رمان همان همیشگی به قلم طناز فلاح تفتی
قطره اشکی از میان مژههای تاب خوردهاش خزید و به روی گونهاش سر خورد. لرزش دستانش یک طرف و زمستانی که خیلی زودتر به وجودش رخنه کرده بود، یک طرف دیگر. خودش را لبهی یک پرتگاه حس میکرد؛ که نه راه پیش داشت و نه راه پس... به راستی که چرا زندگی با او یک بازی تلخ را شروع کرده بود؟ زندگیاش مانند یک مار پله شده بود؛ که تا چندقدم بالا میرفت و با امید آنکه دیگر نیش نمیخورد به راهش ادامه میداد؛ اما امان از روزی که مار نیشش میزد و همان مسیر چند ساله را در عرض چندثانیه باز میگشت!
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱ دقیقه
ژانر : #عاشقانه
خلاصه :
قطره اشکی از میان مژههای تاب خوردهاش خزید و به روی گونهاش سر خورد. لرزش دستانش یک طرف و زمستانی که خیلی زودتر به وجودش رخنه کرده بود، یک طرف دیگر. خودش را لبهی یک پرتگاه حس میکرد؛ که نه راه پیش داشت و نه راه پس... به راستی که چرا زندگی با او یک بازی تلخ را شروع کرده بود؟ زندگیاش مانند یک مار پله شده بود؛ که تا چندقدم بالا میرفت و با امید آنکه دیگر نیش نمیخورد به راهش ادامه میداد؛ اما امان از روزی که مار نیشش میزد و همان مسیر چند ساله را در عرض چندثانیه باز میگشت!
قطره اشکی از میان مژههای تاب خوردهاش خزید و به روی گونهاش سر خورد. لرزش دستانش یک طرف و زمستانی که خیلی زودتر به وجودش رخنه کرده بود، یک طرف دیگر. خودش را لبهی یک پرتگاه حس میکرد؛ که نه راه پیش داشت و نه راه پس... به راستی که چرا زندگی با او یک بازی تلخ را شروع کرده بود؟ زندگیاش مانند یک مار پله شده بود؛ که تا چندقدم بالا میرفت و با امید آنکه دیگر نیش نمیخورد به راهش ادامه میداد؛ اما امان از روزی که مار نیشش میزد و همان مسیر چند ساله را در عرض چندثانیه باز میگشت!
با صدای عصای آقاجانش، دیگر مجال فکر کردن به خودش نداد. تازه یادش آمد؛ که کجا است و چه کار دارد؟ چرا همهی فامیل را برای شام دعوت کرده بود؟! مگر رمقی هم برای خوردن داشت؟! سخت است که دو عزیز را در فاصلهی کوتاه از دست بدهی.. پوزخندی زد، او هم عزیز بود؛ اما خیلی بدتر از دستش داده بود... میوهی ممنوعه بود و حق خوردنش را نداشت... خوردن؟ چه واژه ی غریبی به نظر میآمد... او حتی حق بوییدن و لمس کردنش را نداشت، چه برسد به خوردن!
آقاجان پیر شده بود... نه آن که تولدش باشد و پیر شده باشد... سنش همان بود؛ اما پیرتر شده بود... خیلی پیرتر و آن فرو رفتگی گلویش دل خیلیها را از جمله شهرزاد، میلرزاند. چین خوردگیهای گوشهی پلکش نشان از پیرشدن و کمر خم کردنش میداد... داغ دیده بود و دلش دیگر بر عکس ظاهر شکست خوردهاش، جوان نبود... عصایش را با دو دست گرفت و روی مبل تک نفرهی وسط سالن، نشست. سعی میکرد لرزش دستانش را مخفی کند، خودش هم تعجب کرده بود! مگر میشد علائم پیریاش آن قدر زود خودنمایی کنند... او که به جز موهای سفید یک دست و دندان مصنوعیهایش دیگر چیزی نداشت... اما مرگ عزیزش، خیلی چیزها را برای او به ارمغان آورده بود. عصا به دست شده و کمرش هم خم شده بود.
نگاه سردش را به افراد داخل خانه کشاند... یک آن فراموش کرد که چرا آن ها را دعوت کرده است، چینی بر پیشانیاش انداخت و نوک عصایش را به روی سرامیک کوبید. صدای عصا، همه را ساکت کرد... یا نه... آنها که ساکت بودند، افکارشان را ساکت کرد.
-امشب که گفتم همتون بیاین اینجا، دلیلش دلتنگیم نبود! یه دلیل دیگه برای این کارم داشتم.
دلتنگی؟ واژهی سنگینی برای جمع بود... مخصوصا برای شهرزاد که خیلی خوب درکش میکرد، خیلی زود معنی دلتنگی را فهمیده بود و عمق آن واژه را با تک تک سلولهایش حس میکرد.
به سختی از روی مبل بلندشد و روبه روی کنسول چوبی کنج سالن، ایستاد... صدای کوبیده شدن عصایش به روی سرامیک، سکوت خانه را شکسته بود. پشت به همه ایستاد و کشوی کنسول را باز کرد، نامهای از داخل آن خارج کرد و سرجایش بازگشت و به روی مبل نشست. آن کاغذ تا شده که رد اشک هم در چند جایش داشت، شبیه به هرچیزی بود اِلا نامه.! نفسش را رها کرد و نگاهش را از کاغذ گرفت.
-این اواخر اتفاقهای بدی توی این خانواده افتاد. آخریش هم...
دیگر ادامه نداد و سعی کرد آرامشش را کنترل کند. مگر آرامش هم کنترل شدنی بود؟ پس کی کنترلش از دستش خارج شده بود؟! چشم برهم گذاشت و ادامه داد:
-بگذریم... این کاغذی که الان تو دست منه، شاید سرنوشت خیلیها رو عوض کنه! من تا به امروز، این پاکت رو باز نکردم. خواستم چهل روز بگذره و بعد بازش کنم. اون موقع، نه شما شرایطش رو داشتین و نه من.
عصایش را به دسته مبل، تکیه داد.
-دیگه وارد حاشیه نمیشم و یک راست بازش میکنم.
درحال باز کردن پاکت بود؛ که یک آن دست از کار کشید و به افراد داخل خانه نگاهی انداخت. چینهای پیشانیاش را عمیقتر کرد و پرسید:
-کسی سوالی نداره؟! وقتی بازش کنم، دیگه به هیچ سوالی جواب نمیدم.
افسانه، فرزند آخرش، نفسش را محکم بیرون فرستاد و به کاغذ در دست او خیره شد:
-آقاجون، داخل این کاغذ چی نوشته که انقدر براتون مهمه؟!
مژههایش نم برداشتند... اما چرا نمیتوانست قطرههای جمع شده به روی پلکش را روانه کند؟ دیگر کنترل اشکهایش را هم نداشت.
-این کاغذ...
*****
«فصل اول»
در ماژیک مشکی رنگ را بست و نگاهش را از تخته وایت برد گرفت و به دختران حاضر در کلاس کشاند:
-خب دخترا...خسته نباشید جلسهی بعد روی اشکالاتتون کار میکنیم.
دخترها که از زور گرما، گونههایشان قرمز شده بودند، از صندلیهای تک نفرهشان دل کندند و با گفتن خداحافظی سرسری از کلاس خارج شدند. آن چند نفری هم که باقی ماندند، سوالهای مربوط به درس جدیدشان را از شهرزاد میپرسیدند.
درحالی که برگههای پخش و پلای روی میز را جمع و جور میکرد؛ درجواب به خداحافظیِ دختران، سر تکان داد و لبخندکمرنگی مهمان لبهای خشکیدهاش کرد. ساعدش را به پیشانی چسباند و دانههای ریز عرق را پاک کرد. درحالی که از گرما، فاصلهای با پخته شدن نداشت، به ساعت مچیاش که با دو بند سبز و گلهای ریز صورتی به دور مچ دستش پیچیده شده بودند، نگاهی انداخت و خیالش از بابت کلاس بعدیاش آسوده شد.
با سرعت همیشگیاش از کلاس خارج شد و پلهها را یکی دوتا طی کرد تا به اتاق دبیران برسد. هنوز هم خودش را در حد یک دبیر نمیدانست و با شاگردانش بیش از حد صمیمی بود. جوری که دختران برای افتادن در کلاس او، سر و دست میشکاندند و شهرزاد را نه مثل یک دبیر، بلکه مانند یک دوست و خواهر دوستش داشتند. هوا در آن فصل از سال، گرم بود و شهرزاد هم بدجور گرمایی! هیچ چیزش به یک دختر تابستانی، شباهت نداشت. عاشق باران و برف بود و قدم زدن در چالههای پر آب را به آفتاب گرفتن، ترجیح میداد. کنترل کولر گازی را برداشت و درجهاش را از آنی که بود، کمتر کرد. به زیر چانهاش دست برد و مقنعهاش را کمی شلتر کرد. احساس خفگی میکرد و دلیلش فقط آن مقنعهی زخمت بود؛ که به هوای جنس نخی و پائیزی، از فروشنده خریداری کرده بود. شاید هم جنسش نخ بود و او خیلی حساس بود. کیف و موبایلش را روی میز گذاشت و سرش را به پشت صندلی تکیه داد. با انگشتهای شست و سبابه، پشت پلکهایش را ماساژ داد و نفس عمیقی کشید. امروز برایش کسل کننده بود، مانند دیگر روزها! دلش هوای خانهی مادرجان را کرده بود. دوست داشت به آنجا برود و مانند همیشه با عطر گلهای کاشته شده در حیاط خانهشان، مدهوش شود. از آن شربتهای زعفران و گل محمدی بنوشد و خودش را از آن همه شلوغی و استرس اطرافش، دور کند. قصد کرد بعد از کلاس سری بهشان بزند. دلش نامهربان نبود و نمیتوانست از آنها دوری کند...
کمی خم شد و برگههای امتحانی را از روی میز برداشت. تا کلاس بعدیاش بیست دقیقه وقت داشت؛ پس بهترین فرصت بود تا برگهها را تصحیح کند.
خودکار آبی رنگ را از توی کیفاش برداشت و عینک مطالعهی دسته قرمزش را هم به چشمانش زد. طولی نکشید که صدای هدیه، کل فضای اتاق را پر کرد. از نظر شهرزاد آن دختر دیوانه بود. زیادی سرخوش بود و شهرزاد درکش نمیکرد. شایدهم رفتار او درست بود و شهرزاد زیادی عبوس... عبوس که نبود؛ اما غمگین بود. خودش میدانست که غمگین است و حال خوشی ندارد؛ اما با بیمحلی به وضعیتی که داشت... تاکنون خودش را سرپا نگه داشته بود.
در اتاق را هل داد و جسم بی جانش را روی صندلی پرت کرد. دستی زیرچانهاش برد و مقنعهاش را بالا کشید اما با ضربهی خودکارِ شهرزاد به روی میز، مانع ادامهی کارش شد و مقنعه همانطور روی سرش ولو ماند! تعجبی هم نداشت؛ هدیه بود دیگر. این کارهایش برای شهرزاد عادی شده بودند. دفتر حضور وغیاب معلمان را برداشت و مشغول باد زدن خود شد. شهرزاد بعد از آنکه مطمئن شد کار دیگری انجام نمیدهد؛ نگاهش را از آن گرفت و به برگهها دوخت. هیچگاه اتفاقِ ماه پیش را فراموش نمیکرد. زمانی که مجبور بود بهخاطر دستِ گلی که هدیه به بار آورده، هرروز شیش ساعت تایم خود را در آموزشگاه سپری کند و برای بچهها کلاس فوق و العاده بگذارد! هدیه او را از افکارش بیرون آورد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
-دلم برای خونمون تنگ شده، بخدا خیلی خسته شدم!
