رمان دختر خراب به قلم نفس۷۵
داستان دختری غمگین وفقیره که دراجتماع گرگ صفت کسی کمکش نمیکنه، مجبوربه کارهای ناشایستی میشه که هردختری انجام نمیده.
فقط برای زنده موندنش هرکاری میکنه که یه زندگی راحت وبی دغدغه داشته باشه.
همچنین دراین بین گرفتاری اون باعشقش کیوان و مسائلی که پیش میاد
داستان رو مهیج تر و غمناک تر و داغ تر میکنه.
بقیه شو خودتون بخونید.این رمان درس بزرگی به آدم میده.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴۹ دقیقه
ـ به تو کاری نداره؛ ولی منو قطعاً مواخذه می کنه.
با چشمانی ریز شده به یاسین نگاهی انداختم و گفتم:
ـ چرا اون وقت؟!
یاسین:
ـ چون میگه تو برادر بزرگترش بودی باید میزدی توی دهنش که این جور جاها نره نه که خودتم باهاش بری.
چنان دوتایی زدیم زیر خنده که افرادی که میزهای کناری ما نشسته بودند نگاهشان سمت ما کشیده شد و همچنان که در حال شوخی و خنده بودیم پسر جوانی به سمت ما آمد و گفت:
ـ آقا چی میل دارید براتون بیارم؟
یاسین زودتر از من به خودش آمد و گفت:
ـ یه میز بچین در حَد پسرهای خان، نوشیدنی هم بیار.
آن پسر با گفتن (چشم آقا) رفت و ما هم به خواننده ای که در حال خواندن بود چشم دوختیم...
آن شب بعد از این که کلی نوشیدنی خوردیم و خندیدیم آخر شب به خانه باغی که در شهر داشتیم رفتیم و بعد از این که توی جایمان خوابیدیم یاسین به طرفم چرخید و بعد از یه مکث طولانی گفت:
ـ یاسر خوابیدی؟!
من که تازه داشت هوشم می برد چشم هایم را باز کردم و گفتم:
ـ نه بگو چی می خوای بگی؟
یاسین:
ـ دلم می خواد وقتی برگشتیم دِه به نیلوفر بگم عاشقش شدم به نظر تو چه جوری بهش بگم ناراحت نشه؟
یاسر:
ـ والا داداش، من که می دونی توی این جور چیزا کم تجربه ام؛ ولی من میگم مرد و مردونه برو بگو خانم من به شما علاقه پیدا کردم و می خوام زنم بشی.
یاسین:
ـ آخه دخترهای دِه که مثل شهر نیستن ناراحت میشن میگن آقا بی خود کردی برو گمشو.
قیافه ای متعجب به خودم گرفتم و گفتم:
ـ عقلت کم شده یا تاثیر مستیِ؟! اون از خداش باشه بیاد بشه زن تو زن پسر خان، اون دختره بری بهش بگی از خوشحالی بال درمیاره پرواز می کنه.
یاسین:
ـ تو مطمئنی؟!
یاسر:
ـ آره بابا پس چی اون حله فقط آقا و مامان شاید سنگ اندازی کنن.
یاسین نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ پس مشکل شد دوتا دختره و آقام.
پتو را روی خودم مرتب کردم و بعد از کشیدن خمیازه ای رو به یاسین گفتم:
ـ فعلاً بگیر بخواب داداش تا بعد یه فکری بکنیم.
یاسین:
ـ باشه شبت بخیر داداشی.
یاسر:
ـ شب توام بخیر.
(حال)
به خودم آمدم و دیدم آسمان هم مانند دل من ابری و بارانی است. چشمان خیس از اشکم را به سفیدی دیوار دوخته بودم. هیچ چیز مرا آرام نمی کرد هیچ چیز، فقط این روزها همدم من شده بود سیگار و یه زیر سیگاری پُر از ته سیگارهایی که از صبح تا شب جلوی چشمم خودنمایی می کرد. ذهنم را کمی از فکر و خیال رها کردم و داشتم روی تخت دراز می کشیدم که صدای در مرا به خودم آورد...
یاسر:
ـ بیا تو.
یاسمن لای در را باز کرد و سرش را داخل آورد و گفت:
ـ اجازه هست داداشی؟
روی تخت نشستم و گفتم:
ـ بیا یاسی معلومه که اجازه هست.
سریع با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و یاسمن بعد از این که کنارم روی تخت نشست گفت:
ـ یاسر ما همه چشم و امیدمون به توئه، با خودت این جوری نکن داداش.
آه از ته دلی کشیدم و گفتم:
ـ نمی تونم با نبود یاسین کنار بیام.
یاسمن:
ـ الان همه همین وضعیت رو داریم؛ ولی چاره ای نیست تو باید قوی باشی، مامان بابا رو که داری وضعیتشون رو می بینی، پس حداقل تو قوی باش.
یاسر:
ـ از صبح ازشون خبر ندارم حالشون چطوره؟
یاسمن:
ـ همون جوری، مامان که روحیش خیلی خرابه و آقاجون هم که دیگه خودت می دونی قلبش ناراحته.
نگاه کوتاهی به یاسمن انداختم و گفتم:
ـ تو حواست به مامان باشه من حواسم به آقا، آره حق با توئه باید قوی باشم.
یاسمن دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
ـ اجازه هست جای یاسین بغلت کنم؟!
تلخ خندی به روی یاسمن زدم و خواهرم را با تمام وجود به آغوش کشیدم و روی موهایش بوسه ای کاشتم...
4.اولین دیدار یاسر و هیوا
مینو
۱۵ ساله 00نظرم اینکه حاضرم جایی کیمیا بودم تا یک دادشی مثل کیوان داشت باشم
۱۰ ماه پیشسارا
۱۱ ساله 00عالی بود فقط غلط املایی داشت
۱۰ ماه پیشملکا
۱۹ ساله 00عالی
۱۰ ماه پیشنازنین
00واقعا این رمان عالیه از سازنده اش تشکر میکنم سلامت باشید😁😁❤️❤️❤️❤️❤️ 🩹
۱۰ ماه پیشMahdisRamzani
00لطفا این رمان را دوباره بیارم یه بار خوندمش ولی بازم میخوام بخونم 😯😢
۴ سال پیشالی جون
00چرا نمیاد اه......
۴ سال پیشسازنده برنامه
این رمان به خاطر مسائل ارشادی حذف شذه
۴ سال پیش
شکسته❤️
00افرین به این که به جرعت حقیقت رو بیان کردی وافرین به علیرضا که بااینکه میدونست چیشدی باهات ازدواج کرد