رمان کوه شیشه ای به قلم مریم جعفری
داستان یه دختر به اسم پریا که عاشق پسره همسایشون بوده اما چون از احساس واقعی اون خبر نداشته با یه پسری به اسم بهرام که تو خارج زندگی میکنه ازدواج میکنه ومیره خارج.اما اونجا متوجه میشه که بهرام مشکل روانی داره !به کمک یه دکتر روانشناس ایرانی طلاق میگیره و بر میگرده ایران و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۳ دقیقه
آزمون پدر و مادر رد می شد ولی خودم...احساس خاصی داشتم.براي منی که تا آن روز جز چند شهر ایران را ندیده بودم
،تصور اینکه بتوانم به بهانه ي ازدواج از ایران خارج شوم ،تقریبا گیج کنند ه و دور از دسترس بود.وقتی به خودم آمدم چیزي
به غروب نمانده و انوار قرمزو نارنجی خورشید به فضاي نیمه تاریک اتاق حالت قشنگی داده بود.دلم نیامد چراغ اتاق را روشن
کنم.داشتم از پنجره قدي اتاق به حیاط نگاه می کردم.که در کوچه باز شدو او وارد حیاط شد.با دیدنش دوباره آتش قلبم شعله
ور شد و صورتم گر گرفت.مثل همیشه کیفش را با آرامش در دست داشت و قدم هایش کشیده و بلند بود.صداي پاهاي اورا
حتی با چشمان بسته هم می شناختم.درست مثل یک ریتم تکراري!یادم نیست از کی عاشقش شدم.شاید از روزي که براي اولین بار او را دیدم.همان روزي که با مادرش براي دیدن طبقه بالا امده بودند.رفتارش یک رفتار مردانه و پر جاذبه بود،آن هم
براي دختر نکته سنج و احساساتی مثل من که تازه داشت دوران بلوغ را پشت سر می گذاشت.دلم می خواست راز این عشق
عجیب را با کسی شریک شوم ولی با چه کسی؟البته ثریا مورد اعتمادم بود ولی هر بار سعی می کردم در این باره حرف بزنم
زبانم بند می امد.من حتی موقع روبه رو شدن با او زبانم بند می امد و صداي قلبم آنقدر اوج می گرفت که می ترسیدم رسوا
شوم.حال عجیبی بود!عاشق کسی بودم که در طول آن دو سال،جز در حد سلام و احوالپرسی،حرفی میانمان رد و بدل نشده بود
و من حتی جرت خیره شدن در صورتش را نداشتم.اغلب تنگ غروب از پشت پنجره اتاقم به انتشار امدنش می نشستم و
ازهمان جا سیر نگاهش می کردم.هر روز براي چند ثانیه در تیررس نگاهم بود و هر بار آرزو می کردم آن ثانیه ها مثل بخش
هاي یک فیلم،آرام و قابل تکرار باشند.
اسمش حامد بود و چون تنها فرزند خانواده اش بود،بعد از مرگ پدر،با مادرش زندگی می کرد.نزدیک سی سالش بود،ولی
رفتارش بر عکس ظاهرش خیلی پخته تر و مسوول تر از سن و سالش نشان می داد.با این همه،آن قدر جذاب و برازنده بود که
بتواند دل دختر مغرور و مشکل پسندي چون مرا ببرد.خیلی کم حرف و آرام بود.بر عکس خودش،مادر سر و زبان داري
داشت،آن قدر که هر چه لازم بود در طول آن مدت درباره اش بدانم از طریق مادرش فهمیدم.حامد فارغ التحصیل رشته
مدیریت بازرگانی و جزء معاونین ارشد یکی از بانک هاي معتبر تهران بود.مادرش خیلی خصوصی به مادرم گفته بود به زودي
به دلیل خدمات صادقانه اش ، قرار است به ریاست یکی از بانک هاي بزرگ شهر منصوب شود.او نهایت عشق و آرزوي
مادرش بود.مادرش،خانم کیانی،حاضر نبود حتی خار به دستش فرو رود.آنها جدا همسایه هاي بی ازاري بودند،آن قدر که نه
تنها پدرم با رضا و رغبت طی آن مدت به اجاره خانه اضافه نکرد،بلکه بارها به حامد صراحتا گفت فکر رفتن و جابه جایی را از
