رمان لطفا با لبخند وارد دنیا شوید به قلم رویا کیانی
زندگی هر کدام از ما مثل یک رمان میماند، قصّهای نانوشته پر از اتفاقات خوب و بد. یکی با غم زندگیاش شروع میشود و یکی با شادی، یکی با شادی زندگیاش تمام میشود و یکی با غم. ای کاش در زمان به دنیا آمدن، روی ورودی آن دو جمله مینوشتند: لطفاً با لبخند وارد {دنیا} شوید.
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۲۲ دقیقه
ژانر: #عاشقانه
خلاصه :
زندگی هر کدام از ما مثل یک رمان میماند، قصّهای نانوشته پر از اتفاقات خوب و بد. یکی با غم زندگیاش شروع میشود و یکی با شادی، یکی با شادی زندگیاش تمام میشود و یکی با غم.
ای کاش در زمان به دنیا آمدن، روی ورودی آن دو جمله مینوشتند: لطفاً با لبخند وارد {دنیا} شوید.
عشق برای زن رمانی است که خود قهرمانش است
و برای مرد رمانی است که خود نویسندهاش است.
«ولتر»
• مقدمه
زندگی هر کدام از ما مثل یک رمان میماند، قصّهای نانوشته پر از اتفاقات خوب و بد. یکی با غم زندگیاش شروع میشود و یکی با شادی، یکی با شادی زندگیاش تمام میشود و یکی با غم.
ای کاش در زمان به دنیا آمدن، روی ورودی آن دو جمله مینوشتند: لطفاً با لبخند وارد {دنیا} شوید تا هیچ نوزادی هنگام تولد، با گریه متولد نمیشد. انگار هنگام ورود به همهی ما اعلام میکنند، دنیا پر از غم و غصّهست! یادشان رفت که اعلام کنند، در آنجا، گاهی غم جای دارد گاهی شادی. شاید اگر با لبخند وارد میشدیم، دنیا هم به ما با لبخند پاسخ میداد و جورچین زندگی را جور دیگری جور میچید.
دنیا محل گذر است. عمر ما مثل عمر یک گل کوتاه است. مثل یک غنچهی گل، ایستگاه اول دنیا پیاده میشویم. با بزرگترین نعمتی که خداوند به ما میدهد روبه رو میشویم و در دامن پر عشق و محبّت آنها پرورش مییابیم. روزگار به ما آب میدهد و شکفته میشویم و بعد تبدیل به یک گل، در آخر هم به تقدیر سرنوشت، پر پر میشویم.
یادمان باشد! در این توقف کوتاه، عاشق شویم. اگر عاشق نشویم! عمر را مفت باختهایم. زندگی بدون عشق؛ تلف کردنه عمره، حروم کردنه لحظاته، خوشا روزی که عشق به سراغ آدمی میآید چون عشق آمدنیست، جستنی نیست. عشق مثل شانس فقط یکبار درب خانه را میزند، مواظب باشیم! خانه باشیم وگرنه میرود و دیگر بر نمیگردد و باید خیلی زود در ایستگاه آخر زندگی، پیاده شویم.
نه تو میمانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از این مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آینه، نه؟ آینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به توخواهد خندید
واگر بغض کنی
آه از آینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد ازحسرت واندوه وچه حیف؟
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش؟
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید دراین خانه بر او باز نکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا مانده ، به غم وعده ی این خانه مده «سهراب سپهری»
● فصل اول
از هواپیما که پیاده شدم، دانهی زلال اشک در چشمانم حلقه بست و بغضی گلویم را فشرد. دیگر حتی رمق گریه کردن هم نداشتم. تنها قطرهی اشکی از گوشهی چشمانم چکید اما هنوز به گونههایم نرسیده با لبهی آستین مانتو، پاکشان کردم. روی پاهایم استوارتر ایستادم و سینهام را به جلو صاف کردم و به خودم گفتم:
« باید قوی باشم.»
با یک چمدان خودم را به درب فرودگاه رساندم.
باران هنگامه کرده بود. بارش در فصل بهار کم سابقه بود! اما گویا دل آسمان هم گرفته بود و از درد من و به حال قلبی که از خنجر یک دروغ میسوخت، میگریست. پسری جوان با لبخندی که سفیدی دندان را به رخ میکشید، به سمت من آمد و کمی سرش را به نشانهی ادب خم کرد و گفت:
- اجازه میدین کمکتون کنم؟
با چهرهای مبهوت و سرگردان او را نگاه کردم، چمدان را از دستم گرفت و به راه افتاد و من را از پشت سر به سمت ماشین هدایت کرد. به دنبال او، به سمت مقصدی که نمیدانستم کجاست، به راه افتادم.
چمدان را در صندوق عقب ماشین جای داد، من هم روی صندلی عقب نشستم و شیشهی ماشین را تا انتها پایین کشیدم که هوای داخل ماشین عوض شود. سرم را کمی از پنجرهی ماشین بیرون بردم تا تنفس بهتری داشته باشم.
داخل ماشین مثل رانندهی کت و شلوار اتو کشیدهاش، تمیز و مرتب بود، انگار روکشهای صندلی هم اتو کشیده شده بود.
دلم برای حال و هوای تهران، حتی هوای آلوده و شلوغیهای همیشگی آن،
تنگ شده بود.
در حال و هوای خودم و این شهر بودم و متوجه حضور راننده نشده بودم، چند باری من را صدا زده بود. با صدای بلندتری گفت:
- خانم...
کمی خودم را جمع و جور کردم و به سرعت، صورتم را به سمت او برگرداندم، طوریکه متوجه شد باید دوباره سؤالش را تکرار کند. با تعجب از آینه به من خیره شد و گفت:
- جسارتاً، پرسیدم کجا تشریف میبرید؟
- میدان رسالت.
آینههایش را کمی تنظیم کرد و به راه افتاد. هوا سرد به نظر میرسید. البته من خیلی وقت بود که حس لامسه را از دست داده بودم، کلاً همهی حواس پنجگانه را از دست داده بودم و سرما را حس نمیکردم.
باران شدیدتر بارید.
راننده با حالتی مؤدبانه کمی بخاری را زیادتر کرد، طوریکه به من فهماند، هوای داخل ماشین سرد شده است. شیشه را بالا کشیدم و سرم را روی شیشه تکیه دادم، نگاهام به خیابان و ماشینهای اطراف بود. به ترافیکی که طبق معمول در اتوبان حکیم، ماشینها را کنار هم در یک صف منظم ردیف کرده بود، نگاه کردم. دیگر از حجم ترافیکی که باید ساعتها معطل میماندم، عصبانی نمیشدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای ترمز ماشین کناری، توجهام به آن جلب شد. نیسان آبی رنگ، با کلی دود و سر و صدا، کنار ما قرار گرفت. ناخودآگاه نگاهام به داخل ماشین افتاد. مرد میانسال با حالتی عصبی و ناراحت، با شکمی گنده و سبیلهایی ترسناک، زیر لب غرولند میکرد. معلوم نبود از چه شکایت داشت! از این ترافیک عصبانی بود یا مثل تمام آدمها از مشکلات خسته شده بود و از زمانه گله داشت؟ کنار او، خانمی با چادر مشکی طوری روی صورت را پوشانده بود که فقط چشمان ریز و بینی درشت او مشخص بود و دختر بچهای که از سرما خود را در بغل مادر مچاله کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراننده نیسان با حالتی عصبانی تمام زورش را روی دنده خالی کرد و کمی جلوتر از ماشین ما قرار گرفت. با نگاه، نیسان را دنبال کردم. نگاهام به نوشتهی پشت آن افتاد: (رفیق بی کلک مادر)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغضی که سعی کرده بودم پنهان کنم تا اشک هایم را سرازیر نکند، ترکید و اشکها را روانه گونههایم کرد. راننده هرازگاهی نیمنگاهی از آینه به من میکرد. در همان حالتی که به شیشه تکیه زده بودم، روی شیشهی بخار گرفته با انگشت سبابه نوشتم: عشق = مادر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز زمانیکه خودم را شناختم، فهمیدم، از بزرگترین نعمتی که خدا به هر بندهای میدهد، من را بینصیب گذاشته بود. نعمتی که جای خالیاش با هیچ چیز دیگری در پازل زندگیام پر نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنعمتی که آغوشش پر از مهر و محبّت و دستانش، معجزهگر زندگیست. آبشار موها را چنان نوازش میکند که آدم را از هرغمی فارغ میکند. تکیهگاهی که وقتی اشکها سرازیر میشوند، میگوید: « گریه نکن، دنیا ارزش ریختن مرواریدهای چشمان تو رو ندارد، این نیز بگذرد…»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمانیکه خوشحالی و فکر میکنی هیچ کس نمیتواند این خوشی را از تو بگیرد، سر را روی شانههای او میگذاری و به دنیا میخندی، به تو میگوید: « دل به خندههای فریبنده آن نبند، این نیز بگذرد....»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکسی که شبها با صدای لالائی او به خواب میروی و صبحها با دعا و قربون صدقهی او راهی مدرسه میشوی. از مدرسه که برمیگردی بوی عطر غذا در فضای خانه میپیچد و با بوسهی او خستگی از تنت بیرون میرود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تمام طول دوران زندگی، جای خالی او را احساس کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم همیشه سعی کرد، جای خالی مادرم را برایم پر کند، اما من همیشه محتاج آغوش مادر بودم حتی وقتی برگشتم و میدانستم، آغوش پدر برای من بازبود اما باز....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن آدم حسودی نبودم، ولی گاهی به کلِّ دنیا حسادت میکردم، حتی به غزاله که نزدیکترین دوستم بود. دوست داشتم جای او بودم و در یک اتاق دوازده متری زندگی میکردم، اما مادری داشتم تا با عشق برایم نان خالی را لقمه میگرفت. اما افسوس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندگی من با کلی حسرت گذشت و با یک چمدان حسرت از کانادا برگشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم میدان رسالت هستیم کدوم طرف برم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره غرق افکارم شده بودم و زمان و مکان را از یاد برده بودم. شیشه ماشین را پایین کشیدم و کمی به اطراف خیابان نگاه کردم. هیچ آشناییتی به آنجا نداشتم. فقط یک آدرس در دست داشتم. از ماشین پیاده شدم. در گوشهای از خیابان کنار دَکّه روزنامه فروشی ایستادم. کاغذی که آدرس را روی آن نوشته بودم، از جیبم در آوردم، کمی مچاله شده بود. قطرات باران روی آن میبارید. نگاهی به آدرس انداختم و دوباره آن را در جیب گذاشتم. به سمت دکه روزنامه فروشی رفتم تا برای پیدا کردن آدرس، کمک بگیرم. فاصله ی زیادی با آدرسی که در دست داشتم، نداشتم. به سمت خیابانی که پشت سرم بود، به راه افتادم. به پلاک ۱۵ رسیدم، دوباره نگاهی به آدرس انداختم تا مطمئن شوم. چمدان در دستم سنگینی میکرد، آن را رها کردم. گردنم را چپ و راست کردم و با انگشتانم کمی ماساژ دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقدرت روبهرو شدن با پدر را نداشتم. دوست نداشتم با برگشتنم، غم را روی چین و چروکهای او ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشیدم و دستم را روی زنگ فشار دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر دلتنگش بودم. چند دقیقهای را مات و مبهوت جلوی درب زرد رنگ ایستادم و دستم هنوز روی زنگ بود. کوچه خلوت بود. همیشه روزهای اول سال خیابانها خلوت بودند. کمی عقب رفتم، نگاهی به درختهایی که از داخل حیاط قد علم کرده بودند و سرکی در کوچه میکشیدند، انداختم. به ظاهر، منزلی قدیمی و باصفایی میآمد. با خودم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« پدر چطور توانسته بود از آن منزل قدیمی با آن همه خاطرات دل بکند و در این خانه، تنهایی زندگی کند.