به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد! " فاضل نظری "


254
8,495 تعداد بازدید
21 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

صبح با صدای آلارم موبایل از خواب بیدار شدم. نور آفتاب از بین برگ درخت ها می درخشید و موهای سرم را نوازش می کرد. روی تخت نشستم و به چهره پریشان خودم در آینه نگریستم. هنوز اثر مویه و شیون های دیشب بر روی صورتم پیدا بود. آن ها می خواستند به اجبار مرا به عقد پسری در بیاورند که هیچ عشقی به آن نداشتم. تنها به خاطر یک شراکت! احساس می کردم یک کالا هستم. یک کالا برای پیشرفت پدرم. رایان پسر بدی نبود اما او را دوست نداشتم. می دانستم او دوستم دارد. چندباری غیر مستقیم در دورهمی ها به من گفته بود اما هر چه سعی کردم نتوانستم او را دوست داشته باشم! رایان، پسر خشنی بود. این را به خوبی از رفتارهایی که در این مدت از او دیده بودم، فهمیدم. رایان، پسر دوست پدرم (البته شریک بگویم بهتر است) بود. تقریبا قیافه خوبی داشت. قدبلند و چهارشونه بود اما به دل من نمی نشست. دیشب وقتی فهمیدم می خواهند مرا عروس او کنند، چنان عصبانی شدم که بقیه حوادث پیش آمده را خیلی خوب به خاطر ندارم. فقط یادم است فریاد می زدم و اشک های گرم، صورت یخ زده ام را می بوسید. با کشیده ای که از سمت پدرم خوردم، ساکت شدم و از آن لحظه تا همین الان از اتاقم بیرون نرفته بودم. از روی تخت پایین آمدم و به صورتم آبی زدم. دوست داشتم تمام اتفاقات دیشب کابوسی بیش نباشد اما همه چیز حقیقت داشت. در باز شد و مادرم با صورتی خندان و چشمانی که غم از آن ها پیدا بود، وارد اتاقم شد. هرچه هم تظاهر کنی نمی توانی غم درون چشمانت را پنهان کنی! با دیدن من که مانند مرده ها رو به روی پنجره ایستاده بودم، گفت: اومدم بیدارت کنم اما خودت بیدار شدی. امشب قراره بیان خواستگاریت، باید خودت رو آماده کنی.
-دوستش ندارم!
_حتما که نباید قبل از ازدواج عاشق شد. بعد از ازدواج یه جوری عاشقش میشی که خودت هم نمی فهمی چطور شد که محبتش به دلت افتاد!
_اگه عاشق نشم چی؟! شما می خواین من تا آخر عمر بدون احساس دوست داشتن زندگی کنم؟!
_نه، من هم می خوام تو با عشق زندگی کنی اما پدرت رو که می بینی. یه دنده و لجبازه. الناز، عاشقش میشی، مطمئن باش.
_نمیشم! من هیچ وقت نمی تونم رایان رو دوست داشته باشم. مامان، خواهش می کنم با بابا حرف بزن. نذار من زن رایان بشم.
_این جا منم نمی تونم کاری کنم عزیزم. اگه نمی تونی زنش بشی پس خودت رو بکش یا به این ازدواج تن بده.
بهت زده گفتم: مامان!
_چاره ای نیست الناز. این تقدیره و تو باید باهاش کنار بیای. نمی تونی با سرنوشت بجنگی عزیزم. فکر می کنی من عاشق پدرت بودم؟!
_الان بابا رو دوست دارین؟!
سکوتی عمیق اتاق را در بر گرفت. اشک حلقه شده در چشمان مادرم را به وضوح می توانستم ببینم. مادرم آب دهانش را قورت داد که به نظر من بغضش بود و سپس گفت: آره، الان پدرت رو خیلی دوست دارم! برای خواستگاری امشب آماده شو.
پیراهن بلند سفیدی را روی تخت گذاشت و از تاق بیرون رفت. از خشم شیشه ادکلن را به سمت آینه پرت کردم و به هزاران تکه تبدیل شد. آینه شکسته بهتر بود. این طوری خود واقعی مرا به نمایش می گذاشت. شب بدون هیچ حرفی و مانند ربات، در مجلس خواستگاری ام حاضر شدم. رایان با دیدن من لبخند می زد اما من مانند فرد بی روحی، تنها برای لحظه ای به او خیره می ماندم. بعد از صحبت های شان، تاریخ بله برون را هم انتخاب کردند و حتی اجازه ندادند چند دقیقه با رایان صحبت کنم. گرچه برایم اهمیتی هم نداشت. حرف زدن یا نزدن با او چه فرقی به حال من داشت؟! در هر صورت باید زن او می شدم. این یک اجبار بود! خیلی زود تمام مراسم ها تمام شد و من همسر رسمی رایان شدم. شب اول ازدواجم را هرگز نمی توانم فراموش کنم. به اجبار با من هرکاری که دلش خواست کرد با آن که می دانست علاقه ای به با او بودن ندارم! وقتی ازدواج بر پایه اجبار بنا شده بود معلوم بود بقیه چیزهای آن هم اجباری است. فردای ازدواج وقتی از سرکار برگشت، من هنوز روی مبل در تاریکی نشسته بودم. هیچ غذایی آماده نبود و حتی به خودم هم نرسیده بودم. رایان برق را روشن کرد و با دیدن من گفت: تو چرا این جا، تو تاریکی نشستی؟!
