برملا شدن حقایقی از گذشته، زندگی خانواده ی احتشام را دچار تغییر می کند.گناه پشت گناه… اشتباه پشت اشتباه… مردی که می میرد و کودکی که متولد می شود…جنحه های بزرگ و کوچکی که زندگی سه خانواده را تحت تاثیر قرار می دهد و عشق آرام و دور از انتظاری که در این میان شکل می گیرد…

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۹ دقیقه

مطالعه آنلاین جنحه
نویسنده : KiMiYa_Sh

خلاصه :

برملا شدن حقایقی از گذشته، زندگی خانواده ی احتشام را دچار تغییر می کند.گناه پشت گناه… اشتباه پشت اشتباه… مردی که می میرد و کودکی که متولد می شود…جنحه های بزرگ و کوچکی که زندگی سه خانواده را تحت تاثیر قرار می دهد و عشق آرام و دور از انتظاری که در این میان شکل می گیرد…

ژانر : #عاشقانه #اجتماعی

صدای جابجایی وسایل بنایی و اجر و داد و فریاد کارگرها، مثل پتکی بود که بر سرش کوبیده می شد... نگاهش را از ساختمان نیمه ی کاره ی پیش رویش گرفت و وارد حیاط کوچک مجتمع شد...

پله های منتهی به ساختمان را پشت سر گذاشت و درِ دودیِ شیشه ای را به جلو هل داد... دماغش را بالا کشید و برای نگهبان سری تکان داد...

با دیدن برگه ی A4 چسبیده به در فلزی آسانسور رویش با ماژیک سبز و خط خرچنگ قورباغه ای نوشته شده بود "خراب است" ، آه از نهادش بلند شد...

با حرص لگدی به در فلزی اسانسور کوبید و در مقابل نگاه مواخذه گر نگهبان، چشمهایش را گرد کرد...

خسته و کوفته پله ها را تا رسیده به طبقه ی چهارم پشت سر گذاشت و نفس نفس زنان پشت درب چوبی اپارتمان ایستاد...

کلید انداخت و وارد خانه شد... کتانی هایش را با فشار به ب*غ*ل پا در اورد و توی جاکفشی پرت کرد و متعجب از سکوتی که خانه را فرا گرفته بود صدا زد: مامان؟! خونه نیستی؟! سودی؟! سودی جون؟!

جوابی دریافت نکرد... ابرویی بالا انداخت و راهروی یک متری را رد کرد...

صدای ترق و تروق جابجایی ظروف از اشپزخانه می امد... کوله اش را روی مبلی پرت کرد... سارا به عقب چرخید و از پشت اپن کله کشید... با دیدنش اخمی کرد و مجددا مشغول زیر و رو کردن محتویات تابه شد...

با ابروهای بالا رفته، طلبکار گفت: علیک سلام...

سارا محلش نداد...

باز با همان لحن حق به جانبش پرسید: مامان خونه نیست؟!

سارا بی اینکه برگردد به سردی پاسخ داد: توی اتاقشونن...

از پشت سر شکلکی برای سارا در آورد و به طرف اتاقش راه افتاد...

با دیدن کیان که با سر و صورت خیس از دستشویی بیرون می امد، مکث کرد...

کیان حوله را از روی صورتش پایین کشید و با دیدنش، به ثانیه نکشید سرخ شد و به طرفش حمله برد...

چنگ زد به یقه ی پیراهنش و به دیوار کوبید: کدوم گوری بودی تا الان؟!

حینی که سعی میکرد دست های کیان را از یقه اش پایین بیندازد، با اخم گفت: دنبال یه لقمه نون... چته باز رم کردی؟!

کیان فشار دست هایش را بیشتر کرد و از میان دندان های کلید شده اش غرید: م*ر*ت*ی*ک*ه ی خر... مگه دیروز بهت نگفتم داروهای مامنو میگیری یا خودم بگیرم؟! گفتی میگیرم... چی شد پس؟!

سارا از اشپزخانه بیرون پرید: ای وای کیان... این چه کاریه؟! ولش کن...

کیان بی توجه به سارا، محکم تکاش داد: مگه با تو نیستم؟!

سرا با استرش دستش را روی ساعد کیان گذاشت: کیان جان... عزیزم صداتو بیار پایین... مامان تازه خوابشون برده...

کیان سری به نشانه ی تاسف تکان داد و با یک حرکت، یقه اش را رها کرد: تنه لش...

و راهش را کشید و به سمت نشیمن رفت.. سارا هم مثل جوجه اردکی دنبالش راه افتاد... صدای دلداری دادن هایش را میشنید که مدام تکرار میکرد" حالا که خطر رفع شده"

شاخک هایش تکان خورد... کدام خطر؟!

با عجله خودش را به نشیمن رساند: مامان چی شده؟!

کیان با اخم و بی توجه به حضورش، کنترل تلویزیون را به دست گرفت و پاسخی نداد... مسیر نگاهش یه تلویزیون را سد کرد: با توام میگم مامان چی شده؟!

کیان صدایش را بالا برد: باز حالش بهم خورده بود... به لطف جنابعالی دو روزه که قرص هاشو نمیخوره... شانس اوردیم ساراناز توی خونه بود... وگرنه...

جمله اش را نیمه تمام گذاشت و کف دستش را محکم به صورتش کشید... فکر کرد اگر مادرش در خانه تنها بود...؟! و تمام موهای بدنش سیخ شد...

سارا با خودشیرینی برای کیان میوه میگذاشت... پوزخندی به ادا و اصولش ز و زمزمه کرد: وگرنه ای وجود نداره... چون ساراناز خانمتون همیشه خونه ی ما تشریف دارن...

کیان نیمخیز شد و سارا با جیغ خفه ای دستش را گرفت: کیان جان...

کیان عصبی غرید" گمشو از جلوی چشمم شایان... به اندازه ی کافی از دستت شکارم...

شایان با حفظ پوزخندش از کنارش گذشت... صدای غرغر کیان را میشنید که که میگفت : "معلوم نیست سرش به کدوم بی پدر و مادری گرمه که موضوع به این مهمی رو یادش رفته"

بی توجه به ناسزاهای کیان، به اهستگی درب اتاق مادرش را گشود... با دیدنش که روی تخت دو نفره اش به خواب رفته بود، نفس راحتی کشید...