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین چهار ماه دوری برای من اندازهی چهارسال گذشته بود. با دستانی لرزان و در کمال ناامیدی با قدرت بیشتری دوباره زنگ را فشار دادم اما کسی نبود. با خودم فکر کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حتماً پدر برای دید و بازدید عید به منزل عمه رفتهست. »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهوا رو به تاریکی میرفت. نمیدانستم کجا باید بروم. دلم نمیخواست به منزل عمه بروم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقهای را زیر باران ایستادم تا کمی از بار کینهام شسته شود. از برگشت پدر ناامید شده بودم. دیگر حتی رمق بلند کردن چمدان را هم نداشتم. به ناچار، تن خسته را به حرکت در آوردم و چمدان را خش، خش کنان روی زمین کشاندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوار ماشین شدم. برخلاف میل باطنی، چاره ای جز رفتن به منزل عمه نداشتم. دلم نمیخواست با عمه رو به رو شوم. با تنفر و انزجاری که از فرشاد داشتم، ممکن بود با کوچکترین عکس العمل عمه، مجبور به بی احترامی شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه مقصد ناخواسته رسیدم. وارد کوچه که شدم تمام خاطرات این اواخر مثل پتکی بر سرم کوبیده شد. نفس را در سینه حبس کردم و زنگ را فشار دادم. با صدایی که از پشت در پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسم را آزاد کردم. سعی کردم لرزش صدایم را کنترل کنم. با صدایی آهسته که به زور از ته حلقم خارج شد با کمی مکث گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منم باران
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکینه گلویم را میفشرد و اجازه خارج شدن صوت از گلویم را نمیداد. احساس خفگی میکردم. در باز شد و آقا کیومرث در چهارچوب درب، مقابلم با چشمانی متحیّر ایستاد. کمی به اطرافم نگاه کرد، سرش را به بیرون خم کرد، انگار دنبال کسی میگشت و تا انتهای کوچه را برانداز کرد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باران کی برگشتی؟ تنهایی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای عمه را شنیدم، مدام تکرار میکرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« کیه کیومرث؟ کی اومده؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از دقایقی، بالاخره آقا کیومرث با حالتی متعجّب کنار رفت تا من وارد شوم. بدون اینکه جوابی برای سؤالهایش داشته باشم به داخل رفتم و چمدان را همان جا جلوی درب رها کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا کیومرث سعی کرد طوری وانمود کند که از دیدن من خوشحال شده بود. من را به داخل هدایت کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا داخل، حسابی خیس شدی دخترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی عمه الناز را در چهارچوب درب، دست به سینه دیدم، دندانهایم را محکم فشردم تا خشمم را کنترل کنم. بدون اینکه به صورت عمه نگاه کنم، به زور ادب، سلامی کردم و عمه هم به جای جواب سلام، مدام پشت سرم را وارسی کرد و با تعجب پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس پسرم کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند تلخی زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم، انتظار دیدنم رو نداشتید اما من تنها برگشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه با تعجب به آقا کیومرث نگاه کرد و او هم شانههایش را به نشانهی بی اطلاعی بالا انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اومدم اینجا سراغ پدرم را از شما بگیرم، خیلی خستهم. لطفاً سؤالی نپرسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی عمه حال پریشانم را دید با سؤالاتی که در ذهن داشت ترجیح داد، سکوت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا کیومرث به طرف من آمد و دستم را گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میدونم از راه دور اومدیو خیلی خستهای، یکم بشین تا واست چای بیارم، باید لباساتو عوض کنی وگرنه سرما میخوری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتن بیرمقم را روی کاناپه رها کردم. هر لحظه ماندن در آنجا بیشتر عذابم میداد. با خودم فکر کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حتماً عمه هم ازاینکه پدر کجاست بیاطلاعه. بهتره برگردم و دم منزل پدر منتظر بمانم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جای خود بلند شدم و بدون اینکه نگاهی به آنها کنم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حتماً شما هم از پدر بی خبرید، دیگه مزاحم نمیشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه با حالت غضبناک، در حالیکه طبق عادت همیشگی لبهایش را با دندان میجوید، رو به آقا کیومرث کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهش بگو پدرش کجاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی برگشتم، نگاهی به صورت عمه انداختم و منتظر جواب بودم اما او بدون هیچ توجهی به حال من ، ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهتره دست از سر الیاس برداری و بذاری به زندگیش برسه، این همه سال جوونیشو واست گذاشت، بس نبود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همهی حرصی که از عمه داشتم سعی کردم بر عصبانیتم غلبه کنم و آرام باشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- منظورتونو متوجه نمیشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه پوزخند تلخی زد و صورتش را به سمت من برگرداند. نگاهاش کردم، ذرهای مهربانی در چشمانش حس نکردم انگار برایش از صد پشت غریبه، غریبه تر بودم. در چشمانش کینه موج میزد، کینهای که دلیل آن را نمیفهمیدم. انگار نه انگار، از خون و رگ و ریشهاش بودم. به من زل زد و کمی چشمانش را تنگ کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این همه سال مثل بختک رو زندگی الیاس افتادی، بس نیس؟ آرزوی دیدن رخت دامادی به تن الیاس رو به دل همهی ما گذاشتی. حالا که میخواد بعد از بیست و خردهای سال، سر و سامانی بگیره و با عشق گذشتهش، زندگی کنه، باز میخوای بر سرش آوار بشی؟ بسه دیگه یکم عاقل شو! بزرگ شو، دست از لوس بازیهای بچگانهت بردار. فرشاد رو اون سر دنیا رها کردی اومدی و بدون اینکه توضیحی بدی سراغ پدرتو میگیری؟ زندگی خاله بازی نیس، هر وقت بخوای از ادامهش انصراف بدی. بد کردم تو رو برای پسرم گرفتم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا کیومرث با حالتی دستپاچه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- الناز بس کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما عمه ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-الله اکبر ، بذار دهنم بسته بمونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه اینقدر تند، تند حرف میزد، من اصلاً سر در نمیآوردم که برای انجام چه گناهی، توبیخ میشوم. کلمات را به قدری با پرخاش و محکم ادا میکرد که کلمهی مزاحم مثل یک پتک بر سرم کوبیده میشد. سرم گیج رفت، پاهایم سست شد. انتظار چنین برخوردی را نداشتم. من با کلی کینه و عصبانیت برگشته بودم اما انگار عمه دلش پرتر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا کیومرث سعی داشت عمه را آرام کند و مدام میگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بس کن الناز، باران دیگه عروس ماست، این حرف ها چیه میزنی؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی سعی کردم، سکوت کنم و جواب عمه را ندهم اما حرفها روی گلویم سنگینی میکرد و اگر جواب نمیدادم باز تبدیل به بغض میشد و اشکهایم را سرازیر میکرد. دوست نداشتم مثل همیشه دختری لوس خوانده شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمحکم و جسور مقابل عمه ایستادم. با همهی توانم سعی کردم کلمات را شمرده، شمرده ادا کنم تا بغضم را پنهان کنم تا نتواند ضعفم را به رخم بکشد. همهی توانم را برای ادامهی حرف به کار گرفتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما بهخاطر خودخواهی و نگه داشتن پسرتون زندگیمو خراب کردید. برای پسری که خودتون از دنیا و آرزوهاش بی خبر بودید و نمیدونستید، این همه سال، اونور دنیا چیکار میکنه، طرز فکر و سلیقهش چیه، تصمیم گرفتید. حالا میگید لطف کردید من رو واسه پسرتون گرفتید! پس معلوم میشه هدفتون این بوده، من رو از سر پدرم باز کنید. پس نیت شما نگه داشتن فرشاد نبود چون خوب میدونستید فرشاد ایران نخواهد موند. چرا میخواستید از پدرم دورم کنید؟ اگه منظورتون از مزاحمت، ازدواج پدرمه، که من بارها به اوگفتم: ازدواج کنه اما هر بار عصبانی شد وگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« هیچ کس جای مادرم را براش پر نمیکنه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس چرا منو مقصر میدونید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچمدان را برداشتم و به سمت درب رفتم. میخواستم هرچه زودتر دادگاه عمه به پایان برسد تا من را بهخاطر گناه مرتکب نشده، محاکمه نکند. اما عمه دست بردار نبود و غر غر کنان در حال جواب دادن به حرفهای من بود. سعی کردم زودتر آنجا را ترک کنم تا چیزی نشنوم. قدمهایم را تندتر کردم اما عمه به اندازهای داد و فریاد میکرد که صدایش تا حیاط هم میآمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« اینجا و اونجا نداره! هرجا شوهرت هست باید همونجا باشی. زندگیتو ول کردی اومدی فقط بهخاطراینکه فرشاد نمیخواست ایران بمونه؟ تو زن زندگی نیستی چون مادر بالا سرت نبوده تا یادت بده، کدوم مادری حاضره یه دختر بی اصل و نسب و بی ریشه رو واسه پسرش بگیره؟ حیف! نون و نمک برادر من رو خوردی وگرنه عمرا دختر لوس و خودخواهی چون تو رو واسه پسرم میگرفتم......»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بس کن زن، مگه نمیبینی حالش خرابه، یکم زبون به دهن بگیر. اگه الیاس بفهمه، میدونی چی میشه؟ لااقل بهخاطر برادرت بس کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقا کیومرث صدا زنان دنبال من آمد، اما من بدون توجه به پشت سر، آنجا را ترک کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباران بند آمده بود، دیگر میتوانستم در خیابان قدم بزنم و کمی فکر کنم. حرفهای عمه را مرور کردم، حرفهای عمه بدجوری به قلبم نیش زد، هر چند، از حرفهای او، متوجه منظورش نشدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه کدام طرف باید میرفتم؟ پس حق من در این زندگی چه بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید عمه راست میگفت، من یک مزاحم بودم. ای کاش من هم با مادرم سر زایمان از بین رفته بودم تا خار نمیشدم. چرا خدا باید من را بدون مادر راهی این دنیا کند تا این همه عذاب بیمادری را تحمّل کنم و گناه تنها ماندن پدر را به دوش بکشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزبان چه عضو جالبیست، با چرخاندنش به راحتی میتوانیم دلی را به دست آوریم و با اینکه استخوان ندارد ولی به راحتی قلبی را میشکند و عمه همیشه با زبانش به قلبم نیش زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدانستم کجا باید بروم، دیگر به هیچ کس و هیچ کجا تعلّق نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتوان برگشت به منزل پدر از من سلب شده بود. دردی شدید در بازوانم حس کردم، توان حرکت دادن چمدان را هم نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت از نیمه شب گذشته بود. روی جدول خیابان نشستم و پاهایم را داخل شکم جمع کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشینها از کنارم که رد میشدند با حالت تحقیر آمیزی به من و چمدانم نگاه میکردند، سعی کردم بیتوجه باشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماشینی کنارم ترمز کرد و جوان به ظاهر متشخصی، شیشه پنجرهی ماشین را تا نیمه، پایین کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم نیاز به کمک ندارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه او را نگاه کنم سرم را به نشانهی خیر بالا بردم. او هم سماجتی نکرد و رفت. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود، مجدداً ماشینی کنارم ایستاد. صدای بلند و گوشخراش ضبط ماشین، من را متوجهی خودش کرد. از جایم بلند شدم و چند قدم به عقب برگشتم. از صدای خندهها، متوجه شدم که چند نفری داخل ماشین هستند و قصد مزاحمت دارند. با هر قدم که عقب رفتم، ماشین هم دنده عقب آمد. راننده شیشه را پایین کشید و کمی خودش را روی فرد بغلیاش انداخت و در حالیکه صدای ضبط ماشین را کم میکرد با صدای بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خانم افتخار میدین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی توجه به او، قدمهایم را تندتر کردم و ماشین هم به سمت من عقب آمد. صدای خندههای چندشآور آنها زجرم میداد. درد در تمام بدنم پیچید. دلم میخواست فریاد بزنم، اما صدا هنوز به حنجرهام نرسیده، در هم شکست. همهی اعضای بدنم انگار از هم فرو پاشید. مخالف حرکت ماشینها دویدم و نگاهام به پشت سرم بود تا بتوانم از آن ماشین فاصله بگیرم. صدای ترمز در گوشم پیچید و دیگر چیزی نفهمیدم و با خیالی آسوده سر را روی آسفالت خیابان گذاشتم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را باز کردم، سوزش سوزنی را که در دست داشتم، حس کردم. خودم را لابهلای کلی سیم و سوزن دیدم که روی تخت سفیدی دراز کشیده بودم. به اطراف نگاهی انداختم، خانمی مشغول جابهجا کردن پردهی اتاقم بود، به نظرم خیلی آشنا آمد. چشمانم را کمی تنگتر کردم و با دقت بیشتری او را نگاه کردم. نور آفتاب چشمانم را اذیت کرد، دستم را روی پیشانی حائل کردم تا بتوانم چهرهی او را تشخیص دهم. وقتی صورتش را برگرداند و متوجه بههوش آمدن من شد با لبخند مهربانش به سمت من آمد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- قربونت برم بههوش اومدی؟ بذار به پدرت خبر بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دیدن او هم خوشحال شدم و هم متعجّب. او کیمیا، دختر خالهی پدر و خواهر عمو کیومرث بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی نگفتم و با نگاه، او را دنبال کردم. با خوشحالی به سمت راهرو رفت تا به پدرم خبر بههوش آمدن من را بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا با اینکه همسن مادر نداشتهام بود ولی برای من مثل یک دوست واقعی دلسوز بود. وقتی کنارش بودم و با او درددل میکردم به او اعتماد، و دوستش داشتم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا به اتاق برگشت، شانههایش را بالا انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- متأسفانه پدرتو پیدا نکردم. اما تا یکساعت پیش بالای سرت بود، حتماً داخل محوطهی بیمارستانه، الآن پیداش میشه. تو بهتری عزیزم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سختی صدایی از گلویم خارج شد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- سرم درد میکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور کنار تختم ایستاده بود و گونههایم را نوازش میکرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگران نباش چیزی نیس. عکس و آزمایشت سالم بود، خدا رو شکر، زود مرخص میشی. اگه بدونی از دیشب چه به سر منو پدرت اومد تا خودمون رو برسونیم.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای پدر، سرم را به طرف صدا چرخاندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر قشنگم بههوش اومدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا دستم را رها کرد و از تخت فاصله گرفت تا پدر نزدیک شود. گرمای دستش را که حس کردم قلب خستهام آرام گرفت. بوسهای به پیشانیام زد و در حالیکه مقاومت میکرد تا اشکهایش سرازیر نشود، دستانم را فشرد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیشب کجا رفته بودی؟ وقتی عمه النازت زنگ زد و گفت: تو برگشتی، یه لحظه هم درنگ نکردم. خدا میدونه اون ساعتهای بیخبری از تو چه بر من گذشت و وقتی فهمیدم تصادف کردی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر نتوانست اشکهایش را مهار کند. صدایش لرزید. چشمان قرمزش را که دیدم، بغضم ترکید و های های گریه کردم. کیمیا با دیدن آن صحنه ، سعی کرد پشت به ما، گریههایش را پنهان کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار وارد شد و با بداخلاقی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه خبره؟ پدر و دختر بیمارستانو روی سرتون گذاشتید، یکم از بیمار فاصله بگیرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم که از دست پدر رها شد، قلبم از جا کنده شد. با نگاهام التماس کردم، دیگر من را رها نکند. هرقدم که دور میشد، قلب من هم به طرف او کشیده میشد. محتاج نگاهاش، محتاج دستهایش بودم. دلم نمیخواست تحت هیچ شرایطی او را از دست بدهم. او تنها تکیهگاه من بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم میخواست حرفهای عمه را فراموش کنم و یک لحظه از پدر جدا نشوم. همانطور که نگاهام به او بود، یاد حرف عمه افتادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« بذار الیاس بعد از سالها به عشقش برسه.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخودآگاه به سمت کیمیا برگشتم. یکدفعه چیزی از ذهنم گذشت که نمیتوانستم آن را باور کنم. اون عروس ناکام و عشق پدر، کیمیا بود؟ اما او که بعد از فوت مادرم برای ادامهی تحصیل به خارج از کشور رفته بود! پس چرا پدر با مادرم ازدواج کرد در حالیکه کیمیا را دوست داشت؟ اگر بعد از برگشت کیمیا عاشق شد، چرا عشق خود را پنهان کرد؟ چرا اجازه نداد با ازدواجش، طعم مادر داشتن را بچشم؟ چرا میگفت کسی جای مادرت را نمیگیرد و من فقط عاشق مادرت بودم؟ چرا دروغ؟ شاید او هم من را یک مزاحم میدانسته و از رفتن من خوشحال شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچراهایی که در ذهنم به وجود آمد کمی من را نسبت به پدر و کیمیا دلسرد کرد. دیگر در چشمهای کیمیا مهربانی را احساس نمیکردم. قلب پریشانم به یکباره آرام گرفت و دیگر بیتاب دستان او نبود. نگاهام را به محفظهی سرمی که قطره قطره مایع آن به رگهایم تزریق میشد دوختم. پرستار خطاب به پدر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حال دخترتون خیلی بهتره، فردا صبح مرخص میشه. فقط دو ماهی پاش داخل گچ میمونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستا از اتاق خارج شد، پدر و کیمیا دوباره نزدیک من شدند. چشمانم را به بهانهی سردرد بستم. دلم نمیخواست در چشمان آنها نگاه کنم. وقتی نزدیک شد، بوی تن او را حس کردم که دوباره قلب من را به تپش انداخت. کسی داخل گوشم زمزمه کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نه! »
