ماه شب چهارده

به قلم نازنین فرهادی نسب

عاشقانه اجتماعی

رویای سپید رنگِ مَهوا، به سیاه‌ترین کابوس روزگارش مبدّل شد. روح پاک او بی‌رحمانه به سمت آتش فرار کرد و قلب تپنده‌اش، توسط دیکتاتوری ظالم به اِسارت گرفته شد. مقصر مهوا نبود؛ او داخل این بازی جایی نداشت اما بی‌‌اختیار، یکی از مُهره‌های مهم این بازی شد. برای او برُد، ماندن بود و باخت، مُردن. راه و رسم این بازی را نمی‌دانست. او، خنده‌هایش دیگر از اعماق قلب سرچشمه نمی‌گرفت! خاکسترِ وجود مهوا، نزد چه‌کسی به امانت سپرده شد!؟ در دستان نامردیِ که ادّعای عاشقی می‌کرد یا در دستان مردی که از اعماق وجود، عاشق بود؟


15
379 تعداد بازدید
1 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

"مقدمه"
در حصارِ پیچک‌های درد، خُرد شدم.
در مرداب متعفن روزگار، همچو نیلوفری سرگردان زیستم.
در پیله‌ی نمور روحِ خود، زندانی شدم.
پروانه نشدم‌.
پروانگی را بلد نبودم.
در این پیله، به‌سان عقربی کشنده زیستم‌.
زهرآلود شدم، دردآور شدم، کشنده شدم‌.
آن من قدیم، دیگر در منِ جدید وجود نداشت.
این من، درّنده‌‌تر از قبل درونِ این کالبد جای می‌گرفت.
شاید شانه‌های اَمن او، مأمن‌گاه آرامش من باشد!
تنها او می‌داند و بس...
****
صدای سایش دمپایی‌های پلاستیکی روی موزائیک‌های شکسته‌، مثل سنباده مغزم رو می‌تراشید. تعداد قدم‌های رفته و برگشته‌ام داخل این حیاط نقلی، قابل شمارش نبود اما انگار کیلومتر‌ها حرکت کرده بودم و این موضوع، از ناله‌های دردناکِ تک تک ارگان‌های بدنم آشکار بود.
درونم پر از التهاب بود، گدازه‌‌های خشم بی‌رحمانه‌تر از همیشه داخل مغزم می‌خروشید و نگرانی، از قلب مستأصلم چکه می‌کرد؛ حتی خُنکای نسیم مهرماه هم توان خاموش کردنِ این آتش شعله کشیده رو نداشت!
کنار تنه‌ی کهنسال درخت آلبالو ایستادم و به اندام نحیف مامان که روی اولین پله‌ی سیمانی نشسته بود، خیره شدم.
دونه‌های یاقوتی رنگ تسبیح، به انگشت‌های لرزیده‌اش استقامت می‌بخشید و ذکرهایی که زیر لب زمزمه می‌کرد؛ نه تنها خودش، بلکه قلب من رو هم به آرامش دعوت می‌کرد.
تا مامان متوجه‌ی هدفِ نگاهم شد، نگران زمزمه کرد:
- دخترم یه بار دیگه زنگ بزن، شاید این‌بار جواب داد!
با قدم‌های نامتقارن به سمت مامان حرکت کردم و درست کنارش، روی پله‌ی سیمانی نشستم.
- با این‌که می‌دونم جواب نمی‌ده اما چشم، زنگ می‌زنم.
باز هم شماره‌ی ماهان رو لمس کردم و منتظر به صفحه‌ی گوشی خیره شدم اما مثل دفعات قبل، هیچ صدایی از جانب ماهان شنیده نمی‌شد.
- جواب نمیده.
صفحه‌ی گوشی رو خاموش کردم و به سمت اندام لرزیده‌‌ی مامان چرخیدم‌، این نسیمی که می‌وزید برای مامان آروم نبود، ملیح نبود بلکه مثل طوفانی سهمگین بند بند وجودش رو به سمت سرما سوق می‌داد.
- مامان نگرانِ ماهان نباش، اون سر از پا درازتر برمی‌گرده تو چرا خودت رو ناراحت می‌کنی؟
نگران‌تر از همیشه، گره‌ی چارقد یشمی رنگش رو سفت‌تر کرد و گفت:
- مگه می‌شه ناراحت نباشم دخترم؟ این‌چند روز رفتارهای ماهان خیلی عوض شده، من مادرشم، من می‌فهمم.
نمی‌شد انکار کرد، منشأ همه‌ی نگرانی‌ها فقط ماهان بود؛ ماهانی که روز به روز عجیب‌تر و غیرقابل درک‌تر می‌شد.
چیزی برای گفتن نداشتم، کلماتی که داخل مغزم غوطه‌ور بود نه توانِ آروم کردن مامان رو داشت نه عصبانیتِ خودم رو فروکش می‌کرد!
نگاهم رو از چشم‌های عسلی رنگ مامان ربودم و به آسمونِ شب چشم دوختم؛ هیبت ماه مثل همیشه نبود، درخشنده و تابان نبود، انگار امشب ابرهای مات و غلیظ پادشاهِ آسمون بودند!
با صدای بغض‌آلود مامان، نگاه از هلال کِدر ماه گرفتم و همه‌ی هوش و حواسم رو به سمتش معطوف کردم.
