رمان عشق اجازه نمی گیرد به قلم جیغ بنفش
یه دختریه به اسم نفس، جسور، لجباز، مغرور، شیطون و بلا … ماجرا از اونجایی شروع میشه که نفس مشغول به کار تو شرکتی میشه که رئیس اون شرکت یه پسریه که خصوصیات اخلاقیش مثل نفسه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵ دقیقه
دستم رو گذاشتم روی ابروم و گفتم:
-قابلی نداره...
لبخندی زد و گفت:
-نه، روی صورت خودت خوشگلن!
گرم صحبت شده بودیم که شاه دوماد وارد شد ... سارا به احترامش بلند شد و سلام کرد ولی این پسرۀ مغرور فقط کله گنده اش رو تکون داد و بدون توجه به من رفت سمت دفترش ... نکبت!
بعد چند لحظه تلفن سارا زنگ زد و اجازه ورود من صادر شد! بلند شدم و راه افتادم ... چند ضربه به در اتاقش زدم و بعد از کسب اجازه وارد شدم ... با نهایت ادب سلام کردم و خیلی شیک و مرتب روی یکی از مبلها نشستم و پای راستمو روی پای چپم انداختم ... با جدیت زل زدم بهش...
جدی نگاهش کردم و تاحدی با غرور! پروندۀ تو دستش رو روی میز گداشت و خیلی سرد و یخی زل زد بهم و گفت:
-خیلی سریع میرم سر اصل مطلب چون زیاد وفت ندارم! ببینید خانوم روش استخدام دائم من در شرکت به این شکله که به شما یک ماه فرصت میدم تا بتونید خودتون رو به من ثابت کنید! نحوۀ فعالیت شما در این یک ماه به خودتون بستگی داره. اگر بتونید پیشرفت چشمگیری داشته باشید، من سر ماه باهاتون قرارداد میبندم. درغیر اینصورت عذرتون رو میخوام و باید از این شرکت تشریقتونو ببیرید!ا ین رو هم مطمئن باشید که تمام کارمندان این شرکت به این روش استخدام شدند، متوجه شدید؟
قاطع گفتم:
-بله!
یه ابروش رو بالا داد و گفت:
-خوبه! حالا میریم سراغ قوانین شرکت! اول اینکه من به نظم خیلی اهمیت میدم! سرساعت 8 باید در شرکت حضور داشته باشید چه من باشم چه نباشم! سرساعت5 هم میتونید برید! دوم، اگر مشکلی براتون پیش اومد که نتونستید سرساعت بیایید یا اصلا نمیتونید بیایید با من تماس میگیرید و اطلاع میدید ... تاکید میکنم که فقط باید با من تماس بگیرید! مورد اخر هم اینکه هیچ کس حق سرکشی کردن در برابر من رو نداره!
اوهوو! انگار سربازیه! مثل اینکه جو ریاست بدجور خفه ش کرده. بدبخت بیچاره دوباره دارم بهت تاکید میکنم که این پست و مقام به گنده تر از تو وفا نکرده چه برسه به تو جوجه امروزی! سری از روی تاسف تکون دادم و... ای وای! چه اخمی کرده! چه ترسناک شدیهو ! زشت! اصلا به روی خودم نیاوردم و با پررویی تمام گفتم:
-نکتـهٔ دیگه ای مونده که نگفته باشید؟
با همون اخم غلیظ روی صورتش گفت:
-خیر! در مورد وظایفتون هم اقای انوری توضیحات مربوطه رو میدن! حالا هم میتونید تشریف ببرید!
از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-خیلی هم نیکو! بااجازه!
رفتم سمت در که صداشو شنیدم ... برنگشتم ولی صدای قدمهاش رو شنیدم که بهم نزدیک میشد. کنارم ایستاد، دست به جیب کمی به طرفم خم شد و اروم گفت:
-من استادم تو کوتاه کردن دُمِ ادمهای زبون دراز و گستاخ! گفتم بهتون بگم تا بدونید ...