چند ثانیه به بالا و پایین رفتن قفسه ی سینه اش زل زد و سپس به همان ارامی در را بست...

با خودش نق زد: مرده شور هر چی برادر بزرگتره ببره... اه...

و به اتاق مشترکش با کیان رفت و در را... نکوبید... فقط به خاطر سودی که در خواب ناز به سر میبرد...

باحس پرت شدن از یک بلندی از خواب پرید...

غلتی زد و به ساعت دیجیتالی روی پاتختی چشم دوخت... هشت و سی و پنج دقیقه ی شب را نشان میداد...

با اینکه چیزی نزدیک به سه ساعت خوابیده بود، اما باز هم احساس خستگی میکرد...

دست چپش را بالا آورد بر امدگی کنار انگشت وسطش را لمس کرد... بس که موقع اتود زدن، قلم را توی دستش فشار میداد، انگشت بی نوایش به این حال و روز افتاده بود...

پوست روی همان برامدگی ر به دندان گرفت و همزمان پتو را از روی پاهایش کنار زد... در به آهستگی روی پاشنه چرخید و سایه ی سیاه و کشیده ای، روی فرش کف اتاق افتاد..

ترلان کلید برق را زد و گفت: اِ... بیداری؟! مامان سراغتو میگیره...

با پشت شست گوشه ی چشمش را پاک کرد: میام الان... مهمون داریم؟!

ترلان وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست: پرنیان و بچه هاش... میگم... شایان؟!

هومی گفت... ترلان با من ومن گفت: کیان مونده خونه...اعصابش خرده... پر به پرش نده... خب؟!

