رمان همان همیشگی به قلم طناز فلاح تفتی
قطره اشکی از میان مژههای تاب خوردهاش خزید و به روی گونهاش سر خورد. لرزش دستانش یک طرف و زمستانی که خیلی زودتر به وجودش رخنه کرده بود، یک طرف دیگر. خودش را لبهی یک پرتگاه حس میکرد؛ که نه راه پیش داشت و نه راه پس... به راستی که چرا زندگی با او یک بازی تلخ را شروع کرده بود؟ زندگیاش مانند یک مار پله شده بود؛ که تا چندقدم بالا میرفت و با امید آنکه دیگر نیش نمیخورد به راهش ادامه میداد؛ اما امان از روزی که مار نیشش میزد و همان مسیر چند ساله را در عرض چندثانیه باز میگشت!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱ دقیقه
هردو به آرامی سمت خانه قدم بر میداشتند و شهرزاد باور نمیکرد که رادمهر هم اکنون آنجا در کنارش ایستاده باشد. کاش مسیر طولانیتری را در پیش داشتند... کاش زمان میایستاد و عقربهها تکان نمیخوردند. هرازگاهی زیرچشمی، نگاهش را به صورت رادمهر میکشاند و در دل، قربان صدقهاش میرفت. خودش هم نمیدانست که چرا اینقدر به او وابسته است؟ هرزمان که اسم عمو علی میآمد، شهرزاد به اولین کسی که فکر میکرد رادمهر بود.
آنقدر صورت جدی و خوش تراشش را از نظر گذراند که پوزخندی زد و گفت:
-جای مامان رو گرفتی؟ بخدا سالمم، بلایی سرم نیومده.
خجل زده سرش را پایین انداخت و تا دم در دیگر نگاهی به صورت او نینداخت. رادمهر کنار در ایستاد و درحالی که به دانههای نشستهی برف به روی زمین نگاه میکرد، گفت:
-برو تو، برو تا سرما نخوردی. گرچه تو سرما رو میخوری، اون تورو نمیخوره!
این جمله را گفت و لبخندی کنج لبش نشاند. او با صدای بمش با آن دختر چه کرده بود؟ دیگر خبری از زمستان نبود... با نگاه و حرفهای او نه تنها سرمای وجودش از بین رفته بود... بلکه دیگر دانههای برف را هم نمیدید و حسشان نمیکرد... چه راحت دلش قرص میشد با وجود او!
-شهرزادهی رؤیا... این رو جا گذاشتی.
آن مرد قصد جانش را کرده بود؟! چقدر زیبا اسمش را خطاب میکرد... وقتش بود که به یک «جانم» شیرین مهمانش کند و جسمش را در آغوش گرمش بپوشاند؛ اما نکرد و نکرد... کاش میکرد و هیچ گاه افسوس نبودنش را نمیخورد... کاش نوازشش میکرد و میبوسیدتش؛ اما آنقدر حالش بعد از رفتنش خراب نمیشد. سرچرخاند و بدون آنکه نگاه سردش را مهمان صورتش کند، کتاب را از دستش گرفت و راهی خانه شد. پلهها را یکی دوتا طی کرد و وارد اتاقش شد.
از کی چشمانش بسته بودند؟! از کی خاطراتش را مرور میکرد؟ اشکهایش که راهشان را دیگر بلد بودند، به روی گونههایش سر خوردند و قلبش پر از درد شد... دستش را مقابل دهانش گرفت تا صدای هق هقش بالا نرود... خیلی وقت بود که خودش را در خفا خالی میکرد... خیلی وقت بود که نقاب خوشحالی و خوشرویی به صورتش زده بود و خودِ واقعیاش را از دیگران مخفی میکرد.
نمیخواست اوقات تلخی کند، هیچگاه مادرجان و آقاجانش را مقصر نمیدانست. تنها کسی که مقصر بود، پدر خودش بود. اگر پنج سال پیش، آن اشتباه را نمیکرد، اگر طمع آن کارخانه را نداشت... دیگر ادامه نداد. دوست نداشت یک بار دیگر اتفاقهای چندسال پیش را در سرش مرور کند... مگر خودش کم بدبختی داشت؟ ساعدش را روی پیشانی گذاشت و زیرلب شعر مورد علاقهاش را زمزمه کرد...
دل های ما که به هم نزدیک باشن،
دیگر چه فرقی می کند،
که کجای این جهان باشیم،
دور باش اما نزدیک،
من از نزدیک بودنهای دور میترسم!