پس جنگ شروع شد! بسیار خب اقای رئیس! اولیش رو داشته باش..
دست به سینه زل زدم بهش. جاخورد اما طاهرشو حفظ کرد ... فقط یه کلمه گفتم:
-باشه!
بیشتر جاخورد، حتتما توقع داشت که جواب برنده تری بهش بدم ... اما نه! حالا بهت نشون میدم کی زبون کیو کوتاه میکنه ... زیر لب (با اجازه ای) گفتم و از اتاقش زدم بیرون ... میدونستم با همین یه کلمه چقدر حرصش دادم! حالا دارم برات رئیس جون ...
وارد اتاق معاونت شدم ... هیچ کس نبود ... شونه ای بالا انداختم و خواستم برم بیرون که در باز شد و یه پسر جوان وارد شد! هردو با تعجب به همدیگه زل زدیم ... من زودتر به خودم اومدم و گفتم:
-ببخشید،من ... با اقای انوری کار داشتم.
با این جمله م از بهت دراومد و گفت:
-خودم هستم ... شما؟
-نفس کیوانمهر، عضو جدید شرکت. اقای رئیس بهم گفتن که بیام پیش شما.
لبخندی زد و گفت:
-اها، بله بله! گرفتم! خب بفرمایید تا اتاقتون رو نشون بدم.
دوشادوش هم راه افتادیم و به قسمت طراحی رفتیم. وارد یه اتاق شد و با دست اشاره کرد:
-خب این از اتاق ... این از میز ... این هم از خانوم هستی شایقی یک همکار فوق العاده کاردان، منضبط، با استعداد و کمی تا قسمتی ابری فوضول!
از لحنش خنده م گرفت و به خانومی که بهش اشاره کرده بود نگاه کردم. نسبتا تپل بود اما خوشگل و بامزه.از حلقه ش هم فهمیدم متاهل ... .با اخم شیرینی به انوری گفت:
-من فوضولم؟ اره؟
انوری اروم زد رد دستشو گفت:
-شما؟ فوضول؟ نه! کی گفته؟
بعد رو کرد به من و گفت:
-خب اگه با بنده کاری ندارید مرخص شم ...
با لبخند گفتم:
-خواهش میکنم ... ممنون از کمکتون ...
انوری رفت و هستی با خنده رو به من گفت:
-این اقای انوری یه نمه زیادی شیطونی میکنه.حرفهاشو زیاد جدی نگیر!
اومد سمتم و ازم پرسید:
-خب! اقای رئیس چه همکار خوشگلی برام فرستاده، همونطور که اقای انوری گفت ... من هستی شایقی هستم و شما؟
-نفس کیوانمهر!
دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
-امیدوارم دوست و همکار خوبی برای هم باشیم.
-حتما!
-فکر میکردم حالا حالا ها باید تنها باشم. چه خوب شد که بالاخره رئیس رضایت داد و برای این قسمت یه نفر رو استخدام کرد. دیگه واقعا داشتم کم می اوردم، چون کارها برای من که دست تنها بودم خیلی سنگین بود.
با شیطنت گفتم:
-خب دیگه دست تنها نیستی
نگاهی به دورو برم انداختمو پرسیدم ...
-راستی ما اینجا باید چه کارهایی رو انجام بدیم؟
هستی لبخندی زد و شروع کرد به توضیح وظایفون من هم دقیق گوش میدادم و به ذهنم میسپردم... اینطور که هستی میگفت از بین سفارشات شرکت ، طراحی لوگو مربوط به ما میشد. باید اتود میزدیم و بعد از اینکه رئیس عزیز تایید کردند ما باید طرح تایید شده رو به شکل یه الگوی تروتمیز اجرا میکردیم و به بخش دیگه ای میسپردیم.
-همیشه سفارشها زیاده؟
-اکثر اوقات اره. چون این شرکت امتحانش رو پس داده و اکثر تولیدکننده ها میشناسنش. من توی این سه سالی که اینجا مشغولم میدیدم که رئیس و بچه ها چقدر تلاش کردند. چه شبهایی که بعضی از همکارها تا صبح تو شرکت زحمت کشیدند تا سفارشها سروقت تحویل داده بشه ... رئیس همیشه بهمون میگه که به داشتن همچین دوستان و همکارهایی افتخار میکنه.
نه بابا؟ مگه این کوه یخ هم ابراز احساسات بلده؟ اصلا به قیافش نمیخوره،ا ز بس یُبسه!
رویا
۱۵ ساله 00وایی رومان مزخرف تموم شد
۱ ماه پیشفرانک
00پدر سارا رئیس شرکته بعد دخترش منشی؟ اخه منشییییی؟! چطور انقد زود با رامین اوکی شد؟درسته دوره عوض شده ولی نه انقدر زود توی محل کار هم هیچوقت کارمندا با هم انقدر گرم نمیگیرن خیلی دور از واقعیت بود
۲ ماه پیشستایش
۱۶ ساله 00پس رامین چی شد😷😐
۵ ماه پیشملیسا
00قشنگ بود
۵ ماه پیشفضول به تو چه
۹۹ ساله 00رمان قشنگی بود وسطاش خیلی غمگین بود ولی در کل رمان خوبی بود
۵ ماه پیشماه
۱۷ ساله 00خب قشنگ بود ولی خب امیر باید میزد دهن اون سامان رو سرویس میکرده یکی بایدب این سامان کسافت وقتی یکی ازدواج کردهوخوشبخته چرا داری زندگیشو خراب میکنی مرض داری، پدر نفس هم بهتر ک مرد خیانتکار 🚶🏻 ♀️🖤
۶ ماه پیشهان
۱۸ ساله 00بنظرم جالب و سرگرم کننده بود. از اینکه همه چی خیلی کلیشه ای خوب نبود، راضیم اما به فرصت دوباره دادن به مردا اعتقاد ندارم. ممنون از قلمت
۶ ماه پیشنفس
۱۳ ساله 00رمان خوب بود ولی نفس تو اوج سختی لجباز بود ولی باید با سختی کنار اومد اما نه با لجبازی امیدوارم همیشه شاد و سرزنده باشید❤️
۷ ماه پیشرونیکا
00بنظر من خیلی بیخود گذشته آدم هرچی که باشه به کسی مربوط نیست. حتی شوهر یا خوانواده
۷ ماه پیشAtena
00پدر نفس چقدر عوضیه که بخاطر پول رفت دوباره ازدواج کرد بنظرم مادره باید از اول ازش جدا می شدولی ای کاش درمورد چجوری مردنش هم نویسنده توضیح میداد هرچند بهترکه گور به گورشد مرتیکه خیانت کار اشغال
۸ ماه پیشAns
۲۰ ساله 10پسره چقدر احمق بود حتی اگه همسرش در گذشته عاشق کسی بوده ورابطه داشته حق نداشت کتکش بزنه هرکسی یه گذشته ای داره مگه کالاس که خودشو برای این احمق نگه داره وهیچ حسی به کسی نداشته باشه تا اینو پیدا کنه
۸ ماه پیشAna
۲۰ ساله 10بنظرم یکی از دلیل این که مشکل داشتن مهسا بود اینقدر بهشون میگفت بچه دار بشن بعضیا باید بفهمن بچه داشتن یا نداشتن یه زوج به اونا ربطی نداره وتصمیمه که اون دونفر باید بگیرن شاید اصلا نخوان بچه داشته باش
۸ ماه پیشهستی
10بد نبود ولی خیلی دعوا می کردن
۹ ماه پیشZahra
۱۸ ساله 00خیلی خوب بود از نویسنده ممنونم
۱۰ ماه پیش
شروق
۱۹ ساله 00عالی بود😍