رمان بلندای زندگی به قلم الف
پری دختریه که در زندگی هدف مهمی داره. یک هدف بزرگ و عالی و برای رسیدن به هدفش مجبور به انتخاب میشه. انتخابی که منجر به یک ازدواج میشه … ازدواجی که همهی زندگیش رو تحت شعاع قرار میده.
داستان پری، داستان انتخابهای درست و غلطه. داستان قضاوتها و لجاجتها. داستان دختریه که در عین داشتن دوست و خانواده تنهاست. پری قراره بال بگیره و رشد کنه. مهم اینجاست که پری بتونه سربلند از انتخابش بیرون بیاد. آیا پری موفق میشه؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۳۱ دقیقه
-خیلی خب حالا پاشو شاید به داداش گفتم باهاش حرف بزنه از خر شیطون بیاد پایین. هر چند یکی باید خودشو از خر شیطون پیاده کنه!
کلافه از جا بلند شد می دانست تا داخل نرود عمه اش ول کن نیست.
-بریم تو عمه جون .حالا دیگه خوبم و قول میدم دوباره لال بشم.
نگاه ملامتگر عمه اش را به جان خرید و داخل رفت. زهرا به خوبی او را می شناخت دختر دردانه برادرش که ناگهان از اوج خوشی به قعر غم فرو افتاده بود. دختری که تمام شادیهای کودکانه اش در ده سالگی به غمی مبهم در گوشه چشمانش تبدیل شده بود.دختری که لجبازی های کودکانه با پدرش سد بزرگ خوشبختیش شده بود! راست می گفت همیشه آرام و ساکت بود ولی وقتی کلامی میگفت تا مغز استخوان طرف مقابلش را می سوزاند.
×××
سفره جمع شده بود و همه مشغول میوه خوردن بودند.
-آقاجون میگه می خوای درس بخونی؟
مخاطب او بود و پرسنده زن عمویش .همه نگاهها به سمت او چرخید.
-درس خوندن من جدید نیست اشتباه به عرضتون رسوندند.
-ااااا باجی زهرا نگفتی این می خواد بره دانشگاه.
خون خونش را می خورد .داشت تلافی میکرد:این؟؟"
-چرا اگه آقاجون اجازه بده حتما میره مگه نه عمه؟
نگاه بچه ها روی او زوم کرده بود.صدایش لرزید.
-بله
-چه خوب که آقاجون نمیذاره دخترا برن دانشگاه والا همون بتونند شوهرداری کنند بهتره.البته اگه توی همونم مثل بعضیا کم نیارن
اشک در چشمش حلقه زد داشت طعنه میزد. آن هم به چه کسی مادرش؟!! نتوانست طاقت بیاورد خواست جوابی بدهد که صدای آقاجان ساکتش کرد و آبی شد بر آتش دلش.
-یگانه بابا درست حرف بزن. داری به همه توهین میکنی! به دختر خودتم برسی همینو میگی؟؟! در ضمن هیچکس توی تربیت پری کم نذاشته . بعد اون خدابیامرزم بی بیش به قدر صدتای شما ، زحمتشو کشیده مطمئنم چه ازدواج کنه و چه بره دانشگاه از همه دخترای شما سرتره.اگه نمیذارم بره دلیل داره .خودش شاید ندونه ،یا نخواد که بدونه ! اما خیلی از شما می دونید. دیگه هم نمی خوام چیزی در این مورد بشنوم.
لرزش دستانش را پنهان کرد.صدای گفتگوی آرام زن عمو با عمه اش ، روی اعصابش رژه میرفت.
-می خواند شوهرش بدند؟ خدا به داد برسه آخه آقاجون زیادی لوسش کرده .من که فکر نکنم زن و عروس خوبی ازش در بیاد.
-داری به مادر و پدرم توهین میکنی یگانه. منم مطمئنم که پری تو هر مسیری بره موفقه. مگه ما نبودیم؟
-نه بخدا من قصد توهین نداشتم.آخه تربیت شما کجا و لوس کردنای این کجا.
دیگر نتونست تحمل کند به آرامی بلند شد و به آشپزخانه پناه برد. کنج دیوار روی زمین سر خورد و نشست.کمی بعد دست همیشه مهربان بی بی بر شانه اش نشست.
-به دل نگیر مادر خودت آتیشش رو روشن کردی. می دونی که جرات نداره زیاد حرفی بهت بزنه. امروز زیادی حرصشون دادی. بخصوص که قبلشم تو خونه با یوس...... ای بابا ول کن اینا رو . بپر چند تا چایی پری پزه اقاجون پسند، بریز تا من ببرم بعدم برو اتاقت تا بلکم آروم بشی مادر.
قدر شناسانه به بی بی نگریست و بلند شد و دستورات او را اجرا کرد و تا رفتن تمام مهمانها به اتاقش پناه برد.
