رمان جن زده به قلم الیخاس
داستان از ده سال پیش شروع میشه… اتفاق نامعلومی که ده سال پیش افتاده زندگی امیر رو عوض میکنه… امیر احساسات عجیبی داره… کابوسهای غیرعادی و حالتهای غیرعادی… حس میکنه چیزی داخل بدنش وجود داره که به ده سال پیش مربوط میشه… اما چیزی از ده سال پیش به یاد نمیاره در پی این اتفاقات نامزدش به طرز فجیعی کشته میشه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۱ دقیقه
تعجب مادرم بیشتر شد: من که خواب بودم نمیدونم
در دلم یک حس نگرانی بود ... گوشی را برداشتم و به سپیده زنگ زدم اما خاموش بود ... یعنی نگران سپیده بودم؟ چرا؟ بخاطر دیشب؟ چرا یادم نمی آید چه اتفاقی افتاد؟
ماشین را برداشتم و حرکت کردم باید میرفتم خانهشان ... دلم شور میزد ... کی انقدر سپیده مهم شده بود؟
همین که به در قهوه ای رنگ بزرگ رسیدم توقف کردم ... خانه بزرگی بود ... ایفون را زدم..یکبار دوبار ... بارسوم کسی برداشت: بله؟
سپیده بیا پایین
-آقا من سپیده خانم نیستم من اینجا کار میکنم
-اقای مظاهری نیستن؟
-ببخشید تصویرتون رو میبینم ولی به جا نمیارم
عصبی شدم: شما مگه باید بجا بیارید؟ من دامادشونم
-شرمنده نشناختم ولی یه تلفن شد ایشون و خانمشون سریع فتن بیرون سپیده خانم هم از دیشب نیومدن اقای مظاهری فکر میکرد پیش شما هستن
ناگهان حس کردم ته دلم ریخت ... از دیشب کجا مانده است ... بدون حتی تشکر یا حرفی سوار ماشینم شدم ... نمیدانم هیچ چیز نمیدانم ... ته دلم حسی میگفت اتفاقی افتاده است ... بی دلیل و بی مقصد رانندگی میکردم گوشی ام را هم نیاورده بودم.. گوشه ای کنار زدم و ساندویچی خریدم با بی میلی گاز میزدم ... دیشب چه شده بود؟ یک چیزی شده ولی یادم نمی آید ... من با سپیده بودم در ماشین بودیم..یادم است که مست بودم ... بعدش چه شد؟ چرا مغزم کار نمیکرد؟ ساندویچ نصفه و نیمه راانداختم سطل اشغال ... اه شورش را درآورده بودم دیگر ... چرا باید نگران میشدم؟ سپیده مگر بچه بود؟ تازه یک سال هم از من بزرگتر بود؟ این فکر های مزخرف چه بوددیگر؟ باید میرفتم خانه چند ساعت بود که اینجا بودم ... به سمت خانه حرکت کردم ... وماشین را پارک کردم..صدایی از خانه نمی آمد کسی نبود؟
صدا زدم: مامان؟ بابا؟
کجا رفته بودند یعنی؟ همه چیز امروز عجیب غریب شده بود ... من که حوصله ام سررفته بود روی کناپه دراز کشیدم شاید دوباره در خواب راه رفته بودم؟ سپیده! من و سپیده دیشب داخل ماشین خیلی جلو رفتیم خیلی برای اینکارهاعجله کردیم ... مست بودم دیگر او باید خودش را کنار میکشید ولی خودش به سمتم آمدمنکه نمیخاستم کاری کنم میخاستم؟
زنگ در به صدا درآمد حتما مامان و بابا بودند در راباز کردم اما با دیدن کسی که پشت در بود خشکم زد! بهتر است بگویم کسانی!