- اگه اتفاقی برای ماهان افتاده باشه چی؟
لبخندی روی لب‌هام نشوندم و بی‌محابا اندام ظریفش رو در آغوش کشیدم.
- نگران نباش مامان جون اون هفت تا جون داره...
مکث کردم، انگشت اِشاره‌ام رو بالا آوردم و ادامه دادم:
- حتی یدونه‌اش هم هدر نرفته‌.
مامان مابین غصه‌های مادرانه‌اش لبخندی زد، با دست‌های یخ بسته‌ گونه‌هام رو نوازش کرد و سکوت رو ترجیح داد.
گذر دقیقه‌ها و ثانیه قابل محاسبه نبود، مامان مثل اسپندِ روی آتش شده بود و رنگ به صورت نداشت. اما من... عصبی بودم، از طغیان افکاراتی که فرقی با خوره نداشت خشمگین بودم.
با صدای ناگهانیِ چرخش کلید داخل قفل، سر تا پا گوش شدم برای شنیدن و نگاهم رو به درب حیاط آویختم.
بعد از باز شدنِ درب حیاط، قامت بلند ماهان پیدا شد. مثل همیشه نبود، شکننده شده بود، کمرش مثل پیرمردی هفتاد ساله خمیده شده بود.
از روی پله‌ی سیمانی برخاستم و تابش آزاردهنده‌ی گیسوانی که روی صورتم می‌رقصید رو پشت گوش‌، فرستادم.
صورت خون‌آلود ماهان با هر قدمی که به سمتش برمی‌داشتم، واضح‌تر و آشکارتر می‌شد؛ ریتم تپش‌های قلبم با دیدن لباس‌های خاک‌آلود و پاره شده‌اش، نامنظم‌تر از همیشه می‌کوبید.
صدای مبهوت مامان با دلهره‌ای وصف ناشدنی برخاست، صوتی که بی‌شک بابا رو از خواب بیدار می‌کرد!
- خدا مرگم بده، ماهان... پسرم... چی‌شده؟
ماهان بعد از بستن درب حیاط، روی زمین نشست و با گوشه‌ای از تیشرت سیاه رنگش، خون کنار لبش رو پاک کرد.
- خوبم مامان، چیزی نشده.
مامان کنار ماهان زانو زد، با چشم‌های اشک‌آلود به صورت کبودش خیره موند و پژواکِ هق‌هق‌های دردناکش، داخل حیاط پیچید.
- یعنی چی چیزی نشده؟ پس این صورت چرا این شکلی شده؟ دعوا کردی؟ هان؟
به تبعیت از مامان، کنار ماهان روی موزائیک‌های سرد و سخت نشستم و از پشت پرده‌ی نازک اشک، نگاهش کردم.
- ماهان، حالت خوبه؟ چی‌شده؟
بی‌شک موضوعی آزارش می‌داد! این از کوبیدن مداومِ پاهاش روی زمین واضح و مبرهن بود.
- مامان، بزرگش نکن چه دعوایی؟ از روی موتور افتادم.
این صورت ترکیده، این لباس‌های پاره شده هیچ ربطی به موتور نداشت. انگار حقیقت چیز دیگه‌ای بود! گفته‌های ماهان با شنیده‌های ما بی‌شک، سرتاسر تناقض بود.
مامان پر از دلخوری، گوشزدهای همیشگی رو مجدد تکرار کرد.
- صد دفعه گفتم سوار موتور نشو چرا به حرفم گوش نمیدی پسر؟ هزار دفعه هم به اون دوستت سپهر گفتم تو رو سوار موتورش نکنه.
اون خشمی که تا چند دقیقه‌ی پیش داخل وجودم سروری می‌کرد حالا به دریایی بی‌موج بدل شده بود، ماهان هم مدام نگاهش رو به چشم‌های ماتم زده‌ام می‌دوخت انگار حرفی برای گفتن داشت، انگار موضوعی زجرش می‌داد!
نگاهِ سرشار از رخوتش رو ازم گرفت، تکونی دردناک به ماهیچه‌های بدنش داد و پر از درد نجوا کرد:
- بسه مامان، من دیگه بزرگ شدم بچه که نیستم.
صدای هراس‌آلود بابا، اسم مامان رو مخاطب قرار داد و همین موضوع، صحبت‌های مامان رو داخل بطن سینه‌اش محبوس کرد.
- فریبا، فریبا چی‌شده؟
مامان بی‌توجه به بابا، دست‌های لرزونش رو بالا آورد و موهای به خاک نشسته‌ی ماهان رو تمیز کرد.
- به‌جای این‌که بزرگ بشی با این کارات، روز به روز بچه‌تر میشی.
ایستاد و با بغضی که کنترل کردنش سخت و دشوار بود، ادامه داد:
- میرم آماده شم بریم درمونگاه‌.
مامان بدون کمی تأمل به سمت پذیرایی شتافت، از مخالفتِ ماهان برای رفتن به درمونگاه می‌ترسید یا شایدم این عجله، به‌خاطر آروم کردن قلب بابا بود!
بعد از رفتن مامان، به ماهان خیره شدم.
خونی که از گوشه‌ی لبش سرازیر می‌شد قصد بند اومدن نداشت، پلک‌های متورمش لابه‌لای کبودی‌ها مخفی شده بود و سیبک گلوش می‌لرزید، انگار به اجبار سنگِ درشت بغض رو قورت می‌داد!
