رمان میراث خانم بانو به قلم لیلا رضایی
داستان درباره ی دختری به اسم سلدا ست که نامه ای از شخصی به نام نظام اشرف دریافت میکند که از او میخواهد اگر دوست دارد درباره پدربزرگش اردلان معتمد بیشتر بداند با او ملاقات کندو او که چند بار این نام را از زبان پدربزرگ شنیده است کنجکاو وبی قرار راضی به این ملاقات میشود ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۴۲ دقیقه
خانوم شاهرخی:گفتم شاید بتونی برادرت رو راضی کنی که از خیر این ازدواج بگذره.
کتایون با لحنی محبت امیز گفت:ببین عزیزم به نظر من سروش تنها وارث شاهرخی ها به همسری احتیاج داره که اونو به سمت زندگیه سالم سوق بده. به یکی که از اونم مرد زندگی بسازه.به یه زن پر جذبه و قدرتمند که اونو از بین رفیقای ناجورش بیرونم بکشه.اگه خود این سلدا خانوم مثل ظاهرش محکم باشه تنها کسیه که میتونه سروش رو بسازه!
خانوم شاهرخی با ناراحتی گفت:فکر نمیکنی در مورد سروش داری اشتباه قضاوت میکنی؟اون هنوز خیلی جون تر از این حرفاست که بد رو از خوب تشخیص بده در ضمن این دختره اونقدر پر افاده است که به سایه ی خودشم میگه دنبال من نیا.دیدی که چطور با ما احوال پرسی کرد.حالا خوبه که باباش فقط یکی استاد دانشگاهه و اگر ثروتی هم هست ماله مادرشونه...
کتایون:دلت میخواست خودش رو لوس کنه؟ و با لبخند و چاپلوسی قربون صدقه ات بره؟تو فعلا خواستگارش هستی نه مادر شوهرش.
-تو دیگه چرا این حرف و میزنی کتی جون؟تو که چند ساله توی اروپا زندی میکنی.اصلا اگه به خاطر مادرش و معتمد بزرگ نبود با این فامیل قطع رابطه میکردم تا این دختره وصله ی ناجور فامیل نشه.از همین حالا دارم صدای خنده های تمسخر بار فامیل رو به خاطر این وصلت میشنوم.
-خوب ادمای حسود هیچ وقت تحمل دیدن ادمای برتر از خودشون رو ندارن به خاطر همین همیشه شروع میکنن به تمسخر طرف مقابل.
سلدا که دورادور متوجه نگاه کتایون به روی خودش بود سعی کرد حواسش را به جای دیگر معطوف کند.
یکی از خدمتکارها که در حال پذیرایی بود فنجانی قهوه مقابل سلدا گذاشت و رفت درست در همین موقع سوگند با لبخندی شیطنت بار مقابل او ظاهر شد.سرش را کنار گوش سلدا پایین اورد و گفت:عمه ی سروش بدجوری نگاهت میکنه.یا داری طعمه اش رو ازش می دزدی یا طعمه ی خوبی پیدا کرده.
سلدا با بی حوصلگی گفت:میشه دست از لودگی بر داری؟
سوگند لبخندی تحویلش دادو رفت.سلدا با بی حوصلگی به ساعتش نگاه کرد.احساس کرد زیر نگاه کنجکاو کتی ذره ذره اب میشه.باخودش گفت:پس کی قراره راه بیافتند؟
گویا همه منتظر جمله ی بیان نشده ی او بودند.همه به تکاپو افتادند و سلدا برای رهایی از انجا فورا برخاست و از سالن خارج شد.سوگند داخل محوطه در حال نسب حلقه ای گل بر روی ماشینشان بود.سلدا جلو رفت و گفت:داری چیکار میکنی؟
-کاری رو که تو اصلا دوست نداری.البته تو میتونی با اژانس بیای.
سلدا با ناراحتی گفت:یادت نرفته که این ماشین برای هردوی ماست؟!
سوگند با ناراحتی شانه اش را بالا انداخت و گفت:نه یادم نرفته اما توهم یادت باشه که این ماشین رو مامان برامون خریده حالا هم دوست داره اینطوری سوارش بشیم!
سلدا با نارضایتی به حلقه ی گل نگاه کردو گفت:خیلی خب حالا سوییچ رو بده به من.
سوگند عقبتر ایستادو به حلقه ی گل نگاه کردو گفت:خودم رانندگی میکنم.