شایان با حرص نگاهش کرد: اون مثل خروس جنگی به من میپره... من که کاری بهش ندارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترلان قدمی به جلو برداشت: باشه... میدونم... اما یه امشبو مراعات کن... به خاطر مامان... باشه داداشی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چشمهایی باریک شده نگاهش کرد... این داداشی گفتنش یعنی کیان بیش از اندازه عصبی ست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به نشانه ی موافقت تکان داد و ترلان روی هوا ب*و*سه ای برایش فرستاد و با شادی اتاق را ترک کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دو انگشت، گوشه ی چشمهایش را فشار مختصری داد و از جا بلند شد... اتاق را ترک کردو پس از شستن دست و صورتش، به نشیمن رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای هق هق آهسته ی پرنیان را میشنید: آخه مادر من چرا با خودت لجبازی میکنی؟! اصلا من دیگه به حرفت گوش نمیدم... فردا صبح اول وقت از دکترت برات وقت میگیرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی دست روی زانوی پرنیان گذاشت: مادر من... من که با خودم دشمنی ندارم یا از جونم سیر نشدم...الان که حالم خوبه... بذار سر ماه که وقتش شد میرم دیگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان دستمال مچاله شده را زیر پلکش کشید: چی بگم والا... من که حریف شما نمیشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و ناگهانی سر بلند کرد و با دیدن شایان و لبخند یک وری همیشگی اش که بیشتر شبیه پوزخند بود، گُر گرفت: اره بخند... همه رو به هول و ولا انداختی بایدم بخندی... الهی به زمین گرم بخوری که اینهمه همه رو آزار میدی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی با هول روی زانویش زد: پری؟! این چه حرفیه؟! خدا نکنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان هنوز زیر لب شایان را به باد نفرین و ناسزا گرفته بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی توجه به جلز و ولز کردن های پرنیان رو به مادرش پرسد: خوبی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی ذوق زده از توجه بی سابقه ی شایان، جواب داد: شکر مادر بهترم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان نگاه چپ چپی به مادرش و سپس شایان انداخت...شایان باز لبخند کج همیشگی اش را به لب اورد: از نهار ظهر چیزی مونده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی با تاسف گفت: باز نهار نخوردی؟! صبر کن الان شام آماده میشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و رو به آشپزخانه صدا زد: سارا جان... یه نگاهی به قابلمه ی خورش میندازی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا از اشپزخانه چشم بلندی گفت و در قابلمه ی خورشت را برداشت.... همی به محتویاتش زد و زیر قابلمه را خاموش کرد: اماده س مامان جون..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی از جا بلند شد: برم شامو بکشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان از جا پرید: شما چرا مامان؟! من میرم... ترلــــان... بیا اینجا ببینم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترلان با کتابِ توی دستش از اتاق بیرون دوید: چی شــده؟؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان با شرمندگی لب گزید: ای وای داشتی درس میخوندی؟! ببخشید... یرو سرِ درسِت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی با غر غر پرنیان را از سر راهش کنار زد: بیا برو اونطرف دختر... دستی دستی منو زمین گیر کردن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترلان کتابش را روی کانتر انداخت و همراه پرنیان پشت سر مادرش وارد آشپزخانه شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی دست روی شانه س سارا گذاشت: شرمنده امروز کلی به زحمت افتادی... تا من شامو میکشم برو مامانت اینا رو صدا بزن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا لبخند خجولی به لب اورد: مرسی مامان جون... مزاحم نمیشیم... منم کم کم رفع زحمت میکنم... در ضمن کاری کردم که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترلان و پرنیان نگاه معنا داری به هم انداختند و همزمان نیشخند زدند... هرچند ساراناز عروس بی سر و صدایی بود و هر دو دوستش داشتند... اما به هر حال خواهر شوهــــر بودند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی از اشپزخانه بلند گفت: کیــــان... پاشو برو مادر خانمت اینا رو صدا بزن... بلند شو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان از جا پرید... ساراناز هنوز تعارف میکرد... در نهایت مقابل اصرار های سودی کوتاه امد و گفت: کیان صبر کن منم میام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان باشه ای گفت و از مقابل شایان که بالای سر میلاد، پسر یک ساله ی پرنیان مرض میریخت تا از خواب بیدارش کند، گذشت: نکن تازه خوابش برده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان بی توجه لاله ی گوش میلاد را قلقلک داد... کیان با حرص نگاهش کرد و نهایتا به طرف در رفت....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا دستی به تونیک قهوه ای رنگش کشید و پشت سرش از خانه خارج شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به محض بسته شدن در، از بازوی کیان آویزان شد: چه بداخلاق شدی تو امروز...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان برای اولین بار طی روز، لبخندی به لب اورد: انقدر که من از ادمای منگ و بی مسئولیت بدم میاد... خدا یه نمونه ی بارز و جامعشو پیش چشمم گذاشته... داره بیست و دو سالش میشه اما از بچه های دو ساله بد تره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا صورتش را به بازوی کیان چسباند: هر کسی یه اخلاقی داره خب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان هومی گفت و ناگهانی اخم کرد: تو خودت چرا اصلا پیش من نیومدی؟! همه ش توی اشپزخونه بودی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا بامزه لب گزید: مامانت یه خرده حال ندار بود... باید کمک میکردم یا نه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ پس ترلان و پرنیان چیکاره ن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ای بابا... ترلان طفلی امسال کنکور داره... وقت سر خاروندن هم نداره... بعد من بشینم لنگ رو لنگ بندازم که اون کار ها رو انجام بده؟! پرنیان هم که مهمون به حساب میاد... من باید به عنوان عروس ارشد خاندان احتشام یه خودی نشون بدم یا نه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان با لذت نگاه میکرد: حرف های قلمبه سلمبه میزنی بچه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا خندید و دو دندان خرگوشی اش را به نمایش گذاشت... کیان محتاطانه نگاهی به راه پله ی تاریک انداخت و خم شد خیلی کوتاه لب هایش را ب*و*سید: اینم جایزه ت عروس خانـــوم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دستش را گرفت و پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم دو تا یکی کردند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اصرار های بیش از حد کیان، خانم و آقای سرشار و پسر کوچکشان سبحان، قبول کردند تا شام را با خانواده ی احتشام صرف کنند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و حینی که تا لحظه ی اخر، ثریا خانم تکرار میکرد " کیان جان به خدا غذام آماده رو گازه" منزل را ترک کردند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سبحان هم کتاب تست بزرگ و قطور "ریاضیات پایه و حساب دیفرانسیل و اتگرال جامع کنکورش" را زیر ب*غ*ل زده بود صرفا به جهت انکه از ترلان کم نیاورد... وگرنه همه میداستند تنها چیزی که سبحان به ان فکر نمیکند، درس و کنکور است...