با گوشه‌ای از تیشرت گل گلی‌ام، مشغول پاک کردنِ زخم‌های روی دستش شدم و پرسیدم:
- به‌نظرت مامان دروغات رو باور کرد؟
هر تکونی که می‌خورد، ناله‌های دردناکش قلبم رو چنگ می‌انداخت‌‌؛ چه‌قدر برای من پس زدنِ اشک‌های متلاطم و سوزنده، سخت و دشوار بود!
کوتاه و مختصر جواب داد:
- آره‌.
بی‌اختیار لبخندی روی لب‌هام نقش بست، شکوفه‌های سرخِ قلبم پژمرده شده بود و این لبخند، بی‌معناترین لبخند جهان بود! شاید این کِشش لب‌ها، فرقی با تیک عصبی نداشت!
- انقدر مامان رو اذیت نکن ماهان، تا چند دقیقه‌ی پیش تن و بدنش به‌خاطر تو می‌لرزید.
خنده‌های هیستریک و عصبی تنها جوابی بود که از ماهان شنیدم، این رفتارهای ضد و نقیض برای من سرتاسر تعجب و تحّیر بود.
- وا، خل شدی؟
با همون خنده‌های ترسناک و بغض‌آلود، غرید:
- من دیگه تموم شدم مهوا، از فردا دیگه ماهانی وجود نداره‌؛ بعد رفتنم دیگه تن و بدن مامان به‌خاطر کارای من نمی‌لرزه‌!
مثل همیشه بود، شوخی‌های بی‌مزه‌اش زمان و مکان نمی‌شناخت‌. بی‌توجه به دردهای سلطه‌گری که داخل بدنش می‌پیچید، سقلمه‌ای به بازوش کوبیدم و لبریز از حرص گفتم:
- نکنه مغزتم ضربه خورده؟ سرت رو بیار پایین ببینم...
بعد از اتمام جمله‌ام، به آرومی سرش رو به سمت پایین هدایت کردم و با دقت، دنبال زخمی روی سرش گشتم اما نبود؛ زخمی ندیدم‌.
- از لحاظ ظاهری که سالمه...
متفکر به چهره‌ی گلگون و غضبناک ماهان خیره شدم با لحنی پیروزمندانه، ادامه دادم:
- دیدی چی شد؟ یادم رفته بود تو کلاً مغز نداری!
نمی‌خندید، مثل همیشه نبود! پوستِ سرخ صورتش با خونی که از نگاهش می‌چکید، شباهت رعب‌آوری داشت.
- مهوا بس کن، انقدر چرت و پرت نگو.
لب‌هام رو آویزون کردم و مجدد مشغول پاک کردن خونِ روی دست‌هاش شدم، واقعاً الان وقت نمک ریختن نبود.
سرشار از دلخوری لب زدم:
- خب اگه میخوای چرت و پرت نشنوی، تو حرف بزن.
سرش رو به دیوار آجریِ پشت سرش تکیه داد و باز هم تلخ خندید، خنده‌هایی که لبریز از بغض بود.
- مهوا نمیتونم چیزی بگم، جرئت گفتن ندارم... خیلی می‌ترسم‌.
دونه‌های ریز و درشت عرق روی پوست صورتش، مثل گردابی عمیق روح ماهان رو می‌بلعید؛ ترسی که از نگاهش تراوش می‌شد به‌راحتی قابل دیدن بود.
- ماهان بگو، خواهش می‌کنم به من بگو کدوم آشغالی این بلا رو سرت آورده؟ چرا مخفی می‌کنی؟ اصلاً دلیل این‌همه ترس چیه؟
کمی جا به جا شد و به‌زحمت از روی زمین برخاست، انگار می‌خواست از سوالاتی که پرسیده بودم فرار کنه!
- ماهان اگه حرف نزنی منم میرم به مامان میگم قضیه موتور دروغ محض بودا، حالا خود دانی!
دست به کمر شدم، تهدیدآمیز نگاهش کردم و پیگیرتر از قبل ادامه دادم:
- خب بگو، می‌شنوم!
توان ایستادن نداشت اما مثل همیشه می‌جنگید، با جسمی جدال می‌کرد که مال خودش بود.
- نمی‌تونم چیزی بگم، انقدر کَنه نباش.
می‌خواست حرف بزنه اما زبونش برای گفتن نمی‌چرخید، می‌خواست غم‌های وجودش رو بیرون بریزه اما انگار نمی‌تونست! حسِ این احساسات برای من کار دشواری نبود.
- باید بگی ماهان، باید به من بگی چیشده اصلاً به‌خاطر خودت نه... به‌خاطر مامان و بابا حرف بزن، این آشغالی که مسبب این ماجراست شاید فردا بلای بدتری سرت بیاره! به من بگو، حرف بزن.
با دست راست، کلافه‌تر از همیشه صورتش رو نوازش کرد؛ نوازشی که از نظر من بیشتر به خودزنی شباهت داشت اما انگار این‌کار، خشمِ درونش رو تخلیه می‌کرد!
- منِ آشغال، زندگیم رو با دستای خودم نابود کردم... منِ احمق، دیگه جرئت زندگی کردن ندارم مهوا... خجالت می‌کشم از عوضی بودنم تعریف کنم، بفهم.