_برات فرقی می کنه؟!
_تو چته الناز؟! چرا با من سر ناسازگاری داری؟!
به چشمان او زُل زدم و گفتم: دوستت ندارم، به همین سادگی!
_اما من خیلی دوستت دارم و این کافیه.
_نه، کافی نیست. برای من، احساسات خودم هم مهمه. من از تو بیزارم رایان. می فهمی، بیزار!
_باید فرصت بدی تا بتونی منو بشناسی و عاشقم بشی.
_من نه می خوام تو رو بشناسم و نه عاشقت میشم. این رو بفهم رایان، آدم ها رو نمی تونی به اجبار عاشق خودت کنی.
_خوب، این ازدواج رو قبول نمی کردی. من اجبارت نکرده بودم.
_تو نه اما پدرم منو مجبور کرد با تو ازدواج کنم فقط به خاطر این که تو کارش پیشرفت کنه. من تو رو دوست نداشتم، ندارم و نخواهم داشت.
رایان، به من خیره شد و لحظه ای بعد تلویزیون، شکسته روی زمین بود. به سمت من برگشت و با چشمانی قرمز گفت: مجبوری دوستم داشته باشی الناز! من الان شوهرتم و تو موظفی که منو دوست داشته باشی و مثل یه همسر رفتار کنی.
_و اگه نخوام؟!
ناگهان سوزشی روی گونه ام احساس کردم و شوری خون در دهانم پخش شد. گوشم از شدت ضربه سیلی زنگ می زد. رایان، با صدایی خشمگین گفت: تو حق انتخابی نداری الناز، مجبوری منو دوست داشته باشی.
کیفش را برداشت و وارد اتاق خواب شد. همان جا ایستاده بودم و حتی اشک هم از چشمانم سرازیر نشده بود! احساس می کردم بی حسم و نمی توانم قدمی بردارم. به غرور و قلبم آسیب رسیده بود. نقس عمیقی کشیدم و خون را پاک کردم. این که حتی نمی توانستم به خانه ام زنگ بزنم، مرا آزار می داد. لحظاتی بعد رایان از اتاق بیرون آمد و با دیدن من گفت: معذرت می خوام. تقصیر خودت بود الناز! برو صورتت رو بشور.
_آره تقصیر خودم بود.
_برو صورتت رو بشور. من امشب شام می پزم اما از فردا غذا با توئه!
_من بلد نیستم چیزی بپزم. اگه بلد هم بودم نمی پختم.
_بلد نیستی؟! یعنی چی که بلد نیستی غذا بپزی؟!
_یعنی که بلد نیستم. هیچ وقت تو خونه غذا نپختم.
_یه کتاب آشپزی برات می خرم. زود یاد می گیری.
_نمی خوام یاد بگیرم.
_مجبوری یاد بگیری.
_مجبوری...مجبوری! از این کلمه متنفرم.
_باز منو عصبی نکن الناز! برو صورتت رو بشور.
بغضم را فرو خوردم و به سرویس بهداشتی رفتم. به گوشه لبم که پاره شده بود، نگاه کردم و خنده ای تلخ بر لبم نقش بست. چند مشت آب به صورتم زد و نفس عمیقی کشیدم. همه چیز به طرز وحشتناکی، دست به دست هم داده بود تا زندگی ام را نابود کند. از سرویس بهداشتی بیرون رفتم و او را دیدم که با چاقویی در دست جلوی اپن ایستاده است. پوزخندی زدم و گفتم: می خوای منو بکشی؟!
_نه، فعلا قصدش رو ندارم. بلدی سالاد درست کنی؟!
_آره، بلدم.
_پس تا شام رو آماده می کنم، تو هم سالاد درست کن. زود باش.
چاقو را از دستش گرفتم و با بی میلی پشت میز نشستم. رایان، مانند سر آشپزها، خیلی حرفه ای آشپزی می کرد. شاید تنها نقطه قوت او بود! حدود نیم ساعت بعد، رایان به سمت من برگشت و گفت: سالاد آماده شد؟!
_آره، آماده است.
رایان، نگاهی به سالاد انداخت و گفت: بدک نیست!
_تو از کجا آشپزی رو انقدر حرفه ای یاد گرفتی؟!
_من به آشپزی علاقه دارم. بیشتر فیلم هاش رو از یوتیوب دیدم.
_خوبه!
_از آشپزی کردن من خوشت اومد؟!
_نه، فقط برام سوال شد که یه پسر از کجا انقدر خوب آشپزی رو یاد گرفته!
_خوب، الان فهمیدی؟!
_آره، فهمیدم.
_برو دست هات رو بشور، بیا تا شام بخوریم.
_ما باید با هم حرف بزنیم رایان!
_باشه اما اول باید شام بخوریم. زود بیا، نمی تونم خیلی منتظر بمونم تا برگردی.
