رمان آن نیمه دیگر به قلم anital
داستان درباره دختری به اسم ترلان هستش که دختر یکی از قاضی های معروف تهرانه.
برخلاف اون چیزی که توی خانواده ش رسمه اهل درس و مشق نیست و عشق رانندگی داره.
در نتیجه ی پاپوشی که براش درست می کنن وارد یه گروهی می شه.
اونجا ازش انتظار دارن کارهایی رو انجام بده که وجدانش قبول نمی کنه.
بین دو راهی گیر می کنه… بین زندگی خودش و زندگی دیگران…
زمانی که تصمیم قطعیش و می گیره رویارویی با آن نیمه دیگرش مسیر نقشه هاش و عوض می کنه…..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۲۷ دقیقه
وارد اتاقم شدم و درو پشت سرم بستم. دلم به حال بابام سوخت. حالا تا چند ساعت بايد سرکوفت هاي مامانمو تحمل مي کرد. خودمو به بي خيالي زدم. آوا روي تخت نشسته بود. با ديدنش لبخند زدم و گفتم:
چه کردي! خيلي خوشگل شدي.
آوا چشم هاي عسلي و موهاي فندقي فر داشت. ابروهاي کموني اش يه درجه روشن تر از موهاش بود. پوست گندمي داشت و در کل مي شد گفت که دختر خوشگليه. برخلاف من خيلي خوب آرايش مي کرد و جذابيت صورتشو دوچندان مي کرد.
آوا لبخند زد و گفت:
برعکس توي ژوليده! به خدا خجالت مي کشم تو رو نشون دوستاي احسان بدم.
خنديدم و روي صندلي ميز آرايش نشستم. نگاهي به صورت خودم کردم. موهاي قهوه اي تيره م تا روي شونه م بود. چشم هاي آبي روشن و پوست سفيد داشتم. صورتم کاملا بي عيب و نقص بود ولي خوشگل نبودم... کاملا معمولي بودم. هرچند که به نظرم زيبايي سليقه اي بود... خيلي کم شنيده بودم که کسي بهم خوشگل بگه. به اين موضوع فکر کردم که دخترهايي که صورتشون نقص داره حداقل دلشون خوشه که با جراحي پلاستيک خوشگل مي شن ولي من هيچ تغييري تو صورتم نمي تونستم ايجاد کنم.
موهامو اتو کردم و از توي کشوي ميز آرايشم کيف لوازم آرايشمو بيرون اوردم. يه رژ کمرنگ صورتي به لب هام زدم و چشمامو مداد کشيدم. مژه هام و با ريمل حالت دادم... تنها وسيله ي آرايشي که ازش خوشم مي اومد ريمل بود. کيف و توي کشوي ميز آرايش گذاشتم و از جام بلند شدم. آوا که با ديدن اين حرکتم شگفت زده شده بود گفت:
جدا؟ همين؟ ترلان مثل دخترهاي دبيرستاني مي موني... نه بابا! دخترهاي دبيرستاني هم از اين بيشتر آرايش مي کنند. مثل بچه هاي دبستاني مي موني.
سريع از جا بلند شدم و گفتم:
آوا اذيت نکن. راحتم اين شکلي. به خدا آبروتو جلوي فاميل هاي شوهرت نمي برم.
آوا مات و متحير به صورتم زل زده بود. سري به نشانه ي تاسف تکون داد و گفت:
چي بگم بهت؟
پالتوي مشکيمو تنم کردم و شال آبي سر کردم. کيفمو برداشتم و گفتم:
هيچي نگو!
ظاهرم زمين تا آسمون با آوا فرق مي کرد. آوا يه باروني شيک سفيد و شلوار جين سفيد پوشيده بود. روسري ابريشم سفيد مشکي سر کرده بود. با ديدن دخترهايي مثل اون که اين قدر شيک لباس مي پوشيدند مي فهميدم که يه مقدار از مد عقب افتادم ولي هيچ وقت به خودم تکوني نمي دادم و متحول نمي شدم. دو روز بعد يادم مي رفت که به چي فکر کرده بودم.
وارد هال شدم. مامانم با ديدن من گفت:
دختر ناسلامتي داري مي ري مهموني!