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با سر و صدا و یاالله و یاالله گفت آقای سرشار، وارد خانه شدند... ترلان به اتاق پرید و شالی روی سرش انداخت... روسرس پرنیان را هم از دور برایش پرت کرد که روی کانتر افتاد... پرنیان با یک خیز خودش را به کانتر رساند و روسری را چنگ زد: ای گندت بزنن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و ان را سه گوش کرد و کج و کوله روی سرش انداخت و با خوشرویی گفت: خیلی خوش اومدین... بفرمایید... بفرمایید ثریا جون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم سرشار بی وقفه تشر میکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی لبخندی زد و گفت: ای بابا... این چه حرفیه... یه لقمه نونی هست دور هم میخوریم دیگه... ترلان مامان... مانتوی ثریا جونو بگیر آویزون کن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترلان جلو رفت و مانتوی ثریا را گرفت... ثریا گره روسری اش را سفت کرد و از ترلان تشکر کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلوز استین بلند مجلسی با دامن ریون به تن داشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سبحان کتابش را طوری دست گرفت بود که تیتر دهان پر کنش کاملا توی دید باشد... ترلان ایش غلیظی گفت و از کنارش گذشت.... لب های سبحان از دو طرف آویزان شد... ترلان محض رضای خدا نیم نگاهی هم به کتابش نینداخت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان و کیان دو طرف میز بین مبل ها را گرفتند و گوشه ای گذاشتند تا جا برای سفره انداختن باز شود... خیلی زود سفره پهن شد و و همگی را دور خودش جا داد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی یکسره تعارف میکرد و کیان روی سفره چشم میگرداند تا چیزی کم کسر نباشد... پرنیان ماهانِ هفت ساله را به زور کنارش نشانده بود و التماسش میکرد تا لقمه ای به دهان بگذارد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان هم طبق معمول بی توجه به اطرافش با غذایش مشغول بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا به آهستگی پرسید: آقا محمد نیستن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان کلافه از تقلاهای ماهان رهایش کرد و رو به ثریا گفت: نه... امشب شیفته... نمیاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا هومی کشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سرشار با دهان پر گفت: میگم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ثریا زیر لب غرید: حسیـــن....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سرشار مشتش را جلوی دهانش گرفت و دهانش را خالی کرد: میگم ما یکی از اشناهامون در به در دنبال قلبه... آقا محمد نمیتونه کاری براش انجام بده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان لیوانی دوغ برای خودش پر کرد: والا نمیدونم... محمد پزشک که نیست.... سوپر وایزره... ولی میگم براتون سوال کنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای سرشار تشکری کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان برای پیدا کردن پارچ نوشابه، نگاهی به اطرافش انداخت... با حس لرزشی توی جیب چپ گرمکنش، لب گزید... منتظر بهانه ای بود تا سفره را ترک کند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بلند شدن صدای گریه ی میلاد، لبخندِ از ته دلی زد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان با غصه نالید: ای وااای...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان از جا پرید: تو بشین... من ساکتش میکنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان از شدت تعجب, همانطور نیم خیز خشکش زده بود... با دهان باز باشه ای گفت و سر جا نشست... شایان و این فداکاری ها؟! به حق چیزهای ندیده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان میلاد را ب*غ*ل زد و به اتاقش رفت... تا به اتاقش برشد، گریه ی میلاد قطع شده و خواب رفته بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرویی بالا انداخت و به اهستگی میلاد را روی تخت کیان گذاشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایلش را از جیبش بیرون کشید و قبل از اینکه شماره بگیرد، گوشی برای دومین بار توی دستش لرزید... با شست مسیر برقراری تماس را لمس کرد و گوشی را به گوشش چسباند: سلام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای نازک و لطیفی گوشش را نوازش داد: سلام شایان جان... خوبی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبه ی تخت نشست: ممنون... تو خوبی؟! و با مکث کوتاهی اضافه کرد: دخترت بهتر شد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بهتره... تبش قطع شده... اما هنوز سرفه میکنه... خواب بودی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به در اتاق انداخت و پیشانی اش را لمس کرد: نه تازه بیدار شدم... داشتم شام میخوردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_جدی؟! ببخشید عزیزم... بد موقع مزاحم شدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان از روی ناچاری زمزمه کرد: نه مشکلی نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ فقط میخواستم حالتو بپرسم... بچه ها میگفتن سردرد داشتی زود تر رفتی خونه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اره سرم یه خرده درد میکرد... الان خوبم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خب خدا رو شکر... من قطع میکنم... برو شامتو بخور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان تند گفت: ندا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با من و من گفت: بابت داروهای مامان... ممنون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنسوی خط ندا لبخند پهنی به لب اورد: من که کاری نکردم عزیزم... همه ی زحمتاش پای خودت بود... من فقط یه سفارش کوچیک کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ به هر حال ممنون... هر چند امروز توی کشوی میزم جا گذاشتمشون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا با ناراحتی گفت: جدی؟! بس که حواس پرتی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان خیره به فرش زمزمه کرد: مامانم امروز حالش بد شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چی میگی؟! الان چطورن؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بهتره الان.. ولی من... با اینکه به روم نمیارم... خیلی ترسیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا سکوت کرده بود... با صدای ضعیفی که گفت: مامان... شایان به خودش امد: برو پروا صدات میزنه... مرسی از احوالپرسیت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا نفس عمیقی کشید: خواهش میکنم... من دکتر اشنا زیاد دارم... خواستی بگو هماهنگ کنم یه سر مامانتو ببری پیششون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه... خواهرم از دکتر خودش وقت گرفته... ممنون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ به هر حال اگر کمکی از دستم بر بیادخوشحال میشم... شایان جان من برم... وقت داروهای پرواس... مواظب خودت باش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با کمی تعارف تماس را به پایان رساند... شایان نفسی گرفت و روی تخت جابجا شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای سودی که میگفت میخواهند سفره را جمع کنند و از شایان میپرسید که غذا میخورد یا نه؟! ... نه بلندی گفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از صدایش میلاد تکانی خورد و ثانیه ای بعد صدای گریه اش بلند شد... پوف کلافه ای کشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در هر صورت باید این جوجه ی ونگ ونگو را ساکت میکرد... چه قبل از تماسش... و چه بعد از آن...!