این سربسته حرف زدن‌های مکرر آزارم می‌داد، دوست داشتم مثل همیشه روی سرش آوار بشم اما نمی‌شد چون، از قبل آوار سنگین‌تری جسم و روحش رو آزرده بود.
- همین؟
لب‌های زخم شده‌اش رو باز کرد تا کلمات رو در پس کلمات بچینه، اما صدای نگران مامان مانع از این کار شد.
- بریم پسرم.
ماهان بی‌توجه به من، به سمت مامان برگشت و بی‌حوصله زمزمه کرد:
- من خوبم مامان، بیخی.
مامان درحالی که چادر سیاه رنگش رو، روی سرش مرتب می‌کرد از پله‌ها پایین اومد. هنوزم مثل دقایق قبل از ترس می‌لرزید و نَم اشک داخل چشم‌های لاله‌گونش پابرجا بود‌.
- بیخی یعنی چی؟ تا بیشتر از این سکته‌ام ندادی راه بیفت‌.
مقاومت در برابر خواسته‌ی مامان، مثل همیشه بی‌سرانجام بود. ماهان تیشرت خاک‌آلودش رو تکوند و نگاه آشفته‌اش رو به من دوخت.
- مهوا آماده شو.
نگاه خسته‌ام در جست‌وجوی کمی خواب بود، خوابی که ماهان امشب از چشم‌هام دزدیده بود. خمیازه‌ای بلند بالا کشیدم و در همین حین، کش و قوسی به اندامِ کرختم هدیه دادم.
- من خستم، نمیام.
مامان با تکون دادن سر حرفم رو تأیید کرد و برای دفاع از من، گفت:
- کجا بیاد طفلی؟ فردا صبح باید بره سرکار.
ماهان بدون اعتراض، با قدم‌های نامتوازن و دردناک به سمت درب حیاط برگشت‌. بعد از چند ثانیه، درست مابین چارچوبِ درب ایستاد و با دست‌های لرزون، گوشی رو از جیب شلوارش بیرون کشید و نگاهی به صفحه‌‌اش انداخت.
- من میرم دخترم، یک ساعت دیگه وقت قرصِ فشار باباته، یادت نره‌.
نگاهم رو از ماهان گرفتم و با لبخندی اطمینان بخش، خیال مامان رو نسبت به این قضیه راحت کردم.
- چشم مامان.
بندِ کیف شکلاتی رنگش رو مابین انگشت‌های دستش فشرد و با قدم‌های بلند ازم دور شد.
بعد از رفتن مامان، من موندم و کوهی از خیالاتِ بی‌جواب... تنها موندم با حس‌های سرکشِ جان‌سوز... تنها شدم با مغزی که لبریز از سوالات بی‌منطق بود.
شونه‌ای بالا انداختم و بی‌توجه به غرّشِ شدید آسمون، از چند پله‌ی سیمانی بالا رفتم. درب سفید رنگِ پذیرایی رو باز کردم و بدون ذرّه‌ای تولید صدا، خرامان خرامان به سمت اتاقی که درست کنار آشپزخونه قرار داشت، حرکت کردم اما با صدای پیامکِ گوشیم، تموم زحمتام نیست و نابود شد.
به‌سرعت گوشی رو از جیب شلوار گل‌گلی‌ام بیرون کشیدم و به صفحه‌اش چشم دوختم‌، اسم ماهان با پیامی کوتاه روی صفحه‌ی گوشیم حکاکی شده بود.
- می‌خواستم باهات حرف بزنم اما نشد، جرئتش رو نداشتم.
با کوبیدن انگشت اِشاره‌ام روی صفحه‌ی گوشی، به‌سرعت جوابش رو دادم.
- تا وقتی من هستم هیچی رو داخل قلبت نگه ندار، بیدار می‌مونم تا بیای با هم حرف بزنیم.
به ریتم نفس‌های نامنظمم نظم بخشیدم، از این‌که بالأخره علتِ دردهای ماهان رو می‌فهمیدم آرامشی وصف ناشدنی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت‌.
با صدا و لرزشِ گوشی مابین انگشت‌های دستم، لبخندِ روی لب‌هام رو جمع و جور کردم و مجدد به صفحه‌اش خیره شدم.
- امشب نمیشه مهوا، فردا حرف می‌زنیم.
تنها به کلمه‌ی باشه اکتفا کردم و به محض ارسال این پیام، صدای بابا هم برخاست.
- دخترم، مهوا.
با قدم‌های بلند به سمت اتاق بابا شتافتم، درب نیمه‌باز کِرمی رنگ رو تا انتها باز کردم و داخل شدم.
- جانم بابا؟
برق دلواپسی به‌راحتی داخل نگاهش قابل رویت بود، حتی غول تاریکی هم نمی‌تونست انعکاس این احساس رو نابود کنه.
- دخترم از نگرانی خوابم نمی‌بره، بیا کمکم کن.
بدون مخالف، فرش‌های قرمز رنگ رو سپری کردم و به سمت ویلچری که یک متر با تخت بابا فاصله داشت، قدم برداشتم.
دسته‌های سیاه رنگش رو فشردم و درست کنار تخت، ویلچر رو ثابت نگه داشتم.
- بیا بابا جون.
