رمان مرگ مرا باور کن به قلم ف شیرشاهی
جنی دختر جوانیست که سالهاست از طعم مهر و محبت پدرانه دور بوده و حال پدرش خواستار دیدار با اوست. با بازگشت او به زادگاهاش، دنیای تاریکی او را به سمت خود فرامیخواند. «مرگ» حوالی زندگانی دخترک پرسه میزند. زمزمهای او را به سمت بیراههها میکشاند و لبخند «مرگ» او را به آغوشش دعوت مینماید. دریاچهای شفابخش که وعدهی یک زندگی جاودانه را میدهد؛ اما برای او تنها «مرگ» را به دنبال دارد! دریاچهای نقرهگون که غریبههای آشنایی را به سمتش هدایت میکند و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۴ دقیقه
و بعد برگهها رو تکتک جمع میکنه و داخل پوشهی سبزرنگی قرارشون میده.
با دیدن نگاه کنجکاوم لبخندش عمیقتر میشه و اشارهای به صندلی میکنه:
-بشین دختر کوچولوی کنجکاو من!
از لمس تکتک واژههایی که از دهن پدر بیرون میاد لذت میبرم. بیتوجه به حس بدی که تو وجودم در حال بارگیری بود، آروم میخندم و روی صندلی جاگیر میشم؛ درواقع با خندهی مصنوعیم سعی میکنم اون سنگینی نگاهی رو که مثل وزنهای چند کیلویی روی تنم قرار گرفته از خودم و افکارم دور کنم. پدر با دست جایی رو نشونم میده و لبخند رضایتمندی روی لبهاش میشینه.
- خب دیگه رسیدیم؛ و این هم خونهی شما دختر عزیزم.
به ویلای بزرگ و زیبایی که پدر اشاره کرده بود نگاه میکنم. حیرتزده جفت ابروهام بالا میپره.
-بابا، کجای این ویلا کوچیک و دنجه؟! واو اینجا چهقدر زیباست!
ذوقم رو از دیدن همچین جای زیبا و بزرگی نمیتونم پنهون کنم. ویلایی بزرگ و زیبا درست وسط یه زمین نسبتاً سرسبز قرار داشت و نردههای چوبی زیبایی دورتادور زمین مثل حصاری کشیده شده بودند. کمی خودم رو خم میکنم تا بهتر محوطهی روبروم رو ببینم. چند درخت در کنار هم به صف کشیده شده بودند و در کنارشون استخر بزرگ و پرآبی قرار داشت. قسمتی از زمین پر بود از کدوتنبلهای بزرگ و خوشرنگ. چهقدر زیبا و... رویایی! رویایی؟! جرقهای تو ذهنم زده میشه. ناباور با لبهایی که مثل ماهی باز و بسته میشن، اول به پدر و بعد به ویلا چشم میدوزم. رویایی؟! چندبار پلک میزنم و شوقی وصفناپذیر رو تو وجودم حس میکنم. خندان تقریباً فریاد میزنم:
-وای! اینجا...، اینجا!
پدر نیمنگاهی به حرکات عجیبم میاندازه و با لبخندی پنهونی آروم میگه:
-البته جنی، اینجا خونهی رویایی مادرت بود؛ همونجایی که همیشه ازش حرف میزد و آرزو داشت درش زندگی کنه.
چشمهام از خوشحالی برق میزنه.
-ممنونم بابا، ممنونم! باورم نمیشه! نمیدونم چهطور ازتون تشکر کنم.
باز هم نگاهم رو به ویلا میدوزم. سالهایی که مادر زنده بود از خونهی ویلایی بزرگی میگفت که ارث مادریش بوده و ناپدریش با نامردی تمام اون رو از چنگش در میاره. همیشه حسرت دیدن اینجا رو داشت.
-اون مردک سالهاست که مرده و من بعد از خرید اینجا با کمی بازسازی تغییرش دادم. رسیدیم جنی. بهتره پیاده بشی، من کولهت رو میارم.
از ماشین بیرون میپرم و به سمت در ورودی میرم. از سنگفرش براقِ زرشکیرنگ میگذرم. نرسیده به پلههای ورودی، زنی ناشناس در خونه رو باز میکنه و با لبخند زیبایی به سمتم میاد. زنی حدوداً 40-45 ساله با موهایی کوتاه و خرماییرنگ، پوستی سبزه و چشمهایی که با احساسات مختلفی به من خیره شده بودن. پیراهن بلند طوسیرنگی به تن کرده بود و بافت تیرهرنگی رو برای دورموندن از نسیم خنکی که میوزید، انتخاب کرده بود. با نزدیکشدنش لبخند کمرنگی به روش میپاشم؛ درست مثل لبخند گنگی که روی لب اون زن میبینم، هر چند لبخند اون در کنار گنگبودن، مملو از ناباوری و شوقه. دستهام رو بین دستهای گرمش میگیره و صدای ظریف و گیراش تو گوشم میپیچه:
-به توسکانی و خونهی خودت خوش اومدی جنیِ عزیز.
