رمان کابوس یک روزه به قلم ریحانه صدری
رویا دختریست که به خاطر یک تهمت از خانواده طرد شده.... وحالا بعد از هشت سال برگشته تا بیگناهی خودشو
ثابت کنه که در این حین با نامزد سابقش که پسر عموش هم هست رو به رو میشه که.......
آیا رویا میتونه بیگناهیشو ثابت کنه ودوباره کنار عشقش باشه....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۳ دقیقه
از پله ها رفتيم بالا وارد يه اتاق شديم يادش بخير من هر وقت ميومدم اينجا تو اي اتاق ميموندم
سارا:خوب پرنسس چخبر
من :پرنسس شماييد خانم من که يه رعييت بيشتر نيستم
سارا :خيلي دلم تنگيده بود خيلي عوض شدي رويا.. بزرگ شدي
من:اره عوض شدم پوست انداختم تنهايي وبيکسي عوضم کرد بزرگم کرد
سارا:ببخشيد نميخواستم ناراحتت بکنم
من:بيخيال بابا..ولش کن تو چخبر عروس خانم... بقيه از آمدن من خبر دارن
سارا:صبح وقتي رادمهر وپارسا امدن دنبال حاج بابا بهشون گفتم که امروز مياي
من:چيزي نگفتن
سارا سکوت کردو چيزي نگفت
من:خوب معلوم بود و نبود من زنده و مرده بودن من براي هيچکس مهم نيست
سارا بغلم کردو گفت :اينطوري نگو همه اونا دوست دارن بعد ازرفتن تو همه داغون شدن پارساي هميشه مهربون بد اخلاق وجدي شد رادمهرشوخ هميشه شاد ساکت وگوشه گير شد همه اونا تو دلشون به بي گناهي تو معتقدبودن غرور شون نميذاشت قبول کنن مادرت پير شد کمر بابات شکست
من :يعني ميگي همه اينا تقصير منه
سارا :نه عزيزم اونا چوب بي اعتماديشون رو خوردن... صبح بايد برق چشماي پارسا ولبخند رادمهر رو وقتي گفتم امروز مياي رو ميديدي
من:سارا حرف آخر پارسا هيچوقت يادم نميره وقتي تو سالن همين عمارت گفت من زن بي حيا وبي عفت نميخوام شکستم سارا نابود شدم وقتي عشقت بهت اعتماد نداره ديگه ازکي ميتوني انتظار داشته باشي... يادته محرم ها که تو باغ هييت بود از پشت همين پنجره پارسا ورادمهرو ديد ميزديم
دستمون رو دست سارا گذاشتمو گفتم :خوشحالم برات تو حداقل به کسي که ميخواستي رسيدي تو.....
صداي گوشيم از ادامه حرف زدن نداد سوگل بود
من :سلام سوگلي من چطوري خوشگلم
سوگل :سلام و درد سلام و مرض يه زنگ نزني بگي رسيدما
من :قربونت برم من عزيزدلم از صبح رسيدم در حال ديدو بازديدم تو چخبر
سوگل :ما هم هستيم تو مزون مشغول خريد حمالي
من :تو سروري بابا خر حمالي چيه
سوگل :اره تاج سرم پرنسس از صبح داره پاچه ميگيره دوري تو داره اذيتش ميکنه
خنديدمو گفتم اره از غم فراق منه
صداي زنگ در امد
من :سوگل جان ميشه بعدا صحبت کنيم
سوگل:اره عزيزم.. فعلا باي
من :خداحافظ
صداي رادمهر از پايين ميومد که مثل هميشه داشت سربه سر حاج بابا وپارسا ميذاشت وپارسا که ميگفت :ببند رادمهر..... ببند... دو دقيقه حرف نزن
قلبم داشت از سينه ام ميزد بيرون خدايا کمک کن... کمکم کن
پاشو ديگه بدوبريم پايين
من :سارا تو برو بزار اونا برن بعدا من ميام
سارا :کجا برن بابا نهار اينجان پاشو لباساتو عوض کن بيا
پاشدمو از تو چمدون شيريني هارو در آوردم کادو سارا رو هم در آوردم بهش دادم
من :سارا جان اين ناقابله عزيزم
سارا :واي عزيزم خيلي ممنون چرا زحمت کشيدي خيلي قشنگه
من:خواهش ميکنم يه عروس که بيشتر نداريم
گونموبوسيد تشکرکرد شيرينيهارو دادم دستش گفتم برو من بيام از اتاق رفت بيرون منم رفتم سمت کمد.... اممممم.....چي بپوشم يه شلوار سفيد پارچهاي با پيرهن مدل مردونه ويه کت بلند سبز تا يه وجب زير باسن که بايه تک دکمه بسته ميشد روسري هم که خوب بود سفيد وسبز بود يه آرايش ملايم هم کردم از اتاق زدم بيرون از بالا نرده اويزون شدم تا سالن رو ببينم..