کنارش ایستادم و با گرفتن بازوهای تضعیف شده‌اش، اندام لاغرش رو روی صندلیِ چرخ‌دار نشوندم.
در حالی که ویلچر رو از اتاق بیرون می‌بردم، نجوا کردم:
- بابا جون نظرت چیه؟
بابا کمی به سمتم چرخید و با زیتون نگاهش براندازم کرد، بی‌شک از افکارت پلیدم باخبر بود! ابروهای پهن و مردونه‌اش رو بالا انداخت و پرسید:
- در مورد چی؟
فرهای درشتِ موهای خرمایی رنگم رو پشت گوش فرستادم و جوابِ پرسش بابا رو با کمی مکث دادم.
- یه تنبیه درشت برای ماهان، هم اون سرعقل میاد هم من شادروان می‌شم و صدالبته، شما یه نفس راحت از دستش می‌کشید.
بابا دستی روی ریش سپید شده‌اش کشید و گفت:
- تنبیه درشت از نظر تو چیه دخترم؟ قتل؟
ویلچر رو درست چند متر دورتر از تلویزیون متوقف کردم و مقابل پاهای بی‌جون بابا زانو زدم.
واقعاً داخل مغز بابا چه موجود خطرناکی شده بودم و خودم خبر نداشتم! خندیدم و افکاراتِ خبیثم رو به زبون آوردم.
- نه دیگه قتل یه کوچولو زیاده‌رویِ، مثلاً ماهان رو با کمال احترام شوت کنیم سربازی یا برای چند ماه بفرستیمش شهرستان خونه‌ی آقابزرگ!
این موضوعات، تلخ بود اما خالی از لطف هم نبود. این چند مدت ماهان از اعماق قلب نمی‌خندید؛ مثل همیشه سرشار از شور و شوق و شیطنت نبود، دیگه روزها و شب‌هاش با بی‌خیالی سپری نمی‌شد انگار، گِره‌ی کوری زندگیش رو به هم متصل کرده بود!
با صدای بابا رشته‌های به هم پیوسته‌ی افکارم پاره شد.
- اگه بگم فکر خوبی نیست دروغ گفتم دخترم، خودم خیلی به این موضوع فکر کردم اما فایده‌ای نداشت چون قضیه‌ی سربازی، از نظر ماهان کنسله.
مخالفت کردن ماهان دور از ذهن نبود، مگه می‌شد از دوست‌های چرت‌تر از خودش دست بکشه؟ مگه می‌شد از متر کردن کوچه‌ها و خیابون‌ها دست برداره؟ محال و غیر ممکن بود.
- تو غصه نخور بابا جون، مگه یادت نیست قبلاً به من چی می‌گفتن؟
به ناخن‌های برّاق دستم خیره شدم و ادامه دادم:
- به من میگفتن مهوا کَنه، انقدر می‌چسبم به مغزش تا راضی بشه.
بابا بی‌محابا خندید و موهای ژولیده‌ام رو نوازش کرد.
- با این زبونی که تو داری نیازی به القاب عجیب و غریب نیست دخترم.
به جوابی که از جانب بابا شنیده بودم لبخند زدم و نگاهم رو به چروک‌های ریز و درشت صورتش دوختم، گذر بی‌انصاف زمان چهره‌ی مهربون بابا رو مثل دفتری سفید رنگ، خطاطی کرده بود و تارهای سیاه رنگِ موهاش، حالا سپید و کم‌پشت شده بود؛ بابا برای پیر شدن عجله داشت یا این روزگار سنگدل جسم و روحش رو به اِسارت گرفته بود؟
- مهوا، دخترم برو استراحت کن چشم‌هات قرمز شده.
با تکون دادن سر موافقت خودم رو اعلام کردم و ایستادم، چشم‌های بابا هم از بی‌خوابی به سمت سرخی می‌دوید.
- بابا توام استراحت کن، خودت رو انقدر به‌خاطر ماهان اذیت نکن.
بابا کمی خم شد و روزنامه‌‌ای از روی عسلیِ کنارش برداشت و در همون حین نجوا کرد:
- من خوابم نمی‌بره دخترم، تو برو استراحت کن.
تو این لحظات هوشیار موندن برای من دشوارتر کار ممکن شده بود، به‌قدری خسته و بی‌حوصله بودم که از دیدِ من دقیقه‌ها و ثانیه‌ها به‌سختی می‌گذشت‌!
بعد از بوسیدن گونه‌ی بابا، قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
- اگه کاری داشتی صدام کن بابا، شب بخیر.
بابا هم تنها به کلمه‌ی "شب بخیر" اکتفا کرد و مشغول خوندن روزنامه‌ شد، رورنامه‌ای که یکی از بهترین سرگرمی‌های روزمره‌اش شده بود.
بعد از گذشت چهار سال، هنوز هم به قدم‌های بلند و استوار بابا امید داشتم، هنوزم منتظر شنیدن گام‌های مستحکم بابا، برای شمارش قدم‌های پرقدرتش روز شماری می‌کردم؛ هنوزم به قدم‌های مردونه‌ای که زمین و زمان رو به لغزش وادار می‌کرد، دل‌بسته بودم. همین امیدهای کوچیک بود که قلبم رو زنده و تپنده نگه داشته بود.
مثل همیشه و هر زمان، تَرَک‌های قلبم رو با دست‌های خودم تیمار کردم و به سمت آشپزخونه گام برداشتم‌.