آوا سريع گفت:
بهش گفتم ولي قبول نکرد... گفت همين شکلي راحتم.
تو دلم گفتم:
اين مامان منم موضعشو مشخص نمي کنه ها! چند سال پيش که عشق آرايش کردن داشتم نمي ذاشت راحت باشم و الان که از سرم افتاده گير مي ده.
معين براي اذيت کردن من سري به نشونه ي تاسف تکون داد ولي بابام با رضايت بهم لبخند زد. من که با ديدن لبخند بابام خوشحال شده بودم از خانه بيرون رفتم و بوتمو پوشيدم. آوا هم بوت پاشنه بلندشو پوشيد و تقريبا هم قد من شد.
وارد کوچه که شديم چشمم به اسپورتيج قرمز احسان افتاد. با خنده گفتم:
ماشين اون بدبختو براي چي اوردي؟
آوا دزدگيرو زد و گفت:
من که ماشين ندارم. بابا و مامانم رفتن با ماشينشون شمال. تو هم که ماشينت تعميرگاه بود... نمي شد پياده بريم خونه ي احسان که!
سوار شدم و گفتم:
خب شايد ماشينشو مي خواست... مثلا امروز تولدشه ها!
آوا قفل فرمونو باز کرد و گفت:
مگه نمي شناسيش؟ دست به سياه و سفيد نمي زنه. همه ي کارها رو دوستاش کردند. ماشين مي خواست چي کار؟ تو نگران اون نباش. کار خودشو راه مي اندازه.
سريع کمربندمو بستم. آوا خنديد و گفت:
يعني اين قدر رانندگيم بده که اين طوري از جات مي پري و کمربند مي بندي؟
خودم هم خنده م گرفت. به آوا نگاه کردم. قد کوتاهي داشت و پشت اون ماشين با اون عظمت قيافه ي مضحکي پيدا کرده بود.در واقع جواب سوال آوا مثبت بود ولي نجابت به خرج دادم و هيچي نگفتم.
به سمت خونه ي احسان رفتيم. تازه داشتيم وارد اتوبان مي شديم که يه 206 مشکي برامون مزاحمت ايجاد کرد. آوا که زيرلب به مزاحم ها فحش مي داد چشم غره اي نثار اونا کرد. دو پسري که توي ماشين بودند تيپي کاملا مطابق مد روز زده بودند. من با خودم فکر کردم که اگه آوا رژ قرمزشو پاک کنه شايد بهتر باشه. يکي از پسرها سرشو از شيشه بيرون اورد و گفت:
آخه کوچولو! تو رو چه به رانندگي کردن؟ مگه به کوچولوها هم گواهي نامه مي دن؟
آوا پشت چشمي نازک کرد و گفت:
رانندگي من از هرکي بهتر نباشه از شما دو تا که بهتره.
سرمو پايين انداختم و خنديدم. يادم اومد که آوا هر وقت مي خواست ماشينو پارک کنه سرشو مثل غاز دراز مي کرد تا کاپوت ماشينو ببينه. با اين فکر خنده م شدت گرفت. پسرها خنديدند و راننده گفت:
حريف مي طلبيم.
آوا ابرو بالا انداخت و با زرنگي گفت:
من اگه بخوام که مي تونم نابودت کنم... ولي اگه دوستم پشت فرمون بشينه محوت مي کنه.
پسرها خنديدند. آوا با سر بهم اشاره کرد و گفت:
بيا بشين پشت فرمون!
من اخم کردم و گفتم:
آوا! خواهش مي کنم! بي خيال شو!
آوا با تحکم گفت:
بيا حال اين دو تا رو بگير و عصبانيم نکن!
راننده با حالت توهين آميزي شيشکي بست و گفت:
زن ها رو چه به رانندگي کردن؟ بايد برن خونه بشينن ظرف بشورن!
يه لحظه احساس کردم که قلبم به شدت به تپش در اومد. به اين جمله حساسيت داشتم. دست هامو مشت کردم. به خودم نهيب زدم:
آروم باش! دوباره شروع نکن.
ولي نمي تونستم... خون تو رگ هام با سرعت به جريان در اومده بود. لب هامو بهم فشردم و گفتم:
آوا بزن کنار!