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیتوانستم ازش متنفر باشم، من به امید آغوش پر مهر و محبّت او برگشته بودم تا بهش تکیه کنم. باورم نمیشد که دیگر متعلّق به من نباشد و کیمیا او را از من بگیرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمانطور که چشمهایم بسته بود، اشکهایم از گوشهی چشمانم سرازیر شدند. به راستی گریه کردن، بزرگترین نعمتی بود که خدا داده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبحی از بیمارستان مرخص شدم. به همراه آنها به منزلی که به تازگی پدر به آن نقل مکان کرده بود، رفتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک پایم در گچ بود. لنگان، لنگان به کمک کیمیا وارد حیاط شدم. حیاط نقلی و باصفایی بود، مثل حیاط منزل قدیمی، ولی خیلی کوچکتر از آن بود. خانهای جدید و نوساز، ولی خالی از خاطرات کودکی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکف حیاط موزاییک شده بود و از تمیزی برق میزد. از روی کنجکاوی، نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم. گوشهای از حیاط، باغچهی عریض و پر از گلهای رنگارنگ بود. بوی ریحان و نعنا به مشام میرسید که به تازگی جوانه زده بودند. پدر عاشق کاشت سبزی داخل باغچهی حیاط بود و کاشت آنها به سلیقه و علاقهی خودش بود. عطر گلهای یاس توجهام را به پشت سرم جلب کرد. یاسهایی که روی چوبی در گوشهی حیاط سرپا شده بودند و روی دیوار و گوشهای از حیاط به رقص در آمده بودند و برای سرک کشیدن در کوچه، قد علم کرده بودند و هر رهگذری را با زیبایی و عطرشان سرمست میکردند. ناخودآگاه لبخندی روی لبان من نقش بست. دلم میخواست ساعتها در حیاط بنشینم و به صدای جیک جیک گنجشکهایی که سر صبح سر و صدایی به راه انداخته بودند، گوش کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر از پلههای پهنی که رو به روی درب حیاط قرار داشت، بالا رفت. درب آهنی، که با پنجرههای مربع شکل رنگارنگ مزین شده بود را باز کرد و رو به من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- به منزل خودت خوش اومدی عزیزم، امیدوارم از اینجا خوشت بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را از روی خجالت به زیر انداختم، لبخندی که دقایقی بود روی لبانم نقش بسته بود، از روی صورت جمع کردم و آرام گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر دل به خود لعنت فرستادم که مثل یک بختک دوباره روی زندگی پدر افتاده بودم و باید به عنوان یک مزاحم در کلبهای که عروس و داماد مهیّا کرده بودند و با سلیقهی خودشان آن را چیده بودند تا زندگی مشترک را آغاز کنند، زندگی کنم. حتماً کیمیا هم مثل عمه الناز از من متنفر بود و من را یک موجود مزاحم و لوس و خودخواه میدانست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سختی و به کمک عصا و کیمیا از پلهها بالا رفتم. وارد راهروی باریکی شدم که به سالن نشیمن منتهی شد. همه چیز کاملاً باسلیقه و مرتب چیده شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرکمال تعجب که فکر میکردم با دکوراسیونی متفاوت رو به رو خواهم شد، با تمام وسایلهایی که متعلّق به منزل قدیمی من و پدر بود، رو به رو شدم. هیچ چیزی تغییر نکرده بود، حتی مبلها که کاملاً رنگ و لعابشان را از دست داده بودند و مطمئن بودم پدر فکری برای تعویض آنها کرده است اما آنها هم سرجای خود قرار داشتند. روی دیوار هنوز عکسهای دونفرهی من و پدر قرار داشت. هرکدام از آن قابها برای من خاطراتی را تازه میکرد. قدمی برداشتم تا برای تجدید خاطره به سمت قاب عکسها بروم که با صدای پدر سر جای خود ایستادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر در درگاه یکی از اتاقها ایستاده بود، با دست اشارهای به داخل اتاق کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همهی وسایلت مثل قبل سر جاشه، منتظر بودم تا خودت بیای و با سلیقهی خودت بچینی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلنگان، لنگان به سمت اتاقی که پدر به آن اشاره کرد، رفتم و با دیدن وسایلها، برق امیدی در دلم روشن شد. از خوشحالی دلم میخواست او را به آغوش بکشم و غرق بوسهاش کنم، اما از کیمیا خجالت کشیدم که مثل دختر بچهای، ذوقزدگیام را به نمایش بگذارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمد، تخت، لباسها، کامیپوترم و هرچیزی که متعلّق به من بود، سرجای خودش قرار داشت. باورم نمیشد، اتاقی را برای من آماده نگه داشته باشد. بالشتم را به آغوش گرفتم و روی تخت نشستم. هنوز بالشت بوی اشکهای شبانهی من را میداد، بوی همهی خاطرات را میتوانستم استشمام کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که تصمیم داشتم تا خوب شدن پاهایم، چند روزی را مهمان منزل پدر باشم، با استقبال او، پاهایم برای رفتن سست شد و با خودم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حسم اشتباه نکرده و پدر هنوز من رو با آغوش باز پذیراست.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکباره به خودم آمدم و متوجه نگاههای آنها شدم که با لبخند در مقابلم ایستاده بودند و به ذوق و شوق من، لبخندی حاکی از رضایت میزدند. نگاهام که به کیمیا افتاد، لبخند از روی لبانم محو شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دخترم بهتره، استراحت کنی. اگه به چیزی نیاز داشتی من رو صدا بزن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به کیمیا با حالتی طعنه به من، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- البته هروقت دخترم آمادگی داشت، اعلام میکنه تا با هم صحبت کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفهمیدم، پدر میخواهد هرچه زودتر در مورد ازدواجش با کیمیا با من صحبت کند اما من دلم نمیخواست راجع به این موضوع به طور مستقیم صحبت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر او در مورد عشق خود به کیمیا حرفی میزد به همهی شعارهای گذشتهاش در مورد علاقهای که به مادرم داشت، شک میکردم. دوست نداشتم جز در مورد مادرم، در مورد کسی دیگر، از احساسات خود بگوید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاملاً به او حق میدادم، ازدواج کند. حتی خیلی سالها پیش به او پیشنهاد داده بودم اما هر بار با پرخاش با من برخورد میکرد و اجازه بحث در این مورد را نمیداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای کاش خیلی زودتر میفهمیدم که او عاشق دختر خالهاش شده بود، تا خودم رخت دامادی را بر تنش میکردم تا اینگونه مورد قضاوت قرار نمیگرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا مشغول آماده کردن سوپ و آبمیوه شد. صدای پچ پچ آنها به گوش میرسید که با هم در مورد موضوعی بحث میکردند. ملحفهی سفید رنگی که کنار تختم تا شده بود را باز کردم و روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم. نمیدانم کی به خوابی عمیق فرو رفتم و باز با دیدن کابوس همیشگی با چهرهای ترسیده از خواب پریدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر و کیمیا سراسیمه به اتاق آمدند. پدر من را محکم به سینهاش فشرد، دستان یخ زدهام را در دستانش گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آروم باش عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم را باز کردم و درحالیکه سرم را به سینهی پدر تکیه کرده بودم، با چهرهای برافروخته گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باز کابوس همیشگی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا کنار تخت من نشست و دست دیگرم را در دست خود گرفت و با حالتی متعجّبانه ابروها را بالا انداخت و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه کابوسی؟ مگه کابوست تکراریه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر اجازه نداد تا من حرفی بزنم، در جواب کیمیا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه چیزی نیس. چند روزی بیمارستان بوده توی روحیهش تاثیر گذاشته. بی زحمت لیوان آب پرتقال رو براش بیار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا که منتظر جواب از طرف من بود و با پاسخ پدر قانع نشده بود، مجبور به اطاعت از او شد و به سمت آشپزخانه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر من را به آرامش دعوت کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دراز بکش تا آروم شی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدایی آهسته گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما آخه این چه کابوسیه؟ یه دختر باردار شبیه خودم! توی تاریکی از پلهها پرت میشه و کسی نیس که کمکش کنه، با جیغ و ناله اونه که به وحشت میافتم و از خواب بیدار میشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشت سبابهاش را روی بینیاش به نشانهی (هیس) قرار داد و آرام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آروم! بارها برام تعریف کردی، فعلاً استراحت کن. بعدا در موردش حرف میزنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیمیا مقابل درب ظاهر شد، لیوان آب پرتقال را به پدر داد و در حالیکه کیف خود را روی شانههایش جابهجا میکرد رو به ما گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اگه با من کاری ندارید، شما رو تنها بذارم. همه چیز آمادهست، اگه به من نیازی داشتید زنگ بزنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر با تعجب پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کجا میری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیمارستان چند تا مریض دارم که باید ویزیت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد به طرف من آمد و پیشانیام را بوسید و درنزدیکی گوشم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مواظب خودت باش عزیزم. داروهات رو هم سر موقع مصرف کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اینکه کیمیا میرفت و مما را تنها میگذاشت خوشحال شدم و با چشمانی براق از ذوق به کلمهی تشکر بسنده کردم. پدر از رفتار سرد من خجالت کشید و با صدای بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی زحمت کشیدی کیمیا جان برای باران.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این حرفها چیه وظیفهست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ممنون تا همین جا هم شرمندهمون کردی، بذار برسونمت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه خودم میرم، تو پیش باران بمون تا تنها نمونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس اجازه بده تا دم در بدرقهت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر دلم میخواست مثل قدیمها از جایم بلند شوم و در محیط خانه چرخی بزنم. خانم خانه باشم و نهاری درست کنم و سفره را با سلیقهی خودم بچینم تا با پدرم یک نهار دونفره بخوریم و کلی حرف بزنیم. چقدر دلم برای تنها شدن با او تنگ شده بود. به اتاقم آمد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- باران جان میخوای سفرهی نهار رو توی اتاق تو پهن کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، روی میز بچینید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنهار سوپ بود. من خیلی گرسنه بودم اما میلی به خوردن سوپ نداشتم. میز که آماده شد، با کمک عصا سر میز رفتم و بدون ولع سوپ را خوردم. به بهانهی استراحت، خیلی سریع میز را ترک کردم تا مجال صحبت راجع به ازدواج با کیمیا را به پدر ندهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلنگان، لنگان به سرعت به اتاق رفتم. خودم را روی تخت رها کردم. احساس سرما میکردم. خود را زیر پتو مچاله کردم و چشمانم را بستم. هنوز دقایقی نگذشته بود، با صدای پدر چشمانم را نیمهباز کردم طوریکه انگار در عالم خواب و بیدار هستم. حدس من درست بود، او منتظر فرصت بود تا با من راجع به ازدواج صحبت کند. لبخندی زد و چند قدمی به عقب برگشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« ببخشید مزاحمت شدم، استراحت کن عزیزم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی سماجت او را دیدم که دوست دارد هرچه زودتر راجع به ازدواج صحبت کند، دلم برایش سوخت. با چشمانی باز، کمی بدن خود را روی تخت جابهجا کردم و عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بفرمایید، کاملاً به گوشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طرف تخت آمد. لب تخت نشست و با دستش چانهام را بالا گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- میخوام نگات کنم، دلتنگ چشمهات شده بودم، خیلی خوشحالم که برگشتی باران.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- اما انگار میخواهین موضوع مهمی رو بگین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهایش را در هم کرد و با تعجب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه قراره من صحبت کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله دیگه، شما پیگیر حال من هستید تا در مورد موضوع مهمی صحبت کنید. من آدم خیلی منطقی هستم و میتونم نیازهای شما رو درک کنم، فقط سؤالم اینه، چرا اینقدر دیر به فکر افتادید؟ چرا بعد از اینکه من رفتم اقدام کردید؟ مگه من مخالفتی داشتم یا مزاحمتی ایجاد کردم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمانی متحیّر به چشمان من زل زد و بعد از چند ثانیه مکث، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من در مورد چی باید حرف بزنم؟ من منتظر بودم تا کمی بهتر بشی تا بهم بگی چرا برگشتی؟ چرا اون روز با اون حال، از خونهی عمهت برگشتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمانم از تعجب درشت شده بود. چند دقیقهای سکوت کردم. انگار باز تند رفته بودم. به قدری حرفهای عمه روی من تاثیر گذاشته بود که موضوع برگشت خود را فراموش کرده بودم. هنوز دلیل برگشتم را به کسی توضیح نداده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز لحن تند و طلبکارانهای که با او داشتم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. از روزهایی که در ایران بودیم و چیزی از رفتارهای فرشاد نگفتم؟ یا از گندی که فرشاد به زندگیام زد و در کانادا متوجه آن شدم، میگفتم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطبق معمول چشمانم اجازهی صحبت به زبانم را نداد و زودتر دست پیش گرفت و سیل اشک را جاری کرد و من را از تعریف کردن دروغها و خیانتی که به دلم شده بود، عاجز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر نزدیکتر شد تا بتوانم خود را در آغوشش رها کنم، سرم را روی سینهی او گذاشتم وگریستم و درحالیکه موهایم را نوازش میکرد، در گوشم نجوا کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهت نگفتم جلوی من گریه نکن؟ حیفه اون چشمهای خشگلت نیس که بارونی بشه؟ تو میدونی طاقت گریههات رو ندارم، غصّه میخورم. منو یاد چشمهای مادرت ننداز، زجرم نده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- همین یکبار رو اجازه بدید راحت در آغوش شما گریه کنم. خیلی وقته دنبال آغوش شما بودم تا بتونم راحت گریه کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را مثل دختر بچهای زخم خورده در آغوشش جای دادم، که با صدای تلفن مجبور شدم خودم را از آغوش او جدا کنم. به سمت تلفن رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه الناز پشت خط بود. انگار جویای حال من شده بود. بعد از سلام و احوالپرسی دیگر صدایی نشنیدم. پدر سکوت کرد و به حرفهای عمه گوش داد، گوشهایم را تیزتر کردم تا از موضوع باخبر شوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم آدم آرام و منطقیای بود و وقتی از چیزی ناراحت یا عصبانی میشد خیلی آرامتر از قبل میشد و تن صدای او پایینتر میآمد. از لحن آرامی که در جواب عمه استفاده میکرد متوجه شدم، خیلی عصبانی شده بود. منتظر بودم تا گوشی را قطع کند تا برای دفاع از خود، هر چه زودتر او را در جریان اتفاقات اخیر قرار دهم تا اجازه ندهم عمه هرجوری که میخواهد با قضاوتش در مورد برگشت من، او را عصبانی کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای گذاشتن گوشی را شنیدم اما صدای قدم هایی را نشنیدم. چند دقیقهای سکوت فضای خانه را پر کرد. با نگرانی عصا را برداشتم و به سمت او رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را به میز تلفن تکیه داده بود و با انگشتهایش، شقیقههای خود را ماساژ میداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی زمین جلوی پاهایش به سختی نشستم وپای شکستهام را دراز کردم و بوسهای به زانوهای او زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چی شده ؟ عمه چی گفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالیکه سعی میکرد عصبانیت خود را مخفی نگه دارد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمه النازت خیلی عصبانی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- انتظارش رو داشتم، شکایت منو به شما بکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مگه تو چیکار کردی؟ چی بین تو و فرشاد گذشته؟ عمهت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« فرشاد اینقدر داغونه که جواب تلفن اونها رو نمیده.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نخیر، پسرشون از خجالته که جواب تلفن نمیده، حالش خیلی هم خوبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عمهت گفت: « بهخاطراینکه فرشاد تو رو به کانادا برده، زندگیت رو ول کردی و برگشتی.» البته به نظر منم این چیز کوچیکی نیس، اون حق نداشت به تو دروغ بگه و تو رو از ایران ببره و موندگار بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کاش فقط این بود ، اما عمه از جای دیگری دلش پره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- از اینکه من دوباره برگشتم و نذاشتم شما به عشقتون برسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عشق؟ کدوم عشق؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دختر خالهتون، کیمیا، همونی که این روزها کنار شما هستن و خیلی هم نگران بنده شده بودن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر خندهکنان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خیلی بی انصافی، پس واسه همین بود، با کیمیا بد رفتاری کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- شما هم فکر میکنید من با ازدواج شما مخالفم؟ یا به کیمیا حسادت میکنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را تکانی داد و زیر لب به عمه لعنت فرستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا زودتر این حرفها رو نزدی که عمهت این چرت و پرتها رو بهت گفته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- مهم این بود، فهمیدم این همه سال مثل یه سایهی نحس روی زندگی شما بودم و نذاشتم شما به عش..