الهي بميرم حاج باباي مهربونم روي ويلچر نشسته بود وخانم جون داشت بهش ابميوه ميداد خاله هم کنارش نشسته بود..
رادمهر وسارا روي مبل دونفره نشسته بودن وريز ريز حرف ميزدن رادمهر يه شلوار کتون سرمه اي با يه پيرهن سفيد جذب پوشيده بود که عجيب بهش ميومد موهاي حالت دارشو به طرف بالا داده بود وصورت شش تيغه کرده بود .. و در آخر پارسا.... روي مبل تک نفره نشسته بود ويه دست کت وشلوار مشکي خوش دوخت بايه پيرهن نوک مدادي پوشيده بود موهاش کوتاه ومرتب بود وته ريشش صورت سفيدشو جذابتر کرده بودسرشو پايين انداخته بود وسوييچشو تو دستش ميچرخوند وعجيب تو فکر بود اروم از پله ها پايين رفتمو سلام دادم....رادمهر جواب سلاممو نداد فقط روشو برگردوند وپارسا يه سلام زير لبي داد که ميدونم به خاطر اعتقاداتش که جواب سلام واجبه وگرنه سرش رو هم بلند نکرد دلم گرفت از اين همه بي مهري
به طرف ويلچر حاج بابا رفتم جولش زانو زدم دستشو با دستم گرفتمو بوسيدم خودمو تو بغلش انداختمو با صداي بلند شروع کردم به گريه کردن دست سالمشو اروم بالا آورد و روي سرم کشيد وبا به سختي فقط اسممو صدا ميکرد
ررررررروياااااااااا
ررررررروياااااااااا
من:جان رويا الهي من بميرمو شما رو تو اين وضعيت نبينم
من گريه ميکردمو اونم فقط ميگفت
رررررررويااااااااا?
هنوز تو بغل حاج بابا بودم و اشک ميريختم دلم پر بود عقده 8ساله داشتم بعد از هشت سال برادرم بغلم نکرد عشقم نگاهم نکرد براي حال حاج بابا براي خودم، زندگيم گريه ميکردم
دستي روي شوند قرار گرفت سرمون بلند کردم سارا بود باچشمايي اشکي گفت :بسه ديگه حالت بد ميشه ها......
از حاج بابا جدا شدم و روي مبل کنار. خاله نشستم خاله دستمون گرفت و نگران نگاهم ميکرد فقط اونا بودن که ميدونستين وقتي بيش از حد اعصباني يا ناراحت ميشم اسم خفيفي که داشتم عود ميکنه وحمله عصبي. تنفسي بهم رخ ميده اولين حمله توي زمان دانشجوييم تو خواب بود که شب تولدم آنقدر گريه کردم واز تنهاييم اشک ريختم که وقتي ميخوابم حمله بهم دست ميده اگه هم اتاقيهام نميفهميدن به احتمال زياد تو خواب خفه ميشدم... چشمامو اروم روي هم گذاشتم ورو به خاله وسارا گفتم :خوبم
سارا يه ليوان آب دستم داد و کمي خوردم براي اينکه جو عوض بشه سارا شيريني ها رو باز کرد وبه همه تعارف کرد
جو سنگيني بود هيچکس حرف نميزد فقط صداي نفس کشيدن ميومد ميدونستم که به خاطر منه که رادمهر ساکته وديگه شوخي نميکنه وپارسا هم سر به زيره
رو به حاج بابا گفتم :حاج بابا ميخواين ببرمت تو اتاقتون
سرش رو رو اروم بالا آورد ولب زد :نه خوبم
خانم جون :بزار نهارشو بخوره بعد ميبريمش
بلند شدم وگفتم :من گرسنم نيست ميرم بالا
خانم جون اخمي کردو گفت :يعني چي گرسنم نيست صبحانه هم نخوردي اينجوري کردي که شدي پوست واستخون جون تو تنت نيست مادر
در کمال تعجب پارسا سرشو بالا آورد ونگاهم کرد ولي زود نگاهشو دزديد