-------------
سال تحصیلی جدید به پایان نزدیک بود بیشتر همکلاسی هایش سرگرم کنکور بودند. افراد باقی مانده هم درگیر نامزد هایشان و یا در شرف ازدواج بودند. نامزد دارها که مخفیانه عقد کرده بودند و شناسنامه هایشان همچنان سفید بود تا مدرسه اخراجشان نکند ،گاهی چنان پر شور از دوران نامزدیشان حرف میزدند که دیگران را نیز هوایی می کردند. به طوری که گاهی از زبان دوستانش می شنید که به دانشگاه می روند تا شوهر پیدا کنند و اگر شوهر خوبی بیابند قید درش خواندن را خواهند زد و او چقدر دلش به حال لحظات خوبی که آنها داشتند و قدر نمی دانستند می سوخت.
درسش همچنان خوب بود و سعی معلمین مدرسه نیز برای راضی کردن خانواده اش به جایی نرسیده بود. کم کم زمزمه های خواستگاری یوسف قوی تر و آزارهای زن عمویش بیشتر می شد. هنوز کسی رسما اقدام نکرده بود و این مانع جواب دادن او میشد.
دو خواستگار خوب نیز از ما بین خواستگارانش باب میل آقاجانش بودند ولی هیچ کدام مایل نبودند که او ادامه تحصیل بدهد. همه را تا فارغ التحصیلیش سر دوانده بود و حالا که به سال نو و بهار نزدیک می شدند دلهره اش بیشتر میشد .چرا که تا آخر فروردین مدرسه میرفت و بعد از آن تا اواخر اردیبهشت امتحان داشتند و تمام.
یعنی باید برای همیشه با درس خواندن خداحافظی می کرد و مجبور بود کسی را برای ازدواج برگزیند؟ هر چند آقاجانش اصراری نداشت که زودتر ازدواج کند اما موافق دیر ازدواج کردن او نیز نبود.
امتحانات میان ترمش رو به اتمام بود و زمزمه های جدید بهناز کلافه اش کرده بود. مدرسه واقعا حق داشت نگذارد دخترهای عقد کرده مدرسه بیایند. بهناز بعد از نامزد کردنش دائم در گوش او پچ پچ می کرد از مزایای ازدواج و از برادرش سخن می گفت. از عشق آتشین او ، از مهربانیهایش و از اینکه باز هم با هم هستند اگر بله را بگوید. از برنامه های پیش رویشان سخن ها می گفت.
بارها از خود می پرسید" چرا جذب من شده ؟ آیا بهناز راست میگه عاشق منه آخه چرا من؟ "با نگاهی ساده به آینه می فهمید که زیبایی چندانی ندارد .یک آدم خیلی معمولی بود آنقدر معمولی که می توانی همیشه شبیه او را در اطراف بیابی. نه رنگ پوست فوق العاده ای داشت و نه رنگ چشمان گیرا و متفاوتی. چهره ی معمولیش فقط با درخشش دو چشم درشت زینت شده بود . چشمهایی که بیشتر باز بود تا درشت. چشمانی که زیباترین توصیفی که در موردش شنیده بود چشم گاوی بود. آینه که دروغ نمی گفت پس زیبا نبود. پول و ثروت آنچنانی هم نداشتند .
خواستگارانش بیشتر جذب خانواده اصیل او می شدند و اکثرا او را در رفت و آمدهای زیادشان دیده بودند. به علاوه آنکه گاهی بعضی افراد با شنیدن شرایط زندگیش عقب می نشستند. اما اینکه کسی عاشقش باشد در مخیله اش نمی گنجید . در لغت نامه اش این واِژه معنایی نداشت و همیشه مسخره اش می کرد. اما از بس بهناز در گوشش وز وز کرده بود دیگر از دیدن خودش در آینه هم شرم می کرد و از بهنام فراری شده بود. ذهنش مشغول شده بود و گاهی گیج میزد. بهناز می گفت "بهنام قول داده نه تنها بگذارد درس بخواند بلکه کمکش هم میکند" و این بیشتر از سایر مسایل قلقلکش میداد. اگر می توانست درس بخواند؟!
-مادر بیا این پرده رو وصلش کن.
گیج از افکار درهمش ،باشه ای به بی بی اش تحویل داد . پرده را از دستش گرفته و روی چهارپایه رفت و همان طور که پرده را وصل می کرد بی بی را مخاطب قرار داد:
- بی بی شما دوست من بهناز و خونواده اش را میشناسید.
-وا ؟ مادر حالت خوبه؟ معلومه . کیه حاجی فرشچی رو نشناسه؟
-به نظرت ادمای خوبیند! برا....برا ....هیچی!
-پری خوبی مادر؟ از صبح تا حالا یا تو هپروتی یا حرفای عجیب و نصفه نصفه میزنی.
بعد مشکوک نگاهش کرد .
-خبریه پری؟
-خ خبر نه چه خبری؟ بی ..یا بی بی تموم شد. میگم بی بی من نباشم کی برات خونه تکونی میکنه؟
بی بی لبخند معنی داری زد.