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بس کن باران، این حرفها همه توهمهای عمهته، من به جز مادرت تا حالا عاشق هیچ زنی نشدم. وقتی تو رفتی، احساس تنهایی کردم و به اصرار عمهت تصمیم گرفتم ازدواج کنم. ازدواج با کیمیا فقط یه پیشنهاد بود و پشت اون هیچ داستان دیگهای نبود. من مطمئن بودم، اگه تو بفهمی، حتماً خوشحال میشی، چون به رابطهت با کیمیا شکی نداشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حالتی تمسخرانه نگاهی به او کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چرا پنهان میکنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این جمله، آتشی به دلش زدم و او را خیلی عصبانی کردم. تا به آن لحظه، او را به آن شدت عصبانی ندیده بودم. از جایش بلند شد و در حالیکه صدایش را بلندتر کرده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- کدوم پنهان کاری؟ حالا من رو دروغگو خطاب میکنیو عمهت راستگو؟ اصلاً حالا که تو برگشتی، من دیگه تنها نیستم و نیازی به ازدواج ندارم، ازدواج منو کیمیا منتفیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتش ازعصبانیت گر گرفته بود، نگران حالش شدم. هرلحظه ممکن بود اتفاقی برای او بیفتد. از حرفهایم پشیمان شدم. دلم میخواست کلمهای برای تسکین حالش پیدا کنم تا او را آرام کنم. چشمانش مثل دو گلولهی آتش زبانه میکشید. با عصبانیت به سمت درب خروجی رفت و سوییچ ماشین را برداشت و خانه را ترک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدانستم، به سراغ عمه رفت تا آتشی که عمه به پا کرده بود را خاموش کند. خیلی نگران حال پدر بودم…
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکساعتی گذشت و از او خبری نشد. کشان، کشان خودم را به چمدان رساندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن را باز کردم، چشمم به دفتر خاطراتم افتاد. چیزی که در همهی مراحل زندگیام با من بود. دفتر را برداشتم و دوباره به تخت برگشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم میخواست چشمها را ببندم و به درون دفتر خاطرات سفر کنم. به دورانی که هنوز گرد غم بیمادری روی پیشانیام نشسته نشده بود. به دورانی سفر کنم که خندهها از ته دل و گریهها لحظهای بودند. زمانی که دروغ و نیرنگ برای من معنا نداشت و هرچه بود سادگی و یکرنگی بود. همهی زندگی من پدر بود و همهی آرامش در آغوش او خلاصه میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش میشد زمان را به عقب برگرداند. به روز و شبهایی که کنار شمیم و فرشته و غزاله بودم و در همان روزها، زمان را نگه میداشتم. به شبهایی که در بالکن منزل ما میخوابیدیم و به آسمانی نگاه میکردیم که پر از ستاره و ابرهای آرزو بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش میشد زمان را در خوشیها متوقف کرد تا هیچکس روی ناخوش دنیا را نمیدید. میدانستم، نباید به این زندگی بی ثبات دل بست، به ناملایمتیهای روزگاری که در آن قرار داشتم، ناخوش شوم، همانطور که خوشیهایم برایم نماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش از لحظات خوش بیشتر لذت میبردم تا مثل یک واکسن، روحم را قوی میکرد تا میتوانستم در برابر آن سختیها دوام بیاورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصفحات دفتر را تورقی کردم. پدرم به من یاد داده بود، تمام خاطرات شیرین و خوش را درون دفترچهی خاطرات ثبت کنم تا هروقت ورق میزنم و نگاه میکنم به اندازهی شیرینی آن لحظات، از یادآوری آنها لذت ببرم اما خاطرات بد را که ثبت کردم، بلافاصله پاره کنم تا از ذهنم پاک شوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما خاطرات با فرشاد هیچ وقت از ذهن پاک نخواهند شد و هزار بار هم، بنویسم و پاره کنم، باز در لایه لایهی ذهن و قلبم حک شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما نه! من میخواستم محکم باشم. من از جنس باران بودم، باید آلودگیهای ذهنم را میشستم و نمیگذاشتم که مانع ادامهی زندگیام شوند و باید فرشاد را که لکه ننگ زندگی من بود، از آن پاک میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسیم خنکی وزید و پنجرهی نیمه بستهی اتاق را باز کرد. دستی به ملحفهی سفید رنگ تخت کشیدم و آن را کمی مرتب کردم و بعد سرم را روی بالشت گذاشتم و دراز کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدفتر را روبهروی صورت قرار دادم و آن را باز کردم. حس کردم روحم به پرواز درآمد و وارد دنیای خاطرات شد. دنیایی که غم و غصّه به آن راهی نداشت. صدای خندهها از درون دفتر شنیده میشد.....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir● فصل دوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقصّهی زندگی را از جایی یادم میآید، دختر بچهای پنج ساله بودم که همیشه یک عروسک موفرفری به بغل داشتم و لحظهای او را از خود جدا نمیکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنزل ما در یکی از خیابانهای مرکز شهر تهران قرار داشت، یک ساختمان چهار طبقه با یک حیاط بزرگ و باصفا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر طبقهی بالا، من و پدرم زندگی میکردیم؛ در طبقهی سوم، عمو احسان و زنعمو مرجان؛ طبقهی دوم، عمه الناز و آقا کیومرث و پسرش (فرشاد)؛ و در طبقهی اول، مادربزرگ (مامان مهین) و پدر بزرگ( باباعلی) زندگی میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان مهین زیاد عمر نکرد و به دلیل سکته مغزی که کرده بود، شش سال آخر عمرش را بدون هیچ گونه حرکت روی تخت و با پرستاری که شبانه روز از او مراقبت میکرد، زندگی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن شش ساله بودم، او فوت کرد. خاطرات چندانی از او به یاد ندارم، فقط به یاد دارم، مثل عمه الناز از من خوشش نمیآمد و هروقت پایم را به اتاقش میگذاشتم با خشم من را نگاه میکرد و بلافاصله فشارش بالا میرفت و حالش بد میشد. طوریکه بارها فکر میکردم شاید من مقصر این حال و روز مادربزرگ هستم که اینقدر از من متنفر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرعکس آنها، زنعمو مرجان خیلی مهربان و عاشق من بود. هرروز صبح از خواب بیدار میشدم، بعد ازاینکه آبی به صورت میزدم، عروسک مو فرفری را به آغوش میکشیدم و دمپایی صورتی به پا میکردم و از پلهها به سمت منزل زنعمو، پایین میرفتم. او هم با رویی گشاده در را باز میکرد و بعد از کلی قربون صدقه، من را بغل میکرد و موهایم را شانه میزد و با مهربانی برایم صبحانه را لقمه میگرفت.ظهر بعد از صرف نهار، تند و تند از پلهها پایین میرفتم و در حیاط، لبهی حوض مینشستم و به ماهیها نگاه میکردم و منتظر پدر میماندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر آن مدت کوتاهی که در حیاط مینشستم، فرشاد هم بیکار نمینشست و حسابی از پنجرهی اتاقش، هرکاری برای اذیت کردن من از دستش برمی آمد، انجام میداد. گاهی با تفنگ آب پاش و گاهی با تیر و کمان، خلاصه به هر نحوی سعی میکرد من را اذیت کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدا را شکر در آن ساعت ظهر، عمه به او اجازه نمیداد تا به حیاط بیاید وگرنه حسابی من را بهصورت حضوری اذیت میکرد. گربه ای میگرفت و به جان من میانداخت، گاهی جوجه رنگیهایش را به سمتم میانداخت تا جیغ و گریه ام را تماشا کند و گاهی ماهیهای درون حوض را با دست میگرفت و به تماشای پر پر زدن آنها مینشست و بعد رها میکرد. همیشه بهخاطر این رفتارهایش، از نزدیک شدن به او هراس داشتم و حس تنفر را نسبت به او احساس میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از انتظار هر روز من در آن ساعات، پدر از سر کار میآمد. من را به آغوش میکشید و بوسهای بر پیشانیام میزد و با خوراکیهای خوشمزهای که برایم میخرید، از راه دور به فرشاد فخر میفروختم. سرم را بالا میکردم، زبانم را دراز میکردم و شکلکی برای او در میآوردم. او هم با عصبانیت پنجره را محکم میبست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصرها، فرشاد و سروش در حیاط فوتبال بازی میکردند و من از داخل بالکن با حسرت به بازی آنها نگاه میکردم و سروش را تشویق میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگاهی سروش از من میخواست تا به حیاط بروم و با آنها بازی کنم، اما هنوز خوشحالی این پیشنهاد او روی صورت من نمایان نشده، فرشاد داد میزد و میگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« نخیر، فوتبال واسه دخترها نیس.