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای در نگاه از طرح پیش رویش گرفت و سر بلند کرد... ندا وارد اتاق شده بود و م*س*تقیم به سمت میزش می امد...صدای برخورد پاشنه ی کفشش با گرانیتِ کف، توی فضا منعکس شد... دو طراح دیگری که توی اتاق حضور داشتند به احترامش نیم خیز شدند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا روی میزش خم شد و بی مقدمه پرسید: امروز وقت داری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با احتیاط نگاهی به آرش و کاوه انداخت... بی توجه مشغول کار خودشان بودند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چطور؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا پچ پچ کرد: پروا بهانه تو میگیره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیشخند زد و ندا لبخند تعبیرش کرد: پروا یا مامان پروا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی بین دو ابرویش انداخت: بدجنس نشو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پشتیِ بلند صندلی اش تکیه زد:امروز نمیشه... باید برم خونه... هم اینکه داروهای مامانمو بدم... همم اینکه حواسم بهش باشه... ترلان تا شب اموزشگاه کلاس داره... کیان هم شیفته...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناراحتی لب ورچید: اوکی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان توی دلش پوخند زد... اداهایش به هیچ وجه مناسب سن و سالش نبود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا کمی جدی تر پرسید: اون دو تا طرحی که گفته بودم...؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو برگه ی A4 از زیر دستش بیرون کشید... شیدا به طرح سیاه و سفید مانتوهای اسپرت تابستانه چشم دوخت و ابروی بالا انداخت:خوبه... افرین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از کشوی میزش، کاغذ دیگری بیرون کشید و روی میز به طرف ندا سر داد: اینم برای دل خودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طرح مانتوی سنتی را از نظر گذراند: به چه مناسبت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان کف دست هایش را به میز چسباند و به جلو خم شد: فکر میکنم چند تا طرح سنتی بین اون اسپرت ها جا بدی خیلی بهتر بشه... تک و... چشمگیر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برق تحسین توی چشمهای ندا باعث شد لبخندی بزند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طرح ها را توی پوشه ی درون دستش جا داد: روش فکر میکنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میگفت فکر میکنم و شایان مطمئن بود خیلی زود طرح هایش توی نمایشگاه به نمایش گذاشته میشود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قدم های ارامی از میز فاصله گرفت...طرح های سفارشی آرش و کاوه را هم توی پوشه گذاشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان متفکر به موج دامن بلندش روی ساق پایش نگاه میکرد... مانتوی کتی کوتاهی به تن داشت و شال سفیدش را با بی قیدی روی موهای بلوندش رها کرده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای بسته شدن در اتاق تکانی خورد و از فکر در امد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلم به دست گرفت و مشغول کامل کردن طرح نیمه تمامش شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باید روی طرح های سنتی وقت بیشتری می گذاشت... ندا بدون شک، از تک تک طرح هایش بهره می برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهت زده و وارفته زمزمه کرد: شایان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان دست به سینه و تکیه زده به جدار در، با لبخندِ کج همیشگی اش نگاهش میکرد: سلام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کتابی که در دست داشت روی تخت رها کرد: شایان... وای... تو اینجا چیکار میکنی؟! مگه نگفتی نمیام؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیمی از صورتش توی تاریکی فرو رفته بود وقتی زمزمه کرد: ناراحتی برم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا از جا پرید: نه نه... ولی... اصلا کی به تو گفت بیای اینجا... نه ببخشید... یعنی منظورم اتاقمه... وای... یه لحظه بیرون باش لطفا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به طرفش رفت و دست روی شانه اش گذاشت تا از اتاق بیرون برود... در را هم محکم کوبید و خودش پشت در وا رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنطرف در، شایان با جدیت به در خیره شده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا جلوی اینه ی کنسول پرید... موهایش را برس کشید و روی شانه ی راستش ریخت... رژ لب گلبهی را به لب های نازکش کشید و برای پیدا کردن روپوشش دور خودش چرخید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روپوش ساتن سفیدش با گلهای درشت بنفش روی کنگره ی تخت بود... به پارچه ی لیز و ل*خ*تش چنگ زد و روی بلوز و شلوار خوابش پوشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجددا نگاهی به خودش توی اینه انداخت و اتاق را ترک کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای شایان از اتاق پروا می آمد... تا جایی که به یاد داشت پروا را خوابانده و بعد خودش به رختخواب رفته بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ببینم دستتو چی شده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پروا برایش شیرین زبانی میکرد: هم به دستم امپول زد هم به پام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و سرفه ی خشکی کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان رد سرُم روی ساعدش را نوازش کرد و سپس مشت کوچکش را ب*و*سید: عوضش خوب شدی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا با لبخند نگاهشان میکرد: گفتی نمیتونی بیای...