رمان کژال به قلم آرتمیس ماکانی
کوروش سالهاست که آمریکا زندگی و تحصیل میکند آنجا بر یک دختر ایرانی ازدواج کرده است و از او بچه ای دارد.خانواده ی سرشناس کیازند همیشه نقل مجلس تمام اقوام بوده اند.برای آنها نیزاین اتفاق از خانواده ی متدین و سختگیر کیازند تعجب آور است..حالا بعد از سالها کوروش به ایران برگشته است آن هم بدون همسر و غقط با فرزند چهار سالشه..این خبر مانند بمب در فامیل میترکد هرکس چیزی میگوید مهمتر از همه سن کم کوروش است و دخترهایی که هنوز هم برای ثروت و زیباییش دندان تیز کرده اند...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۴ دقیقه
-خانم همین الانم به خاطره اینکه کارمنده اونجا بودم این وام رو بهم دادن و تا الان محلت دادن..نمیدونم باید یه فکری بکنیم
-آخه چه فکری!! قسط تخت و کمد کژال هم فردا وقت پرداختشه
دستم را بر روی دهانم گرفتم تا صدای حق حق گریه ام را نشنوند و به سمت اتاقم هجوم بردم بدترین حس دنیا این بود که درماندگی پدر با شرافتت را ببینی پدری که با حقوق کم بازنشستگی تمام سعیش را میکرد تا بهترین زندگی را برای زن و فرزندش بسازد....نگاهی به اتاقم کردم حالا اگر این تخت و کمد و میز تحریر نبود میمردی؟! وای بر من...
آن روز تا شب در اتاقم ماندم و موقع ناهار هم خودم را به خواب زدم، روی نگاه کردم به صورت مادرو پدرم را نداشتم شب موقع شام وقتی از اتاقم به آشپزخانه رفتم مادر و پدرم هرکدام غرق در افکار خود با غذایشان بازی میکردند سعی کردم خودم را بی خبر نشان دهم...
-به به چه کرده مامان خانم چه کوکوسبزی لذیذی
هر دو از فکر بیرون آمدند و سعی کردند با لبخند از من استقبال کنند
-بیا مادر بیا بشین که ناهارم نخوردی حالا ضعف میکنی
-آره بابا جان بیا
-چشــــــم
روی صندلی نشستم و مشغول غذا خوردن شدم حس کردم مادروپدرم با چشمانشان در حال حرف زدن با یکدیگرند سعی کردم به روی خودم نیاورم..
-برای چهارشنبه شب مهمون داریم
این حرفی بود که مادرم زد پرسیدم
-خب به سلامتی کیا هستن؟
- خاله خانم و حاج زند با پسرشو نوه اش
یه مرتبه غذا بیخ گلویم پرید و به سرفه افتادم مادرم لیوان اب را به دستم داد کمی از اب نوشیدم و بانگرانی گفتم
-برای چی؟
-نمیدونم خاله خانم میگفت کوهیار بهانه ی کژال رو میگیره و میخوایم یه سری بهتون بزنیم و اینا
پدرم ساکت غرق در خودش بود
-آهان..خب بیان قدمشون به چشم
.........................
کوروش:
-این مسخره بازیا چیه درآوردید من نیومدم ایران که شما برای من زن بگیرید...
حاجی ساکت بود و من رو نگاه میکرد ،حاج خانم گفت:
-پسرم سر خود رفتی زن گرفتی هیچی نگفتیم با یه بچه بدون زنت برگشتی گفتی اهل زندگی نبود گفتیم قدمت به روی چشم اینجا خونه ی تو و این بچس...ولی این بچه به مادر احتیاج داره کی بهتر از کژال که اینقدر راحت باهاش کنار اومده
نخیر اینا هیچ جوره کوتاه نمیومدن باید از یه راه دیگه وارد میشدم!!
-مادر من این دختره بچس !شما یه درصد فکر کن من راضی بشم فکر کردی اونا راضی میشن دخترشون رو بدن به من ؟
این بار حاجی دخالت کرد
-پسرم اینکه اونا راضی میشن یا نه رو فردا میفهمیم ،این هم که بخوای مخالفت کنی یا نه به خودت مربوطه ولی اگه خواستی مخالفت کنی بلیت بگیر و برگرد همون جایی که بودی از ارث هم محرومی دیگه هم اسمت رو نمیارم..
بلند شد و آرام به اتاقش رفت، به حاج خانم نگاه کردم او هم ابرویی بالا انداخت سری تکان داد و من رو تنها گذاشت روی نزدیک ترین مبل ولو شدم و دستانم رو به سرم گرفت چرا اینقدر پافشاری میکردند کاش برنگشته بودم ...صدای کوهیار من رو از افکارم بیرون آورد، روی پله ها استاده بود...
-بابا
-جان بابا؟
-خونه ی خاله نمیریم؟
این را دیگر کجای دلم میگذاشتم ...دستم را باز کردم، به آغوشم آمد گفتم
-تو دوست داری بریم؟
با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و گفت
-آره خیلی دوست دارم
-باشه فقط به خاطر تو میریم
اینکه اینگونه بهانه ی کژال را میگیرفت کم بود محبت مادری بود که هیچ وقت برایش مادری نکرد شاید من هم بودم اینگونه وابسته ی محبت زن دیگری میشدم دلم به حال بچه ی خودم سوخت این زندگی بود که خودم برایش ساختم حال باید درستش میکردم...برایم محروم شدن از ارث و این مسائل مهم نبود تنها کوهیار برایم مهم بود و بس!