-میگم خبریه نگو نه بچه! تو نباشی منِ پیرزن یکی دیگه رو پیدا میکنم.
بعد نگاه خندانش را به چشمان غمگین پری دوخت
-البته هیچکس جای تو رو نمیگیره مادر. حالا بشم بگو چی به چیه؟
-هان؟ هیچی ! دیگه همه کارات تموم شده بی بی . من برم فردا امتحان آخرمه.
بی بی دستش را کشید.
-بشین .تا بشم نگی ولت نمی کنم.
پری کنار بی بی اش نشست.سختش بود در مورد حرفهای بهناز چیزی به بی بی اش بگوید. با خودش اندیشید کاش مادر بود. بغضش را فرو خورد و سر به زیر و ساکت نشست.
-چی شده مادر خجالت می کشی؟ درست حدس زدم؟ خبریه؟ بگو عزیزم.
-......
-بگو دیگه مادر ! مگه خواستگار داشتن تو چیز عجیبیه؟ یالا الآن اقاجونت میاد!
دستش را زیر چانه پری گذاشت و چشمان اشک آلود او را با تعجب برانداز کرد.
-پری؟؟
-بهـ...بهناز چند وقتیه....مدام از داداشش میگه....می میخوان ...بیان خواست...خواستگاری....
بی بی لبخند عمیقی زد.
- این که بد نیست مادر.قدمشون رو چشم. دختر پلِ مردم رهگذر. حالا خجالت تو رو هم میذارم پای حجب وحیات مادر. بگو تو چرا چند وخته تو فکری!
-.....
زهرا
00خوب بود ولی ای کاش یکم از زندگیشون میگفتین آخه این چه رسمیه تو شما نویسندها که تا غماشون تموم میشه رمانم تموم میشه یکم از خوشیشونم بگین بازم ممنون خسته نباشین
۵ ماه پیشزهرا
۲۸ ساله 00خیلی خیلی خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده ی عزیز
۵ ماه پیشسارا
00این رمان قسمت اولش یعنی زندگی پری وبهنام داستان زنگی منه با این تفاوت که ازدواجم سنتی بود بدون عشقوالان چهل ساله ادامه داره به خاطر سه تا دخترام به اندازه پری خوش شانس نبودم
۸ ماه پیشفهیمه
00ممنون از نویسنده باخواندن این رمان متوجه می شویم باید دقت بیشتر ی در انتخاب همسر داشته باشیم
۱ سال پیشحمیده
00عالی بود. پیشنهاد می کنم حتمآ بخونید.
۱ سال پیشالهه
۲۳ ساله 10رمان بسیییار قشنگیه به شدت پیشنهادی
۱ سال پیش۳۲الیتا
10عالی چه زندگی پر تنشی داشت پری بعدچندسال تونست این سختیو تحمل کنه به زندگیه آرومو عاشقانه ای برسه تواین کلی حرف بود واسه جونا ممنون نویسنده جان
۱ سال پیشرمان خیلی قشنگ بود
11رمان خیلی قشنگ بود از اونایی نبود که وقتی عاشق هم شدند حرفهای لوس وبیمزه بزنن فقط اگه ازرمان زبان پری بود عالی میشد ممنون از نویسنده دستت طلا👏👏👌👌
۱ سال پیشرقیه
۱۸ ساله 20رمان خیلی قشنگی بود مثل بقیه رمانها تکراری نبود ب امید موفقیت های بیشتر برای نویسنده 😍♥️
۱ سال پیشزمانی
10سلام به همه دوستان عزیز رمان خیلی قشنگیه من از خوندنش لذت بردم دعا میکنم که همه جوونهای کشورم و دنیا خوشبخت بشن و طعم زندگی خوب و همراه خوب را بچشن
۱ سال پیشباران
۳۴ ساله 10فوق العاده زیبا.... یکی اززیباترینرمان هایی بودکه تو عمرم خوندم
۱ سال پیشمارال
10عالییییییی... دوسش داشتم و اینکه چقدر داشتن یک خانواده گرم و صمیمی می تونه مشکلات پیش روی یک دختر رو براش آسون تر کنه.یک حامی یک پشتیبان
۱ سال پیشیلدا
۳۲ ساله 20بیچاره پری اگه پدر درست حسابی داشت اگه پشت و پناه داشت هیچ وقت خانواده شوهر جرات همچنین کارایی نداشتن وقتی پدر خودت مثل یه اضافی باهات برخورد کنه چه توقعی از غریبه ها هست
۲ سال پیشاسما
10خیلی قشنگ بود ارزش خوندن داره
۲ سال پیش
هدی
۳۰ ساله 00اول اینکه یک خسته نباشی باید گفت به نویسنده بابت قلم قویش. دوم اینکه بسیار آموزنده بود اصلا نمیتونستی آخرش حدس بزنی چه اتفاقی قراره بیفته. امیدوارم همینطور با پشتکار قوی پیش برین