بعد از برداشتن قرصِ‌فشار و لیوانی لبریز از آب خُنک، از آشپزخونه‌ی شش متری که خفقان‌آورترین فضای این خونه محسوب می‌شد، بیرون زدم.
قرص و لیوان رو روی عسلی، درست همون‌جایی که محل سکونت روزنامه‌های بابا بود قرار دادم و به سمت اتاقم که کنار آشپزخونه قرار داشت، حرکت کردم.
دستگیره‌ی فلزیِ درب رو به سمت پایین فشردم و وارد اتاق شدم.
لامپ سفید رنگ رو با فشردن کلیدِ مختص به خودش، روشن کردم و به سمت کمدی شکلاتی رنگ که گوشه‌ترین قسمت اتاق قرار داشت حرکت کردم.
رَد خون و خاک قسمتی از لباسم رو آلوده کرده بود و باید قبل از رفتن به تخت، عوض می‌شد.
بعد از تعویض لباس‌های کثیفِ تنم با تیشرت و شلوار سورمه‌ای رنگ، لامپ رو خاموش کردم و روی تخت نشستم.
ذکرهایی که مَرهم روزگارم شده بود رو طبق روال همیشه، مثل هرشب زیر لب زمزمه کردم و سر روی بالشت گلبهی رنگم قرار دادم؛ بدون غرق شدن داخلِ تفکرات مضحکم، مابین سیاهچاله‌ای عمیق و سرشار از بی‌خیالی دفن شدم...
***
هوای مهر ماه مثل هر سال، بی‌ثبات و آشفته بود. گاهی اشعه‌های ذوب کننده‌ی خورشید جسم آدم رو می‌بلعید و گاهی، نسیم خنک و غرّش ابرهای خاکستری رنگ روح آدم رو نوازش می‌کرد؛ این تضاد برای من نامتعادل و زیبا بود!
گوشه‌های شال مشکی رنگم رو مرتب کردم و بعد از پوشیدن کتونی‌های ونسِ سفیدم، موزائیک‌های نم‌زده‌ی حیاط رو پشت سر گذاشتم و از حیاط خارج شدم.
اولین قدمی که روی آسفالت‌های زمخت کوچه برداشتم با دیدنِ مردی قوی هیکل، متوقف شد.
درست چند متر دورتر از من، زیر شاخسارهای کوتاهِ درخت کاج نشسته بود و نگاهش مدام مابین من و خونه‌ای که ازش خارج شده بودم، می‌چرخید.
لباس سرتاسر سیاه و ردِ زخم درشتی که روی گونه‌ی سمتِ چپش حک شده بود، ترس رو به بند بند وجودم تزریق می‌کرد. به‌قدری نگاهش سرشار از قلدری بود که من برای برداشتنِ قدم‌های بعدی مردد بودم.
این موقع از روز که حتی خورشید هم تازه از راه رسیده بود، هیچ آدمی داخل کوچه دیده نمی‌شد؛ تنها من بودم و مردی که نگاه‌های عجیب و زننده‌اش، لرز به روح و قلبم می‌انداخت.
مثل همیشه بودم، با این‌که از اعماق وجود می‌ترسیدم اما ظاهرم محکم و بدون ذرّه‌ای تغییر بود.
هیچ‌وقت نشد، نتونستم این خصلت رو از وجودم ریشه‌کن کنم و بالأخره یه روزی این شجاعتِ آبکی، کار دستم می‌داد.
زیپ کیف سفید رنگم رو باز کردم و نمادین مابین وسایلم دنبال چیزی گشتم که خودم نمی‌دونستم چیه! به هیچ وجه دلم نمی‌خواست با برگشتن به خونه اونم بدون دلیل، از نگاه اون آدم یه بزدلِ ترسو به‌نظر برسم!
خیلی عادی، زیر لب زمزمه کردم:
- ای بابا کیف پولم رو که جا گذاشتم‌.
به سمت درب خونه برگشتم اما با شنیدن صدای کریه و کلفتش، تک تک عضلاتم به یک‌باره خشکید.
- ببخشید!
با هزار زور و زحمت، مجدد به سمتش چرخیدم؛ انگار با شنیدن صداش بازهم تیک‌های عصبی گریبان‌گیرم شده بود!
لب باز کردم و با صدایی که استحکام کافی رو داشت، گفتم:
- بله؟
ایستاد و با قدم‌های بلند، از پناهگاهی که زیر درخت کاج برای خودش ساخته بود، خارج شد. حتی زمانی که نشسته بود قدِ بلندش کاملاً آشکار و واضح بود و حالا که ایستاد، شاید دو برابرِ من شد!
- ماهان خونه‌ست؟
با هر قدمی که به سمتم برمی‌داشت، اجزای صورت رعب‌آورش پدیدار و پیداتر می‌شد. شکستگی گوشِ سمت راست و رَد‌های ریز و درشت چاقو روی بازوهای گندمگونش، برای من از این آدم یه موجود خطرناک می‌ساخت.
- ماهان کجاست؟
پلک‌های سنگینم رو چندین بار به هم فشردم و نگاه خشمگینم رو به مردمک‌های قهوه‌ای رنگش دوختم، همه‌چیز از کنترلم خارج شده بود حتی زبونم...