سر به در کند.خوب به یاد دارم رزهاي اول،یکی از مخالف هاي سرسخت اقامت انها پدر بود،چون معتقد بود من و مادر با
حضور یک پسر جوان در خانه معذب خواهیم بود.ولی به مرور وقتی با منش و شخصیت حامد آشنا شد و فهمید او صبح تا
غروب بیرون از خانه است،نه تنها به خاطر چنان افکاري از خودش شرمنده شد،بلکه از آن به بعد او را براي برادرم پیمان الگو قرار می داد و جوانمردي و تعهد او را تحسین می کرد.پدر معتقد بود در دوره اي که جوان ها فشار زندگی را روي دوش
خانواده ها گذاشته اند،وجود چنین جوانان متکی به نفس و مسئولی مثل ثروتی بزرگ و با ارزش است.خودم بارها او را به شیوه
هاي مختلف امتحان کردم ولی رفتار حامد همیشه سنجیده و معقول بود.نمی دانم،شاید هم عاشق غرورش بودم،اینکه حتی
تلاش نمی کرد مستقیم به صورتم نگاه کند.به قول مامان رفتار او به نحوي بود که زنها به هیچ وجه معذب نمی شدند.آهسته
می رفت و آهسته می امد.یادم می اید اولین سال اقامتشان،خانم کیانی چند روزي براي دیدن خواهرش به شیراز رفت و آن
دوران مصادف شد با اولین سال فارغ التحصیل شدن من از دبیرستان و شروع اوقات فراغتم تا آغاز کلاس هاي کنکور.هیچ
وقت آن روزها را فراموش نمی کنم.در حقیقت آن روزها و ساعتها بهترین فرصتی بود که به او بیشتر فکر کنم و در حالات و
روحیاتش دقیق تر شوم.مرتب و آراسته لباس می پوشید،سر ساعت معینی از خانه خارج می شد و راس ساعت معینی به خانه
بر می گشت.گاهی با یک بغل خرید و گاهی با یک بغل پوشه!مامان چند بار به رسم ادب در غیاب خانم کیانی براي صرف شام
دعوتش کرد ولی مودبانه دعوت ما را رد کرد.اولین برخورد ما از نزدیک هم طی همان روزها صورت گرفت.عصر یک روز
پاییزي بود پیمان به شدت سرما خورده و مامان اصرار داشت قبل از تاریکی هوا او را پیش دکتر ببرد.وقتی انها از خانه خارج
شدند هوس کردم در تنهایی کاست کوروش یغمایی را گوش کنم.دلم بدجوري گرفته بود.روي تخت دراز کشیده بودم و در
حال و هواي خودم غرق بودم که با صداي زنگ از جا پریدم.صداي ضبط صوت را کم کردم و گوشی آیفون را برداشتم.در
حقیقت انتظار شنیدن هر صدایی را غیر از صداي او داشتم.لحنش شرم زده و معذب و لرزان بود.
-ببخشید،حامدم پریا خانم.متاسفانه صبح کلیدم رو خونه جا گذاشتم.ممکنه در رو باز کنید؟
قلبم فرو ریخت و فقط با انگشتان لرزانم دکمه ي در باز کن را فشار دادم.قبل از انکه گوشی را سر جایش بگذارم شنیدم که
گفت:
-ممنونم.ببخشید که مزاحمتون شدم.
هنوز از شوك اولی خارج نشده بودم که شوك دومی غافلگیرم کرد.همان طور هیجانزده ي شنیدن صدایش بودم که صداي زنگ آپارتمان مرا به خود آورد.از چشمی نگاه کردم.خودش بود.بی هیچ حرفی در را باز کردم.لبخندي صمیمی به لب داشت و
یک سر و گردن از من بلند تر بود.در سلام کردن پیشقدم شد و بی انکه منتظر شنیدن جواب بماند درادامه گفت:
-داشتم می امدم این پاکت نامه نظرم رو جلب کرد.انگار زیر بارون کمی خیس شده ولی امیدوارم داخلش قابل رویت باشه.
بعد آنرا به طرفم گرفت و گفت:
-بفرمایید.مال شماست.
با دستی لرزان پاکت را گرفتم و به زحمت تشکر کردم.نمی دانم چطور تا آن روز متوجه تک و توك موهاي سفیدش نشده
بودم.دوباره با لبخندي مودبانه گفت:
-باز هم از اینکه مزاحمتون شدم معذرت می خوام.
باورم نمی شد با همان چند جمله زیر و رو شوم.شاید فقط یک دیوانه مثل خودم قادر بود آن قدر منظور،به نفع خودش،در آن
چند جمله ي معمولی دست و پا کند.وقتی به خودم آمدم که توي پذیرایی نشسته بودم و نگاهم روي پاکت نامه خیره بود.حتی
متوجه نشده بودم نامه از کی و کجاست.پشت پاکت را نگاه کردم.مخاطب نامه پدرم بود.یکی از همان نامه هاي معمول اداري.به
اتاق کار پدرم رفتم و پاکت مرطوب را روي میزش گذاشتم.گیج گیج بودم.انگار توي خواب راه می رفتم.حس می کردم وزنم
به سبکی یک پر شده و دارم از داخل می سوزم.حالم آنقدر دگرگون شده بود که مامان هم با یک نظر فهمید.مانده بودم که آیا
او هم متوجه ماجرا شده .آن شب به اصرار مامان که خیال می کرد از پیمان سرماخوردگی گرفته ام،یک قرص سرما خوردگی
خوردم و اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد.
صبح که از خواب بیدار شدم،آن قدر منگ بودم که خیال کردم همه ي آن اتفاقات را در خواب دیده ام.انگار آرام و قرار
نداشتم.دلم می خواست با یکی حرف بزنم.به ساعت نگاه کردم.از ده گذشته بود.مامان و بابا و پیمان رفته بودند.به آشپزخانه
سحر ۳۵
00جالب نبود
۱۱ ماه پیشسحر
01خلاصه ی رمان گویای کل رمان بود.کاملا مشخص بود که با حامد ازدواج میکنه
۱ سال پیشباور
10خوب بود .... هم درس زندگی رو روشن کرد و کلی در مورد روانشناسی زندگی شناسی رو هم داشت
۲ سال پیشم
۴۰ ساله 10عالی بود ولی زود تموم شد مرسی از نویسنده بابت چنین رمانی
۲ سال پیشمریم
30به نظر من خوب بود و ارزش خوندن و داشت الان خیلی از دخترا همینجوری ازدواج میکنن و میرم خارج وبا مشکلاتی نظیر این روبرو میشن واقعا باید اینجور ازدواج ها جلوش گرفته بشه دست نویسنده درد نکنه حقایق رو میگ
۳ سال پیشآوا
۲۰ ساله 11پایانش میتونست بهتر باشه در کل بد نبود و جنبه روان شناسیش خوب بود
۳ سال پیشماهیدا
۱۸ ساله 02خیلی قشنگ بود♥دوسش داشتم، ولی تف به بهرام روانی، ایشالا خدا خفش کنه💪🏻😵 مرسی از نویسنده ♥💜
۳ سال پیششیلا
12عالی خیلی قلم نویسنده قوی موضوع آبکی نبود دوسش داشتم
۳ سال پیشShila
۱۹ ساله 33فوق العاده بود بیشتر جنبه روانشناسی داشت خیلی خوب بود ارزش چندبار خوندن داره اگه بتونی درک کنی
۳ سال پیشثنا
۲۰ ساله 22خیلی خیلی بد بود
۴ سال پیشدرسا دخی بی احساس?
۱۲ ساله 01با نظر یوکابد هم کاملااااااا موافقم راستی اخرین رمان که تا امروز واسم ارسال شده پدر خوب هست چراااا
۴ سال پیشخورشید
۱۹ ساله 50اوا خیلی عقبی،بروز رسانی کردی؟
۴ سال پیشبوی یاس
۲۷ ساله 00سلام من یک سوال دارم لطفا جواب بدهد آیا نویسنده های این رمانها راضی هستند ما اینها رو می خوانیم ممنونم جواب سوال بدهید
۴ سال پیشدرسا دخی بی احساس?
۱۲ ساله 83فقط یک کلمه:قدیمیییییییی👹👹😤😤😤😤😤ده ما دهه هشتادیا شاید یک صدممون جذب این رمانا شن
۴ سال پیشیوکابد باستیان
14از اون رمان هایی هست که پایانش میتونه کسی رو متقاعد کنه خودکشی کنه!!😡 پس از کلی اتفاقات پرهیجان یه پایان خوب میتونست به کیفیتش کمک زیادی کنه..
۴ سال پیشآیرال
03دقیییییقا خدای من چطوری وقتم رو به هدر دادم با این رمان برای خودم متاسفم🤦🏻 ♀️
۴ سال پیش
صدف
۴۳ ساله 00ممنون رمان خوبی بود هر چند کوتاهه اما داستان قشنگی داره