-آقای سعیدی؟ امیر سعیدی؟
بابهت و تعجب به مردی که لباس سبز رنگ با ستاره هایی روی شانه داشت جواب دادم: بله خودم هستم
به دستم دستبند زد: باید همراه ما بیاید آگاهی
-برای چی اخه؟ چی شده؟
مرا دنبال خودش میکشاند و سوار ماشین کرد: بیاید معلوم میشه
میدانستم یک چیزی شده بود..حتما بخاطر کار دیشبم باسپیده ازمن شکایت کرده بود ... اخر چه شکایتی امیر؟ ادم که نمیتواند از شوهر خودش شکایت کند خنگ!
نمیدانستم قضیه از چه قرار است فقط میدانستم مربوط به دیشب است!
وقتی به کلانتری رسیدیم مرا به یک اتاق تاریک بردند وپشت سرهم سوال پرسیدند ترجیح دادم که از اتفاق توی ماشین با سپیده چیزی نگویم ... دیشب کجا بود ... چکار کردی؟ چه ساعتی به خانه رفتی؟
دروغ گفتم ... گفتم وسط های مهمانی سپیده گفت که بایدبرود خانه و چون خودش ماشین داشت من نرساندمش ... نمیدانم این دروغ از کجای مغزم درآمد ولی حسی بمن میگفت باید دروغ بگویم ...
بازپرس مرتب سوال میپرسید: خوب پس ساعت دو دقیقا خونهبودید؟
-خوب دقیقشو که نمیدونم شایدم زودتر ... دیگه وقتی خانمم رفت ترجیح دادم منم برم
-با سپیده خانم دعوایی چیزی ... ؟
-نه اصلا ما خیلی همو دوس داریم میتونین زنگ بزنین ازخودشم سوال کنین
پورخند زد: نیازی نیست ... ولی ساعت دوازده شب ..اونم یه دختر جوون بهتر نبود خودتون همراش میرفتید؟
-سپیده خوشش نمیاد بش گیر بدم منم خیلی تمایل نداشتمتنها بره ولی زنا رو که میشناسید فکر میکنن عقل کلا کافیه یه نه بیاری تا یه هفتهقهر کنن!
نمیدانستم این همه دروغ را چجوری بهم بافتم! ما خیلیهمو دوست داریم! این چرت ترین دروغم بود! البته او که مرا دوس دارد ندارد؟ پس دروغ نبود دیگر
یک ریز درحال نوشتن بود پرسیدم: حالا نمیشه بگید چرامن اینجام؟
بدون جواب دادن بمن از اتاق بیرون رفت ... چند دقیقه بعد سربازی آمد و مرا به بازداشتگاه برد ... چند نفر آدم دیگر هم آنجابودند ... چندساعت گذشته بود داشتم دیوانه میشدم ... خیلی نگران بودم ... نمیدانستم چه خبر شده! یعنی راجب سپیده بود؟ حس میکردم برای سپیده اتفاقی افتاده است! چرا کسی به دیدنم نمیآمد؟ سپیده کجا بود؟
همهن لحظه دربازشد و اسم مرا صدا زدند: امیر سعیدی بیابیرون!
خوشحال شدم و به سمت در پرواز کردم ... سرباز مرا ازانجا خارج کرد همین که به سالن اصلی رسیدم ماتم برد ... همه آنجا بودند ... همه باچشمهایی گریان ... همه جز سپیده انجا نبود!
اخی طفلکی ها بخاطر من اینطور گریه میکردند؟ ولی نه اخر چرا مادر و پدر سپیده انقدر توی سرشان میزدند؟ مادر سپیده جلو امد و لباسم رااشک باران کرد: دیدی دخترم از دستم رفت ... دخترم ... سپیده من!
هاج و واج نگاهشان میکردم گفتم: چیشده؟ اخه؟ چرا گریه میکنین همه؟
مادر سپیده زجه زد: سپیده رو کشتن ... دخترمو کشتن..