بی‌توجه به سوالی که پرسیده بود، خروشیدم:
- ببینم تو چرا نشستی زاغ سیاه ما رو چوب می‌زنی مَردک؟
میمیکِ صورتش هیچ تغییری نکرد؛ طعنه و خشمی که نثارش کرده بودم، برای این آدم ذرّه‌ای مهم و قابل درک نبود!
- با ماهان کار داشتم، برو بهش بگو بیاد بیرون.
هیچ‌وقت این مرد رو کنار ماهان ندیده بودم؛ رفتارهای مشکوک این آدم با این چهره‌ی خصمانه، به‌سختی داخل مغزم تجزیه و تحلیل می‌شد! نمی‌دونستم باید استقامت به‌خرج می‌دادم و خودم دلیلِ حضورش رو می‌فهمیدم یا برمی‌گشتم و بدون مخالفت، ماهان رو صدا می‌زدم!
مابین تشنج‌‌های افکارم، با استیصال نجوا کردم:
- ماهان نیست‌، چی‌کارش داری؟
چنگی مابین هجوم موهای مشکی رنگش زد و بی‌پروا غرید:
- برو بهش بگو بیاد بیرون، فکر کرده با هالو طرفه؟
گستاخی از نگاهش می‌بارید، با رگ‌های متورمِ پیشونی و مشت شدنِ انگشت‌های دستش، کنترل خشم درونش بی‌فایده بود.
بی‌اختیار قدمی به سمتش برداشتم و باز هم گریبان‌گیرِ جسارت‌های پوچم شدم.
- تو حرف آدمیزاد حالیته یا نه؟ اصلاً یه اَرازل چه کاری با داداشم داره اونم اول صبحی؟
خون، خونش رو می‌بلعید، به‌سختی می‌تونست جوششِ خشم رو از نگاه تیزبینم مخفی نگه داره! موفق نشد، من چشمه‌ی جوشیده‌ی آشفتگی رو داخل نگاهش می‌دیدم.
- دهن من رو باز نکن بچه، میگم برو...
مجالی به ادامه‌ی حرف‌های تهدید آمیزش ندادم و توپیدم:
- دهنت رو باز کن ببینم، جرئت داری زر اضافی بزن ببینم!
نگاهش علاوه بر عصبانیت، رنگ ملایم تعجب هم گرفت؛ انگار توقع قلدری از جانب دخترِ ریزه‌ای مثل من رو نداشت!
- ببین من اصلاً برای دعوا این‌جا نیومدم، البته اگه دلیل اومدنم دعوا بود تو صددرصد خارج از کادر بودی؛ الانم برو ماهان رو صدا بزن یه کار مهم باهاش دارم.
لبخندِ ریزی که روی لب‌هام سایه انداخته بود با هر کلمه‌ای که ادا می‌کرد، پررنگ‌ و عمیق‌تر از قبل می‌شد؛ این لبخند‌، فقط به‌خاطر حرف‌های تمسخرآمیزش روی لب‌هام شاهنشاهی می‌کرد.
با ملیح‌ترین تُن صدای ممکن، زمزمه کردم:
- الان یه‌جوری خودم، با دست‌های خودم از این کادر بیرونت می‌کنم که دیگه جسارتِ رد شدن از این کوچه رو نداشته باشی.
بعد از اتمام جمله‌‌ی سرتاسر شهامتم، به‌سرعت گوشی رو از کیفم بیرون کشیدم و بعد از بازی با صفحه‌ی سیاه رنگش، گوشی رو کنار گوشم جای دادم.
- سلام خسته نباشید.
نگاه مغرور شده‌ام، میخِ نگاه سرتاسر تحّیرش بود؛ اون مرد مستبد و گردن کلفتِ قبلی، حالا برای من مثل آدمی بیهوده و بی‌ارزش، از عرش به فرش کشیده شده بود.
- می‌خواستم یه گزارش بدم.
بعد از چند لحظه مکث، با ژستی پیروزمندانه و ترسی که فرو ریخته بود ادامه دادم:
- یه آدم، از صبحِ خروس خون خونه‌ی ما رو زیر نظر گرفته؛ بیشتر به آدمای خفتگیر و دزد شباهت داره، اگه می‌شه تا نرفته زود‌تر بیاید.
بعد از گفتن آدرس، تماسی که بی‌شک کذب محض بود رو قطع کردم.
صدا و نگاهِ مرد مقابلم سرشار از کینه شد، کینه‌ای که مثل زهر به زبونش سرایت می‌شد و درد جان‌سوزش، سفاکانه به قلبم رخنه می‌کرد.
- هم تو، هم ماهان رو به خاک سیاه می‌نشونم، فقط صبر کن.
به‌سرعت چند قدم به عقب برداشت و بدون کمی مکث، با گام‌های بلند و شمرده از کوچه بیرون زد.
یا کلماتی که من به دروغ، اقرار کردم جدی و باور پذیر بود یا این آدم زیادی احمق و خنگ به‌نظر می‌رسید!
به سمت خونه چرخیدم و بعد از باز کردن درب حیاط، مسیری که رفته بودم رو با شوربختی برگشتم.
وارد پذیرایی شدم و نگاهم رو به چهره‌ی کبود ماهان واگذار کردم، مثل همیشه گوشه‌ترین قسمت پذیرایی روی تشکی پنبه‌ای خوابیده بود و پتویی سبز رنگ نیمی از بدنش رو اِحاطه کرده بود.