***
«فصل سوم»
کلید را در قفل در چرخاند و وارد واحدش شد و کلید خانه و سوئیچ ماشین را به جا کلیدیِ چوبی که عکس او را داخلش قرار داده بود؛ آویزان کرد. خانه تاریک بود؛ اما عکس او چطور دلش را میلرزاند... فقط خودش میدانست! موهای قهوهای رنگش را یک طرف بافته و به روی شانهی چپش رها کرده بود. چقدر آن شب با آن دامن دور چین قرمز و بلوز سفیدِ آستین تور در میان جمع خانوادگیشان خودنمایی میکرد. چنگی به موهای پر پشتش زد و جلیقهی ضربدری مانندش که اسلحه و بیسیمش به آن وصل بودند را از تنش بیرون آورد.
جسم بیجانش را روی کاناپهی قرمز رنگ کنج سالن، انداخت و چشمانش را برهم فشرد. دستی به ته ریشش که یک هفته به روی صورتش مانده بود، زد و نگاهش را وسائل چیده شدهی خانه کشاند. یک واحد آپارتمان نقلی شصت متری با یک اتاق خواب و آشپزخانهی کوچک اجاره کرده بود و آن وسائل هم به اجبار سوگند خریده بود. خانهی خودش که قرار بود یک روزی دست او را بگیرد و به آنجا ببرد را به سوگند داده بود و خودش هم برای خواب به اینجا میآمد... وگرنه بیشتر وقتش را که در اداره سپری میکرد.
با ویبرهی موبایلش دست، داخل جیب برد و گوشیاش را بیرون آورد. چرا آن شب حوصلهی هیچ کس را نداشت؟ چرا دلش یک لحظه آرام نمیگرفت؟ نه یک سر به مادرجانش زده بود و نه دعوت شام مادرش را پذیرفته بود!
با دیدن اسم روی صفحه، چینی بر پیشانیاش انداخت و نفسش را محکم بیرون فرستاد. امشب برای بار سوم بود که زنگ میزد و دیگر دلیلی برای توجیه کردن خودش که چرا جواب نداده است، نداشت! ساعت یک بعد از نصفه شب شب بود و او میدانست که در این ساعت به خانه آمده است...
دکمهی اتصال را زد و موبایل را با اکراه بیخ گوشش برد. طولی نکشید که صدای جیغ سوگند، گوشش را کر کرد.
-کجایی فرنود؟! چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟ میدونی چندبار زنگ زدم و توام جواب ندادی؟ میدونی نگرانی یعنی چی؟ آخه تو چرا انقدر...
ازجا برخاست و وارد اتاقش شد و همان طور که به غرزدنهای او گوش میکرد، با نگاهش دنبال تیشرت سرمیاش بود.
تیشرت را از زیر میز توالت برداشت و درحالی که سرش را کج، به روی شانهی راستش گذاشته بود و دکمههای سرآستینش را باز میکرد؛ چشمانش را بر هم فشرد و زیرلب صدایش زد.
اما سوگند، بدون آنکه اندک توجهی به او داشته باشد؛ یکریز درحال خالی کردن عقدههای دلش بود. نگران بود؛ اما بیشتر از آن عاشق. عشق او بد در دلش جوانه زده بود و هرروز که میگذشت، آن درخت پربارتر میشد. منتهی رادمهر آنرا نمیفهمید و قلبش در گروی کسِ دیگری بود!
کاسهی صبرش سرریز شد و پیشانیاش را خاراند و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
-سوگند، بعداً باهم حرف میزنیم. الآن خیلی خستهام...
-همیشه همینطوره، صبح میری سرکار و شب با این حالت بر میگردی. تلفنت رو که جواب نمیدی. زنگ میزنم اداره، میگن جناب احتشام تو جلسه هستن، جناب احتشام دارن غذا میل میکنن، جناب احتشام رفتن مأموریت... پس من تو زندگیت چه نقشی دارم؟ میری مأموریت، من باید از زبون مادر یا خواهرت بشنوم؟ چطور به اونا میگی؟ فقط برای من...
-سوگند آروم باش. لطفاً همین الان این بحث رو تموم کن. امروز، ذهنم خیلی مشغول بوده؛ پس تو دیگه بدترش نکن!
سوگند باقي حرفش را قورت داد و لب به دندان گرفت تا از سرازیرشدن اشکهایش جلوگیری کند. حقش این نبود، حتی اگر دوستش نداشت بازهم حقش این نبود که اینطور باهاش رفتار کند. پس تکلیف دلش چه میشد؟ مگر آدم نبود و قلب نداشت؟ سوگند كه قصد داشت كار خودش را يكسره كند و همان رادمهر جلویش را گرفت. حالا چرا با او اینطور صحبت میکرد؟ جوابش خیلی آسان بود و سوگند دليل آن همه دوري و فاصله را متوجه شده بود. دلیل دوری رادمهر از سوگند، فقط یک نفر بود. او کس دیگری را دوست داشت و حال که با سوگند اینطور رفتار میکرد، دلیلش بی تابیاش بود.