دوباره معذب روي مبل نشستم که خانم جون منير خانم رو صدا کرد وگفت نهار رو آماده کنه بعد از مدتي منير خانم صدامون کرد ورفتم سر ميز يه کمي غذا کشيدم وبه زور خوردم بغض داشت خفم ميکرد بلند شدمو تشکر کردم وبه سمت پله ها رفتم وبه صداي خانم جون که ميگفت تو که چيزي نخوردي توجه نکردم ورو پله ها صداي سارا رو که به رادمهر ميگفت :رفتارت خيلي زشت بود فکر نميکردم همچين آدمي باشي رو شنيدم داخل اتاق شدمو کت و روسريمو در آوردم وخودم انداختم رو تخت وبغضم شکست اروم اشک ريختم تنفشم دوباره نام منظم شده بود بلند شدم از چمدون ساک کوچيکي که داروهام وماسک اکسيژن کوچيکي که براي احتياط آورده بودم رو در آوردم اسپري آسممو ورداشتم واستفاده کردم دوباره رو تخت دراز کشيدمو نميدونم چطور خوابم برد
هیفاء
00رمان
۴ ماه پیش"t"
20همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد! مثلا یکم طولانی میکرد یکم اززبان پارسا هم میگفت یابرای رویا خواستگار دیگه ای میومددرهرصورت اگه اینارورعایت میکردبهترمیشد
۱ سال پیشکیمیا
۲۰ ساله 110این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
رویا
00جهت اطلاع پارسا عشقش بود😐
۲ سال پیشسارو
41من زیاد رمان خوندم پس الان یک رمان خون قهارم رمان خیلی آبکی بود نویسنده جان خیلی کوتاه بود انگار سرگرمی بود برات آخرش معلوم بود خسته شده بودیی فقط می خواستی تموم شه 🤦🏻 ♀️🙄
۲ سال پیشAynaz
90این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
زهرا
40رمان متوسطی بود و اینکه اینا زندگیشون تو سال دوم به طلاق میکشه اینکه زود پسره رو بخشید واقعا کار اشتباهی بود ممکنه پسره دوباره بهش شک کنه
۳ سال پیشملیکا
141من این رمان رو نخوندم ولی از خلاصش معلومه اسکی رفته چون خلاصش شباهت زیادی به رمان سفر به دیار عشق داره😏😏
۴ سال پیشگل
۲۷ ساله 71مزخرف بود.خیلی شسته رفته بود.سارا یهو تو فصل ۴ انگار حذف شد ۸سال گذشت انگار ۸ماه بود.
۴ سال پیشجانانـ
40عالی بود ولی یکم هول هولکی بود زود همه چی معلوم شد👍
۴ سال پیشمهدیه
130خوب بود ولی قلم نویسنده ضعیف بود اگر رویا کمی مغرور تر بود و دیرتر خانوادش رو میبخشید و عاشقانه هاش با پارسا هم انقدر کم نبود رمان زیبا تر بود وانگار نویسنده اخر رمان دیگه خسته شده بود سرییع تمومش کرد
۴ سال پیشحدیث
۱۴ ساله 60خیلی بی هیجان وساده بود آخرشم که ازشب خاستگاری زرتی رفت یک سال بعد که رویا حامله بود... ولی باهمه ی اینا خوب بود،مرسی از نویسنده 😊😊😊
۴ سال پیشArezo
21عااااالیهههههه خیلی دوسش داشتم😍😍😍👍🏻
۴ سال پیشدخترک تنها
51خوب بود ولی برای کسایی که تازه میخوان رمان نه برای من که پنج ساله دارم رمان میخونم .این رمانم خوب بود کاش خلاصنبود
۴ سال پیش...
30بله اون تونست بی گناهیشو ثابت کنه😐💪
۴ سال پیش
و
00واقعا یه رمان آبکی و قلم نویستده بسییار ضعیف اصلا ارزش وقت گذاشتن برای خوندنش نداشت . وهمچنین تقلید شده از رمان سفر به دیار عشق که یه رمان بسیار قوی واین رمان در مقابلش هیچه .