سلدا با لحنی تحکم امیز گفت:نوبتی هم باشه نوبت منه که پشت فرمون بشینم.
سوگند نگاه عمیقی به او انداخت و سلدا گفت:تو که نمیخوای جلوی این همه ادم واسه ی پشت فرمون نشستن داو بیداد راه بندازم و کلاست رو بیارم پایین؟
سوگند با کمی مکث سوییچ را طرف او گرفت و گفت:خیلی بدجنسی!
وهمراه او سوار ماشین شد.سلدا هنوز ماشین را روشن نکرده بود گفت:صبر کن قراره مهوش و مهرتوش هم با ما باشن.
-قراره تا اونجا بازار جوک و خنده راه بندازین؟
-مگه توی عرف شما خنده هم گناهه؟
-نه من تحمل مسخره بازیه اون دو تا دلقک رو ندارم.
-گفتم اون دوتا دلقک بیان تا من رفتار خشک تورو تحمل کنم...اصلا خودت فکر کردی خیلی داری نق میزنی و از همه کس و همه چیز ایراد میگیری؟
سلدا نگاه کوتاهی به خواهرش انداخت و سکوت کرد.لحظاتی بعد مهوش و مهرنوش دایی زاده هایشان به انها ملحق شدند.
مهوش خطاب به سلدا گفت: ديگه افتخاره یک سلام هم به ما نمیدین دختر عمه؟ومهرنوش بلافاصله بعد از او گفت:حق داره کسی که قراره عروس شاهرخی ها بشه با هرکسی احوال پرسی نمیکنه.
سلدا ماشین را روشن کرد و بدون اینکه پاسخ انها را بدهد راه افتاد.ماشین از جاده ی شنی وسط باغ عبور کردو پشت سر دیگر ماشین ها از باغ خارج شدند.باز هم مهوش سکوت را شکست و گفت:همه چیز درسته فقط عیب کار یه جاست.راننده ی ما با ما جور در نمیاد.
مهرنوش با خنده گفت:خب راننده است دیگه.
مهوش خطاب به سوگند گفت:اگر میومدی پشت سلدا رانده شخصی میشد.
مهرنوش با همان لبخند تمسخر امیز گفت:البته این راننده همسر اینده ی یک میلیونره
مهوش:چه بهتر کلاسش بیشتر میشه.
سوگند به سلدا نگاه کرد.میدانست خواهرش مثل همیشه توهینهای انهارا فقط یک مشت حرف ابلهانه میدانست و در برابرشان سکوت میکرد.به سمت انها برگشت و گفت:میشه بس کنید؟اگه هیچی به شما نمیگه من ساکت نمیشینم.یه وقت دیدین جوابی دادم که تا اخر عمرتون یادتون نره.
مهوش و مهرنوش به هم نگاه کردند و با خنده و تمسخر گفتند:اووو...نه بابا از کی تا حالا؟
ماشین های گل زده پشت سر هم وارد خیابن اصلی شدند.حرکت کند ماشین ها مدل بالا و رژه شان در خیابان برای سوگند و مهوش و مهرنوش هیجان انگیز و افتخار افرین بود.اما سلدا را کلافه کرده بود وزیر لب گفت:اگر قصد رژه رفتن داشتن باید زودتر حرکت میکردند.
سوگند در جواب خواهرش گفت:یه فاتحه خودندن که وقت زیادی نمیگیره.اصل ماشین سواریه.سلدا پوزخند زد و گفت:نکنه فکر کردی عروسیه؟!
مهوش به جلو خم شدو گفت:نکنه میترسی دیر برسیمو مردها برگردن خونه هاشون؟
هرسه خندیدند لدا نگاهی به ساعتش انداخت و از صف ماشینها خارج شدو پایش را روی گاز فشرد.مهوش معترضانه گفت:داری چیکار میکنی؟
سلدا از تمام ماشین ها سبقت گرفت.سوگند با صدایی نسبتا بلند گفت:یواشتر از همه جلو افتادیم قرارمون این نبود.
سلدا با خونسردی گفت:من با کسی قراری نداشتم.
