رو شدم. هیچ چیزی تغییر نکرده بود، حتی مبلها که کاملاً رنگ و لعابشان را از دست داده بودند و مطمئن بودم پدر فکری برای تعویض آنها کرده است اما آنها هم سرجای خود قرار داشتند. روی دیوار هنوز عکسهای دونفرهی من و پدر قرار داشت. هرکدام از آن قابها برای من خاطراتی را تازه میکرد. قدمی برداشتم تا برای تجدید خاطره به سمت قاب عکسها بروم که با صدای پدر سر جای خود ایستادم.
پدر در درگاه یکی از اتاقها ایستاده بود، با دست اشارهای به داخل اتاق کرد و گفت:
- همهی وسایلت مثل قبل سر جاشه، منتظر بودم تا خودت بیای و با سلیقهی خودت بچینی.
لنگان، لنگان به سمت اتاقی که پدر به آن اشاره کرد، رفتم و با دیدن وسایلها، برق امیدی در دلم روشن شد. از خوشحالی دلم میخواست او را به آغوش بکشم و غرق بوسهاش کنم، اما از کیمیا خجالت کشیدم که مثل دختر بچهای، ذوقزدگیام را به نمایش بگذارم.
کمد، تخت، لباسها، کامیپوترم و هرچیزی که متعلّق به من بود، سرجای خودش قرار داشت. باورم نمیشد، اتاقی را برای من آماده نگه داشته باشد. بالشتم را به آغوش گرفتم و روی تخت نشستم. هنوز بالشت بوی اشکهای شبانهی من را میداد، بوی همهی خاطرات را میتوانستم استشمام کنم.
من که تصمیم داشتم تا خوب شدن پاهایم، چند روزی را مهمان منزل پدر باشم، با استقبال او، پاهایم برای رفتن سست شد و با خودم گفتم:
« حسم اشتباه نکرده و پدر هنوز من رو با آغوش باز پذیراست.»
یکباره به خودم آمدم و متوجه نگاههای آنها شدم که با لبخند در مقابلم ایستاده بودند و به ذوق و شوق من، لبخندی حاکی از رضایت میزدند. نگاهام که به کیمیا افتاد، لبخند از روی لبانم محو شد.
- دخترم بهتره، استراحت کنی. اگه به چیزی نیاز داشتی من رو صدا بزن.
بعد رو به کیمیا با حالتی طعنه به من، گفت:
- البته هروقت دخترم آمادگی داشت، اعلام میکنه تا با هم صحبت کنیم.
فهمیدم، پدر میخواهد هرچه زودتر در مورد ازدواجش با کیمیا با من صحبت کند اما من دلم نمیخواست راجع به این موضوع به طور مستقیم صحبت کنم.
اگر او در مورد عشق خود به کیمیا حرفی میزد به همهی شعارهای گذشتهاش در مورد علاقهای که به مادرم داشت، شک میکردم. دوست نداشتم جز در مورد مادرم، در مورد کسی دیگر، از احساسات خود بگوید.
کاملاً به او حق میدادم، ازدواج کند. حتی خیلی سالها پیش به او پیشنهاد داده بودم اما هر بار با پرخاش با من برخورد میکرد و اجازه بحث در این مورد را نمیداد.
ای کاش خیلی زودتر میفهمیدم که او عاشق دختر خالهاش شده بود، تا خودم رخت دامادی را بر تنش میکردم تا اینگونه مورد قضاوت قرار نمیگرفتم.
**********
کیمیا مشغول آماده کردن سوپ و آبمیوه شد. صدای پچ پچ آنها به گوش میرسید که با هم در مورد موضوعی بحث میکردند. ملحفهی سفید رنگی که کنار تختم تا شده بود را باز کردم و روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم. نمیدانم کی به خوابی عمیق فرو رفتم و باز با دیدن کابوس همیشگی با چهرهای ترسیده از خواب پریدم.
پدر و کیمیا سراسیمه به اتاق آمدند. پدر من را محکم به سینهاش فشرد، دستان یخ زدهام را در دستانش گرفت و گفت:
- آروم باش عزیزم.
چشمانم را باز کردم و درحالیکه سرم را به سینهی پدر تکیه کرده بودم، با چهرهای برافروخته گفتم :
- باز کابوس همیشگی!
کیمیا کنار تخت من نشست و دست دیگرم را در دست خود گرفت و با حالتی متعجّبانه ابروها را بالا انداخت و پرسید:
- چه کابوسی؟ مگه کابوست تکراریه؟
پدر اجازه نداد تا من حرفی بزنم، در جواب کیمیا گفت:
- نه چیزی نیس. چند روزی بیمارستان بوده توی روحیهش تاثیر گذاشته. بی زحمت لیوان آب پرتقال رو براش بیار.