گیج بودم، این معادلات مجهول به هیچ جوابِ معلوم و مشخصی نمی‌رسید، کِشش این اتفاقات انگار پایان نداشت و هر دقیقه، برگی به صفحات این آزمون سخت اضافه می‌شد و من، از حمله‌ی افکارتِ مضخرف و بی‌ثبات پریشون‌تر و آشفته‌تر از قبل می‌شدم.
کنارش، روی زمین زانو زدم و چندین بار تکونش دادم.
- پاشو... ماهان... بیدار شو...
مثل همیشه، خوابش سنگین نبود مثل هردفعه از اعتراض‌های فیزیکی و کتک‌کاری خبری نبود؛ این‌بار، هراسون‌تر از همیشه از خواب پرید.
- چی‌شده؟
باندِ کرمی رنگی که دور دستش پیچیده شده بود رو بالا آورد و دونه‌های درشت عرق رو از روی پوست صورتش کنار زد.
خودم رو جلو کشیدم و با صدایی که به‌سختی کنترل می‌شد، پچ زدم:
- یه نفر جلوی دَر با تو کار داشت، از این آدمای قلچماق و عجیب و غریب بود.
نیم‌خیز شد و با ترسی که از جانبش دور از ذهن نبود، گفت:
- بدبخت شدم مهوا، بیچاره شدم.
چهره‌ایی که تا چند لحظه‌ی پیش، طعم شیرین خواب رو می‌چشید حالا به سمت مسیری تلخ می‌دوید.
پوست رنگ پریده‌اش با لب‌هایی که لجوجانه می‌لغزید، از ماهان آدم دیگه‌ای ساخته بود.
تزلزل ماهان برای من جزء تخریب سازه‌های قلبم، چیز دیگه‌ای به ارمغان نداشت.
آوارِ قلبم رو به سختی کنار زدم و از مابین این خرابه، تنها صدای بغض آلودم رو به سمتش بدرقه کردم‌.
- چی‌شده؟ چی داری میگی ماهان؟ حالت خوبه؟
سکوت و سکون فقط استرس‌های عمیقِ ماهان رو دوبرابر می‌کرد، بی‌درنگ پتو رو کنار زد و سراسیمه ایستاد.
- این مرتیکه الان کجاست؟ کجاست این عوضی؟
بدون کمی صبر به سمت درب پذیرایی شتافت؛ با دیدن تقّلا‌های ماهان، به‌سرعت از روی زمین برخاستم و پشت سرش با شتابی وصف ناشدنی دویدم.
- صبر کن.
دمپاییِ سیاه رنگی به پا کرد و مشغول پیدا کردن لنگه‌ی گم‌شده‌اش مابین کفش‌های کنارِ جاکفشی، شد.
کنارش ایستادم و بعد از وارسی پذیرایی، غریدم:
- چته ماهان، الان مامان بابا رو بیدار می‌کنی؛ یه لحظه آروم باش، به من گوش بده...
از سکوتی که داخل فضا سلطنت می‌کرد استفاده کردم و ادامه دادم:
- تا دیدم مَرده مشکوکه یه جوری فرستادمش رفت، ماهان ببین... من باید بدونم چه مرگته تا کمکت کنم؛ اگه ندونم بیشتر از این در توانم نیست، نمی‌تونم.
داخل نگاه ماهان دیگه ترسی موج نمی‌زد، به‌یک‌باره سست شد و بی‌خیالِ لنگه‌ی دمپایی، از پله‌های سیمانی پایین رفت و زیر درخت آلبالو، روی آجرهایی که دور تا دور باغچه‌ کشیده شده بود، نشست.
بغضِ صدای شکسته‌اش از فریاد و هق‌هق، دردناک‌تر بود!
- امروز آخرین روزم بود؛ می‌خواستم فرار کنم، می‌خواستم یه جوریی... یه جایی برم گم و گور شم اما چه‌جوری؟ چه‌طوری شما رو وسط این جهنم ول می‌کردم و می‌رفتم؟ تنها کاری که ازم برمی‌اومد، خاموش کردن گوشیِ لعنتیم بود.
حس‌های سرکشم رو کنار زدم و پرسیدم:
- یعنی چی؟ ماهان درست حرف بزن منم بفهمم چی داری میگی!
موهای ژولیده‌اش رو به سمت بالا فرستاد و بدون مخالفت، دردهای قلبش رو به قلبم تزریق کرد.
- تقریباً پنج ماه پیش یه آدم وارد اکیپ ما شد، یه آدمی که از نظر من بُت بود، قابل ستایش بود... خودش، خودش رو از لجن‌زار بیرون کشیده بود و یه زندگیِ بی‌نقص برای خودش ساخته بود. بهم پیشنهاد کار داد مهوا...
اشک‌ِ چشم‌هاش رو با انگشت اِشاره‌ پس زد و ادامه داد:
- من فقط می‌خواستم بابا رو برای درمان بفرستم پیش بهترین دکترای جهان، می‌خواستم بابا خوب بشه، دلم می‌خواست دوباره راه رفتنش رو ببینم، اما رَکب خوردم مهوا، فقط بازیچه بودم.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا.

    00

    نمیدونم قضیه خون بس یاخلاف ولی جالبه

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.