..........
روبه روی کژال که با کوهیار فارق از دنیا اطرافش بازی میکرد و میخندید نشسته بودم.
چگونه میتوانم به این دختر بچه به چشم همسرم نگاه کنم اصلا مگر میتوانم کسی را جایگزین عشقم آتوسا بکنم..کژال کت بلند و شلوار راسه ی مشکی رنگی پوشیده بود و یک شال آبی هم سرش کرده بود خیلی ساده تر از آن چیزی بود که فکر میکردم....
همه حرفی زده میشد به جز بحث ازدواج اصلا شک داشتم خانواده ی بهرامی در جریان بودند یا نه..در فکر بودم که کژال من را مخاطب قرار داد و گفت
-آقای زند کوهیار که آمریکا بزرگ شده چطوری اینقدر روون فارسی حرف میزنه؟
-به خاطره اینکه من نخواستم زبون اصلیشو فراموش کنه
با تعجب ابروهایش را بالا داد و آهانی گفت و دوباره با کوهیار مشغول شد صدای پدرم همه را به سکوت وادار کرد
-خب غرض از مزاحمت...
آقای بهرامی-خواهش میکنم حاجی مراحمید
-اختیار دارید... ما برای امر خیری خدمتتون رسیدیم .
بعد حاجی رو کرد به حاج خانم و گفت
-حاج خانم بقیه ی مجلس دست شما
حاج خانم شروع کرد به صحبت کردن و من خیره بودم به کژال تا ببینم عکس العملش چیست!حاج خانم شروع به حرف زدن کرد
-بله همینطور که حاجی گفتند برای امر خیر مزاحمتون شدیم اینکه ما از وقتی پسرمون از امریکا برگشته واسش دنبال یه دختر خوب میگردیم تا هم برای پسرمون همسری کنه هم برای کوهیار مادری..از وقتی من وابستگی کوهیار رو به کژال جان دیدم گفتم کی بهتر از کژال که بشه تک عروس خانواده ی کیازند البته بگم همیشه مهر کژال تو دلم بود ولی چه کنم که سرنوشت رو نمیشه عوض کرد خلاصه که غرض از مزاحمت خاستگاری دخترم کژال برای کوروش پسرمون بود.
تموم شد...رنگ کژال مثل دیوار خونشون سفید شده بود پوزخند نشست روی لبم چیه اینقدر وحشتناکم..مادر و پدرش متفکرانه روی زمین رو جستوجو میکردند نمیدونم دقیق دنبال چی بودند ولی قصد حرف زدن نداشتند........
-ببخشید
این کژال بود که با یه عذر خواهی مجلس رو ترک کرد......
.......................
.......................
کژال
نیلا
۱۷ ساله 00فوق العاده عالی بود عاشقش شدم دوبار خوندمش هرچی از قشنگی بگم کم گفتم ققط کاش نمیمرد من اصلا توقع نداشتم بمیره
۴ روز پیشفاطمه
۳۹ ساله 00سلام آرتمیس عزیز داستانتون عالی بود بعد از مدتها یه رمان خوب خوندم با آرزوی موفقیت روزافزون شما
۲ هفته پیشNiayesh
00خیلی خوب بود ولی کاشکی جلد اول اینقدر غمگین تموم نمیشد خیلی ممنون از نویسنده عزیز مشتاق جلد دوم هستم
۳ هفته پیشساحل
۱۵ ساله 00عالی بود
۳ هفته پیشفاطمه
۳۲ ساله 00این رمان و دوبار خوندم هر چی از قشنگیش بگم کم گفتم 🥹
۴ هفته پیشtaniya
00خیلییی عالی بود
۴ هفته پیشAzadeh
۳۰ ساله 00خیلی زیبا بود👌
۱ ماه پیشاسراء
۳۰ ساله 00اولاش عالی بود آخراش که رسید غم انگیز بود قلبم درد گرفت کاشکی نمی مرد
۲ ماه پیشاسراء
۳۰ ساله 00اولاش عالی بود آخراش غم انگیز بود قلبم درد گرفت ...
۲ ماه پیشسهیلا
۶۲ ساله 00با سلام.بنده از دوران اتمام مقطع متوسطه اول شروع به خواندن رمان تاریخی وعاشقانه کردم عالی بود و بنده همیشه از خواندن رمانها لذت میبرم.
۲ ماه پیشآی سان
۳۲ ساله 10اسم جلد دوم رو نوشته ولی جستجو چیزی نمیاره آخه
۲ ماه پیش- 00
عالی
۲ ماه پیش مهناز
۲۷ ساله 00خیلی خوب ولی غم انگیز اشکم در اومد کاشکی نمیمرد
۳ ماه پیشخیلی قشنگ بود
00افسردگی گرفتم بعد خوندش فکر نمی کردم بمیرا
۳ ماه پیش
مریم
00سلام رمان خیلی خوبی بود مشتاق بقیه داستان هستم