کیمیا که منتظر جواب از طرف من بود و با پاسخ پدر قانع نشده بود، مجبور به اطاعت از او شد و به سمت آشپزخانه رفت.
پدر من را به آرامش دعوت کرد و گفت:
- دراز بکش تا آروم شی.
با صدایی آهسته گفتم:
- اما آخه این چه کابوسیه؟ یه دختر باردار شبیه خودم! توی تاریکی از پلهها پرت میشه و کسی نیس که کمکش کنه، با جیغ و ناله اونه که به وحشت میافتم و از خواب بیدار میشم.
انگشت سبابهاش را روی بینیاش به نشانهی (هیس) قرار داد و آرام گفت:
- آروم! بارها برام تعریف کردی، فعلاً استراحت کن. بعدا در موردش حرف میزنیم.
سحر ۳۵
00قشنگ بود
۱۱ ماه پیشزری مقیسه
00خیلی خسته کننده معلوم حرفی برای گفتن نداره
۱ سال پیشعسل
۳۰ ساله 10خیلی عالی و عبرت آموز بود چیزای زیادی ازش یاد گرفتم❄💚💥
۱ سال پیشN@¥£R
۳۷ ساله 00رمان خوبی بود
۲ سال پیشF
۱۸ ساله 10رمان بدی نبودا ولی خیییلللی متفاوت بود شاید بعضی از افراد اونو خیلی دوست داشته باشن ولی بعضیا اصلا بنظرم به درد رده ی سنی ۴۰ سال به بالا میخورد و وسطای رمان انگار چند قسمتش حذف شده بود از این رو نمیشد
۳ سال پیش?دیش دیری دیرین?
649چمدان را در صندوق عقب ماشین جای داد؟؟؟😐 اینقد بدم میاد اینطوری رمان مینویسنااااااا عاقا چرته مسخرس نخونین😐😐😕
۴ سال پیشزهرا
352چون چمدان را در صندوق عقب ماشین جای داد رمان مسخره ایه ؟؟؟
۴ سال پیش
507نه جون کتابی نوشته رمانه ی بدیه و اوصولا کسایی که رمان میخونن از لحن کتابی خوششون نمیاد یکیش خوده من
۴ سال پیشبیتا
۱۸ ساله 115موافقم منم همینطوریم
۳ سال پیشدخترک تنها
۱۸ ساله 127منم موافقم اصلا ازکتابی و باادب بوددن خوشم نمیاد
۳ سال پیش????????
۱۵ ساله 139اگه واقعن یه خواننده باشی برات فرقی نداره ک کتابی نوشته یا نه مهم عمق داستانه خیلی از رمان های کتابی هستن که بشدت فوق العادن مثل بازوبند طلا ک تو برنامه گذاشته شده..!
۳ سال پیشرویا
۱۶ ساله 61به نظرم رمان خوبی بود ولی چون کتابی نوشته شده بود از نظر خیلیا بد میشه ولی به نظرم خیلی دیگاه ادمو نسبت به زندگی عوض میکنه و خاطرات این ۴ تا دختر خیلی زیبا بود و ادم دلش از روزگار میگیره🥺🙂💔
۳ سال پیشدختر ننم
40اسم رمان قشنگه 🤪🤤
۳ سال پیش?
42ممنون . اولا خلاصه ی خوبی نداشت و گُنگ بود من به شخصه دوست ندارم دوما چرا کتابی مینویسین نه واقعا چرا چرا چرا ؟،؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این خودش باعث میشه نویسنده با رمان ارتباط برقرار نکنه و این خوب نیست.
۴ سال پیش
50😐
۴ سال پیشQueen
۱۸ ساله 133چرا خلاصش انقدرها هم بد نبود 😶
۴ سال پیشساغرم
20به خدا حرف نداشت واقعا عالی بود مخصوصا خاطرات سه دوست عالی بود دست نویسنده واقعا درد نکنه
۴ سال پیشنورا
۱۲ ساله 00مزخرفففففف دختره اصلا حس های لامثه نداره
۴ سال پیشدخی لجباز
۱۵ ساله 91ای خداااااا خلاصه های خوبی بنویسین حداقل بفهمیم موضوع از چه قراره حالاها دیگه به جای خلاصه همش قسمتی از رمان ها رو می نویسین ااااااااه😒😒😒😒😒😣😣اخه اینم خلاصه بود نویسنده 🙄🙄🤨🤨
۴ سال پیش
صدف
۴۳ ساله 00ممنون از نویسنده عزیز بابت رمان بسیار پخته و جذابی که نوشتن خیلی زیبا بود