مهرنوش با عصبانیت گفت:خل شدی؟نگه دار...حداقل یواشتر برو بقیه هم به ما برسند.نکنه فکر کردی مسابقه است و کورس گذاشتی؟
-نخیر این شماها هستید که فکر کردید مراسم رژه است.من حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم.چرا فکر میکنید همه با حسرت به این مراسم سالگرد نگاه میکنند در حالی که مه ی این مردم مارو مشتی احمق فرض میکنند که برای یک مراسم این همه ماشین گل زدیم و دوره افتادیم تو خیابونها!
سوگند با عصبانیت گفت: ديگه داری حوصله ام رو سر میاری نگه دار...گفتم نگه دار..
-نگه دارم پیاده میشین؟
هرسه به هم نگاه کردند و سلدا ادامه دا:پس ساکت باشین و اینقدر غر نزنین چون ممکنه حواسم پرت بشه و با سرعتی که دارم هممون رو واسه همیشه بفرستم همونجایی که داریم میریم.
مهرنوش خطاب به سوگند گفت:تحویل گرفتی؟خواهرت دیوونه است.وبعد سکوت کرد.
دقایقی بعد سلدا ماشین را در محوطه پارکینگ پارک کرد و بدون اینکه سوییچ را بردارد یا منتظر بقیه بماند با عجله از ماشین پیاده شد.
مهوش ببا ناراحتی گفت:ماشین سواری رو به هممون حروم کرد.دیوونه!
سلدا وارد قبرستان شد.باد سردی میوزید و حس غم انگیزی را در سرتاسر قبرستان پراکنده میکرد.با عجله از میان سنگ قبرها عبور میکرد و سعی داشت خودرا به منتی الیه قبرستان جایی که مقبره ی خانوادگی معتمدها و اخرین ردیف سنگ قبرها قرار داشت برساند.بالاخره به انچه میخواست رسید اما مایوسانه به سنگ قبر شسته شده نگاه کرد..دسته گل برجا مانده به روی سنگ قبر حاکی از ان بود که مراسم سال را بازماندگان به پایان رساندند.با اندوه جلو رفت و مقابل سنگ قبر ایستاد.حسرت هیچ فایده ای نداشت او دیر رسیده بود و میبایست برای دیدنش تا هفته ی دیگر انتظار بکشد.جلوی سنگ قبر زانو زده نشست و گلهارا کنار زد.تا اسم متوفی را بخواند.جوانی بود بیست و نه ساله که تاریخ فوتش با تاریخ فوت مادربزرگ یکی بود.
با خود اندیشید:اگر نظام همونی باشه که من فکر میکنم چه ارتباطی بین او و پدربزرگ وجود داره؟این متوفی چه نسبتی با پدربزرگ داره؟اگه هیچ ارتباطی وجود نداشته باشه؟اگر اون...اون نظام نباشه؟بعد ندایی از درون به او نهیب زد:سلدا تو دنبال هیچ ارتباطی نیستی حداقل از وقتی ان جوان را دیده ای به دنبال نظام حقیقی نبوده ای.تو داری به این جوان ناشناس دل میبندی و این کار احمقانه ای است.خیلی احمقانه!تو همیشه کارها و رفتارهای معتمدها رو تحمل کرده بودی اما اینبار بی حوصلگی رو بهونه کردی کار اونارو مسخره گرفتی که زودتر خودت رو به اینجا برسونی!بیای اینجا فقط برای دیدن اون.این اصلا کار درستی نیست .اگر متاهل باشه چی؟بهش نمیاد یک جون کم تجربه و مجرد باشه.تو دیوونه ای چشمهات رو باز کن.
سنگینیه نگاهی رو بر روی خودش احساس کرد .نگاهش را از سنگ قبر بر گرفت.او مقابلش نشسته و باد موهایش را به بازی گرفته بود.در نگاهش چیز خاصی نبود.حتی تعجب از دیدن شخصی ناشناس در کنار سنگ قبر متوفیش.مرد جوان ظرف خرمارا مقابل سلدا گرفت:بفرمایید.
طنین صدای او در دلش لرزه افکند.به کلی از ظرافت های سروش دور بود.بلند بالا قوی هیکل با چهره ای اسطوره ای.هرکولی دیگر...از کدام زمان امده بود؟سلدا خشکش زده و حسابی غافلگیر شده بود.حتی دستش برای برداشتن خرما پیش نرفت.از درون کسی به او نهیب زد:بلند شو.بلند شو برو.الان همه از راه میرسند.چه فکری میکنند وقتی تورو ببینند؟سلدا باعجله از جا برخاست و فورا از او فاصله گرفت و در ان هوای سرد بدنش به یکباره داغ و تب الود شده بود.احساس کرد گونه هایش اتش گرفته و دست و پاهایش به شدت میلرزد.هیچ گاه دچار چنین احساسی نشده بود.مرد جون برگشت و با نگاهش اورا تعقیب کرد.سلدا وارد مقبره ی خانوادگیه معتمدها شد وپشت به او مقابل سنگ قبر مادربزرگش نشست.