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمر پروا را نوازش کرد... دست دور گردنش انداخته بود و روی شانه اش نفس می کشید: به خاطر پروا اومدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخم کرد... محض رضای خدا برای یک بار هم که شده حرفی برای دلخوشی اش نمیزد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالیکه پروا را توی آغوش داشت از جا بلند شد... ندا پشت سرش راه افتاد: شام خوردی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم نگاهی به جانبش انداخت: آره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هومی کرد... شایان از پله ها پایین میرفت... پوفی کرد و فاصله ی مابینشان را با دو قدم بلند جبران کرد: شب میمونی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پایین پله ها رسیده بودند... پروا شستش را توی دهانش فرو برده بود و با چشمهای درشت میشی اش، نگاهش میکرد... لبخندی به چهره ی دخترکش زد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان به سمتش چرخید و خط نگاهش با پروا را قطع کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیدوارانه نگاهش کرد... شایان بلاتکلیف مانده بود... نیم نگاهی به ساعت پایه دار گوشه ی سالن انداخت... چیزی به یازده نمانده بود... صرف نمی کرد اینهمه راه را برود و صبح دوباره برگردد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش را از سینه بیرون داد و لب زد: میمونم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمهای ندا برق زد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ملحفه ی آبی رنگ را تا روی شانه هایش بالا کشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهایش لجوجانه پیشانی اش را پر کرده بود... نتوانست از لبخند زدن خودداری کند... با نوک انگشت چند تار مو را کنار زد و روی صورتش خم شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان تکان کوچکی خورد و پلک گشود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ صبح بخیر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گنگ نگاهش میکرد: صبح بخیر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با خمیازه ای بر جا نشست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا همچنان لبخند میزد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ جایی میری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر تکان داد: میرم شرکت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل فنر از جا پرید: ساعت چنده مگه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا دست روی شانه اش گذاشت: هفت و نیم... امروز لازم نیست بیای... دیشب خیلی دیر خوابیدی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیشانی اش را فشرد: آره... با پروا تلویزیون میدیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و نگاهی به اطرافش انداخت: پروا کو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بردمش توی تختش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان اهانی گفت و باز روی کاناپه ولو شد: سرم خیلی درد میکنه... شاید یکی دو ساعتی دیر تر ییام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ملایمت زمزمه کرد: من که گفتم امروز اصلا لازم نیست بیای... پرستار پروا هم خبر داده که نمیاد... دلم نمیخواد بذارمش مهد... هنوز حالش خوب نشده... بمون منم زودتر میام خونه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بمونم بشم پرستار بچه ت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلخور گقت: شایــان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ برو من میام تا دو ساعت دیگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نارضایتی توی صدایش شنیده میشد وقتی لب زد: باشه... اگه برات زحمتی نیست سر راهت پروا رو هم بذار مهد... من ماشینو نمیبرم... با راننده میرم... اگه نمیتونی هم من راننده رو بفرستم دنبالش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه... میبرمش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب تشکر کرد... شایان تنها سر تکان داد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تق تق کنان فاصله گرفت... از پشت سر نگاهش میکرد... کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگی به تن داشت با روسری ساتن و کفش های پاشنه بلندی به همان رنگ... مثل همه ی رییس ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیف دستی م*س*تطیل شکلش را به دست گرفت... شایان هنوز نگاهش میکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به نگاه خیره اش لبخند زد و دستی تکان داد: خداحافظ عزیزم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و در چوبی را پشت سرش بست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند شد... ملافه را تا زد و کاناپه ی تخت خواب شو را به حالت اولش در اورد... جسم نرمی زیر پایش رفت... نی نی جانِ پروا بود که شب ها در آغوشش میگرفت و میخوابید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عروسک را روی کاناپه گذاشت و باز پیشانی و شقیقه هایش را فشرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دور خودش چرخید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برخلاف دیشب، اطرافش مرتب بود و آثاری از ریخت و پاش های شب قبلش دیده نمیشد... حس خوبی نداشت و دلیلش را نمی دانست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ساعت نگاه کرد... بیست دقیقه مانده بود به هشت صبح... سودی بعد از نماز صبح نمی خوابید... باید تماس میگرفت و حالش را می پرسید... فقط اگر موبایل لعنتی اش را پیدا میکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلفن بی سیم را برداشت و شماره ی موبایلش را گرفت... صدای زنگش بلند شد و توانست نور کمرنگش را کنار پایه ی کاناپه ببیند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلفن را سر جایش گذاشت... حینی که از پله ها بالا می رفت شماره ی خانه را گرفت... دیشب قبل از خواب به ترلان پیام داده بود که کارش توی شرکت طول میکشد... صرف نمیکند تا کرج برود و باز صبح زود برگردد... شب را خانه ی یکی از دوستانش سر میکند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همزمان که در اتاق پروا را باز میکرد، صدای مادرش را شنید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب تخت نشست و زمزمه کرد: خوبی مامان؟! داروهاتو خوردی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی از خوشحالی پر در اورده بود: خوبم عزیزم... تو خوبی؟! دیشب نیومدی نگران شدم... میخواستم بهت زنگ بزنم ترلان گفت خبر دادی شب نمیای... این چه کاریه که شب و روز نداره اخه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نشد بیام مامان... یه خرده کارها بهم ریخته بود با چند تا از بچه ها مجبور شدیم بیشتر بمونیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خیله خب... این پسره کی بود داروها رو دستش فرستاده بودی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چهره ی غرق خواب پروا زل زد: از همکارامه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی خواهش میکرد انقدر خودش را خسته نکند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان کلافه میان حرفش پرید: باشه مامان... باشه... حواسم به خودم هست... من باید قطع کنم... مواظب خودت باش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تو هم همینطور... به کارت برس...