_باشه!
دست هایم را شبنم و پشت میز نشستم. شام، خیلی اشتها برانگیز بود. استیک گوشت روی میز با آدم حرف می زد. در آرامش و سکوت شام را خوردیم و با این که از رایان بدم می آمد اما نمی توانستم منکر دست پخت خوبش شوم. بعد از این که شام تمام شد، گفت: چطور بود؟!
_چی؟!
_دست پختم دیگه!
_خوب بود اما می تونه بهتر بشه.
رایان پوزخندی زد و گفت: می خوای تلافی کنی؟!
_نه، تو پرسیدی و من هم جواب دادم. این که تو انتقاد پذیر نیستی، تقصیر من نیست.
_باشه، الان متهمم شدم. جالبه!
_من تو رو متهم نکردم. حالا دیگه می تونیم صحبت کنیم؟!
_در مورد چی می خوای حرف بزنیم؟!
_در مورد زندگیم!
_درمورد زندگیت؟! منظورت چیه؟!
_من می خوام به دانشگاه رفتنم ادامه بدم و برم سرکار!
_دانشگاه چی می خونی؟!
_حسابداری! من نمی خوام یه خونه دار بشم. می خوام تو هم به تصمیم من احترام بذاری و مانع من نشی.
_ترم چندی؟!
_ترم ۵!
_خوبه، فقط در یه صورت می تونی کار کنی. باید تو شرکت من حسابدار باشی. نمی تونم اجازه بدم تو شرکت های دیگه کار کنی.
با این که علاقه ای نداشتم او را در محل کار هم ببینم اما باز هم مجبور بودم بپذیرم. بهتر از این بود که سرکار نروم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه، تو شرکت تو کار می کنم.
_خوبه. وقتی هم میری دانشگاه باید مراقب خودت باشی و حلقه ات رو هم در نیاری. متوجه منظورم که شدی؟!
_آره، فهمیدم.
_تنها مشکلت همین بود؟!
_آره، همین بود! فکر نمی کردم به این آسونی قبول کنی.
_از من برای خودت هیولا ساختی؟! من دوستت دارم الناز و دلم نمی خواد تو این زندگی ناراحت باشی حتی اگه به اجبار با من ازدواج کردی.
_ممنونم رایان! من دیگه میرم بخوابم.
_کجا؟! ظرف شستن که بلدی؟!
_من ظرف بشورم؟!
_بله! من آشپزی کردم و تو هم باید ظرف بشوری. شبت به خیر الناز!
با انزجار به رفتن او خیره شدم. دلم می خواست همان لحظه او را خفه کنم! به ظرف های روی میز نگاه کردم و بیشتر از او متنفر شدم. با حالتی عصبی، مشغول شستن ظرف ها شدم و تمام مدت زیر لب به او بد و بیراه می گفتم. ناگهان با صدایش، از جای پریدم و به سمت او برگشتم.
_پشت سر من حرف می زنی؟!
_نه، داشتم آواز می خوندم.
_با چهره خشمگین آواز می خونی؟!
_آره، من همیشه این طوری آهنگ می خونم!
_درسته! جالب بود.
_برای چی اومدی بیرون؟! (با تردید ادامه دادم) می خوای...
_تشنه ام شد، اومدم آب بخورم. هنوز شستن ظرف ها رو تموم نکردی؟!
_ببخشید که کلی ظرف کثیف کردی!
_تو تنبلی! اگه من بودم، الان شستن این ظرف ها رو تموم کرده بودم.
_خوب، الان هم دیر نشده. تو شستن ظرف ها رو تموم کن.
_من فردا باید برم شرکت. زودتر تموم کن چون صداش باعث میشه خوب نتونم بخوابم.
از عصبانیت در حال منفجر شدن بودم. چطور جرات می کرد این گونه با من صحبت کند؟! انگار خدمتکار خانه اش بودم! از حرص بقیه ظرف ها را همان طور رها کردم و پشت در اتاق فریاد زدم: شستن ظرف ها هیچ ربطی به من نداره آقای رایان! من خدمتکار نیستم. راستی، یادم رفت یه چیزی بهت بگم. من از امشب پیش تو نمی خوابم!
تا حرفم تمام شد، در با شدت باز شد و چهره بر افروخته اش را دیدم.
_چی گفتی؟!
_گفتم پیش تو نمی خوابم. وقتی ازت چندشم میشه، چطور پیشت بخوابم؟!
_پس از من چندشت میشه، آره؟!
آب دهانم را از ترس قورت دادم و جواب دادم: آره، ازت متنفرم!
_باشه، الان بهت نشون میدم این حرفت چه بهایی داره!
از ترس چند قدم به عقب برداشتم و ناگهان، قبل از این که بتوانم کاری کنم، او به من هجوم آورد. دست هایم را از پشت محکم گرفت و به اجبار مرا به سمت اتاق برد. هرچه تقلا کردم نتوانستم خودم را از دست او خلاص کنم و یک ساعت بعد، من دوباره مُرده متحرکی بودم، درست مثل دیشب!
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اهما