آوا با عصبانيت گفت:
چي و چي بزن کنار؟ من دوست ندارم کم بياريم.
با عصبانيت گفتم:
احمق جون! مي خوام بشينم پشت فرمون!
آوا سر تکون داد و با خنده گفت:
ملیس
00این رمان جلد دومی نداره چون همه چیز باز تموم شد
۱ ماه پیشمهلقا
۵۳ ساله 00رمان پر هیجان و زیبایی بودوتا همیشه توی دهنمون حک میشه
۱ ماه پیشMobina
۱۸ ساله 00واقعا فوق العاده بود و من نمیدونم دقیقا چند باره که میخونمش دم نویسندش گرم عالی بود عالیییی واقعا همچین رمان های کم پیدا میگه که اینقدر ژانرش قوی و جذاب باشه😍😉
۲ ماه پیشتانیا
00واقعا رمان قشنگی بود من که انقدر گریه کردم چشمام باز نمیشد خیلی جذابه ممنونم از نویسنده این رمان
۳ ماه پیش_
۱۷ ساله 00خدا بود، یه بارمان بدید من برم😭
۶ ماه پیش...
126این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
چوم
150دلم نمیخواد لو بره فقط میگم رمان جذابه بخونید و به حدس دوستمون توجه نکنید! 🙂
۳ سال پیشایسن
142بدم میاد اینقد بدم میادا رمانو کامل نمیخونین حرص منو درمیارین؟گوساله جان بشین کامل بخونش من مینویسم و امضا میکنم عاشق هم نشنمگه میشه با وجود بارمان عاشق رادمان شدمیشه؟نمیشه بارمان جذاب کراش العالمین
۲ سال پیشطاهره
10رمانشناس نیستی جانم. اینجوری نمیشه
۲ سال پیشMelika
۱۷ ساله 00از کامنتت مشخص اصن رمانو نخوندی چون بارمان و ترلان از هم خوششون اومد رادمان ته رمان مرد
۹ ماه پیشنیلو
00سلام وخسته نباشیدخدمت نویسنده محترم.واقعادستتون دردنکنه بخاطراین رمان زیبایی که نوشتید.فقط ایکاش زمانی که داستان از زبان ترلان روایت میشدقبلش اسمش نوشته میشدوبجای رادمان راوی حکایت میکردچون رادمان مرد
۹ ماه پیشسپید
۲۱ ساله 00بنظرم شخصیت پردازی به غایت ضعیف بود. نمی شد باهاشون ارتباط گرفت و درکشون کرد. خصوصا رادمان که از همه شون رومخ تر بود. بنظرم دانیال خیلی انسانی تر بود حتی. از این لحاظ که شبیه آدمیزاد بود.
۹ ماه پیشهلیا
00واقعا این کتاب فوق العاده است تازه تمومش کردم و عاشقش شدم. البته ناگفته نماند که کتاب معشوقه ی شیطان این نویسنده دو برابر این آفتاب دوست داشتم ولی اینم باعث شد بی خوابی بکشم تا تمامش کنم.
۱۱ ماه پیششینا
۱۶ ساله 00بهترین رمانی هست که خوندم وهیچ وقت تکرار نمیشه
۱۲ ماه پیشعالی بود
۳۰ ساله 00عالی بود
۱۲ ماه پیشفاطمه
20نمیدونم برای بار چندمه که میخوام بخونمش ،عاشقشم
۱ سال پیش۰۰۰
20آفرین به نویسنده جوری نوشته بود که نمیشد حدس زد که کی خوبه، کی خائن ،فقط ای کاش رادمان هم تا آخر بود
۱ سال پیشمهدیس
۲۰ ساله 00خیلی خیلی خیلی زیباااااا بهترین رمانی ک خوندم میتونم ۱۰بار بخونمش بدون اینکه خسته شم
۱ سال پیش
Taran
۱۷ ساله 00همه چیز فوق العاده بود ، فقط مشکل این بود که بیست و هشت قسمت عذاب دیدیم ولی فقط یک قسمت خوشبختی دیدیم ، کاش کمی بیشتر ادامه داشت و کمی بیشتر عاشقانه های بارمان و ترلان رو شاهد بودیم .