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خداحافظی کرد و موبایل را به چانه اش چسباند.... آنقدرها وجدان بیداری نداشت... اما از دروغ هایی که به هم میبافت و تحویل سودی میداد، حس بدی داشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گونه ی صورتی پروا را نوازش کرد... با بچه ها رابطه ی خوبی نداشت... ولی پروا بدجور خودش را در دلش جا کرده بود... پروا استثنا بود... مثل مادرش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست بزرگ و مردانه ای دور کمرش حلقه شد و نفسش را بند اورد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس گرفت و با استشمام بوی عطری، وارفته زمزمه کرد: کیــــان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان لاله ی گوشش را به دندان گرفت: عزیر دلم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر قابلمه را کم کرد و توی اغوشش چرخید: کی اومدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ همین الان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قلاب دست های کیان تکیه داد و لبخند زد: اونوقت خسته و کوفته اومدی دیدن من؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بدجنسی لبخند زد: اومدم سارای نازم خستگیمو از تنم در بیاره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساراناز با شرمندگی لب گزید: سبحان خونه ست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من چکش کردم... داره خواب هفت پادشاه رو میبینه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساراناز خنده اش گرفته بود... کیان طوری حرف میزد انگار پوشک نوزاد چند ماهه اش را چک کرده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب میدانست کیان چه میخواهد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از حلقه ی دستش بیرون امد و به طرف یخچال رفت: فعلا بیا بشین یه چیزی بخور... یه کم بخواب... دیشب شیفت بودی خسته ای...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان اردک وار دنبالش میکرد: عزیزم من در جوار شما خستگی حالیم نمیشه دیگه... اصلا راست میگی من خسته م... بیا بریم بخوابیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالیکه ظرف سالاد را در آغوش داشت به عقب چرخید: دُکی جونم فعلا بشین برات غذا بکشم بخوری... بعدا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بعدا میای بریم بخوابیم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مشت ضربه ی ارامی به شانه اش زد: کوفت... کیان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تمام وجود ساراناز را در اغوش گرفت... حسی که به دختر کوچولوی همسایه داشت غیر قابل توصیف بود: خوشگلم... شوخی میکنم باهات... بیا بکش غذا رو ببینم باز چه کردی... بوش که خوبه... به به...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیش سارا تا حلزونی گوشش باز شده بود... وقتش بود حرفی را که یک هفته ی تمام برای گفتنش دست دست کرده بود به زبان بیاورد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای خودش و کیان مثل همیشه توی یک بشقاب برنج کشید و همراه ظرف خورشت قرمه سبزی و پارچ اب روی میز گذاشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان صندلی مجاورش را آ*ش*غ*ا*ل کرد و با به به و چه چه مشغول خوردن شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساراناز با انگشت شست و اشاره حلقه ی ازدواجش را چرخاند: کیان؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دهان پر گفت: جونم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ یه چیزی بگم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان تنها سر تکان داد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ببین... من میخوام یه کاری کنم... یعنی یه تصمیمی گرفتم... البته موقعیتش پیش اومد که این تصمیمو گرفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با جدیت نگاهش میکرد... باز چه خواسته ی غیر معقولی داشت که اینچنین من من میکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بگو سارا... چی شده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگهانی گفت: میخوام کار کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان دست از خوردن کشید و ابرو بالا انداخت: کار؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچگانه سر تکان داد: آره... یکی از دوستام توی یه کلینیکی کار میکنه... یه دندون پزشکی توی ساختمون هست دنبال منشی میگرده... بعد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را بالا اورد: حرفشم نزن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آخه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه سارا جان... میدونی که خوشم نمیاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خب گوش بده یه لحظه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه پوفی کشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا با احتیاط ادامه داد: ببین من صبح تا ظهر که مامان میره مدرسه توی خونه تنهام... سبحان که بود و نبودش فرقی نداره... یا باید غذا بپزم، یا خونه تمیز کنم... یا تلویزیون ببینم... خب به خدا منم حوصله م سر میره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چرا درست رو ادامه نمیدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ناخن هایش ور میرفت: حوصله ی درس خوندن ندارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نوک چنگال ضربه ای به کف بشقابش زد: حوصله ی منشی گری و تلفن جواب دادن و نامه تایپ کردن داری... بعد حوصله ی درس خوندن نداری که حداقل مدرک لیسانستو بگیری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با بغض چانه بالا انداخت: نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ عزیز من اینطوری بغض نکن... خب دلم نمیخواد بری هر جایی کار کنی... مردم در به در دنبال یه روز تعطیلی هستن که استراحت کنن... تو بر عکسی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش خش برداشته بود: همه که مثل هم نیستن... تازه شم تو اصلا منو درک نمیکنی... منم نیاز به تنوع دارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ساراناز؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش را می دزدید: راست میگم خب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز تکرار کرد: سارا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره نگاهش کرد: اینطوری صدام میکنی که پشیمون بشم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان جواب نداد... تنها نگاهش کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ملایمت صدا زد: کیان؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی نگاه و با اخم زمزمه کرد: خودم باید بیام محیطشو ببینم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ عزیز دلــــم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قاشقش را هشدار گونه به سمتش گرفت: حتی اگه یه ویژگی منفی داشت یا خودم حس کردم... ساراناز ببین تاکید میکنم... فقط خودم حس کردم محیطش مناسب نیست همه چی منتفیه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ذوق زده گفت: باشه... هر چی تو بگی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمش باز نمیشد: حالا غذاتو بخور..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست دور گردنش انداخت و گونه ی ته ریش دارش را ب*و*سید: چشششششم عشق من...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان لپش را از داخل گاز گرفت... ساراناز مهره ی مار داشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلید اندخت و وارد خانه شد... صدای ترق و تروق جابجایی وسایل از اشپزخانه می آمد... میان همهمه صدای ضعیف پروا را تشخیص داد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با هول وسایل توی دستش را جلوی در ورودی رها کرد و به اشپزخانه پناه برد: پروا؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