خانمی با چادر سیاه آمد و مادر سپیده رابرد ... منسرجایم میخ کوب شده بودم ... چرا؟ چرا؟
سپیده مرده بود؟ شاید اشتباهی پیش آمده؟ شاید الکیشلوغش کردند؟ سپیده مرده بود یعنی؟ چرا؟ چرا مرده بود؟ چرا؟
چرا انگار از قبل قضیه را میدانستم؟ جرأت نداشتم حتیدر ذهنم بیانش کنم ... اما میدانستم سپیده مرده است ... برای همین به بازپرس گفتم به او زنگ بزنین میخواستم همین احتمال رابررسی کنم ... چه قدر عجیب بود..من شوکه شده بودم و زبانم بند آمده بود به خودم که آمدم در سردخانه بودم کشویی را باز کردند ... سپیده..خودش بود واقعا هم سپیده شده بود..
چه اتفاقی افتاده بود؟ مردی که انجا بود برایم توضیحداد که به او تجاوز شده و بعد هم با جراحاتی وحشیانه تکه تکه اش کردند گفت چیزی که اینکار را انجام داده مثل یک حیوان عمل کرده است و خون اورا نوشیده و گوشتش راخورده ... این وحشتناک بود..وحشتناک!
چهلم سپیده بود..همه سرتاپامشکی پوشیده بودند..همیشه ازین مراسم ها بدم میآمد..حوصله هیچ چیز را نداشتم..جیغ و گریه! چهل روز بود همش همین صداها بود! ازسروصدای داخل خانه بیرون زدم..و سیگاری روشن کردم..دوست نداشتم به چیز دیگری فکرکنم ... به اینکه قاتل سپیده چه کسی بوده ... یا اینکه چرا این ماجرا عجیب است ... یاراجع ب آن شب!
همینکه مراسم تمام شد سوارماشین بابا شدم ... هیچ چیزنمی گفتند نه او و نه مامان ... چندروزی بود که اخلاقشان اینطوری بود ... حرف نمیزند..طوری بامن رفتار میکردند که گویی قاتل من هستم!
به خانه که رسیدیم راه اتاقم را در پیش گرفتم ... و تاموقع شام بیرون نیامدم..بعد ازشام هم دوباره کز کردم گوشه ی اتاق..آهنگ گوش دادم والکی وقتم را تلف کردم ... ساعت دو و نیم بود بهتر بود کمی بخوابم ... قبل از رفتن به تخت خواب به دستشویی رفتم تا مسواک بزنم ... زیر لب آهنگی را میخواندم: تو تهرانی که شده مد تازه لاتی و پره ...
خمیر دندان را روی مسواک ریختم و شروع به مسواک زدن کردم.بعداز آن چندبار دهانم را شستم..نگاهی به اینه کردم تا ببینمشان اما یک چیزی لای دندانم بود ... این چه بوددیگر؟ بیشتر دقت کردم ... یک تکه گوشت بود؟ من که گوشت نخورده بودم! آن هم خام خام؟ از تصویر خودم درآینه وحشت زده شدم و داد کشیدم همزمان چند مشت اب توی دهانم پاشیدم.دوباره نگاه کردم ... چیزی نبود..دندان هایم سفید و بودند و هیچ چیزی لایشان نبود!
نفسی از سر آسودگی کشیدم و به سمت در خروجی رفتم اما همینکه خواستم از در خارج شوم در بسته شد!
این در و دیوار هم بامن شوخیشان گرفته انگار؟
سعی کردم در را باز کنم اما باز نمیشد ... داشتم کفری میشدم دیگر ... عصابم خراب بود این هم ازین در لعنتی که باز نمیشد..چندبار دستگیره در را محکم فشار دادم نشد که نشد!
صدایی که از کانال ها آمد مرا متوقف کرد ... یک چیزی داخل کانال های سقف صدا میداد ... به سقف خیره شدم..این صدای چه بود؟ خیلی عجیب بود..دوباره انگار تکان خورد و به وسط سقف رسید ... بعد متوقف شد..هیچ صدای دیگری نیامد..سکوت مطلق! نفسم بند امده بود..منتظر بودم الان یک اتفاقی بیفتد من مطمئن بودم!
