رمان ماده شیر به قلم parisa.j
داستان درباره یه دختر که رشتش حقوق برای انجام پایان نامش مجبور میشه بره تو یه روستا و با ارباب اون روستا درگیر میشه و......
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۵ دقیقه
حولم محکمتر روشونم انداختم سمت حموم رفتم ،به سختی حموم کردم از اون جا بیرون امدم . ساعت مچی گرون قیمتی که هدیه تولد پدرم بود با لذت دستم کردم که با لاکای مشکیم ست شده بود. مانتو سادم که پارچه لطیفی داشت با شلوار لی مشکی تن زدم .موهای جلوم که متاسفانه سشوار میزدم و الان در دسترسم نبود ساده بالا دادم و محکم با کش بستم.با عطر دوش گرفتم وبا کولم که که پرونده ها توش بود راهی خونه ارباب شدم......
ولی من که ادرس خونه ارباب نداشتم ،سمت اتاق کدخدا رفتم ،قبل زدن در صداش شنیدم که سر زنش فریاد میزد......
_زن چند دفعه گفتم من این خورشت دوست ندارم ،مگه نفهمی؟؟؟؟
اخمام رفت توهم ،این که کدخداس از بقیه مردم چه انتظاری میره؟؟
واقعا متاسفم برای مردای سرزمینم که با جنس لطیف اینطور برخوردمیکنن .دستم بالا رفت محکم تر از همیشه به در زدم ،زودتر از کدخدا پسر نوجونش بود که درباز کرد ،فقط همین کم داشتم .با لحن بدی که از خودم سراغ داشتم گفتم :
_برو بگو بابات بیاد.....
باشه ای گفت و با نگاه خیرش داخل شد ،اگه من راسام روی توهم کم میکنم ،هه.....اون وقت باباش به من میگفت لباسام درست بپوشم .کدخدا امد دم در با همون اخمم ازش ادرس خواستم ،ادرس گرفتم وبا قیافه درهم راهی خونه ارباب شدم . واقعا خیلی دلم میخواست ببینم این ارباب کیه که زنای روستاش دارن این همه سختی تحمل میکنن......
بتری آبم از تو کیفم دراوردم خوردم ،عرق پیشونیم با پشت دستم پاک کردم ،چه خبره مگه؟این همه راه چه خبره مگه؟نزدیکه نیم ساعته دارم راه میام ،کاش با ماشین میومدم.لامصب جاده آسفالتم نیست دلم خوش باشه ،همش تپه و گل و خاکه......
از دور یه خونه ی ویلایی به نظرم امد،دستم سایبون چشمام کردم و با چشای کوچیک شدم زل زدم .....
اره مثل اینکه خودشه ،نزدیکترشدم.ویلای تقریبا بزرگ و مدرنی بود .پوزخند زدم ،نگاه کن ترخدا خود بی رحمش کجا زندگی میکنه انوقت اون مردم بیچاره یه حموم درست و حسابی ندارن .نمیدونم صداشون چرا درنمیاد......
وقتی دم در رسیدم اول میخواستم در بزنم اما دیدم مثل خونه های شهری زنگ داره ،بی تفاوت سرم تکون دادم و زنگ خونه فشار دادم . یعنی اگه آیفونشون تصویری بود همینجا سرم به دیوار میکبوندم.....
چند ثانیه بعد در توسط یه زن جوان که لباس رسمی خدمتکارا تنش بود بازشد ......
_سلام میخواستم اربابتون ببینم ...
_شما؟؟؟؟
_من وکیل تازه ای هستم که به روستا امده.......
_بفرمایید داخل.....
ممنون گفتم و داخل شدم.این زنه مثل مردم روستاشون لهجه نداشت بازم بی تفاوت شونه بالا انداختم به داخل ویلا زل زدم . یه فرش دست بافت که حدس میزنم از ابریشم باشه وسط سالن پهن بود با مجسمه های جورواجور که اطراف سالن پرمیکردو لوستر بزرگی که من یاد تالار عروسی ها مینداخت.......
روی یکی از مبل های چرم نشستم با اخم منتظر این ارباب خودشیفته شدم ،خیلی دلم میخواد این ادم ببینم که چه جوری خودش تو رفاهه درحالی که .......