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروش پسرعموی فرشاد بود (پدرش با پدرم پسرخاله بودند). خیلی آرام و مهربان بود. آنها زمین تا آسمان با هم فرق داشتند، هم سن بودند، یعنی دوسالی از من بزرگتر بودند و با هم به مدرسه میرفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن خیلی دوست داشتم، هرچه زودتر به مدرسه بروم تا بتوانم ساعت بیشتری را مثل فرشاد، در کنار سروش باشم؛ چون فکر میکردم، اگر به مدرسه بروم، در مدرسهای که او بود، میتوانستم تحصیل کنم. یادم میآید وقتی این موضوع را به زنعمو مرجان گفتم کلی به تصور من خندید و توضیح داد، اگر به مدرسه بروم، به یک مدرسه دخترانه میروم و آنجا میتوانم دوستهای دختر پیدا کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز اولین باری بود که طعم حسادت را چشیدم، حسادت به فرشاد. ازاینکه یک پسر بود و میتوانست در مدرسه و در بازیها در کنار سروش باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره یک روز نفرینهایم جواب داد و پای فرشاد در مدرسه شکست و مجبور شد در خانه استراحت کند . عصرها نمیتوانست به حیاط بیاید و من دیگر نیازی نبود در بالکن بنشینم و بازی آنها را تماشا کنم چرا که فرشاد مجبور بود در خانه بماند و از پنجره ما را تماشا کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی کنار سروش بودم حس خیلی خوبی داشتم، بازی میکرد، به من شعر یاد میداد، برای من نقاشی میکشید؛ و من هم در دل دعا میکردم، فرشاد هیچ وقت خوب نشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساختمان کنار منزل ما، متعلّق به خاله محبوبه(خاله پدرم) و همسرش نادرخان بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله برخلاف خواهرش(مادربزرگ بنده)بسیار مهربان و دوست داشتنی بود. همهی اعضای خانوادهی ما و فامیل و آشنا عاشق خاله بودند. از چهرهی معصوم و نورانی و دلنشین او مشخص بود که فردی معتقد و باخدا بود. هروقت به منزل خاله میرفتم او را روی سجادهی سبز رنگ با چادری سفید با گلهای ریز سبز میدیدم که در حال عبادت بود. کنارش مینشستم و به نماز و دعا کردنهایش زل میزدم. با خلوص نیت نماز میخواند و از ته قلب برای همه دعا میکرد. روی زبانش همیشه ذکر و صلوات بود. نگاه کردن به چهرهی خاله به آدم آرامش میداد، حتی در و دیوارهای آن خانه برایم آرامش بخش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله به من نماز و قرآن خواندن را یاد داد و من با علاقه این کارها را در کنار او انجام میدادم. او یک فرشتهی واقعی بود و وقتی به آسمانها پرواز کرد، درد بزرگی برای همهی خانواده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله دو تا پسر و یک دختر داشت؛ دخترکوچک او همین کیمیا (قراره با پدرم ازدواج کند) دانشجوی رشتهی پزشکی بود که ده سالی خارج از کشور تحصیل کرد. آقا کوروش (پدر سروش) به همراه همسرش افسانه، در منزل خاله جان زندگی میکردند و پسر دوم خاله، آقا کیومرث(همسر عمه الناز) بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمهی فرزندان خاله تحصیلکرده بودند و هرکدام از شغل و منصب بالایی برخوردار بودند؛ برعکس مادربزرگ من که همهی فرزندانش به زور، مدرک دیپلم گرفته بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنزل خاله هم شبیه ما چهار طبقه بود. حیاط منزل آنها مثل ما یک حوض آبی با ماهیهای گل گلی و کلی گلدانهای شمعدونی دور حوض داشت. یک باغچه پر از گلهای زنبق و سوسن و لاله و شقایق و یک درخت انگور که شاخ و برگهای آن مثل یک سقف سرتاسر حیاط را پوشانده بود. یک طرف حیاط منزل خاله به زیرزمین منتهی میشد و بوی انواع ترشی و سرکهی گل وکلم و انواع مرباهای خوشمزه از درون آن به مشام میرسید که همه هنر دست خاله بود. گوشهی دیگر حیاط یک تخت چوبی با پارچهای با نقش بته جقه و رنگ آبی فیروزهای، که خاله با سلیقه خودش روی آن ترمه دوزی کرده بود، مزین شده بود و با یک سماور که همیشه چای معروف خاله جان با آن به راه بود و با انواع چای با طعمهای زنجبیل و هل و دارچین و زعفران و نبات، خستگی را از تن هرکسی که از در وارد میشد به در میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصفای آن خانه به متعلّقاتش نبود، بلکه به صفا و صمیمیّت خاله جان بود که به همهی اهل خانه تزریق میکرد. او نمونهی یک مادر واقعی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمهی اهل آن خانه با مهربانی و احترام با هم صحبت میکردند. البته به نظر من عمه وصلهی ناجور در بین آنها بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن عاشق آن خانه و اهالی آن بودم. در آنجا همه با من به مهربانی رفتار میکردند حتی زمانهایی که کیمیا برای تعطیلات به ایران میآمد حسابی به من محبّت میکرد. همیشه در کیفش پاستیل، شکلات و کیکهای خوشمزه برای من داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون سالها؛ تا زمانیکه خاله جان در قید حیات بود، شبهای مهم سال را در منزل آنها جمع میشدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعید قربان، نادرخان گوسفندی را قربانی میکرد و گوشت آن را بین نیازمندان تقسیم میکرد. شام شب عید، همه منزل خاله جان دور هم جمع میشدیم به صرف آبگوشت، به همراه دوغ و ماست و ترشی خانگی که خاله درست کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعید غدیر همه منزل خاله بودیم و خاله به همهی ما عیدی میداد و برای همه لباس نو میخرید و میگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« عید ما مسلمانها همین عید غدیره، باید لباس نو بپوشیم.»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب های ماه رمضان را در سفرهی خاله با انواع آش و حلیم و شله زرد و حلوای او افطار میکردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر شبهای احیا مراسمی در منزل خاله برگزار میشد و خانمهای محله آنجا دور هم جمع میشدند و احیا میگرفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشبهای محرم؛ هر ده شب اول آن، در حیاط منزل خاله مراسم برگزار میشد. زنعمو برای من لباس مشکی خریده بود و اولین بار در سن شش سالگی چادری برای من دوخت. ازاینکه چادر سر میکردم خیلی خوشحال بودم و حس بزرگ شدن را پیدا کرده بودم. برای پخش چای و خرما و قند در مراسمها به بقیه کمک میکردم و از این انجام این کارها لذت میبردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسروش هم در مراسم مردانه برای پخش خرما کمک میکرد و من یواشکی او را از پشت پردهای که در وسط حیاط نصب شده بود، نگاه میکردم. چقدر در لباس مشکی بزرگتر میشد. دلم میخواست او هم من را در چادر ببیند و مثل همیشه از من تعریف کند اما اینقدر مشغول کار میشد و بی توجه به اطراف بود که من را نمیدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب یلدایی که طبق رسم و رسوم در منزل خاله، جمع میشدیم را به یاد دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمگی در زیر کرسی نشسته بودیم و خاله برای ما فال حافظ میگرفت. سروش و فرشاد هم گوشهای از اتاق مشغول بازی بودند و من کنار زنعمو زیر کرسی نشسته بودم و نگاهم با حسرت به سمت آنها بود. زنعمو برای من میوه و تنقلات آماده میکرد اما همهی حواس من به خندهها و بازیهای آن دونفر بود. کیمیا متوجه نگاه پرحسرت من شده بود، دستی جلوی چشمان من تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« حواست کجاست خشگلم؟»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم را که دنبال کرد متوجه شد، حواس من کجا بود، با قربون صدقه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- عزیز دلم، تو هم برو کنار آنها بازی کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز حرف کیمیا تمام نشده بود، فرشاد نگاه چپ چپی به من انداخت و من را از رفتن منصرف کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمه درحالیکه کلی پسته و بادام و فندق برای پسر دردانهاش مغز کرده بود و به سمت فرشاد میرفت، پوزخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir« باران دیگه خانم شده با پسرها بازی نمیکنه»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو مشت، مشت آجیل را در دهان پسرش فرو میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچقدر در آن لحظه از عمه متنفر شدم، مگر من چند سال داشتم؟ دختر بچهای بودم که دلم میخواست بازی کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخر شب هم با کدو و لبوی خوشمزهی خاله جان شب طولانی یلدا را به پایان رساندیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز اول سال نو، همه در منزل خاله جمع میشدیم و سال نو را به هم تبریک میگفتیم و اولین عیدی را از دست او، اسکناسهای نو و تا نشدهای که لای قرآن بزرگهی لب طاقچهاش بود، میگرفتیم و به همه از بزرگ و کوچک عیدی میداد و یه جورایی به قول پدر برکت زندگی را از دست خاله جان در اولین روز سال جدید میگرفتیم. از روز دوم هم برای دید و بازدید به منزل یکدیگر میرفتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک مراسم دیگری که خیلی دوست داشتم و در منزل ما برگزار می شد، مراسم سیزده به در بود. فرشی در وسط حیاط، زیر درخت تنومند چناری که هم سن و سال خانه بود و با از راه رسیدن بهار، شاداب و جوان به نظر میرسید با بلبلانی که روی آن چهچهه میزدند، پهن میکردیم و بساط کباب به راه میانداختیم؛ بوی عطر گلهای پامچال و رز و نخود شیرین که هنوز هم میتوانم بعد از سالها عطر آنها را استشمام کنم در فضای حیاط می پیچید و ما در آن فضا سیزده را، به در میکردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعصر با خوردن آش و کاهو سکنجبین زیر نم نم باران، روز سیزده را به پایان میرساندیم و از فردای آن، روزهای عادی زندگی را آغاز میکردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره روزی که انتظارش را میکشیدم فرا رسید، من هفت ساله شدم و قرار بود به کلاس اول بروم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روزی که ثبتنام کردم تا شروع مدرسه، لحظهشماری میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب قبل از جشن ورودی به کلاس اول، لباسهایم را اتو کشیده آویزان کردم. وسایل مورد نیاز را داخل کیف گذاشتم و برای رهایی از تنهایی ثانیه شماری میکردم. برای پیدا کردن دوستانی که نمیدانستم چه کسانی بودند، مشتاق بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن شب به قدری هیجانزده بودم که خواب به چشمانم نمیآمد. نیمههای شب، از هیجان بالا دچار تب و لرز شدم و تا صبح، پدر بالای سرم، من را پاشویه کرد. با اینکه حالم خوب نبود اما نگاهام به ساعت بود که مبادا صبح شود و من نتوانم به جشن بروم. از استرس، چشمانم را روی هم نمیگذاشتم و مدام از پدر میپرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- ساعت چنده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو هم با لبخند