به یکباره چراغ دیستشویی شروع به اتصالی کرد منکه وحشت کرده بودم فریادم بلند شد مثل دخترها جیغ میکشیدم..دریک لحظه ناگهانی چشمم به آینه خورد و بعد دوباره اتصالی کرد و چراغ روشن شد!
قلبم درحال ایستادن بود دیدمش..در آینه دیدمش ... سرجایم میخکوب شده بودم..درباصدایی کشدار که از لولاهایش میآمد باز شد..به سختی توانستم جست بزنم و ازآن دستشویی لعنتی بیرون بروم!
دستم را روی قلبم گذاشتم و به دیوار تکیه دادم ... توهم بود؟ نه نه من دیدمش ... یک ادم نبود داخل آینه بود دور صورتش پر از خون بود حتی اگریک لحظه بود بازهم دیدمش..صدای باز شدن در مرا از جا پراند دوباره نه ... ولی باوارد شدن پدرم آرام شدم
-صدای داد تو بود؟ چی شده؟
سعی کردم به خودم بیایم و چیزی بروز ندهم: هیچی
-پس چرا داری نفس نفس میزنی؟
-من؟
-پس کی؟
-هیچی خواب بد دیدم
- 00
من رمان رو نصفه ولش کردم حوصلم نگرفت بهمن
۳ ماه پیش - 00
خیلی عالی
۳ ماه پیش Diana
۱۳ ساله 00رمان خوبی بود ولی یکم بیمنطق بود هر جن زده دیگه ای اینشکلی نیست از نظر من
۴ ماه پیشسارینا پناهی فر
۳۰ ساله 00سلام عالی بود اما ای کاش غم انگیز تموم نمی شد
۴ ماه پیشمینا
۱۴ ساله 00من برای اولین بار بود که داستان میخونم اون هم ترسناک ولی خیلی عالی بود ولی نبیاید سپیده میمرد خیلی وحشتناک بود اگه اون لحظه من بجاش میبودم میمردم از ترس ولی اگه شما بخونین بهترمیفهمین همین 😐🤐
۵ ماه پیشهستی
۲۲ ساله 00مزخرف
۵ ماه پیش.....
00هیچ***به این اشاره نکرد که سپیده چقدر گناه داشت درحالی که همسر امیر بود حتی دستشو هم نگرفته بود اما امیر یهو با دوبار برخورد عاشق فاطمه میشه و بقیه ماجرا
۶ ماه پیشمتین
۱۸ ساله 00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
مریم السادات جعفری
۱۷ ساله 00سلام من هرچی سعی میکنم رمانم رو توی قسمت رمان اولی ها بفرستم نمیشه مشکل از چیه؟
۷ ماه پیشSddeo
۲۵ ساله 00با تشکر از نویسنده عزیز تنها رمانیه ک بالا ۵ یا۶ باره داره میخونم طی ۵ سال واقعا عالیه
۹ ماه پیشاتنا
۱۵ ساله 00واقن باحال بود ترسناک نبود ولی جای که پدر و مادرش رو خورد واقن ناراحت کننده بود
۹ ماه پیشزهرام
۱۹ ساله 00رمان خوبی بود . بعضی جاها خوب توضیح داده شده بود و میشود تصورش کرد کاش ادامه داشت . قطعا دنبال میکردم.
۹ ماه پیشامیر
۱۶ ساله 00رمان قشنگی بود ولی آخرش خیلی غمگین تمام شد 🥲💙
۱۰ ماه پیشفاطمه
۱۵ ساله 00خیلی خیلی رمان قشنگی بود ممنون که این رمان رو نوشتی
۱۰ ماه پیش
صابون گلنارک!
۱۶ ساله 00رمان خوبی بود،آخرش اگه امیر با فاطمه میموندن خیلی مسخره میشد،و اینکا اصلا به این اشاره نکردین که سپیده حتی دست امیر رو هم نگرفته بودو خیلی بیرحمانه و بیمنطق بود.