دلش در گروي فرد ديگري بود و هرچه قدر سعي ميكرد اين قضيه را به او بفهماند، ملتفت نميشد و خودش را به بيراهه ميزد.
سكوت طولانياش دل رادمهر را لرزاند... نه آنكه دلتنگش شود و بخواهد از دلش در بيارد؛ اما ميترسيد... ميترسيد اتفاق چندسال پيش دوباره تكرار شود. چرا يك لحظه آرام نميگرفت؟! آن دختر درخواستي را مطرح كرده بود؛ كه رد كردنش براي رادمهر غير ممكن بود.
-سوگند؟ میشنوی... لطفاً اگه صدام رو میشنوی، جواب بده.
ميشنيد و آرام ميگرفت... با صداي بم او مگه ميشد دلش نرم نشود؟ اما نشد... آن شب نشد و هزاران شب ديگر هم نشد... ميدانست مقصر اصلي خودش هست؛ اما با دلش چه ميكرد؟ با دلي كه مدتها در گروي او بود چه ميكرد؟
مزههايش نم برداشتند و قطره اشك، از چشمش سر خورد و تا زير چانهاش خزيد...
سرسری از او خداحافظی کرد و موبایلش را روی تخت پرت کرد. روی زمین نشست و زانوهایش را داخل شكمش فرو برد. دلش برای آن روزها که رادمهر بیشتر به او توجه میکرد، تنگ شده بود. پوزخندي زد... توجه؟ آن واژه با حال و روز سوگند خيلي فاصله داشت... از چه كسي توجه ديده بود كه حالا بخواهد از او ببيند؟! مادرش كه او و پدرش را به حال خودشان رها كرد و تركشان كرد. خواهر يا برادري هم نداشت كه بخواهد در روزهاي سخت، ازشان طلب كمك كند. از دار دنيا يك پدر داشت كه بود و نبودش خيلي به حالش فرقي نداشت... حال كه قاب زندگياش را در دست داشت... بهتر ميتوانست تشخيص بدهد كه او بيشتر از همه به دادش رسيده. درسته قصدش كمك بود؛ اما دل كه اين حرفا حاليش نميشد... دوستش داشت و نميخواست به آن راحتيها از دستش بدهد.
با صداي اذان كه از مسجد سر كوچه ميآمد، نگاهی به قاب عكس سفيد و طلايي روي عسلیِ کنار تختش انداخت. آنقدر با خودش حرف زد و فكر كرد كه متوجه گذر زمان و تكان خوردن عقربههاي ساعت نشده بود.
پوزخندي زد و به عكس خيره شد.
-حتی اون روز هم پیش من نبودي!
***
کهربا، فنجانها را با چاي هل و دارچين پر كرد و به سمت حیاط قدم برداشت. چشم چشم كرد تا شهرزاد را ببيند و او را کنار مادرش پیدا کرد. خیالش از بابت او آسوده شد و كمي به سمت دايي اميرعلياش كه بيشتر اوقات همان دايي امير خطابش ميكردند، خم شد.
-بفرما دایی. سرد میشه.
امیر، نگاهش را از آقاجان گرفت و به صورت گندمگون خواهرزادهاش دوخت.
-کهربا دایی، شیرینی رو کی میدی؟
-چشم حتماً. شیرینی هم میدم، ان شاءلله وقتی این کدورتها برطرف شد...
سینی را با یک دست گرفت و انگشان آن یکی دستش را به روی چشم گذاشت و ادامه داد:
-به روی چشم، شیرینی که چیزی نیست. همه فامیل رو رستوران دعوت میکنم.
امیر اخمهایش را درهم کشید. خودش هم از خدايش بود که یک بار دیگر آنها را ببیند؛ اما طوری وانمود میکرد که گویا از این وضعیت راضی است و میل به ديدار دوباره ندارد. زیرلب از خواهرزادهاش تشکر کرد و استكان کمر باریک چای را برداشت. کهربا میدانست که با این حرفش، نمک بر زخم داییاش پاشیده است. اما دست خودش نبود هنگامی که وضعیت شهرزاد را میدید، فقط یک نفر را مقصر میدانست و اوهم داییاش بود. اکنون که همه به جز دایی علی در جمع حضور داشتند؛ باعث و بانی این اتفاق را دایی امیر میدانست.