جواب میداد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نگران نباش، استراحت کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی چشمها را باز کردم، نور خورشید تا وسط اتاق خود را پهن کرده بود. مثل فنر از جا پریدم. با حالتی بغض اطراف را نگاه کردم و پدر را ندیدم. از نیمهی باز در اتاق نگاهی به بیرون انداختم، او روی کاناپه از خستگی پهن شده بود. از صدای قدمهای من، وحشتزده از خواب پرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چیزی شده باران؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه ، فقط میخواستم برم مدرسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جا بلند شد و دستی به موهای ژولیدهاش کشید و به سمتم آمد. دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir - خدا رو شکر تبت قطع شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به ساعت انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دیر شده دخترم، جشن تموم شده. برو استراحت کن تا فردا صبح سرحال بری مدرسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حالتی بغض به اتاق برگشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر دست به سینه با لبخند در درگاه درب ایستاد و نگاهام کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- انگار داره از چشمات بارون میآد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بالا نیاوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- حالا که امروز هردوتامون خونه هستیم بهتره بریم سینما، بعدش یه نهار خوشمزه و بعدم شهربازی، نظرت چیه؟ آخه از فردا بعید میدونم، فرصت گشت و گذار داشته باشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه از پیشنهادش خوشحال شدم ولی هنوز ناراحتی نرفتن به جشن را فراموش نکرده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز خیلی به من خوش گذشت طوریکه غروب بدون هیچ انتظاری برای فردا، ازخستگی بیهوش شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصبح زود از خواب بیدار شدم و با پدر صبحانه ی مفصلی خوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت مدرسه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، بچههایی را دیدم، دست در دست مادر، با چهرهای خوشحال، وارد مدرسه میشدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر پیشانیام را بوسید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- دخترم من باید برم، از تنها شدن که نمیترسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالیکه نگاهم به درب حیاط مدرسه بود تا زودتر وارد آن دنیای شیرینی که برای خودم مجسم کرده بودم بشوم، به سرعت جواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه، شما برید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس مواظب خودت باش، میدونی! چقدر دوستت دارم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهام به درب مدرسه بود، گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بله، منم خیلی دوستتون دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بهت افتخار میکنم، اینقدر خانم و مستقل شدی، ظهر زنعمو میآد دنبالت، منتظرش بمون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر هیجان و ذوق داشتم که دوست داشتم هرچه زودتر دستم را از دستان او رها کنم و بروم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد حیاط مدرسه شدم. یکدفعه حس غریبی به من دست داد. به هرطرف که نگاه میکردم، دختری کنار مادرش ایستاده بود و در حال جنب و جوش و خوشحالی بود. بعضیها هم در حال گریه از ترس جدا شدن و تنها ماندن، دستان مادر را رها نمیکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه یکباره لبخند روی لبانم محو شد، نمیدانستم چطوری باید دوستی پیدا کنم. به هر طرف که نگاه میکردم کسی را مثل خودم تنها نمیدیدم که به سمتش بروم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشهای از حیاط ایستاده بودم و به زمین خیره شده بودم و با نوک کفش، سنگریزههای کف زمین را جابهجا میکردم. یکدفعه حس کردم سایهای نزدیک من میشود. با صدایی مهربان و بچگانه سلام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را بالا بردم و نگاهاش کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من غزالهم، اسم تو چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختری هم قد و قوارهی من با لباس فرم شبیه به من، با کیف و کفش آبی رنگی که نو به نظر نمیرسید و با چشمانی درشت و خرمایی و لبخند گوشهی لبش من را مسحور خودش کرد. وقتی خندید دندانهایش نمایان شدند و جای دوتا از دندانهای جلوییاش خالی بودند و همانطور که چشمهایم با تعجب روی جای خالی دندانها خیره مانده بود، دستم را جلو بردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- من بارانم ، کلاس اول.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- چه خوب منم اولم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را داخل کیف خود برد و سیب قرمزی را درآورد و به من داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- این برای تو باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- پس خودت چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشارهای به جای خالیه دندانهایش کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- آخه من دندون ندارم، دیشب دو تا از دندونام افتادند، واسه تو نیفتادند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندان هایم را روی هم جفت کردم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه سر جاشون هستن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**********
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خوش شانسی، با هم، همکلاس شدیم. وارد کلاس که شدیم کنار هم روی یک نیمکت نشستیم. غزاله اولین دوست و یار و غمخوار من شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه جبران سیبی که به من داده بود، از داخل کیف دفتر نقاشی و مداد رنگیهایم را در آوردم و آنها را به نسبت مساوی تقسیم کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- بیا با هم نقاشی بکشیم، من کلی نقاشی بلدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست غزاله برای گرفتن مدادرنگیها در هوا مانده بود که صدای گریهی دخترکی توجه همه را به خود جلب کرد. او به همراه مادرش وارد کلاس شد و به چادر مادرش چسبیده بود و از او جدا نمیشد. سرم را بالا آوردم و من هم جلب رفتارش شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهم زمان با ورود او، خانم معلّم وارد شد و سلام گرمی به همه کرد. صدای گریهی دخترک قطع شد، اما پشت چادر مادر، همچنان پنهان شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم معلّم به سمت او رفت و دستی بر سرش کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نمیخوای بری پیش دوستای جدیدت بشینی؟ سرش را به نشانه نه بالا برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسحر ۳۵
00قشنگ بود
۱۲ ماه پیشزری مقیسه
00خیلی خسته کننده معلوم حرفی برای گفتن نداره
۱ سال پیشعسل
۳۰ ساله 10خیلی عالی و عبرت آموز بود چیزای زیادی ازش یاد گرفتم❄💚💥
۱ سال پیشN@¥£R
۳۷ ساله 00رمان خوبی بود
۲ سال پیشF
۱۸ ساله 10رمان بدی نبودا ولی خیییلللی متفاوت بود شاید بعضی از افراد اونو خیلی دوست داشته باشن ولی بعضیا اصلا بنظرم به درد رده ی سنی ۴۰ سال به بالا میخورد و وسطای رمان انگار چند قسمتش حذف شده بود از این رو نمیشد
۳ سال پیش?دیش دیری دیرین?
649چمدان را در صندوق عقب ماشین جای داد؟؟؟😐 اینقد بدم میاد اینطوری رمان مینویسنااااااا عاقا چرته مسخرس نخونین😐😐😕
۴ سال پیشزهرا
352چون چمدان را در صندوق عقب ماشین جای داد رمان مسخره ایه ؟؟؟
۴ سال پیش
507نه جون کتابی نوشته رمانه ی بدیه و اوصولا کسایی که رمان میخونن از لحن کتابی خوششون نمیاد یکیش خوده من
۴ سال پیشبیتا
۱۸ ساله 115موافقم منم همینطوریم
۳ سال پیشدخترک تنها
۱۸ ساله 127منم موافقم اصلا ازکتابی و باادب بوددن خوشم نمیاد
۳ سال پیش????????
۱۵ ساله 139اگه واقعن یه خواننده باشی برات فرقی نداره ک کتابی نوشته یا نه مهم عمق داستانه خیلی از رمان های کتابی هستن که بشدت فوق العادن مثل بازوبند طلا ک تو برنامه گذاشته شده..!
۳ سال پیشرویا
۱۶ ساله 61به نظرم رمان خوبی بود ولی چون کتابی نوشته شده بود از نظر خیلیا بد میشه ولی به نظرم خیلی دیگاه ادمو نسبت به زندگی عوض میکنه و خاطرات این ۴ تا دختر خیلی زیبا بود و ادم دلش از روزگار میگیره🥺🙂💔
۴ سال پیشدختر ننم
40اسم رمان قشنگه 🤪🤤
۴ سال پیش?
42ممنون . اولا خلاصه ی خوبی نداشت و گُنگ بود من به شخصه دوست ندارم دوما چرا کتابی مینویسین نه واقعا چرا چرا چرا ؟،؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ این خودش باعث میشه نویسنده با رمان ارتباط برقرار نکنه و این خوب نیست.
۴ سال پیش
50😐
۴ سال پیشQueen
۱۸ ساله 133چرا خلاصش انقدرها هم بد نبود 😶
۴ سال پیشساغرم
20به خدا حرف نداشت واقعا عالی بود مخصوصا خاطرات سه دوست عالی بود دست نویسنده واقعا درد نکنه
۴ سال پیشنورا
۱۲ ساله 00مزخرفففففف دختره اصلا حس های لامثه نداره
۴ سال پیشدخی لجباز
۱۵ ساله 91ای خداااااا خلاصه های خوبی بنویسین حداقل بفهمیم موضوع از چه قراره حالاها دیگه به جای خلاصه همش قسمتی از رمان ها رو می نویسین ااااااااه😒😒😒😒😒😣😣اخه اینم خلاصه بود نویسنده 🙄🙄🤨🤨
۴ سال پیش
صدف
۴۳ ساله 00ممنون از نویسنده عزیز بابت رمان بسیار پخته و جذابی که نوشتن خیلی زیبا بود