توی درگاه اشپزخانه ایستاد و تقریبا وا رفت: پروا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی میز وسط اشپزخانه نشسته بود و چشمهای درشتش می خندید: مامان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش را با اسودگی بیرون داد و سر چرخاند... شایان با ریز بینی نگاهش میکرد: سلام.... فکر کردم رفتی پروا تنها مونده خونه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو بالا انداخت: علیک سلام... دیگه اونقدرا هم بی مسئولیت نیستم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهم ریختگی های اشپزخانه را از نظر گذراند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان توضیح داد: پروا رو بیدار کردم ببرم مهد... نه خودش اومد نه گذاشت من برم... این بود که امروز نتونستم بیام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا از ته دل لبخند زد: کارخوبی کردی عزیزم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پروا با لحن بچگانه اش گفت: با شایان پیتزا درست کردیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اووو... افرین ماما... به منم از پیتزاتون میدین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیجان زده سر تکان داد و ندا با گفتن "میرم لباسامو عوض کنم" اشپزخانه را ترک کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پروا زیر لب اواز های کودکانه می خواند... شایان با یک حرکت از روی میز بلندش کرد: بیا ببینم چیکار کردیم فسقلی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک دستی پروا را ب*غ*ل گرفته بود و با دست دیگرش، دستگیره به دست گرفته بود تا پیتزا ها را از فر خارج کند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای ندا را از پشت سرش شنید: اووووم... چه بویی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از پشت سرش در امد و کنارش ایستاد... با شست و اشاره ذرتی جدا کرد و دو انگشتش را توی دهان برد: وای سوختم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان نیم نگاهی به جانبش انداخت.. شلوارک جین فاق کوتاهی پوشیده بود با تی شرت تک آستین آبی روشن... تند تند و با سرعت ظرف های استفاده شده را توی سینک میگذاشت تا میز خلوت شود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بشقاب های مربعیِ سفید را روی میزگذاشت... شایان هنوز نگاهش میکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای برداشتن نوشابه که به طرف یخچال میرفت نگاهش را غافلگیر رفت: شاخ در اوردم یا دم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکان داد و همراه پروا روی صندلی نشست: لاغر شدی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نوشابه را توی پارچ خالی کرد و پشت میز نشست: کارم خیلی زیاده... از یه طرف این چند روز مریضی پروا... از طرف دیگه استرس کار های برگزاری نمایشگاه... این نمایشگاه تموم بشه بره پی کارش بشه یه نفس راحت میکشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان بدون نگاه کردن به حرف هایش گوش میداد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به شکمش کشید: با اینکه توی شرکت نهار خوردم ولی واقعا نمیتونم از پیتزای شایان پز بگذرم... پروا... بیا ماما من بهت غذا میدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تخسی چانه بالا داد و یه شستش مک زد: میخوام پیش شایان باشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان به اهستگی زمزمه کرد: بذار باشه من بهش میدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و برش مثلثی پیتزا را جلوی دهان پروا گرفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا مادرانه لبخند زد: مگه تو باشی که این بچه یه لقمه غذا بخوره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد و چانه اش را روی سر پروا گذاشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پروا انگشت سُسی اش را می لیسید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جرعه ای از نوشابه اش نوشید و سر چنگالش را توی قارچی فرو برد: من امروز بیکار نبودم... یه چند تا طرح نصفه نیمه داشتم اونا رو تکمیل کردم... چون فردا دانشگاهم نمیرسم بیام شرکت... امروز هم که نبودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کف دستِ نرم ندا را روی دستش حس کرد: عیبی نداره عزیزم... فکر کن مرخصی گرفتی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش را به دست خالی از زینت ندا دوخت و سر تکان داد: به هر حال من کارمو انجام دادم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بازم میخوام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه هر دو نفرشان روی صوررت پروا و لپ های باد کرده اش چرخ خورد... با دهان پر خندید و دست هایش را بالا گرفت: تموم شد... یکی دیگه بده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه کاغذ A4 پیش رویش گذاشت و با فاصله روی کاناپه ی سه نفره نشست... ندا نگاه از صفحه ی لپ تاپش گرفت: ایناس؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اوهوم... یه نگاه بهشون بنداز... من دیگه میخوام برم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودش را نزدیک شایان کشید و برای برداشتن کاغذ ها دست دراز کرد... ناخن بلند انگشت اشاره اش را روی کاغذ دوم گذاشت: یکی مثل اینو قبلا بهم نشون نداده بودی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش کرد... چقدر خوب یادش مانده بود: یکی دیگه نبود... همین بود... یخرده بیشتر روش کار کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را چرخاند و به نیم رخش نگاه کرد... فاصله ی صورت هایشان میلیمتری بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان انگار سنگینی نگاهش را حس کرد که سر چرخاند... ندا هنوز خیره خیره نگاهش میکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک تای ابرویش را بالا انداخت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ندا پلک بست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را چرخاند و ب*و*سه ی ندا روی گونه اش نشست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای پوزخندش را شنید: خیلی سردی... سرد و خشک...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیر لب غرید: نمی بینی پروا داره نگاهمون میکنه...؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر چرخاند... پروا شیرین خندید و لگوی نارنجی رنگش را رها کرد: منم ب*و*س...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب گزید و چشمهایش پر اشک شد... برایش اغوش گشود... پروا با دو توی اغوشش پرید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را توی موهای معطرش فرو برد... دو قطره اشکش لای موهای نرم پروا گم شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زمزمه ی شایان را شنید: بهتره من برم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باشه ی ضعیفی از ته حلقش بیرون پرید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتش را به موهایش فشرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقیقه ای بعد، صدای بسته شدن در به گوشش رسید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه هایش لرزید... بغضش را بی صدا ازاد کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آاااا... بگو آاااا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دهانش را به سختی باز کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان بالای سرش ایستاده بود و با نگرانی نگاهش میکرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چی شده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ لوزه هاش ملتهبه... چیزی نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان دنبال راهی بود از حلقه ی دستش بیرون بیاید... کلافه از تقلاهایش رهایش کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان باز پرسید: یعنی چی میشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان روی مبل جابجا شد: هیچی... یه سری از بچه ها تا ده دوازده سالگی خوب میشن... اما اگه خوب نشه باید عمل بشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به گونه اش چنگ انداخت: خدا مرگم بده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان خندید و شانه اش را نوازش کرد: عزیز من... عمل نه به اون معنی ای که تو فکر میکنی... نگران نباش... ایشالا که خوب میشه و نیازی به عمل نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه پرنیان همچنان نگران بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمد از اشپزخانه صدایش زد: پری جان یه لحظه میای؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند شد... کیان هم به دستشویی رفت تا وضو بگیرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همزمان که سرویس بهداشتی را ترک میکرد، سارا در حالیکه میلادِ خواب الود را در اغوش داشت از اتاق بیرون اومد: کیان... بیا ببین لباس هایی که براش خریدم چه بهش میاد...؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زد و حینی که استین هایش را پایین می کشید برای ب*و*سیدن میلاد خم شد... ساراناز دستش را حایل کرد: اِ... ب*و*سش نکن... ریش داری پوست بچه اذیت میشه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیان اخم کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساراناز لبخند زد و به پذیرایی رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای غرغرش را می شنید: بابا ناسلامتی سالگرد ازدواجتونه... یه سازی آوازی... ر*ق*صی... همینطوری خشکه خشکه که نمیشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری به تاسف تکان داد و وارد اتاق میهمان شد... پرنیان از قبل برایش جانماز اماده کرده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی هر چند ثانیه یکبار به ساعت نگاه میکرد و زمزمه میکرد: شایان نیومد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان با کیک خانگی ای که پخته بود از اشپزخانه بیرون آمد: مادر من بچه که نیست... تازه اون کی کارهاش برنامه داشته که اینبار داشته باشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بلند صدا زد: کیـــــان... بیا کیک بخور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دقیقه ای بعد کیان به جمعشان پیوست... محمد جعبه ی مکعبی کوچکی را دست به دست کرد و به طرف پرنیان گرفت... در نهمین سالگرد ازدواجشان، حس میکرد پرنیان را به همان اندازه ی روزهای اول نامزدی دوست دارد... حتی بیشتر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترلان دو انگشتش را توی دهانش فرو برد و سوت بلند بالایی زد و ساراناز ذوق زده گفت: به افتخارررررش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای کف زدن بلند شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی خندید... خوشحال بود که پرنیان قبل از همه ی آن اتفاق ها عاقبت بخیر شده بود... کیان هم تکلیفش معلوم بود... بعد از تمام شدن درس و گذراندن طرحش با ساراناز سر خانه و زندگیشان میرفتند... نگرانی اش فقط و فقط برای ترلان بود و شایان... برای شایان و سر به هوایی اش بیشتر... حداقل ترلان حرف گوش کن بود... اما شایان.... امان از شایان!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سارا پیشدستی محتوی کیک را به دستش داد... تشکر کرد و رو به کیان گفت: کیان... مامان یه زنگ بزن به شایان ببین کجا مونده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سری تکان داد و به راست چرخید و موبایلش را از جیب جینش بیرون کشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ جواب نمیده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب زد: از صبح که باهاش حرف زدم دیگه خبری ازش ندارم... یعنی کجا مونده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پرنیان مردمک هایش را توی کاسه ی چشم چرخاند: اوووف... مامان بس کن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی آه کشید... کیان به پرنیان چشم غره رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موبایلش روی میز شیشه ای لرزید... چنگالش را گوشه ی بشقاب گذاشت و خامه ی گوشه ی لبش را پاک کرد: بفرما... حلال زاده خودش زنگ زد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سودی مشتاقانه به کیان نگاه کرد که موبایلش را به گوشش چسبانده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بله؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای گرفته ی شایان توی گوشش پیچید: کیان...؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلش به هم پیچید... چند سال بود شایان با این لحن اسمش را صدا نزده بود؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ سلام... کجایی تو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو رگه زمزمه کرد: من؟! خونه... شما ها کجایید؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ای بابا... مامان که برات یادداشت گذاشته بود میایم خونه ی پرنیان... سالگرد ازدواجشه... حواست کجاست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن سوی خط، شایان خیره به میز رو به رویش لب گزید: کی میاین؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ما؟! ما تازه اومدیم... تو چرا نمیای؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به نگاه نگران سودی لبخند زد... پیش نگاه کاوشگرش حتی جرئت نمیکرد علت گرفتگی شایان را بپرسد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من نمی تونم بیام... ببین... کیان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی اراده گفت: جان... بگو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ یه کاری کن امشب مامان بمونه خونه ی پری... خب؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا نوک زبانش امد بپرسد: اتفاقی افتاده؟! و باز سکوت کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ آهان... خیلی خب... پس بمون استراحت کن... ما هم میایم تا چند ساعت دیگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایان باشه خدافظِ آهسته ای زمزمه کرد و تماس را به پایان رساند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.