حق هم داشت... او که خانهاش اصفهان نبود تا مثل شهرزاد، راحت و بدون دغدغه رفت آمد کند؛ اما دل شهرزاد ذرهای هم نرم شد... اگر اکنون در همان پایه تدریس میکرد، دلیلش فقط و فقط هدیه بود.
-حقته، میخواستی ادای اروپاییها رو در نیاری و مثل بچهی آدم بیای تو اتاق.
جملهاش را خیلی سرد بیان کرد و دل هدیه را لرزاند... میدانست که کار درستی انجام نداده است؛ اما تاکنون صد دفعه از او معذرت خواسته بود.
-توهم حرف بقیه رو میزنی؟! میدونی که به گرما حساسیت دارم.
راست میگفت؛ بدنش به گرما حساسیت نشان میداد و مجبور بود هر لحظه خود را بخاراند! کلاً همه چیز این دختر عجیب و غریب بود. شهرزاد، بالای برگه را امضاء کرد و نمرهی شاگرد را زیر امضایش نوشت. هدیه از جا برخاست و به سمت شهرزاد گام برداشت و کنارش روی صندلی ولو شد.
-شهرزادی؟! قهری هنوز؟ من که کلی معذرت خواهی کردم!
نه... او اجازه نداشت «شهرزادی» خطابش کند. نه دلش لرزید و نه چشمانش اشکی شد، پس چه مرگش بود که با شنیدن اسمش به آن حال و روز افتاد؟!
حوصلهی جر و بجث نداشت. دلش به اندازهی کافی گرفته بود، همان یک کلمه کافی بود بندازدش در دردهای گذشته و در را هم به رویش ببندد. چرا گذشته رهایش نمیکرد؟ تا کی قرار بود در چنگال گذشته اسیر بماند و هیچ نگوید... پنج سال گذشته بود دست... اما شهرزاد چه؟! او که تغییری نکرده بود، پس چطور آن پنج سال سخت را پشت سر گذاشته و هیچ نگفته بود.
-شهرزاد؟ کجایی تو دختر؟ ده دقیقست دارم صدات میکنم.
-قهر نیستم هدیه، مگه من بچهام؟!
دستانش را قاب صورت او کرد و در مشکی چشمانش خیره شد:
-نیستی؟ فکر میکنی بچه نیستی؟!
آن دختر آن روز قصد جانش را کرده بود؟! چرا با هر حرف یا جملهاش یاد او میافتاد؟ چرا هنوز هم به او فکر میکرد... دیگر چه دلیلی برای فکر کردن به او داشت؟ آن همه بهانهاش پس کجا رفته بودند؟
لب به دندان گرفت و صورتش را پائین انداخت. دوست نداشت کسی متوجه حال بدش شود... اما مگر چشمان غمگین او آن اجازه را بهش میداد تا کمی تنها باشد و کسی حال بدش را نفهمد؟ هدیه زرنگتر از آن حرفها بود و متوجه اشتباهش شد. ضربهی کوچکی به سرش زد و زیرلب به خودش ناسزا گفت. شرایط شهرزاد را میدانست و قصد آن را هم نداشت که غمگینش کند.
-شهرزاد جونی؟ میگم حالا که آشتی کردیم، میآی بعد کلاس بریم بستنی بخوریم؟! چون من رو بخشیدی، مهمون من!
بحث را به ظاهر عوض کرده بود؛ اما او که گناهی نداشت... شهرزاد در گذشتهی شومش حبس شده بود و هرچه قدر بیشتر دست و پا میزد، آن گودال هم عمیقتر میشد و او را به داخلش میکشاند.
قصد نداشت دل او را بشکند؛ به جهنم هرچه دل خودش شکسته شده بود... مگر کسی برایش مهم بود که چه حالی دارد و چه میکند؟!
-باشه برای یه وقت دیگه، امروز خیلی کار دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هموز آشتی نکردی؟ ببخشید دیگه... من که هزاربار معذرت خواهی کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلپ سرخش را کشید که صدای اعتراضش بلندشد. کمی خندید و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه دیوونه باهات قهر نیستم. تا ساعت هشت کلاس دارم بعدش هم باید یه سری به مادرجون بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدیه دست روی لپش گذاشت و کمی ماساژش داد. شهرزاد چشمکی بهش زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فردا میریم؛ قبول؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاش زندگی هم از آن چشمکها نصیبش میکرد تا اینکه بخواد چشمانش را به روی او ببندد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهدیه که حالا دیگر خیالش از بابت او راحت شده بود، گونهی شهرزاد را بوسید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دوست جونی خودمی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد به اجبار خندید و او را با هزار زحمت از خودش جدا کرد. دستی به صورتش کشید و عینکش را از چشم برداشت. برگههای تصحیح شده را داخل کیفش گذاشت؛ تا قبل از رفتن به خانم جمشیدی تحویل دهد. بعد از خداحافظی با هدیه به سمت کلاس جدیدش رفت و مشغول تدریس شد. دوساعت بعد، از بچهها خداحافظی کرد و برگهها را هم به خانم جمشیدی تحویل داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به گوشهی لبش کشید و خودکار را با حرص به روی میز پرت کرد. مغزش قفل شده بود و نمیتوانست تمرکز کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید بهخاطر اتفاقهای اخیر بود که حالا نمیتوانست حتی یک مسئلهی ساده را هم حل کند. ازجا برخاست و به سمت پنجرهی اتاقش رفت. بهترین جایی که میتوانست احساس آرامش کند، همانجا بود. میدان نقش جهان، تنها جایی بود که ذهن او را از اتفاقات اخیر دور میکرد و باعث میشد چنددقیقهای توی حال خود باشد. دستی به موهای پر پشتش کشید و تارهایی که روی پیشانیاش افتاده بودند را به بالا سوق داد. به ساعتش نگاهی انداخت، دیر شده بود. قول داده بود سری به آنها بزند. خیلی وقت بود که پیششان نرفته بود و همین حالش را بدتر میکرد. گمان میکرد امروز نتواند به قولش عمل کند و آنها را ببیند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق بازشد و سرهنگ رستمی را در چهارچوب در دید. برای نشان احترام، صاف ایستاد و پای راستش را محکم، کنار پای چپش روی زمین کوبید. سرهنگ رستمی دستش را بالابرد و فرمان آزادی به او داد. در اتاق را بست و چندقدم به جلو برداشت. وسائل بههم ریختهی روی میز را جمع و جور کرد و به صورت سرهنگ، نگاهی انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جناب سرهنگ، از این ورا؟ قرار بود که هفتهی بعد تشریف بیارین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به صورتِ آشفتهی او انداخت و لبخند کجی کنج لبش نشاند. از این فاصله هم میتوانست اضطراب او را حس کند. حق هم داشت، پروندهای که بهش واگذار کرده بود، خیلی پیچیده و سنگین بود. به اینجا آمده بود تا پروندهی دیگری بهش بدهد، به هرحال بهتربن گزینه بعد از خودش برای جانشینیاش بود و قصد داشت مهارتش را بسنجد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مأموریت زودتر تموم شد، من هم کارهای باقی مونده رو سپردم به بچهها و خودم برگشتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان داد و تلفنِ روی میزش را برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چایی میخورین یا قهوه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ دستش را بالا برد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-زحمت نکش فرنود، میخوام برم. اومدم یه چیزی بهت بگم و برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی نگفت و تلفن را سر جایش گذاشت، دستی به ته ریشش کشید و صاف نشست تا سرهنگ حرفش را بزند. از آخرین باری که اینطور حرف زده بود، شش سال میگذشت. درست زمانی که مجبور شده بود یک سال از خانوادهاش دور شود و به کشور دبی سفر کند. به عنوان اولین ماموریتش، پروندهی سنگینی را قبول کرده بود که البته خداروشکر، موفق شد و توانست باند بزرگی که هشت ماه دنبالش بود را پیدا کند و تحویلش بدهد. سرهنگ کمی چرخید تا دقیقاً روبه روی او باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پروندهی جدید تحویل گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک تای ابرویش را بالا انداخت و متعجب به او خیره شد. حرفهایی که میشنید برایش تازگی داشت. او که قرار بود دیگر کنار بکشد و پرونده قبول نکند. امیدوار بود خودش به حساب پرونده برسد، این پروندهای که در دست داشت، حسابی ذهنش را مشغول کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دوباره؟! مگه نگفتین میخواین خودتون رو بازنشست کنید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندهی کوتاهی کرد. میدانست حافظهی خوبی دارد؛ اما نه آنقدر که صحبتهای یک سال پیش را به یاد داشته باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از دست حافظهی تو... هرچیزی که میگم رو تو ذهنت یادداشت میکنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکیهاش را به صندلی داد و کمی به چپ و راست چرخاندش. لبخند کمرنگی کنج لبش نشاند و جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آخه خیلی رو تصمیمتون مصمم بودین، برای همین الان فکرکردم نظرتون عوض شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ، دستی به ته ریشش که دو روز بود به روی صورتش باقی مانده بود کشید و جملههایی که قرار بود بر زبان بیاورد را مرتب، کنار هم چید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فرنود... تو باید مسئولیت این پرونده رو به عهده بگیری، میدونی که زمان فعالیت من تو اداره، شیش ماه دیگه به پایان میرسه و هرچه سریعتر باید برای خودم یه جانشین انتخاب کنم. منم به جزء تو به کسی اعتماد ندارم؛ بنابراین اسم تورو رد کردم و الانم که میبینی اینجام، بهخاطر اینه که منتظر تاییدش از طرف سرتیپ هستم. البته شفاهی نظرشون رو بهم گفتن ولی باید مراحل اداریش رو هم طی کنه تا من بتونم از اینجا برم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان داد و دستی به گردنش کشید. مغزش کار نمیکرد؛ پس تکلیف این پروندهای که دستش بود چه میشد؟! نگاهش را از پروندههای روی میز گرفت و به صورت سرهنگ دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تکلیف این پرونده چی میشه؟! خیلی عقبم، یه کمی پیچیدهست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ از جا برخاست و درحالی که کتش را در میآورد، لبخند کمرنگی هم چاشنی کلامش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این پرونده رو میدم به سرگرد حامدی. تو باید از پس این یکی پرونده بر بیای، این پرونده رو به من دادن؛ اما من الان دارم به تو تحویلش میدم یعنی خیلی بهت اعتماد دارم پس شرمندم نکن و خودت رو ثابت کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحسابی ذهنش مشغول شده بود، هرچه سریعتر میخواست پرونده را ببیند تا با در نظر گرفتن مهارتش تشخیص دهد چه کاری از دستش بر میآید! انگشت شصتش را به گوشهی لب کشید و کمی فکر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رو سفیدتون میکنم، نگران نباشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ لبخندی از سر رضایت بر لبش نشاند. خوشحال بود که توانسته راضیاش کند؛ اما هنوز برای قبول کردن پرونده، شک داشت. این بار مطمئن نبود که از پسش بر بیاید... با آنکه تا به امروز سر هر پرونده، رو سفیدش کرده بود؛ اما چیزی ته دلش را میلرزاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«فصل دوم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترمز دستی را کشید و کیفش را از روی صندلی جلو برداشت و ماشین را ترک کرد. جلوی خانه ایستاد. هنوز هم با دیدن آن خانه، خاطرههای بدی برایش تداعی میشدند البته به جزء او! او جزو بهترین خاطرههایش بود و هیچوقت هم از ذهنش پاک نمیشد. سعی کرد خودش را کنترل کند. کاری که تو این پنج سال، مدام درحال انجام دادنش بود. چندقدم جلو رفت و زمانی که ماشین هیچکدامشان را ندید، انگشتش روی زنگِ در نشست. نفس عمیقی کشید و منتظر شد تا در را برایش باز کنند. طولی نکشید که در با صدای کوتاهی باز شد و پایش را داخل حیاط گذاشت. جعبهی سوهان عسلی که تازه از خانم جمشیدی سوغاتی گرفته بود را در دستش جابه جا کرد و نگاهی به دور و برش انداخت. محال بود با دیدن آن حیاط، لبخند روی لبش نشیند. بوی گلهای تازه آب خوردهی باغچه، چنان جانش را جلا میداد؛ که تمام خستگی روز از بدنش بیرون میرفت. نگاهی به شاخههای افتادهی درخت سرو انداخت؛ که آقاجان بیشتر وقتش را به آن اختصاص داده بود. تمام درختان آن حیاط، ثمرهی دستان آقاجان و خودش بودند و بیشترشان از بلندی سر به فلک کشیده بودند. تاب قدیمی و زنگ زدهای کنج حیاط قرار داشت و شهرزاد با آن تاب خیلی خاطرهها داشت. یکیش زمانی بود که با پگاه، دختر عمویش و کهربا، دختر عمهاش در این حیاط، حرفهای دخترانه میزد و پسرها مسخرهشان میکردند. به سمت راست حیاط نگاهی انداخت؛ درست جایی که میتوانست احساسات شهرزاد را جریحه دار کند. لب به دندان گرفت و بغض گردو مانندش را فرو فرستاد. چهقدر در این حیاط خاطره داشت، چهقدر در این حیاط، شب خود را روز کرده بود تا به اینجایی که هست برسد. حالا چه فایده؟ دیگر کسی نبود که ازش تقدیر کند و بخواهد دست نوازشی بر روی موهایش بکشد! مادرش که سه سال پیش فوت کرده بود و پدرش هم به خاطر آن کارخانهی لعنتی مدام در راهِ مسافرت بود. از داره دنیا فقط شینا را داشت که او هم یک سال بعد از مرگ مادرشان، با استادِ دانشگاهش ازدواج کرد و ثمرهی ازدواجشان قرار بود تا چندماه دیگر به دنیا بیاید. البته نباید ناحق میگفت، آن دوران که حال روحیِ خوبی نداشت، نیما و شینا خیلی به فکرش بودند و مدام سعی بر این داشتند که اوضاع را برای شهرزاد خوب جلوه بدهند؛ اما چه فایده؟ او که نبود، اوهم بعد از مرگِ مادرش برایش تمام شد. اکنون که شهرزاد زنده مانده بود فقط به دلیل خاطرههایش با او بود. درسته فیزیکی کنارش نبود؛ اما خاطرههایش جانِ شهرزاد را تسلی میبخشیدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای مادرجان، مجال فکر کردن بیشتر به او نداد و بغضی که از گلو تا چشمهایش بالا آمده بود را فرو فرستاد. مادرجان با پیراهن بلندِ گلداری، کنار در منتظرش ایستاده بود و با لبخند به نوهی دوردانهاش نگاه میکرد. تا آنجایی که به یاد داشت، او را همیشه همان طور دیده بود. موهای یک دست سفیدش از پشت بافته شده بودند و عینک ته استکانی دسته طلاییاش هم مانند همیشه به روی چشمانش بود. نگاهی به چین و چروکهای گوشهی لب و چشمانش انداخت؛ که با هر لبخند عمیقتر میشدند و چالی هم که در گونهی راستش قرار داشت، مانند همیشه به داخل فرو رفته بود و جان میداد برای آنکه شهرزاد انگشتش را داخلش فرو کند. جسمش را در آغوش گرم و مهربان او انداخت و عطرِ گل یاسش را که با شمعدانیهای کنج خانه آمیخته شده بود، به ریههایش فرستاد. خم شد و دستِ پر چین و چروکش را بوسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی کرد و دستی بر سر شهرزاد کشید و با لحنی مهربان گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه عجب شهرزادجون، راه گم کردی که به ماهم سری زدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد خندهی ریزی کرد و گونهی مادرجانش را بوسید و جعبهی سوهان را سمتش گرفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آشتی؟ حالا میشه بیا تو؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای بم آقاجان هردو را به خود آورد و باعث شد گل از گل شهرزاد بشکفد. گمان کرده بود که تهران است، فارغ از مادرجان، کفشهایش را به سرعت درآورد و به سمت آقاجان گام برداشت. جسمش را در آغوش امنِ او جای داد و گلویش را بوسید. این روزها چقدر به آغوش آن مرد احتیاج داشت. آقاجان دست پیرش را پشت سر شهرزاد کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آره دیگه شهرزاد خانم، اینجوری شده؟! میری و پشت سرت رو نگاه نمیکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد، لب به دندان گرفت و شرمسار، نگاهی به صورتِ شکستهی آقاجان انداخت. از کی جواب دادن آن قدر برایش سخت شده بود که حتی بهانههای همیشگیاش را هم از یاد برده بود. بحث بینشان را دوست نداشت، قصد داشت هرچه زودتر خودش را از جو پیش آمده نجات دهد؛ که مادرجان پیش قدم شد و کنارشان ایستاد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میخواین تا آخرشب اینجا وایسین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از گفتن این جمله، نگاهی به آقاجان انداخت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حاج محسن، ول کن بچم رو حتماً سرش شلوغه که نتونسته بیاد حداقل از خواهرش که سال به سال فقط برای عید دیدنی یه سری بهمون میزنه خیلی بهتره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج محسن، نگاهش را از نوهی دردانهاش گرفت و دستش را سمت پذیرایی دراز کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو دخترم، برو تو. حتماً خیلی خستهای. من و خانم جونت میریم یه ذره چیز میز آماده کنیم میآیم الان... تو برو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد خیالش از بابت آنهمه سؤال و جواب راحت شده بود. بیشتر از زیر جواب دادن در رفته بود و خودش هم دلیل آن همه بیتابیاش را نمیدانست. از کی میان آنها هم بی طاقت شده بود؟ دلش که همیشه پیش آنها قرص قرص بود... پس چرا اکنون آنقدر بیقراری میکرد؟ بوی نان آمیخته با سیر؛ که از مطبخ خانه بیرون میآمد، ذهنش را از گذشته بیرون کشید و به حال منتقل کرد. کاش همیشه از آن نانها وجود داشت... تا کی قرار بود با گیر کردن در گذشته خودش را از حال و آینده محروم کند؟ به سمت دستشویی قدم برداشت و با فشردن کلید برق، نور زرد در فضا پخش شد. شیر آب را باز کرد و چند مشت آب خنک روی صورتش پاشید. قصد داشت برای بار آخر، صورتش را با آب بشوید؛ که نگاهش در دستان به هم چسبیدهاش قفل شد. کاش گذشتهاش را هم میتوانست با آب پاک کند... کاش قطرات آب به داخل مغزش نفوذ میکرد و تمام گذشته و خاطرات بدش را پاک میکرد... خاطرات خوب هم داشت؛ اما به وسعت خاطرات بدش نبودند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را شست و صورتش را با حوله پاک کرد... چه خوب شد که به اینجا آمد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام گذشتهاش جلوی چشمش آمد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزانویش را مالید و وارد آشپزخانه شد. شهرزاد را به پذیرایی فرستاده بود تا خودش وسائل پذیرایی از او را آماده کند. با یادآوری روزهای گذشتهاش، لب به دندان گرفت و زیر دلش لرزید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آنکه از غم و غصهی ته چهرهی شهرزاد باخبر بود؛ اما وانمود میکرد چیزی نمیداند و حرفی از او بر زبان نمیآورد... چقدر دلش را صابون زده بود تا عروسی آنها را ببیند؛ اما حالا چه شد؟ یکیشان ور دلش غصه میخورد و یکی دیگرشان معلوم نبود در چه وضعیتی قرار دارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر عرض پنج سال چه بلایی بر سر خانوادهاش آمده بود؟ چه گرد بادی خانهاش را ویران کرده بود؛ که بعد از آرام شدنش همه چی را خرابتر کرد؟! مگر آرام هم شده بود؟ آن گرد باد فقط قصد جان خودش و خانوادهاش را کرده بود و هیچ گاه هم آرام نشد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر حاج محسن سند آن زمینِ لعنتی را از زیرزمین بیرون نیاورده بود؛ اکنون به جای برداشتن دو لیوان، حاج محسن را صدا میزد تا از مطبخ، بقیهی لیوانها را بیرون بیاورد... بحثش تعداد لیوانها نبود... چه یک لیوان، چه دو لیوان... مهم بچهها و نوههایش بودند؛ که اکنون همهشان را یک جا نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بازهم داری فکر میکنی مهرانگیز؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهرانگیز با آن که سن و سالی ازش گذشته بود؛ اما هنوز هم با شنیدن صدایش از جانب حاج محسن، حس و حال دختران هجده ساله را تجربه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیکش شد و به چهرهی غمگینش، چشم دوخت. میدانست چه در سرش میگذرد. خودش هم حال خوبی نداشت؛ اما چاره چه بود؟ آنها هر کاری از دستشان بر میآمد را انجام داده بودند و همین باعث میشد پیش خدا وجدانشان آسوده باشد. مهرانگیز، قطره اشکی که از گوشهی چشمش سر خرده بود را پاک کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دلم براش خونه، این بچه بعد از ماهرخ و رادمهر از زندگی افتاد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج محسن سرش را به نشانهی تأیید حرفهای همسرش، تکان داد. حالش را خیلی خوب درک میكرد... واقعا زندگي، چه بيرحم با او مدارا ميكرد... مدارا؟! شايد مدارا واژهي مناسبي براي زندگي او نبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چاره چیه زن؟ سرنوشتشون این بوده... کاریش نمیشه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینی چوبی را از بالای سینک برداشت و روی کانتر قرار داد و به سمت یخچال که کنج آشپزخانه قرار داشت، رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سرنوشتشون باید اینجوری میشد که الآن هردوشون به این حال و روز بیافتند؟ اون بچم که سه ساله با اون دختر نامزد کرده، دریغ از یه ذره عشق و علاقه! این یکی هم که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحال اين يكي كه اصلا گفتن نداشت... چه بايد ميگفت؟ بيشتر نبايد ميگفت... اين روزها نگفتههايش بيشتر به چشم ميآمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاج محسن سمتش آمد و در نصفه باز یخچال را کامل باز کرد. پارچ شربت گل محمدی و تخم شربتی را برداشت و رو به مهرانگیز گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مهرانگیز فکر کردن به گذشته هیج فایدهای نداره. وضعیت ماهم اگه بیشتر از بچهها بد نباشه، بخدا کمترهم نیست. منِ پیرمرد چهقدر با این وضعیت قلبم رفتم تهران و برگشتم؟ چقدر تو با این درد پاهات، رفتی مشهد و بیجواب برگشتی؟! قرار نبوده درست بشه. با تقدیر و سرنوشت نمیشه جنگید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازهم با حرفهایش آرام گرفته بود. او چقدر خوب دركش ميكرد و تازه اين را فهميده بود. لبخند كمرنگي كنج لبش نشاند و پارچ را از دستِ حاج محسن گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو پیشش، بچم تنهاست. منم الآن میآم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون هيچ حرفي از آشپزخانه خارج شد... نگران حال شهرزاد بود؛ اما بيشتر نگران زنش بود تا شهرزاد... در اين پنج سال، او هم پا به پاي آنها زجر كشيد و هيچ نگفت... چراغ خانهاش در عرض يك شب خاموش شد و هيچ نگفت. آن همه همهمه و شلوغيِ مهمانيهايش كه ديگر براي خودشان اسم در كرده بودند، يك شبه خوابيدند و باز هيچ نگفت. عجيب بود دل اين زن... بالاخره زخمش باز ميشد و حرفي ميزد؛ اما كجا و چطور... خدا ميدانست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقنعهی زمخت را از سرش کند و همان باعث شد تا گیرهی موهایش باز شود و گیسوان لخت و بلندش، دور شانههایش پخش شوند. دکمههای مانتواش را یکی یکی باز کرد و با یک حرکت از تنش درآورد. مقنعه و مانتواش را به جالباسی آویزان کرد و خودش را روی مبلِ گوشهی پذیرایی پرت کرد. این مبل مخصوص به خودش بود و در نوجوانی، زمانهای زیادی را به روی آن سپری کرده بود. با یادآوری خاطرات کودکی و نوجوانیاش، لبخندِ کوچکی گوشهی لبش نقش بست. خاطرات کودکی و نوجوانیاش تنها خاطراتی از گذشته بودند؛ که باعث اشک و آه او نمیشدند... بلکه لبخند کمرنگی را هم مهمان لبهایش میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا انگشان شست و سبابه، پشت پلکهایش را ماساژ داد و خودش را به بیراهه زد... دوست نداشت... فکر کردن به گذشته که او هم در تک تک خاطرههایش قرار داشت را دوست نداشت. اما دوست داشتن یا نداشتن او چه فایدهای داشت... درحالی که همان چندین سال را هم با خاطرات او گذرانده بود! شاید میبایستی از یک بعد دیگر به زندگیاش نگاه میکرد... مگر بعد یا زاویهی دیگری هم وجود داشت؟ خیلی وقت بود که زندگیاش به روی یک خط راست قرار داشت و تا بینهایت پیش میرفت... نه خودش تغییری میکرد و نه کار و زندگیاش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما یه بعد دیگری هم وجود داشت و او درکش نمیکرد... نمیدیدتش و قصد هم نداشت که نه باورش کند و نه بپذیرتش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزاویهی دیگری که او را به آن مرحله از هستی کشانده بود... واِلا همان سه سال پیش کنار مادرش میخوابید و از تمام گذشتهی نحس و شومش فاصله میگرفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفاصله واژهی غریبی برای او بود... نمیتوانست و نمیدانست که چطورر باید آن کار را انجام دهد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد نمیدانست... اما او راه و رسمش را بلد بود... بلد بود که چطور زمستان درون شهرزاد را به نوبرانههای بهار بازگرداند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید حتی با یک فنجان چای... یا شاخ گلی از گلهای بهاری وجودش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(بیستِ بهمن ماهِ سال هزار و سیصد و نود و سه)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه به سر آن حیاط با آن همه دار و درختش آمده بود؟ چرا دیگر عطر گلدانهای شمعدانی و مریم، او را مدهوش خود نمیکردند؟ زمستان آمده بود و دیگر خبری از گلهای بهاری حیاطِ مادرجان نبود... دیگر خبری از انجیرهای تازه چیده شده به دست آقاجانش نبود... اما عطر چای ذغالی روی آتش و میوههای زمستانی، نبود آن برگهای زرد و نارنجیِ پائیزی را جبران میکرد... رنگارنگ نبودند؛ اما سیاه و سفید هم نبودند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاهای آویزانش که در هوا معلق بودند را تکان داد و نگاه گرمش را به دانههای برف که روی بینی و گونههایش مینشستند، کشاند... از وقتی که به یاد داشت، عاشق برف و آدم برفی درست کردن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسترس درس و کنکور، مجال فکر کردن را ازش گرفت و نگاهی به کتاب منطق در دستش انداخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفنجان قهوه در یک دست و کتاب هم درآن یکی دستش بود. مانند هرپنجشبه، تمام فامیل آنجا بودند و فقط رادمهر و کامران نیامده بودند. با آن که دل و دماغی برای درس خواندن نداشت؛ اما پا پس نکشید و حسابی مشغول شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نشستن دانههای برف به روی کتابش، کتاب را به خودش چسباند و سرش را بالا گرفت... آسمان هم آن شب دلش گرفته بود و قصد داشت هر جور که شده خودش را خالی کند... اول باران و حال هم... دانههای برف...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخمیازهای کشید و برای رفتن به اتاقش، پیش قدم شد. اما نه... ایستاد... نگاهی به دور و برش انداخت و کمی اخم کرد... همه خواب بودند و به جز خودش کسی در حیاط نبود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیر رفته را بازگشت و متوجه صدای صحبت از حیاط پشتی شد. نمیدانست درست شنیده است یا نه؟ اما صدای باز و بسته شدن در به گوشش خرده بود! فقط اهالی خانه از درِ حیاط پشتی خبر داشتند و اکنون همه غرق در خواب بودند. کامران که سربازی بود و سرشب با عمه افسانه تماس گرفت و رادمهر هم که مأموریت بود و بیشتر اوقات در مأموریت، موبایلش را خاموش میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبزاقش را فرو فرستاد و به اطراف نگاهی انداخت. باید از قضیه مطلع میشد؛ اگر دزد بود چه؟ آنوقت چه میکرد؟ در ذهنش هزار سؤال و جواب کرد و به نتیجهای نرسید. ذهنش کامل مشغول صدا شده بود و دیگر نمیتوانست درس خواندن را ادامه دهد یا حتی به خانه بازگردد و در تخت خوابِ گرم و نرمش فرو برود. خیلی کنجکاو بود و تا از همه چیز مطلع نمیشد، ذهنش آرام نمیگرفت. لب به دندان گرفت و بیلی که به دیوارِ کنار زیرزمین، تکیه داده بود را برداشت. به سمت حیاط پشتی رفت و کتابش را بین راه بر روی تختِ داخل حیاط گذاشت و به دنبال صدا حرکت کرد. اکنون علاوه بر صدای در، طنین صحبت هم به گوشش میخرد. خودش را سرزنش کرد که چرا زودتر نخوابیده تا الان اینجوری خیالاتی نشود! بدون هیچ روپوش یا لباس گرمی، با یک بلوز آستین کوتاه و شلوار گرمکن، زیر آن برفِ سنگین به دنبال صدا میرفت و مطمئن بود که با صحنهی خوشی روبه راه نخواهد شد. دعا دعا میکرد که کامران نباشد، چون بعد از دیدنش امکان داشت سرش را از تنش جدا کند. وقتی به حیاط پشتی رسید، پشت دیوار ایستاد. نفسش را محکم بیرون فرستاد و سرش را به سمت حیاط، کج کرد. هیچ کس به جز خود و سایهاش آنجا نبود... آب بینیاش راه افتاده بود اما توجهی نمیکرد و هرازگاهی چینی بر بینیاش میانداخت. انگار که توهم زده بود چون دیگر نه خبری از صدا بود و نه از سایه. به خود ناسزا گفت و سرش را از روی تأسف، به چپ و راست تکان داد. قصد داشت برگردد و به خانه برود؛ که ناگهان مچ دستش از پشت کشیده شد و با یک حرکت به عقب برگشت. بیل از دستش به روی زمین افتاد. خواست جیغ بزند که رادمهر دستش را بر روی دهانش قرار داد و به دیوار چسباندتش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبش آن چنان میتپید؛ که ترسید رادمهر هم متوجه بالا و پائین رفتن قفسهی اش بشود. نمیدانست ترسیده است یا با دیدن او به آن حال و روز افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر یک قدمیاش ایستاده و به چشمان شهلا و خوابالودش خیره بود. آن دختر با دلش چه کرده بود که هربار با دیدنش یک رادمهر دیگر میشد و نمیتواست با او مانند بقیه رفتار کند. نه اینکه حرفِ دلش را بزند؛ اما رفتارش با شهرزاد خیلی بهتر از کهربا و شینا یا حتی با پگاه بود. نبود؟! دستش را از روی دهان شهرزاد برداشت و چینی بر پیشانیاش انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیتوانست جواب دهد...مگر گوشهایش میشنیدند؟ دهانش قفل شده بود و قصد باز کردنش را هم نداشت. میترسید حرفی بزند و از خواب بیدارشود. دقیقاً همان بود. دیدار با رادمهر را، آنهم اینقَدر نزیک، یک خواب یا حتی رویا تصور میکرد. از آخرین باری که او را دیده بود، کمی لاغرتر و ته ریشش هم کامل در آمده بودند. پیراهن مشکی به تن داشت با پالتوی طوسی... چرا همه چیز آن مرد برای او جذاب بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-درس میخوندم. تو... تو اینجا چهکار میکنی؟ مگه مأموریت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به بینی و گوشهای قرمز شدهی شهرزاد انداخت و عصبی پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خونه رو ازت گرفته بودن که اینجا درس میخوندی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد از نگرانی او نسب به خودش آنقدر خوشحال شده بود که احساس میکرد، کیلو کیلو قند در دلش آب میشود. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید؛ اما بازویش توسط او کشیده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو دختر، برو تو الان سرما میخوری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهردو به آرامی سمت خانه قدم بر میداشتند و شهرزاد باور نمیکرد که رادمهر هم اکنون آنجا در کنارش ایستاده باشد. کاش مسیر طولانیتری را در پیش داشتند... کاش زمان میایستاد و عقربهها تکان نمیخوردند. هرازگاهی زیرچشمی، نگاهش را به صورت رادمهر میکشاند و در دل، قربان صدقهاش میرفت. خودش هم نمیدانست که چرا اینقدر به او وابسته است؟ هرزمان که اسم عمو علی میآمد، شهرزاد به اولین کسی که فکر میکرد رادمهر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر صورت جدی و خوش تراشش را از نظر گذراند که پوزخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-جای مامان رو گرفتی؟ بخدا سالمم، بلایی سرم نیومده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخجل زده سرش را پایین انداخت و تا دم در دیگر نگاهی به صورت او نینداخت. رادمهر کنار در ایستاد و درحالی که به دانههای نشستهی برف به روی زمین نگاه میکرد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو تو، برو تا سرما نخوردی. گرچه تو سرما رو میخوری، اون تورو نمیخوره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین جمله را گفت و لبخندی کنج لبش نشاند. او با صدای بمش با آن دختر چه کرده بود؟ دیگر خبری از زمستان نبود... با نگاه و حرفهای او نه تنها سرمای وجودش از بین رفته بود... بلکه دیگر دانههای برف را هم نمیدید و حسشان نمیکرد... چه راحت دلش قرص میشد با وجود او!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شهرزادهی رؤیا... این رو جا گذاشتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن مرد قصد جانش را کرده بود؟! چقدر زیبا اسمش را خطاب میکرد... وقتش بود که به یک «جانم» شیرین مهمانش کند و جسمش را در آغوش گرمش بپوشاند؛ اما نکرد و نکرد... کاش میکرد و هیچ گاه افسوس نبودنش را نمیخورد... کاش نوازشش میکرد و میبوسیدتش؛ اما آنقدر حالش بعد از رفتنش خراب نمیشد. سرچرخاند و بدون آنکه نگاه سردش را مهمان صورتش کند، کتاب را از دستش گرفت و راهی خانه شد. پلهها را یکی دوتا طی کرد و وارد اتاقش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کی چشمانش بسته بودند؟! از کی خاطراتش را مرور میکرد؟ اشکهایش که راهشان را دیگر بلد بودند، به روی گونههایش سر خوردند و قلبش پر از درد شد... دستش را مقابل دهانش گرفت تا صدای هق هقش بالا نرود... خیلی وقت بود که خودش را در خفا خالی میکرد... خیلی وقت بود که نقاب خوشحالی و خوشرویی به صورتش زده بود و خودِ واقعیاش را از دیگران مخفی میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیخواست اوقات تلخی کند، هیچگاه مادرجان و آقاجانش را مقصر نمیدانست. تنها کسی که مقصر بود، پدر خودش بود. اگر پنج سال پیش، آن اشتباه را نمیکرد، اگر طمع آن کارخانه را نداشت... دیگر ادامه نداد. دوست نداشت یک بار دیگر اتفاقهای چندسال پیش را در سرش مرور کند... مگر خودش کم بدبختی داشت؟ ساعدش را روی پیشانی گذاشت و زیرلب شعر مورد علاقهاش را زمزمه کرد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدل های ما که به هم نزدیک باشن،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر چه فرقی می کند،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکه کجای این جهان باشیم،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدور باش اما نزدیک،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن از نزدیک بودنهای دور میترسم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«فصل سوم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلید را در قفل در چرخاند و وارد واحدش شد و کلید خانه و سوئیچ ماشین را به جا کلیدیِ چوبی که عکس او را داخلش قرار داده بود؛ آویزان کرد. خانه تاریک بود؛ اما عکس او چطور دلش را میلرزاند... فقط خودش میدانست! موهای قهوهای رنگش را یک طرف بافته و به روی شانهی چپش رها کرده بود. چقدر آن شب با آن دامن دور چین قرمز و بلوز سفیدِ آستین تور در میان جمع خانوادگیشان خودنمایی میکرد. چنگی به موهای پر پشتش زد و جلیقهی ضربدری مانندش که اسلحه و بیسیمش به آن وصل بودند را از تنش بیرون آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجسم بیجانش را روی کاناپهی قرمز رنگ کنج سالن، انداخت و چشمانش را برهم فشرد. دستی به ته ریشش که یک هفته به روی صورتش مانده بود، زد و نگاهش را وسائل چیده شدهی خانه کشاند. یک واحد آپارتمان نقلی شصت متری با یک اتاق خواب و آشپزخانهی کوچک اجاره کرده بود و آن وسائل هم به اجبار سوگند خریده بود. خانهی خودش که قرار بود یک روزی دست او را بگیرد و به آنجا ببرد را به سوگند داده بود و خودش هم برای خواب به اینجا میآمد... وگرنه بیشتر وقتش را که در اداره سپری میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ویبرهی موبایلش دست، داخل جیب برد و گوشیاش را بیرون آورد. چرا آن شب حوصلهی هیچ کس را نداشت؟ چرا دلش یک لحظه آرام نمیگرفت؟ نه یک سر به مادرجانش زده بود و نه دعوت شام مادرش را پذیرفته بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن اسم روی صفحه، چینی بر پیشانیاش انداخت و نفسش را محکم بیرون فرستاد. امشب برای بار سوم بود که زنگ میزد و دیگر دلیلی برای توجیه کردن خودش که چرا جواب نداده است، نداشت! ساعت یک بعد از نصفه شب شب بود و او میدانست که در این ساعت به خانه آمده است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکمهی اتصال را زد و موبایل را با اکراه بیخ گوشش برد. طولی نکشید که صدای جیغ سوگند، گوشش را کر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کجایی فرنود؟! چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟ میدونی چندبار زنگ زدم و توام جواب ندادی؟ میدونی نگرانی یعنی چی؟ آخه تو چرا انقدر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irازجا برخاست و وارد اتاقش شد و همان طور که به غرزدنهای او گوش میکرد، با نگاهش دنبال تیشرت سرمیاش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیشرت را از زیر میز توالت برداشت و درحالی که سرش را کج، به روی شانهی راستش گذاشته بود و دکمههای سرآستینش را باز میکرد؛ چشمانش را بر هم فشرد و زیرلب صدایش زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما سوگند، بدون آنکه اندک توجهی به او داشته باشد؛ یکریز درحال خالی کردن عقدههای دلش بود. نگران بود؛ اما بیشتر از آن عاشق. عشق او بد در دلش جوانه زده بود و هرروز که میگذشت، آن درخت پربارتر میشد. منتهی رادمهر آنرا نمیفهمید و قلبش در گروی کسِ دیگری بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاسهی صبرش سرریز شد و پیشانیاش را خاراند و با صدایی نسبتاً بلند گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوگند، بعداً باهم حرف میزنیم. الآن خیلی خستهام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-همیشه همینطوره، صبح میری سرکار و شب با این حالت بر میگردی. تلفنت رو که جواب نمیدی. زنگ میزنم اداره، میگن جناب احتشام تو جلسه هستن، جناب احتشام دارن غذا میل میکنن، جناب احتشام رفتن مأموریت... پس من تو زندگیت چه نقشی دارم؟ میری مأموریت، من باید از زبون مادر یا خواهرت بشنوم؟ چطور به اونا میگی؟ فقط برای من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوگند آروم باش. لطفاً همین الان این بحث رو تموم کن. امروز، ذهنم خیلی مشغول بوده؛ پس تو دیگه بدترش نکن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند باقي حرفش را قورت داد و لب به دندان گرفت تا از سرازیرشدن اشکهایش جلوگیری کند. حقش این نبود، حتی اگر دوستش نداشت بازهم حقش این نبود که اینطور باهاش رفتار کند. پس تکلیف دلش چه میشد؟ مگر آدم نبود و قلب نداشت؟ سوگند كه قصد داشت كار خودش را يكسره كند و همان رادمهر جلویش را گرفت. حالا چرا با او اینطور صحبت میکرد؟ جوابش خیلی آسان بود و سوگند دليل آن همه دوري و فاصله را متوجه شده بود. دلیل دوری رادمهر از سوگند، فقط یک نفر بود. او کس دیگری را دوست داشت و حال که با سوگند اینطور رفتار میکرد، دلیلش بی تابیاش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلش در گروي فرد ديگري بود و هرچه قدر سعي ميكرد اين قضيه را به او بفهماند، ملتفت نميشد و خودش را به بيراهه ميزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسكوت طولانياش دل رادمهر را لرزاند... نه آنكه دلتنگش شود و بخواهد از دلش در بيارد؛ اما ميترسيد... ميترسيد اتفاق چندسال پيش دوباره تكرار شود. چرا يك لحظه آرام نميگرفت؟! آن دختر درخواستي را مطرح كرده بود؛ كه رد كردنش براي رادمهر غير ممكن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوگند؟ میشنوی... لطفاً اگه صدام رو میشنوی، جواب بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irميشنيد و آرام ميگرفت... با صداي بم او مگه ميشد دلش نرم نشود؟ اما نشد... آن شب نشد و هزاران شب ديگر هم نشد... ميدانست مقصر اصلي خودش هست؛ اما با دلش چه ميكرد؟ با دلي كه مدتها در گروي او بود چه ميكرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمزههايش نم برداشتند و قطره اشك، از چشمش سر خورد و تا زير چانهاش خزيد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرسری از او خداحافظی کرد و موبایلش را روی تخت پرت کرد. روی زمین نشست و زانوهایش را داخل شكمش فرو برد. دلش برای آن روزها که رادمهر بیشتر به او توجه میکرد، تنگ شده بود. پوزخندي زد... توجه؟ آن واژه با حال و روز سوگند خيلي فاصله داشت... از چه كسي توجه ديده بود كه حالا بخواهد از او ببيند؟! مادرش كه او و پدرش را به حال خودشان رها كرد و تركشان كرد. خواهر يا برادري هم نداشت كه بخواهد در روزهاي سخت، ازشان طلب كمك كند. از دار دنيا يك پدر داشت كه بود و نبودش خيلي به حالش فرقي نداشت... حال كه قاب زندگياش را در دست داشت... بهتر ميتوانست تشخيص بدهد كه او بيشتر از همه به دادش رسيده. درسته قصدش كمك بود؛ اما دل كه اين حرفا حاليش نميشد... دوستش داشت و نميخواست به آن راحتيها از دستش بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صداي اذان كه از مسجد سر كوچه ميآمد، نگاهی به قاب عكس سفيد و طلايي روي عسلیِ کنار تختش انداخت. آنقدر با خودش حرف زد و فكر كرد كه متوجه گذر زمان و تكان خوردن عقربههاي ساعت نشده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندي زد و به عكس خيره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-حتی اون روز هم پیش من نبودي!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکهربا، فنجانها را با چاي هل و دارچين پر كرد و به سمت حیاط قدم برداشت. چشم چشم كرد تا شهرزاد را ببيند و او را کنار مادرش پیدا کرد. خیالش از بابت او آسوده شد و كمي به سمت دايي اميرعلياش كه بيشتر اوقات همان دايي امير خطابش ميكردند، خم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بفرما دایی. سرد میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیر، نگاهش را از آقاجان گرفت و به صورت گندمگون خواهرزادهاش دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-کهربا دایی، شیرینی رو کی میدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چشم حتماً. شیرینی هم میدم، ان شاءلله وقتی این کدورتها برطرف شد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینی را با یک دست گرفت و انگشان آن یکی دستش را به روی چشم گذاشت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-به روی چشم، شیرینی که چیزی نیست. همه فامیل رو رستوران دعوت میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irامیر اخمهایش را درهم کشید. خودش هم از خدايش بود که یک بار دیگر آنها را ببیند؛ اما طوری وانمود میکرد که گویا از این وضعیت راضی است و میل به ديدار دوباره ندارد. زیرلب از خواهرزادهاش تشکر کرد و استكان کمر باریک چای را برداشت. کهربا میدانست که با این حرفش، نمک بر زخم داییاش پاشیده است. اما دست خودش نبود هنگامی که وضعیت شهرزاد را میدید، فقط یک نفر را مقصر میدانست و اوهم داییاش بود. اکنون که همه به جز دایی علی در جمع حضور داشتند؛ باعث و بانی این اتفاق را دایی امیر میدانست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهش روی صورت مادرش چرخید که سعی داشت به او بفهماند حرکتش درمیان جمع صحیح نیست. توجهی نکرد و سینی را دور همه گرداند و وارد خانه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد، نگاهی به صورتِ آشفته و پریشان پسرعمهاش، کامران انداخت و رد نگاهش را دنبال کرد و به کسری رسید. لبهی حوضِ وسط حیاط نشسته بود و انگشت کوچکش را داخل آب فرو برده بود و ماهی قرمز كوچك را دنبال میکرد. لحظهای دلش به حال کامران سوخت. گناه این بچه چه بود که بايد روزهايش را اين طور ميگذراند و نبود مادرش را در زندگی حس میکرد. دستش را روی شانهی کامران گذاشت که صورتش چرخید و به شهرزاد چشم دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد لبخند كمرنگي كنج لبش نشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-با سودابه صحبت کردی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را آرام تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-صحبت کردم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدانست که چرا حرفهایش را نصفه و نیمه میزند؛ لب به دندان گرفت و دیگر ادامه نداد. به صلاح بود که ادامه ندهد، حال کامران را میدانست و قصد نداشت که به زور از زیر زبانش حرف بکشد. نگاهش روی جمع چرخید، حوصلهاش سر رفته بود و قصد داشت با کسی هم کلام شود. لبخندی کنج لبش نشست. شاید اگر او در این جمع حضور داشت، نمیگذاشت که شهرزاد تنها باشد و او را سرگرم کاری میکرد. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. صورتش را مدام مخفي ميكرد تا كسي متوجه حال بدش نشود... قصد نداشت اوقات تلخي كند، مخصوصا كنار خانوادهي عمهاش كه مدام با آنها در حال رفت و آمد بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی گذشت که با صدای بلند کامران مواجه شد و سرش را بالا گرفت و او را زیر نظر گذراند که با سرعت به سمت کسری میرفت. لبخندی زد، از توجه کامران نسبت به فرزندش، حس خوبی را دریافت میکرد. اگر مادر نداشت، لااقل پدرش مانند کوه پشت سرش ایستاده بود. چيزي كه شهرزاد هيچ گاه حسش نكرد... نبود مادر را خيلي خوب حس ميكرد؛ اما بود و نبود پدرش خيلي فرقي به حالش نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عطر ياس و گل محمدي، سر چرخاند و صورت عمهاش كه خطهاي محوي به روي پيشاني و دور لبش نشسته بود را از نظر گذراند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خسته نباشی عمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستي به روي زانوهايش كشيد و لبخندي كنج لبش نشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هی عمه، پیرشدیم. دیگه کاریش نمیشه کرد! شما جوونا هرروز بزرگ میشید و خوشگلتر؛ ماهم هرروز پیر میشیم و صورتمون پر چین و چروکتر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد لبخند گرمی زد و دست عمهاش را بوسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ان شاءالله همیشه سایتون رو سر بچهها و نوههاتون باشه. این چه حرفیه که میزنید؟ شما نه پیرید و نه صورتتون چین و چروک داره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه در جواب به حرفهای دلگرم کنندهی شهرزاد، سرش را آرام تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمه جون چی بگم... کی فکرش رو میکرد که عاقبت شما دوتا اینجوری بشه؟ هرچی میگم حرف نزن، ولشون کن حتماً سرنوشتشون این بوده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشید و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اما دلم راضی نمیشه که نمیشه! وقتی تورو اینجوری میبینم که گوشه گیر شدی و طراوت و نشاطت رو از دست دادی، بخدا قلبم تیر میکشه و پیش خدا میگم ای کاش من رو گرفته بودی و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این چه حرفیه عمه جون؟ مگه دست شما بوده که اینجوری شده؟ من و اون نمیتونستیم باهم آیندهای داشته باشیم پس شما لطفاً خودتون رو سرزنش نکنید و به گذشته فکر نکنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر دلش پوزخندی نثار حرفش کرد. چه کسی این جمله را بر زبان آورده بود؟! کسی که تمام درهای حال زندگیاش را بسته بود و تو گذشته گیر کرده بود! ماشين زمان اختراع نشده بود؛ اما شهرزاد مدام درحال سفر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست سرد شهرزاد را در دست گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونم عمه میدونم، خودت رو دلداری میدی اما بخدا وضعیت اونم از تو بهتر نیست. حتی بدترم هست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدتر بود؟ چرا بدتر... مگه چیزی هم از دست داده بود؟ هردو ضربه دیده بودند و زمان میبرد که فراموش کنند؛ اما شهرزاد ضربه دیده بود... حتی خیلی بدتر از اون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هه، بدتر؟ چرا بدتر؟ مگه نامزد نداره؟ خب دیگه چرا باید سختش باشه؟ اون که الان خوب و خوشبخت داره زندگیش رو میکنه. این منم که...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای زنگ در ورودی که بلند شد، حرف شهرزاد هم نصفه و نمیه ماند. دلش گرفته بود... حتی خیلی بیشتر از آنکه بخواهد صحبت کند... حتی خیلی بیشتر از آنکه اشک بریزد و ناله کند... چرا دیگران او را مقصر آن ماجرا میدانستند؟! چرا فکر میکردند که وضعیت رادمهر بدتر است؟ بود؟ بدتر بود که نامزدی گرفت؟ بدتر بود که به یک سال نکشیده، فراموشش کرد؟! درسته چیزی نبود... نه بوسهای و نه آغوشی... نه قول و قراری و نه صحبتی از آیندهشان؛ اما تمام آن نبودها جای بودهها را پر نمیکردند، بودههایش بیشتر بود؛ اما به چشم نمیآمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران را دید که کسری را در آغوش گرفته و به سمت در میرود. نگاهی به عمهاش انداخت و ازجا برخاست و وارد خانه شد. باید آبی به سر و صورتش میزد تا از گرمای وجودش خلاص شود؛ کاش میشد... کاش با یک مشت آب هم از گرما و هم از گذشتهاش خلاص میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکهربا متوجه حال بدش شد و دنبالش به سمت دستشویی قدم برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شهرزاد صبر کن یه دقیقه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچراغ را خاموش کرد و سمت کهربا برگشت. کمی این پا و آن پا کرد. انگار میخواست حرفی بزند و نمیتوانست. کمی نگران شد از وقتی که به یاد داشت مسئول گفتن خبرهای بد، بخ عهدهی او بود و همین کمی نگرانش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیشده کهربا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یه چیزی میگم قول بده که... خودت رو اذیت نکنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبش مانند گنجشک کوبید. میدانست هرچه که هست به رادمهر مربوط میشود واِلا چه چیز دیگری او را اذیت میکرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبزاق دهانش را فرو فرستاد و سری تکان داد تا کهربا حرفش که شهرزاد را جون به لب کرده بود، ادامه دهد. خدا خدا میکرد که حالش خوب باشد. بازهم به عواطف زنانهاش لعنت فرستاد، چرا هنوز هم دلش برای او پر پر میزد؟! کهربا نقش آنتن فامیل را داشت و هر اتفاقی که میافتاد را برای او توضیح میداد... از ماموریتهای او... از مراسم نامزدیای که گرفته بودن... از غیاب پدر و مادر نامزدش که آمریکا زندگی میکردن و از خیلی چیزهای دیگر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میگی چی شده یا نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای لرزان و در عین حال شاد عمه افسانه که آمد، صحبت کهربا را هم قطع کرد. چرا نمیفهمید که چه خبر است و چه چیزی را از او مخفی میکنند؟ آن همه استرس و اضطراب، آن هم یک دفعه خیلی عجیب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-عمه چی شده؟ چرا انقدر نگرانین؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه لبش را گزید و با چشم و ابرو به کهربا اشاره کرد که از جمع خارج شود. کهربا نگاهی سرسری به صورت شهرزاد انداخت و جمع را ترک کرد. قدمی به او نزدیکتر شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شهرزاد... یه چیزی میگم اما سعی کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میشه بگین اینجا چه خبره؟ اون از کهربا و اینم از شما... اصلاً دلیل این حال بدتون رو درک نمیکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-باشه عمه، میگم ولی قول بده خودت رو کنترل کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشهرزاد با آنکه نمیدانست چه در پیش رو دارد؛ سرش را آرام تکان داد و زیرلب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میشنوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستان سرد او را گرفت و جملات را در سرش مرتب کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-الان به کامران زنگ زد و گفت که پشت دره تا بستهای که قرار بوده کامران به دستش برسونه رو بگیره. حتماً نمیدونسته که شماها هم امشب اینجایین وگرنه نمیاومد، شهرزاد توروخدا ببخشید که بهت خبر دادم. با خودم گفتم شاید بهتر باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشش سوت کشید... چرا دیگر نمیشنید؟! همان یک جمله کافی بود تا داغ دلش تازه شود. مردی که پنج سال او را در خاطرات و خوابهایش میدید، اکنون این جا پشت در قرار داشت و او حتی حق دیدن یا لمس کردنش را هم نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-با... باشه عمه. مرسی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب به دندان گرفت و دستش را مشت کرد... قصد نداشت عمهاش ضعفی که هنوز نسبت به رادمهر داشت را متوجه شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مرسی که بهم اطلاع دادین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شهرزاد، عمه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیرلب «ببخشید»ی گفت و به سمت پلهها راهی شد. باید از آن جمع دور میشد... باید میرفت و مدتی را تنهایی سپری میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه جسم بیجانش که درحال بالا رفتن بود، نگاهی انداخت و آه سوزناک و بلندی کشید. چقدر از دیدن برادر زادهاش آن هم با آن وضعیت حالش خراب میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدانست که پا به داخل خانه نمیگذارد؛ اما حداقل میتوانست کنار در ببینتش. دل تنگ او هم بود، هرکه نمیدانست او خوب متوجه بود که این پنج سال را چطور و با چه سختیای گذرانده است. صورتش را به دو طرف تکان داد و به سمت حیاط راهی شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir«فصل چهارم»
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irته سیگارش را به روی آسفالت پرت کرد و با نوک کفشش باقیاش را خاموش کرد. دستی به گردنش کشید و تکیهاش را از دیوار آجر سه سانتی پشتش گرفت. آن یکی دستش را داخل جیب فرو برد و کمی از مسافت کوچه را تا آمدن کامران، قدم زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای باز شدن در، نگاهش را از آسفالت گرفت و به قامت ایستاده در چارچوب او چشم دوخت. ابروهایش که به یکدیگر نزدیک شده بودند از هم فاصله گرفتند و لبخند کمرنگی جایگزین صورت عبوس او شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکسری را در دستش جا به جا کرد و در خانه را هم تا نصفه بست و به سمت رادمهر که وسط کوچه ایستاده بود، قدم برداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چه عجلهای بود حالا؟ فردا صبح خودم برات میآوردم خب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-علیک سلام... درضمن فردا دیر میشد، امشب باید تکمیلش کنم و فردا تحویلش بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین جمله را درحالی که دستی بر سر کم موی کسری میکشید گفت و لبخندش هم عمیقتر شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران سری تکان داد و بسته را سمتش گرفت و نگاهی به تیپش انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اداره بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرحالی که لبهی پاکت را باز میکرد تا داخلش را چک کند، جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-از کجا فهمیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی نثارش کرد و دست کسری را که تا مچ داخل دهانش فرو برده بود، بیرون آورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چندساله که میشناسمت؟ تیپ اداره و بیرونت رو از صدکیلومتری تشخیص میدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرویی بالا انداخت و یک بار دیگر با نوک انگشتش، کاغذها را ورق زد تا از حدسش مطمئن شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-دو ورقش کمه چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازوهای کسری که دور گردنش حلقه شده بود را از خودش جدا کرد و قدمی سمت در برداشت. سرش را داخل حیاط کج کرد و کهربا را صدا زد تا برای گرفتن کسری خودش را برساند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهایش را دوباره نزدیک هم برد و دستی به ته ریشش کشید. چه توقعی داشت؟ شاید توقع داشت که او را صدا بزند تا کسری را بگیرد... شایدهم دوست داشت تا توقع... حساب دلتنگیاش نسبت به او از دستش خارج شده بود... بی معرفت بود؟! نبود؟ بیمعرفت بود که رهایش کرد... بی معرفت بود که پای تصمیمش محکم نایستاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سوزشی که در گردنش احساس کرد، دستش را روی گردن گذاشت و کمی ماساژش داد... طبیعی بود، غیر از این بود باید تعجب میکرد... روزها که مدام پشت میز بود و بیشتر شبها را هم همان جا سپری میکرد... نه خواب داشت و نه خوراک.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای گریهی کسری که تقلا میکرد خودش را در آغوش کامران نگه دارد، به خودش آمد و افکارش را پس زد. نگاهی به کهربا انداخت و سرش را به عنوان سلام، آرام تکان داد. کهربا هم به سختی کسری را در آغوش گرفت و جواب سلامش را زیرلبی فرستاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مطمئنی کمه؟ من بازش نکردم ولی مطمئن بودم که کامله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگردنش را چرخاند تا پنجرهها را ببیند؛ اما چرا نمیتوانست... چرا توانش را نداشت؟ میترسید چهرهی او را پشت شیشه ببیند و کنترلش را از دست بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-این که کامله داداش، یه دونهاش هم کم نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهی به پاکت که در دست کامران قرار داشت انداخت... کی پاکت را گرفته و مشغول شمردنش شده بود؟! تمام حواسش پی او بود... شایدهم تا نگاهی به پنجره نمیانداخت، آرام نمیگرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فکر کردم کمه. دستت درد نکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران که متوجه تغییر حالت او شده بود و میدانست که دردش چه چیزی هست، سرش را آرام تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رادمهر چهخبره؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعجب کرد... شاید توقع شنیدن آن جمله را نداشت، دستی به صورت خستهاش کشید و با دستی که پاکت را گرفته بود، به گردنش اشاره کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چیزی نیست. خستهام یه کمی... اینم اذیت میکنه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ضربه با دستش به شانهی او زد و دست دیگرش را در جیب فرو برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو داداش، برو خونه یه ذره استراحت کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای بار آخر شمارهی برگهها را چک کرد و آن ها را مرتب داخل پاکت گذاشت. نگاه گذرایی به کامران انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نمیشه کامران، باید برم اداره. هزارتا کار عقب مونده دارم که باید تا فردا تحویلشون بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهردو به سمت ماشین رفتند و رادمهر در عقب را بازکرد و پاکت شیری رنگ را کنار وسایل و پاکتهای دیگر پرت کرد. در سمت عقب را بست و سوئیشرتش را درآورد و روی شانهاش انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر سمت خودش را باز کرد و دستش را روی سقف ماشین گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو تو، ببخشید این وقت شب مزاحم شدم. آگه واجب نبود، صبر میکردم تا فردا خودت برام بیاریش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران درحالی که دستهایش را داخل جیبِ شلوارش فرو برده بود، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-برو به سلامت. وقت کردی کمی هم بخواب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر چشم برهم گذاشت و سوار ماشین شد و دستش را پشت صندلی کمک راننده گذاشت و دنده عقب از کوچه خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکامران به دور شدن ماشین نگاهی انداخت و بعد از آنکه از رفتنش اطمینان یافت، به روی پنجه پا چرخید و راهی خانه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمژههایش نم برداشتند... با دستی که آزاد بود، صورتش را پاک کرد و دقیقتر به فرد داخل کوچه خیره شد. از اینکه آنقدر آزادانه نگاهش میکرد، حس عجیبی داشت. لب به دندان گرفت و پرده را در دستش مشت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه نگاهش به قد بلند و هیکل خوش فرمش بود و نه به تیشرت جذب سفیدی که بر تن داشت و بازوهای برنزهاش را نمایان کرده بود. نگاهش به صورتِ آشفته و خستهی او بود که چندین سال از خودش دریغ کرده بود و حال در کمال آرامش نگاهش میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا دردهایش آرام شده بودند... چرا دیگر دلشوره و استرس نداشت. چرا با دیدنش، حتی با آن فاصله حالش بهتر شده بود؟ پوزخندی به حال خودش زد و نفسش را محکم و با صدا بیرون فرستاد. پنچ سال و شش ماه و دوازده ساعت بود که دوری او را تحمل کرده بود... به ندیدنش و نشنیدن صدایش عادت کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقطره اشکی که در چشمانش حلقه زده بود را روانه کرد و با حسرت تمام به او خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز کامران خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و دنده عقب گرفت تا از کوچه خارج شود. چقدر رادمهر این روزها با روزهای نوجوانیاش فرق میکرد. چقدر تفاوت داشت این رادمهر و آن رادمهر، او که عادت داشت قبل از رفتن حتما نگاهی به پنجرهها بیندازد و با شهرزاد خداحافظی کند... اما حیف همان طور که روزها گذشت، خاطرات او هم در ذهن شهرزاد کمرنگتر شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسینهاش را از هوا پر و خالی کرد و پرده را رها کرد. دستی به اشکهای به جا مانده بر صورتش کشید و ازجا برخاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتکیهی پیشانیاش را از فرمان گرفت و نگاهش را به کوچه کشاند. چقدر با خودش کلنجار رفته بود تا نگاهی به پنجرههای اتاق نیندازد؛ اما اکنون... چرا آنقدر بیقرار بود؟ ذهنش میگفت حرکت کن و بی خیال شو؛ اما قلبش... قلبش چرا ساز مخالفت میزد؟ دستی به ته ریشش کشید و دور فرمان را محکمتر در دست دیگرش فشرد. با صدای بوق ممتدی که از پشت سرش میآمد، دستش را به روی فرمان کوبید و فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدا لعنتت کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدنده را جابه جا کرد و پایش را روی پدال گاز فشرد. از ماشینهای مقابلش سبقت میگرفت و صدای ضبط را تا آخر بلند کرده بود. احساس خفگی میکرد، دستی به گردنش کشید و شیشهی هردو طرف را پایین داد. نمیدانست کجا میرود اما باید از آن منطقه دور میشد. با دستش چندین بار بر روی فرمان کوبید و دادزد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خدا لعنتت کنه. آگه به اون مأموریت نمیرفتی شاید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سوزشی که در قلبش احساس کرد، ولوم صدایش را پائین آورد. گوشهای پارک کرد و سرش را به پشت صندلی تکیه داد. نفسهایش منظم شده بودند و آرامش نه چندانی به دست آورده بود. دستش را به روی قلبش گذاشت و چینی بر پیشانیاش انداخت. چندسالی میشد که این درد مهمان جانش شده بود. خودش را سمت میلههای پل رساند و دستانش را بر روی آنها قرار داد. پاهایش را کمی عقب برد و سرش را خم کرد. فکش از خشم منقبض شده بود، نمیدانست چه کند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید اصلاً نباید به آنجا میرفت؛ حداقل امشب نباید میرفت. زمانی که میدانست چه کسی در خانه قرار دارد، نباید به آنجا میرفت. عجلهای برای گرفتن آن بسته نداشت. فرداهم میتوانست آن را تحویل بگیرد. اما دلش میگفت که برو و شانست را امتحان کن. دوست داشت او را ببیند، دلش برای او تنگ شده بود و گمان میکرد با رفتن به آنجا میتواند از حس دلتنگیاش بکاهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای خندهی دختری، رو برگرداند و نگاهش را به دختر جوان پوشیده شده در چادر دوخت که شانه به شانهی مردی حرکت میکرد و با صدای بلند میخندید... شاد بود و این شادی را با همسرش در اختیار گذاشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس آه مانندش را بیرون فرستاد و نگاهش را از آن زوج گرفت و به چراغهای روشن شهر دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگر عمویش آن حماقت را نمیکرد، اکنون دست شهرزاد در یک دستش و دست بچهشان هم در دست دیگرش قرار داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچهی خودش و شهرزاد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیشهی ماشین را پائین کشید و نگاهی به پسر شش، هفت ساله که در لباسی رنگ و رو رفته طول و عرض خیابان را طی میکرد و عرقِ گرما از گردنش پایین میریخت، انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آقا پسر، دستهای چند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاخههای گل را در دستانش جابه جا کرد و با گویش شیرین اصفهانی جواب داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قابل نداره آبجی، ده تومن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیف پولش را باز کرد و یک تراول پنجاه تومانی برداشت و رو به پسر گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمان پسرک گشاد شد و لبالب از شور و هیجان، پنج دسته گلِ نرگس از میان گلهایش جدا کرد و رو به شهرزاد گرفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-مرسی آبجی خدا بده برکت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستههای گل را روی صندلی گذاشت و همان طور که شیشه را بالا میکشید، پایش را روی پذال گاز فشرد و راهی خانهی مادرش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر شیشه گلاب را باز کرد و دور تا دور قبر را با دستش، شست. دستش را روی نوشتههای حکاکی شده کشید و به چهرهی جوان مادرش نگاه کرد. برگهای افتاده شده به روی سنگ را با دستش پس زد و لبش را گزید تا اشکهایش جاری نشوند. چشمان شهلایش را از مادرش به ارث برده بود و از لحاظ قد و هیکل به شینا شباهت داشت و صورت و مخصوصاً چشمانش، شبیه به مادرش بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروزنامهای از داخل کیفش برداشت و روی آن کنار سنگ قبر نشست. لبخندی زد و دستههای گل نرگس را از کنارش برداشت. نگاهی به دور و برش انداخت. در این ساعت از روز، پرنده هم پر نمیزد. از این بابت هم خوشحال بود و هم ناراحت. زمانی که به قبور نگاهی میانداخت، شرمسار میشد. میدانست که مادرش چقدر انتظار او و خواهرش را میکشد. این را از زمانی فهمیده بود که همراه مادرش به پدربزرگش سر میزدند و چقدر مادرش از بابت تاخیرشان گله میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی از گلهای پر پر شده را روی سنگ قبر انداخت و آنها را مرتب کنار عکس مادرش گذاشت. یاد چندسال پیش افتاد، زمانی که مادرش را به بیمارستان منتقل کردند، چقدر آن روز با حال بدش شینا و او را خنداند تا لحظهای احساس ترس از نبود مادرشان نکنند. دستش را مشت کرد و اشکهایش که دیگر راهشان را بلد بودند را روانهی گونههایش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونم... میدونم خیلی از دستم عصبانیای؛ اما بخدا حالم خوب نبود. اتفاقهای بدی افتاد... نمیدونم شاید هم خوب بودن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهای دیگر از گلهای نرگس برداشت و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونی چقدر جات خالیه؟ میدونی هرروز چقدر نبودت رو حس میکنم؟ شبا که میرسم خونه. اول وارد اتاقت میشم، عطرت رو روی خودم خالی میکنم و بعد بقیه کارهام رو انجام میدم. دلم برات تنگ شده مامان، کاشکی بودی. عصبانی میشدی، سرم داد میزدی، کتکم میزدی اما بودی! دلم برای عطر تنت، برای آغوش گرمت، برای دستهات که هرشب موهام رو نوازش میکردند، تنگ شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آنکه کسی غیر از خودش آن دور و اطراف نبود؛ اما دستش را مقابل دهانش گرفت تا صدای هق هقاش بالا نرود. لبهایش را با زبان، تر کرد و طعم شوری اشکهایش را چشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیرپلکهایش را پاک کرد دستمالی از داخل کیف خود را برداشت و آب بینیاش را گرفت. ناراحت بود. از آنکه پدرش نتوانسته بود جای خالی مادرش را پر کند، غمگین بود. شاید اگر آن روزها که نبود مادرش را بسیار احساس میکرد، پیشش بود و تنهاش نمیگذاشت، اکنون آنقدر نسبت به پدرش سرد نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچینی بر پیشانیاش انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-میدونم مامان... میدونم خیلی برام زحمت کشیده تا به اینجا برسم. ولی من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقصد داشت ادامهی حرفش را بزند که دختر بچهای، جلویش خم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خاله بفرمایید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد و به مادر خود خیره شد. بازهم کار خود را انجام داده بود، نگذاشت حرفش را ادامه دهد. از آنکه هنوز هم حواسش به او بود، بسیار خوشحال شد. با لبخند، به صورت سفید دخترک خیره شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-قبول باشه عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک عدد شیرینی کشمشی برداشت و رفتن دخترک را تماشا کرد. خودش هم بعد از کمی صحبت با مادرش، از جا برخاست و راهی آموزشگاه شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر خانه را با کلید بازکرد. آرام در را بست و وارد پذیرایی شد. نگاهی به اطراف انداخت، خیالش از بابت او راحت شد. نفس عمیقی کشید و راهی آشپزخانه شد. در یخچال را باز کرد و نگاهی به مواد غذایی انداخت. ظرف کتلت را برداشت، سبد نان را روی اپن قرار داد و پشت کانتر ایستاد. خیلی وقت بود که غذای خانگی نخورده بود. لقمهای برای خود گرفت و مشغول خوردن شد. یک لیوان از بالای کابینت برداشت و کمی آب خورد. لبخندی کنج لبش نشست. با دستمال دور لبش را پاک کرد و زیرلب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چی ریخته بودی توش که نمیتونم مزهاش رو فراموش کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیکی، دو لقمه که خورد، ظرف را داخل یخچال گذاشت و وارد پذیرایی شد. قبل از رفتن باید سری به او میزد. هنوز اتفاق آنروز را فراموش نکرده بود. به سمت اتاق رفت و لای در را آرام باز کرد. با آنکه همه جا تاریک بود؛ اما حضورش را حس میکرد. کمی اخم کرد، باز از ادوکلن او را به خودش زده بود. در را بیشتر باز کرد، حالا دیگر او را کامل میدید. روی تخت به طاقباز دراز کشیده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر خود را تکان داد. قصد داشت از اتاق خارج شود که صدایش را شنید. کمی اخم کرد، دوست نداشت متوجه حضورش بشود. با شک و تردید، وارد اتاق شد. سمتش رفت و کمی خم شد. نفسهایش نامنظم شده بودند. چندباری برای او تعریف کرده بود که خوابهای بد میبیند و نمیتواند درست بخوابد؛ اما رادمهر توجهی نکرده بود و هربار به او میگفت که درست میشود. منتهی اکنون که او را میدید، متوجه شده بود که درست نشده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورت سوگند از ترس، خیس آب شده بود. کمی تکان خورد و لب خشکیدهاش را گشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه... نه ولم کنین... نه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر، با تعجب به او خیره شده بود. میدانست هرچه که هست به آن یک سال مربوط میشود. کمی اخم کرد، چارهای نبود باید بیدارش میکرد. لبهی تخت نشست. دست او را در دست گرفت و آرام صدایش زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند در میان ترس و اندوهی که داشت، لبخندی زد. از این بابت که رادمهر را در خواب خود میدید، بسیار خوشحال بود. قصد نداشت که چشمان خود را باز کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر، کلافه شده بود. به ساعت مچیاش نگاهی انداخت، یک ساعت دیگر در اداره جلسه داشت. لب خود را تر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوگند، سوگند صدام رو میشنوی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند، چشمان خود را با ترس گشود. به سرعت چراغ بالای سرش را روشن کرد و درجای خود نشست. حالش خراب بود. هنوز متوجه حضور رادمهر نشده بود. نفس عمیقی کشید و اشکهای خود را سرازیر کرد. به سمت راستش نگاهی انداخت و زمانی که رادمهر را کنارش دید، اشکهای خود را پس زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اومدی بالاخره؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر که حسابی درگیر حال سوگند شده بود، سری تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اومدم، چندوقته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند دیگر ادامه نداد تا حرفش را بزند، سمت او پرید و او را در آغوش گرفت. صورتش را غرق در بوسه کرد. دلش برای عطر تنش، برای صدایش، اخمهایش، همه چیز او تنگ شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر اخمی کرد و سعی کرد تا او را از خود جدا کند. میدانست که با این کار، دل دختر را میشکند؛ اما چارهای نبود. احساسی به او نداشت و هیچگاه او را در کنار خود تصور نمیکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند را از خود جدا کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوگند، من باید برم. اومده بودم یه سری بهت بزنم و بعد برگردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند ابروهای خود را درهم کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-انقدر سریع؟ چرا حال من رو درک نمیکنی؟ میدونی چندوقته منتظرتم؟ آخرین باری که هم رو دیدیم، ماه پیش بوده. هردفعه بابام میگه پس این پسره کی میخواد تورو ببره خونه خودش، منم میگم کار داره، سرش شلوغه. آخه تا کی؟ چرا تکلیف من رو مشخص نمیکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر دستی به صورتش کشید و ازجا برخاست. نگاه عصبی و غمگین سوگند را که دید، گفت: ا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوگند، من خیلی وقته که تکلیف تورو مشخص کردم؛ اما خودت نخواستی که باورش کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند لب خود را گزید و دستش را مشت کرد. از روی تخت پایین آمد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فرنود من هیچوقت نمیتونم جایی تو زندگیت داشته باشم؟ یعنی هیچوقت نمیشه به من به عنوان زن آیندت نگاه کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر از شنیدن آن حرفا که جوابشان را هم خودش و هم او میدانست، خسته شده بود. قدمی به سوگند نزدیکتر شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-سوگند روز اولی که من رو دیدی، یادته چی بهت گفتم؟ البته باید یادت مونده باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند با آنکه هیچگاه آن روز را فراموش نمیکرد، سر خود را به دوطرف تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-نه... یادم نمیآد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر قدمی دیگر به او نزدیک شد. حال در یک قدمی او ایستاده بود. دو دست خود را روی شانههای سوگند گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس یک باردیگه بهت یادآوری میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند بسیار ترسیده بود. از آنکه مجبور بود دوباره آن حرفها را بشنود، حس حقیر بودن را تجربه میکرد. لب خود را گزید. خواست حرفی بزند که رادمهر صورت خود را نزدیک او برد و آرام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یک بار دیگه اون حرفا رو بهت یادآوری میکنم تا از این به بعد هر زمان خواستی گله کنی، یاد امروز بیافتی و دیگه نخوای از این وضعیت گله کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند اشکهای خود را بیصدا روانهی گونههایش میکرد و منتظر بود تا رادمهر حرفهای آنروز را تکرار کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-اون روز وقتی برای اولین بار بهم گفتی که دوستم داری... منم بهت یه جواب دادم. فکر میکردم جوابم حالاحالاها یادت باشه ولی خب موردی نداره دوباره تکرار میکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوگند چشمان خود را بست. کاش زمین دهان باز میکرد و سوگند مجبور نبود آن حرفها را بار دیگر از زبان رادمهر بشنود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر تمام آن حرفها را بار دیگر به سوگند زد و خانه را ترک کرد. میدانست هربار با حرفهای خود، ضربهی بدی به او وارد میکند؛ اما چاره چه بود؟ هیچ حسی به او نداشت. او را فقط به این خاطر قبول کرده بود تا آنکار را با خود انجام ندهد. اگر آنروز جلویش را نمیگرفت و آن پیشنهاد را قبول نمیکرد، اکنون باید با عذاب وجدان خود زندگی میکرد. دلش نمیخواست تمام عمر خود را به آن فکر کند که میتوانسته به او کمک کند و اینکار را نکرده است. آهی کشید و وارد اداره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محض ورودش به اتاق، سرهنگ رستمی را پشت میزش دید. لبخندی زد و سمتش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ، زمانی که متوجه حضور رادمهر شد. از روی صندلی بلندشد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-شرمنده، داشتم به گزارش پروندهات نگاهی میانداختم. قرار بود امروز برام بفرستیش؛ اما خب قسمت نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر، لبخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راحت باشین، من امشب و اینجا میمونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ، برگهها را روی میز گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-بازهم؟ فرنود مگه تو خونه و زندگی نداری؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر سر خود را پایین انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-چهکار کنم سرهنگ؟ سرنوشت منم آینه که شبا تو اداره بمونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ از ماجرای نامزدی او با سوگند خبر داشت. خیلی اوقات با رادمهر در این مورد صحبت میکرد؛ اما نتیجهای نداشت. رادمهر قانع نمیشد و یک کلام بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ سر خود را تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-رفتی دیدیش؟ اونم تورو دید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر با یادآوری آن شب، دستی به گردن خود کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-تا کی میمونین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ خوب متوجه شده بود که او نمیخواهد در مورد آن شب صحبت کند. بنابنراین دیگر ادامه نداد و بحث را عوض کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-خب فرنودخان، پرونده رو دیدی؟! نظرت چیه؟ میتونی از پسش بر بیای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر پشت میز خود نشست و دست خود را دراز کرد تا سرهنگ هم بنشیند. در پرونده را باز کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یه کم پیچیدست؛ اما خب دارم روش کار میکنم. فقط زمان شروع مأموریت رو ننوشته بودین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ درحالی که شیشهی عینک خود را پاک میکرد، سر خود را تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-ننوشتم چون خودت باید مشخص کنی کی شروع کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر پووزخندی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پس حسابی کارم در اومده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-فرنود، این پرونده همونطور که قبلاً هم بهت گفتم؛ خیلی برای من و حتی برای خودت مهمه. پس تمام حواست رو جمع کن و سعی کن که بتونی خوب جمعش کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر دستی به گردنش کشید و چینی بر پیشانیاش انداخت. باید کمی به خود استراحت میداد. سرهنگ زمانی که رادمهر را آنطور بیقرار دید، ازجایش برخاست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-پاشو، پاشو برو خونتون یه کم استراحت کن. اینجوری جدول ضرب هم نمیتونی حل کنی. من دیگه دارم میرم، یه ساعت دیگه زنگ میزنم اداره سراغت رو میگیرم، بفهمم هنوز نرفتی، پرونده رو ازت میگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرادمهر کمی خندید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-آخرین باری که تهدیدم کردین، پنج سال پیش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرهنگ بعد از کمی گفت و گو با او، اتاق را ترک کرد و از اداره خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir