رمان جنحه به قلم kimiya_sh
برملا شدن حقایقی از گذشته، زندگی خانواده ی احتشام را دچار تغییر می کند.گناه پشت گناه… اشتباه پشت اشتباه… مردی که می میرد و کودکی که متولد می شود…جنحه های بزرگ و کوچکی که زندگی سه خانواده را تحت تاثیر قرار می دهد و عشق آرام و دور از انتظاری که در این میان شکل می گیرد…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۹ دقیقه
ندا پچ پچ کرد: پروا بهانه تو میگیره...
نیشخند زد و ندا لبخند تعبیرش کرد: پروا یا مامان پروا؟!
اخمی بین دو ابرویش انداخت: بدجنس نشو...
به پشتیِ بلند صندلی اش تکیه زد:امروز نمیشه... باید برم خونه... هم اینکه داروهای مامانمو بدم... همم اینکه حواسم بهش باشه... ترلان تا شب اموزشگاه کلاس داره... کیان هم شیفته...
با ناراحتی لب ورچید: اوکی...
شایان توی دلش پوخند زد... اداهایش به هیچ وجه مناسب سن و سالش نبود...
ندا کمی جدی تر پرسید: اون دو تا طرحی که گفته بودم...؟!
دو برگه ی A4 از زیر دستش بیرون کشید... شیدا به طرح سیاه و سفید مانتوهای اسپرت تابستانه چشم دوخت و ابروی بالا انداخت:خوبه... افرین...
از کشوی میزش، کاغذ دیگری بیرون کشید و روی میز به طرف ندا سر داد: اینم برای دل خودم...
طرح مانتوی سنتی را از نظر گذراند: به چه مناسبت؟!
شایان کف دست هایش را به میز چسباند و به جلو خم شد: فکر میکنم چند تا طرح سنتی بین اون اسپرت ها جا بدی خیلی بهتر بشه... تک و... چشمگیر...
برق تحسین توی چشمهای ندا باعث شد لبخندی بزند...
طرح ها را توی پوشه ی درون دستش جا داد: روش فکر میکنم...
میگفت فکر میکنم و شایان مطمئن بود خیلی زود طرح هایش توی نمایشگاه به نمایش گذاشته میشود...
با قدم های ارامی از میز فاصله گرفت...طرح های سفارشی آرش و کاوه را هم توی پوشه گذاشت...
شایان متفکر به موج دامن بلندش روی ساق پایش نگاه میکرد... مانتوی کتی کوتاهی به تن داشت و شال سفیدش را با بی قیدی روی موهای بلوندش رها کرده بود...
با صدای بسته شدن در اتاق تکانی خورد و از فکر در امد...
قلم به دست گرفت و مشغول کامل کردن طرح نیمه تمامش شد...
باید روی طرح های سنتی وقت بیشتری می گذاشت... ندا بدون شک، از تک تک طرح هایش بهره می برد...
*
بهت زده و وارفته زمزمه کرد: شایان...
شایان دست به سینه و تکیه زده به جدار در، با لبخندِ کج همیشگی اش نگاهش میکرد: سلام...
کتابی که در دست داشت روی تخت رها کرد: شایان... وای... تو اینجا چیکار میکنی؟! مگه نگفتی نمیام؟!
نیمی از صورتش توی تاریکی فرو رفته بود وقتی زمزمه کرد: ناراحتی برم...
ندا از جا پرید: نه نه... ولی... اصلا کی به تو گفت بیای اینجا... نه ببخشید... یعنی منظورم اتاقمه... وای... یه لحظه بیرون باش لطفا...
و به طرفش رفت و دست روی شانه اش گذاشت تا از اتاق بیرون برود... در را هم محکم کوبید و خودش پشت در وا رفت...
آنطرف در، شایان با جدیت به در خیره شده بود...
ندا جلوی اینه ی کنسول پرید... موهایش را برس کشید و روی شانه ی راستش ریخت... رژ لب گلبهی را به لب های نازکش کشید و برای پیدا کردن روپوشش دور خودش چرخید...
روپوش ساتن سفیدش با گلهای درشت بنفش روی کنگره ی تخت بود... به پارچه ی لیز و ل*خ*تش چنگ زد و روی بلوز و شلوار خوابش پوشید...
مجددا نگاهی به خودش توی اینه انداخت و اتاق را ترک کرد...
صدای شایان از اتاق پروا می آمد... تا جایی که به یاد داشت پروا را خوابانده و بعد خودش به رختخواب رفته بود...
_ ببینم دستتو چی شده؟!
پروا برایش شیرین زبانی میکرد: هم به دستم امپول زد هم به پام...
و سرفه ی خشکی کرد...
شایان رد سرُم روی ساعدش را نوازش کرد و سپس مشت کوچکش را ب*و*سید: عوضش خوب شدی...
ندا با لبخند نگاهشان میکرد: گفتی نمیتونی بیای...
کمر پروا را نوازش کرد... دست دور گردنش انداخته بود و روی شانه اش نفس می کشید: به خاطر پروا اومدم...
اخم کرد... محض رضای خدا برای یک بار هم که شده حرفی برای دلخوشی اش نمیزد...
درحالیکه پروا را توی آغوش داشت از جا بلند شد... ندا پشت سرش راه افتاد: شام خوردی؟!
نیم نگاهی به جانبش انداخت: آره...
هومی کرد... شایان از پله ها پایین میرفت... پوفی کرد و فاصله ی مابینشان را با دو قدم بلند جبران کرد: شب میمونی؟!
پایین پله ها رسیده بودند... پروا شستش را توی دهانش فرو برده بود و با چشمهای درشت میشی اش، نگاهش میکرد... لبخندی به چهره ی دخترکش زد...
شایان به سمتش چرخید و خط نگاهش با پروا را قطع کرد...
امیدوارانه نگاهش کرد... شایان بلاتکلیف مانده بود... نیم نگاهی به ساعت پایه دار گوشه ی سالن انداخت... چیزی به یازده نمانده بود... صرف نمی کرد اینهمه راه را برود و صبح دوباره برگردد...
نفسش را از سینه بیرون داد و لب زد: میمونم...
چشمهای ندا برق زد...
ملحفه ی آبی رنگ را تا روی شانه هایش بالا کشید...
موهایش لجوجانه پیشانی اش را پر کرده بود... نتوانست از لبخند زدن خودداری کند... با نوک انگشت چند تار مو را کنار زد و روی صورتش خم شد...
شایان تکان کوچکی خورد و پلک گشود...
_ صبح بخیر...
گنگ نگاهش میکرد: صبح بخیر...
و با خمیازه ای بر جا نشست...
ندا همچنان لبخند میزد...
_ جایی میری؟!
سر تکان داد: میرم شرکت...
مثل فنر از جا پرید: ساعت چنده مگه؟!
ندا دست روی شانه اش گذاشت: هفت و نیم... امروز لازم نیست بیای... دیشب خیلی دیر خوابیدی...
پیشانی اش را فشرد: آره... با پروا تلویزیون میدیدم...
الیتا۳۲
00عالی بود ازدواجشون با عشق بودولی خیلیا ان اتفاق براشون میفته به اجبارزن برادرشوهرمیشن وهیچ مشاوروروانپزشکی رونمیرن یاشرایطشو ندارن توشهرما که این رسم پابرجاستوزیاده😔
۴ ماه پیشمهسا
00ممنون از نویسنده،بسیار روان وخیلی داستانش جالب بود
۷ ماه پیشالهه
00برای دومین بار بود که خوندم و واقعا از خوندن خط به خطش لذت بردم.ار قسمتهای مشاوره ای هم درسهای خوبی گرفتم
۱۰ ماه پیشفاطمه
00رمان خیلی خیلی طبیعی بود ممنون که زندگی عادی رو به قلم کشیدین و از هر چیز فانتزی و تخیلی دوری کردید
۱۲ ماه پیشفاطمه
۳۱ ساله 00داستانشو دوست داشتم ولی مرگ کیان خیلی ناراحت کننده بود😥دخترم خیلی زود به شایان علاقه مند شد😳
۱ سال پیشآلا
00رمان خوبی بود اما تا اونجا که فاخته تو ایران بود! وقتی رفت فرانسه و المان رمان جذابیتشو از دست داد شخصیت پندار به کلی تغییر کرد و شخصبت فاخته خیلی افسرده و کلافه کننده شد خسته نباشید
۱ سال پیشصدف
۴۲ ساله 00ممنون از قلم قوی و جذاب نویسنده عزیز خیلی جالب و عالی بود توصیه میکنم حتما بخونید
۱ سال پیشMozhgan
۳۴ ساله 00قشنگ بودبیشتر فصل های آخرش هرچند یه جاهایی واقعا دلگیر و تلخ بود اما کلیتش خوب بود،ضعف نوشتاری نداشت،اما نگارشی چرا مثلا یه پارگراف و بحث تموم میشد،بدون هیچ علائم نگارشی میرفت پارت بعد،وگرنه عالی بود
۱ سال پیشناهید
۳۹ ساله 10داستان پردازی وقلم خوبی داشت ولی من موضوعشو نپسندیدم،نویسنده عزیز قلمتون روان.
۱ سال پیشرز
۲۰ ساله 20رمانش عالی بود خیلی خوشم امد
۲ سال پیشفاطمه زهرا
20خوب بود داستان جالبی بود و قلم خوبی هم داشت
۲ سال پیش۰
۰ ساله 20خیلی قشنگ بود کیمیا جون قلمت حرف نداشت
۲ سال پیشالهه
00من دومین باریه که خوندمش .قشنگ وسرگرم کننده بود
۲ سال پیشHamta
10خوب بود.ولی هیجان نداشت.اصلا به مقدمه رمان نمیخورد که داستانش این مدلی بشه.......ممنون از نویسنده محترم.
۲ سال پیش
Z,
۳۳ ساله 00خیلی خیلی عالی بود ممنون از نویسنده عزیز لطفاً از این رمانا بیشتر بنویسن خیلی قلم روانی داشتین خسته نباشین،