_از این طرف بفرمایید......
حرفم با صحبت خدمتکار متوقف شد ،پوفی کشیدم و از جام بلندشدم خوبه با رییس شرکت ماکرو سافت قرار ندارم وگرنه اون موقع چه قدر تشریفات داشت؟؟؟؟؟
خدمتکار جلوی یه اتاق ایستاد و چند بار به در زد و بعد رو به من گفت:_برید داخل .....
سرم تکون دادم داخل اتاق شدم ،اولین چیزی که به چشمم خورد یه مرد حدودا بیست و نه ساله،سی ساله چهارشونه چشم ابروو مشکی بود که رو صندلی پشت میز نشسته بود ،حتی جذابیتشم نتونست جلوی اخمم که ناشی از رفتارش با مردم روستا بود بشه......
قسمت سوم:
بدون اینکه از جاش بلند بشه با تعحکم تو صداش گفت:
_بفرمایید بشینید.....
بی توجه به اینکه احترامم نادیده گرفته بود روی یکی از مبل های اتاق نشستم و پام روهم انداختم ......
_من فکر میکردم کسی بفرستن که باتجربه تر و سنش بیشتر از شما باشه.....
ابروهام انداختم بالا ،الان وقت عصبانی شدن نیست باید به این خودشیفته نشون بدی که تو چه جور دختری هستی.....
_ببینید آقای.....راسی من فامیلیتون نمیدونم میشه خودتون معرفی کنین تا اول من بدونم دارم با چه کسی حرف میزنم ؟؟
اول با تعجب من نگاه کرد و بعد اخماش توهم کشید وگفت:
_ارباب صدام کنین....
_از اونجایی که من جز مردمتون نیستم صد درصد جزو رعیت های شما به حساب نمیام.....پس؟؟؟؟
کمی به جلو خم شدم و دستام رو پاهام گذاشتم .....
_از اونجایی که فعلا دارین تو روستای من زندگی میکنین .....پس؟؟؟
مثل من متقابلا دستاش رو پاش گذاشت و خم شد ،پس که اینطور بازی کردن دوست داره . عیب نداره از الان این پرونده برام جنبه شخصی هم پیدا میکنه ،خوب همتون گوشاتون بازکنین من عقب نمیکشم.....
_ببینین آقای محترم وقت من باارزشه اگه دوست ندارین نگین منم فقط آقای خالی صداتون میکنم ،کدخدا گفت کارم داشتین بزارین اول من حرفام بزنم ......
بیخیال به مبل تکیه داد و من نگاه کرد:
_اینجور که پیداس ادم تحصیل کرده ای هستین ،چه جوری دلتون میاد خودتون تو این رفاه و امکانات باشین اما مردم روستاتون حتی یک سوم این امکانات نداشته باشن ؟؟؟؟اینا هیچی مردها جوری با زنا رفتار میکنن که انگار دارن با بردهاشون و خدمتکارشون رفتارمیکنن ،باید بگم دوره برده داری خیلی وقته که تموم شده اما.....
سکوت کردم،منتظر شدم که حرفاش بزنه :
_یعنی میخوای تو یه دختری که معلوم نیست گواهینامه رانندگی گرفته یانه به من یاد بده با مردم روستا چطوری رفتار کنم؟؟؟
امدم حرف بزنم که با لحن خیلی بدی گفت:
_ببین دختر جوون تمومش کن ،داری زیاد حرف میزنی ،به کارت برس و تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن ،اصلا نمیفهم چرا تو رو واسه همیچین روستایی فرستادن ؟؟؟؟
بغض گلوم گرفت ،دیگه بیش تر از این نمیتونستم تحقیر تحمل کنم ،از خودم یه نیشگون محکم گرفتم که اشکم درنیاد ،تحمل کن راسا فقط چند دقیقه جلوی این مرتیکه عوضی گریه نکن بعد از اینجا خودت خالی کن .....
غرور ته مونده برداشتم بدون خداحافظی از اون ویلای لعنتی زدم بیرون ،با خارج شدن از اونجا اولین قطره از چشم پایین ریخت ،بعدیاهم راه خودشون پیدا کردن .....
اه چته راسا ؟؟؟دختر اینقدر زر زرو ،نوبره والا .....با حرفای خودم بدتر گریم شدت گرفت و شروع کردم فوش دادن آقای به اصطلاح ارباب......
گریه میکردم و از اون همه سنگ و کلوخ رد میشدم ،تو حال هوای خودم بودم که اهنگ زنگ گوشیم درامد.....
بابام بود،فوری اشک چشام پاک کردم انگار حالا اون قیافم میبینه ،یه خوره صدام صاف کردم و جواب دادم :
_سلام بابا .....
_سلام راسا جان خوبی دخترم ؟؟؟
_مرسی بابایی ،شما و مامان خوبین ؟؟؟؟
_ماهم خوبیم ،خوب بگو ببینم اوضاع درچه حاله ؟؟؟؟
اوضاع؟؟از کجاش بگم بابا؟تو بگو من از همونجا میگم....
صام سعی کردم خوشحال نشون بدم :
_واااای بابا ،اونجوری که فکر میکردم نیست ،امکاناتش تقریبا خوبه ،بعد اینکه با منم خیلی خوب رفتار میکنن....
_راسا من باباتم ،نمیتونی سر من شیره بمالی....
لبخند تلخی زدم و منتظر ادامه حرفش شدم :
_تو لوسی ،شاید به خاطره اینکه زیادبهت پرو بال دادم ولی درعین لوس بودنت شجاعت و مهربونیه تو وجودت واقعا ستایش میکنم .
راسا هرچیشد عقب نکش ،بزار همیشه که از وجودت افتخار کردم الانم افتخار کنم.....
Mlika
01زیاد جالب نبود مخصوصل اخرش
۲ هفته پیشمریم
۲۵ ساله 01افتضاح
۴ هفته پیشرها
00خیلی خوب بود ولی چندتا نقص هم داشت
۱ ماه پیشZYZYx
۱۶ ساله 00خیلى خوب بود عالی بود زود تمومش کردم ولی خیلی شعر داشت ولی بازم دست نویسندش درد نکنه
۱ ماه پیشنسرین
00واقعا چرت بودالکی وقت تلف کردم
۱ ماه پیشHelia
00من فقد چند خطشو خوندم چوپ دختره خیلی لوس بود و همش توهین میکرد به روستا بنظرم خیلی عقدایی بود
۲ ماه پیشترانه
00عالی بود حتما بخونید
۲ ماه پیشانا
00خدیجه رو به خاطر به دنیا آوردن دوتا دختر شوهرش طلاقش دادچرا بعد از مرگش یه بچه دختر بود یکی پسر بعد آیا ارباب دوباره برگشت روستا یاموند تهران
۲ ماه پیشفرشته
۲۸ ساله 00سلام قشنگ بود دوسش داشتم.
۳ ماه پیشپگاه
۱۸ ساله 10رمان خوبی بود ولی مشکل اینجاست که میگه خدیجه به خاطر اینکه دختر به دنیا اورده. شوهرش ولش کرده اونوقت اسم پسرش علی بوده
۳ ماه پیشنازنین
00افتضاح و آبکی بود
۵ ماه پیشAfra
۱۶ ساله 00عالی بود فقط دوتا نقص داشت یکیش اینکه اول گفت دوتا دختر بعد شد یه دختر یه پسر و آخر رمان تو خیلی یهویی و کوتاه بود
۵ ماه پیشTiti
00به نظر من رمان شروع جذابی داشت ولی هرچی به آخرای رمان می رسیدیم این جذابیت کم می شد و شبیه رمان های عاشقانه ی فانتزی می شد به نظرم باید تکلیف روستا و اربابی اون روشن می شد و تناقض های داستان تو ذوق بو
۷ ماه پیشسحر
۱۸ ساله 00واقعاً شخصیت راست چندش آور بود :)
۷ ماه پیش
محیا
00به نظرم کاش دختره تو روستا می موند و اونجا زندگی می کرد و کم کم متوجه عشق بینشون می شدن . و پسره هم تو روستا اربابی می کرد و باهم زندگی تشکیل می دادن بهتر بود. ولی در ول رمان خوبی بود. نویسنده ممنو