نگاهش روی صورت مادرش چرخید که سعی داشت به او بفهماند حرکتش درمیان جمع صحیح نیست. توجهی نکرد و سینی را دور همه گرداند و وارد خانه شد.
شهرزاد، نگاهی به صورتِ آشفته و پریشان پسرعمهاش، کامران انداخت و رد نگاهش را دنبال کرد و به کسری رسید. لبهی حوضِ وسط حیاط نشسته بود و انگشت کوچکش را داخل آب فرو برده بود و ماهی قرمز كوچك را دنبال میکرد. لحظهای دلش به حال کامران سوخت. گناه این بچه چه بود که بايد روزهايش را اين طور ميگذراند و نبود مادرش را در زندگی حس میکرد. دستش را روی شانهی کامران گذاشت که صورتش چرخید و به شهرزاد چشم دوخت.
شهرزاد لبخند كمرنگي كنج لبش نشاند.
-با سودابه صحبت کردی؟!
سرش را آرام تکان داد.
-صحبت کردم!
میدانست که چرا حرفهایش را نصفه و نیمه میزند؛ لب به دندان گرفت و دیگر ادامه نداد. به صلاح بود که ادامه ندهد، حال کامران را میدانست و قصد نداشت که به زور از زیر زبانش حرف بکشد. نگاهش روی جمع چرخید، حوصلهاش سر رفته بود و قصد داشت با کسی هم کلام شود. لبخندی کنج لبش نشست. شاید اگر او در این جمع حضور داشت، نمیگذاشت که شهرزاد تنها باشد و او را سرگرم کاری میکرد. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. صورتش را مدام مخفي ميكرد تا كسي متوجه حال بدش نشود... قصد نداشت اوقات تلخي كند، مخصوصا كنار خانوادهي عمهاش كه مدام با آنها در حال رفت و آمد بودند.
کمی گذشت که با صدای بلند کامران مواجه شد و سرش را بالا گرفت و او را زیر نظر گذراند که با سرعت به سمت کسری میرفت. لبخندی زد، از توجه کامران نسبت به فرزندش، حس خوبی را دریافت میکرد. اگر مادر نداشت، لااقل پدرش مانند کوه پشت سرش ایستاده بود. چيزي كه شهرزاد هيچ گاه حسش نكرد... نبود مادر را خيلي خوب حس ميكرد؛ اما بود و نبود پدرش خيلي فرقي به حالش نداشت.
با عطر ياس و گل محمدي، سر چرخاند و صورت عمهاش كه خطهاي محوي به روي پيشاني و دور لبش نشسته بود را از نظر گذراند.
فهیمه
00اولش خوب بود ولی هرچی به آخرش می رسید رمان خسته کننده می شد
۷ ماه پیشMahsa
00بد نبود ولی یه جاها کنترلش از دست نویسنده در میرفت .. یه اتفاقی می افتاد زیاد بازش نمیکرد و تعریف نمیکرد 😑 باید رو شخصیت شهرزاد هم کار میکرد بد بود 😑
۲ سال پیشزهرا
20براچی یجا بهش میگن رادمهر یجا میگن فرنود ؟؟؟
۲ سال پیشمهدیه
00خیلی دور از واقعیت بود حیف وقتی که برای خوندنش گذاشتم
۳ سال پیشاتل متل جدایی
161چی بگم خیلی رمان هایی رو خوندم که عالیه و نمیتونم با 150 حرف باقی مانده اونا رو بهت بگم ولی بهترینشون زندگی سیگاری با فصل های بعدش انتقام آبی و خیمه شب بازی که هر کدوم موضوع جداگانه ای داشت با فصل قبل
۳ سال پیشنیلو
10خیلی خوب نبود
۳ سال پیشساغرم
61زیاد جالب نبود
۳ سال پیشدریا
72مسخره چرت بود
۳ سال پیش...
34افتضاح بی معنی بود چ دختره خونوک مسخره بود اه
۳ سال پیشزهرا
112خلاصه اش که خوب بود بخونم بعد نظر میدم
۳ سال پیشTara
۱۶ ساله 92رمان خوب بود عالی نبود ولی خوب بود بنظرم ارزش خوندن داشت
۳ سال پیش
د
00خیلی گنگ وغمگین ورازآلوده،شخصیت خیلی مسخره ای داره شهرزاد میگن آدم کسی رو دست داره دروغاشم باور میکنه اما اون هرلحظه پر ازشک از رادمهر هیچ اعتنادی نداره