سنگینیه نگاه اورا هنوز احساس میکرد اما جرات نداشت به پشت سرش نگاه کند .به خودش گفت:یکدفعه از کجا پیداش شد؟مگه نرفته بود؟حالا در مورد من چه فکری میکنه؟وای سلدا...سلدا چیکار کردی؟
فصل 2
افروز در حال همزدن چای رو به همسرش گفت:مسعود برای امسب مهمون دارم زودتر بیا
مسعود در حالی که چشمش به تیتر خبر روزنامه ها بود گفت:همین که کلاسم تموم شد یکراست میام خونه.
-خوبه فقط یادت نره عوض خونه سر از جلسه های علمی و بحثای دوستانه در نیاری.
خانوم بزرگ که حکم دایه ی افروز و بعد هم بچه ها را داشت پرسید:مهمانها برای شام میان؟
افروز خونسرد پاسخ داد:غصه شام رو نخور خانوم بزرگ...از بیرون سفارش دادم بیارن.فقط باید بهم کمک کنی یه دستی به سرو روی خونه بکشم.
نسرین
00قلم نویسنده بی نظیر بود هرچی از قشنگی داستان و قلمش بگم کم گفتم به عنوان کسی که تا حالا هزاران رمان خوندم این رمان قطعا پیشنهاد میکنم
۲ ماه پیشکیانا
00این رمان عالیی بود حتما حتما بخونینش من خط به خط این رمانو دوست داشتم و با علاقه دنبالش میکردم و رفت تو لیست رمانای مورد علاقم اگه دنبال رمان خوب هستین به هیچ وجه این رمانو از دست ندین
۳ ماه پیشنازیلا
00خانم رضایی عزیز دست مریزاد واقعا عالی بود خیلی لذت بردم
۳ ماه پیشSolijon
۳۸ ساله 00فوق العاده بود قلم قوی وعالی داشتی کاش از روی این یه فیلم بسازن خیلی خوب میشه
۳ ماه پیشحسنا
۳۶ ساله 00وای واقعا عالی بود ممنون از نویسنده عزیز بابت رمان خوبشون
۴ ماه پیشSomi
00عالی بود ،ممنون از نویسنده عزیز این داستان
۵ ماه پیشسارا
۳۵ ساله 00عالی بود مچکر از نویسنده عزیز
۶ ماه پیشمریم
۴۳ ساله 00عالی بود و بعدنظر من رمان نبود این یک داستان واقعی بود کاش میشد به صورت فیلم و تصویر در بیاد👌
۷ ماه پیشعاطفه
00به به ،رمان بسیار عالیی بود.واقعا نویسنده ی محترمش دست مریزاد داره.ماشالله به این قلم قوی.بسیار قشنگ بود بسیار زیبا بود حتما بخونیدش
۷ ماه پیشفرشته
00عالی فوق العاده زیبا
۷ ماه پیشبهترین رمانی بود ک خ
۳۳ ساله 00بهترین رمانی بود ک خوندم با تک تک لحظه هاش زندگی کردم و چهره هاشونو خونشونو همرو تصور کردم عالی بود
۷ ماه پیشمهدیار
۳۴ ساله 00پس یک سال که ترک رمان کرده بودم این رمان رو اتفاقی خوندم ولذت بردم.حقانویسندش نویسنده بود نه چرت و پرت نویس.باآنکه حتی یک جمله ازروابط***وشهوتی نداشت امابارهاقلب خواننده ازلذت عشق شخصیتهافشرده میشد
۷ ماه پیشsomayeh
۳۲ ساله 00عالی بووووووووددددد
۸ ماه پیشالهه
۳۰ ساله 00واقعا داستان قشنگی بود
۸ ماه پیش
مینو
۴۲ ساله 00بی نهایت زیبا بود،خدا لعنت کنه آدمایی که همیشه دیگران رو فدای خودخواهی خودشون میکنن،