    ۱۵ ساله 00

    خیلی خیلی خوب ته عالی بعد اگه میشه کامل بزارین می خوام کامل ببینم

    ۲ ماه پیش
  • mehrsana

    ۱۸ ساله 00

    رمانش خیلی خوبه لطفا آفلاین بزارینش

    ۴ ماه پیش
  • خوب بود

    00

    عالییی

    ۴ ماه پیش
  • خوبه

    10

    خوب بود ولی اگه سانسور نکنن بهتره

    ۵ ماه پیش
  • نرگس

    ۱۶ ساله 10

    قشنگه لطفا به صورت دایگان قرار بدینش داخل برنامه

    ۵ ماه پیش
  • عالی بود

    10

    عالیبود

    ۶ ماه پیش
  • شیما

    ۲۹ ساله 10

    خیلی قشنگه

    ۶ ماه پیش
  • ناهید

    ۳۹ ساله 01

    اگه قلمتو قوی کنی و روی اتفاقات وشرایط بیشترمانوور بدی وسرسری نگذری بهترمیشه.

    ۶ ماه پیش
  • طیبه

    ۶۱ ساله 10

    خیلی قشنگه لطفآرایگان بذارین

    ۶ ماه پیش
  • تارتار

    ۰۰ ساله 10

    باید رمان رو کامل خوند بعد نظر داد لطفا کامل بزاریدش

    ۶ ماه پیش
  • پ. ق

    ۴۴ ساله 20

    خوبه،به نظر من عشقی که از تنفر بوجود میاد ،خیلی محکمه

    ۶ ماه پیش
  • syt

    20

    ولی این رمان از موضوعاتی که کلی جای مانور دادن داشته چشم پوشی کرده و قلم ضعیفه خواستگاری،اصرار برای عدم ازدواج،رفت و امد عروسی، شب عروسی و ... هیچی

    ۶ ماه پیش
  • لیلی

    ۲۳ ساله 12

    عالی عالی

    ۷ ماه پیش
  • سمیرا

    11

    خوب بود

    ۷ ماه پیش
  • یسنا

    ۲۳ ساله 11

    خیلی خوب بود

    ۷ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.