آوایی لطیف و دلنشین که بیشتر به دخترهای بیست و چند ساله میخورد، نه به زن روبروی من!
-آ...ممنونم!
زن: من اولگا هستم.
کمی سر خم میکنم و مودبانه میگم:
-خوشحالم که میبینمتون، خانم.
ملیح میخنده. با دست موهای روی پیشونیش رو کنار میزنه و من مات میشم به حرکات لوند و جذابش و بعید بود از من و این مسخشدن!
اولگا: اوه، خجالتم نده جنی عزیز، میتونی اولگا صدام کنی.
ریز تکونی به خودم میدم و این بار مطمئنتر از قبل سر تکون میدم:
-حتما.
دستی دور کمرم میپیچه. سر بر میگردونم و نگاه پدر رو مشتاقانه روی خودم و اولگا میبینم.
پدر: دخترم زیباست، مگه نه اولگا؟
اولگا خیره و متمرکز نگاهم میکنه و سپس لبخندی از روی رضایت میزنه:
-البته، جنی دختر زیبا و فوقالعادهایه.
باز نگاهش روی تنم چرخ میخوره و سری به عنوان تایید و تاکید حرفش تکون میده.
اولگا: در واقع باید بگم بینهایت بینقصه! عزیزم پدرت در وصف زیبایی تو کم نذاشته.
لبخند شرمگینی به هردوشون میزنم:
-اوه، هیچوقت این همه تعریف یه جا نشنیده بودم، لطفاً خجالتم ندید.
هردو آروم میخندند.
پدر: اولگا همون شاگرد باهوش و زیرکیه که ازش حرف میزدم.
لبخندم کمی پررنگتر میشه، دستش رو پر حرارتتر از قبل میفشارم.
-بابا از شما و تواناییهاتون تعریف کرده بود، خوشحالم که از نزدیک میبینمتون.
اولگا: من همیشه عاشق جراحی بودم، درست از زمانی که یه دختر نوجوون هم سن و سال تو بودم.
-پس شما مادرم رو میشناختید؟
لحظهای رنگ نگاهش عوض میشه و خاموش نگاهم میکنه. با دیدن جو عجیبی که به وجود اومد، متعجب ابروهام بالا میپره؛ انگار که حرف ممنوعهای رو به زبون آورده باشم و نتیجهش این سکوت خفقانآور بود. پدر تکونی به خودش میده و من رو به سمت خونه هدایت میکنه و اولگا هم بیصدا و با سری فروافتاده و متفکر پشت سرمون قدم برمیداره.
پدر: هی! بهتره بریم داخل خونه، تو خونه هم میتونیم صحبت کنیم.
در رو باز میکنه و کمی عقب میکشه و با لبخند دلنشین و برقی که تو نگاهش نشسته، با دست به داخل خونه اشاره میکنه.
-بفرما داخل دخترم. از صورتت خستگی میباره، چهطور هنوز سرپایی؟
تنها میخندم و شونهای بالا میاندازم. بیحرف، جلوتر از پدر و اولگا وارد خونه میشم و گرمای دلپذیری صورتم رو در بر میگیره. بوی زندگی رو با لذت به اعماق وجودم میفرستم و لبخند دلپذیری روی لبهام میشینه. نگاهم از دیوارهای کرمرنگ به پارکتهای تیره و سپس به مبلِ راحتی که در وسط پذیرایی قرار داشت کشیده میشه. روی میز پر بود از انواع و اقسام میوههای خوشآب و رنگ و پارچ شربت سرخرنگی هم در کنارشون چشمک میزد. قابهای زیبا و قدیمی روی دیوارها نصب بود و چند گلدون بزرگ در گوشه گوشهی پذیرایی قرار گرفته بودن. پدر ژاکت تیرهرنگش رو روی جاکفشی نزدیک در ورودی میذاره و در کنارم میایسته.
-اینم از خونه، امیدوارم مطابق سلیقهت باشه جنی.
در کنار زیبایی و سلیقهای که تو چیدن وسایل خونه به کار رفته بود، مشخص بود سالهاست که از قدمت این خونه میگذره و این قدمت به جذابیتِ خونه میافزود.
آروم زمزمه میکنم:
-اینجا واقعا... واقعا زیبا و جالبه!
کمی جلوتر میرم و از پنجره به بیرون از خونه سرک میکشم. چارچوبِ پنجرهها از جنس چوب بود و میشد ترکهای ریزِ درش رو دید.
-این خونه خیلی قدیمیه!
پدر: به اندازهی کاخ سفید تو واشنگتون قدیمی نیست.
آروم میخندم و نگاهی به کتابهای روی میز میاندازم. میز چوبی بزرگی در گوشهی پذیرایی قرار داشت که پر بود از انواع و اقسام کتابهای بزرگ و قدیمی و مجسمههایی ترکخورده. با سر انگشت مجسمههای روی میز رو لمس میکنم.
-معلوم نیست چند سال از ساختنش میگذره.
پدر: همهی خونههای ایتالیا ساختِ دوران امپراطوری روم نیست، میدونی که؟
-من عاشق خونههاییام که سالهاست از قدمتش گذشته. آدم تو این خونهها یه حس خوب دیگهای داره، این قدمت بوی زندگی میده.
به مجسمهها اشاره میکنم و با لبخند ادامه میدم:
-حتی اونها هم قدیمیه. اوه بابا! اینجا کلکسیون عتیقهجاته!
راما
00😂😂
۴ ماه پیشقهارتون
۲۲ ساله 10میتونم بگم عااالی ترین رمان ترسناکی بود که خوندم شمایی که میگین متوجه نشدیم چی شد و میگین غمگینه شک ندارم دختر بچهای ۱۰ ۱۲ ساله هستین🤭
۸ ماه پیشEli
00رمان زیبا و غمناکی بود و کاملا واضح
۸ ماه پیشبهار
۱۶ ساله 10رمان غمگینی بود مخصوصا اگه خودتو جای حتی بزاری بهت بگن مادرت مرده اما زندس پدرت یه زن داره یه خواهر ناتنی مریض که کلیه ی تو و اعضای خواهر و برادران تو به اون دادن و اینکه بابات قاتل اونهاست.
۹ ماه پیشدرسا
۱۴ ساله 00من تازه اولشم پارت اول تا اون گنجشکهکه اومده بود اتاق جنی خوندم انقد بد گفتین ینی دیگ نخونم ایا؟؟؟؟
۱ سال پیشبهشتی
۳۸ ساله 00از نویسنده تشکر میکنم بابت ذهن خلاقشون رمان خوبی نوشتن وو اینکه می تونستن داستان رو با توضیحات در مورد وقایع طولانی کنند.در کل من خوشم آمد
۲ سال پیشهه
00نفهمیدم چیشد 😐 مادرش و کنار بچه ها دید ینی بچه ها مرده بودن؟ اگ مرده بودن پس چجوری دیدشون چجوری مردن چه اتفاقی افتاد 😐 گیج شدم
۲ سال پیشفاطی
۱۳ ساله 13تورو قران این چیه نوشتید من فق فصل اولشو خوندم پاکش کردم جوری نوشتید مرگ مرا باور کن که گفتم آره الان دختره میمیره وو نمیدونم چی هووووف بیخی ارزش خورد کردن عصابمو نداره بای🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮🤮
۲ سال پیشبهترین
01منظورم اینه رومان چطوری پولی میشه؟؟ چی باعث میشه؟
۲ سال پیش??
934خداوکیلی اینقدر موهای بلند شب رنگشو به رخ کشید که از موهای کوتاه و خرماییم خجالت کشیدم 😄🧍🏻 ♀️
۴ سال پیشنفس
۱۸ ساله 126من مو هام خیلی بلنده ولی قهوی هست به خودا از مو هام بدم ومد من که از موی بلند بدم میاد ولی مامانم نمیزاره کوتا کنم😂😂
۴ سال پیشNeDA
31عالی:) ببخشیدا اما... این رمان غمگینه خو🗿 و مردمم با توجه به علاقشون میخونن:/ دلیلی نداره بیاین بگین بدترین بود خوشت نمیاد غمگین نخون=-=
۲ سال پیشفاطم
11دهنتو😂😂😂😂😂😂
۲ سال پیشبهترین
21تو قسمت نویسنده شو چرا نمیشه چیزی نوشت کسی میدونه؟ یا فقط مال من اینطوریه؟
۲ سال پیشF
01مال منم همین طوری عه
۲ سال پیشHasti
۱۵ ساله 01رمانش واقعا زیبا بود و بدون پیش بینی- کاش متوجه می شدم بچه ها چی به سرشون اومد؟!
۲ سال پیشدرسا
۱۳ ساله 11آه واقعا غم انگیز بود نکته مثبت اینکه قابله پیش بینی نبود نمی دونم چی بگم 😔
۲ سال پیش...
11این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
...
11این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
.
10فقط میتونم بگم نفهمیدم😐🗿 هیچیی خیلی گیج کننده بود کی مرد؟؟ کی زنده موند؟؟ دلو روده ها مال کیا بودن؟؟