رمان گلهای باغ سردار به قلم آبان –نازی
خانواده پرجمعیت سردار دچار مشکلات متعددی شدند. کوچکترین فرزند خانواده یعنی شقایق از طرف پدربزرگ به عنوان امانتدار میراث او انتخاب میشود. پدربزرگ در کمال ناباوری همهی ثروتش را به نام شقایق میکند و از او قول میگیرد تا کاری برای او انجام دهد. از طرفی فرهاد، پسر عموی آنها، بعد از سالها دوری از وطن با شنیدن خبر فوت پدربزرگ برگشته و ادعای میراث میکند. اما این تازه اول ماجراست؛ زیرا شقایق پی میبرد که خانوادهاش راز بزرگی را از او پنهان کردهاند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۳۰ دقیقه
ژانر: #عاشقانه #کلکلی
خلاصه :
خانواده پرجمعیت سردار دچار مشکلات متعددی شدند. کوچکترین فرزند خانواده یعنی شقایق از طرف پدربزرگ به عنوان امانتدار میراث او انتخاب میشود. پدربزرگ در کمال ناباوری همهی ثروتش را به نام شقایق میکند و از او قول میگیرد تا کاری برای او انجام دهد. از طرفی فرهاد، پسر عموی آنها، بعد از سالها دوری از وطن با شنیدن خبر فوت پدربزرگ برگشته و ادعای میراث میکند. اما این تازه اول ماجراست؛ زیرا شقایق پی میبرد که خانوادهاش راز بزرگی را از او پنهان کردهاند.
مقدمه: پسر بزرگ آنها اردشیر سی سال پیش خانه پدریاش را ترک کرده و هیچوقت به آنجا بازنگشت. هیچکس نمیدانست که اختلاف همایون خان با پسر بزرگش برسر چیست و حالا پس از سی سال دختر کوچکش همچون برادر سر بر مخالفت و نافرمانی برداشته بود و همایون خان از این میترسید که ته تغاری خود را همچون فرزند ارشدش از دست بدهد.
فصل اول: کفشهای پاشنه بلند
یک اتومبیل بنز سورمهای آخرین مدل، جلوی پارکینگ منزل سردار در انتظار راننده بود. آقای همایون سردار با قامتی کشیده از منزل زیبایش خارج شد، با عصبانیت در را پشت سرش به هم کوبید و پشت رل ماشین گران قیمتش نشست. همایون خان پسر بزرگ حشمتا.. خان سردار، مالک بزرگترین کارخانه لبنیات کشور بود. پدرش پنجاه سال پیش این کارخانه را تاسیس کرد و با پشتکار و درایت در مدیریت توانست، آن را از کارخانهای کوچک به بزرگترین و بهترین کارخانه تولید لبنیات کشور تبدیل کند. او دو سال قبل در سن نود سالگی درگذشت. همایون خان ِهفتاد ساله بلند قامت، لاغراندام با صورتی کشیده، چشمانی سیاه و بینی عقابی، تنها فرزند حشمتا.. خان نبود. متاسفانه برادر کوچک همایون خان یعنی فرزاد سالها پیش به علت سکتهی قلبی از دنیا رفتهبود و دو فرزند او فرناز و فرهاد، به همراه مادرشان همان سال از کشور خارج شده و تمام این سالها در کشور سوئد زندگی میکردند و تا بعد از فوت حشمتا.. خان، که فرهاد با ادعای سهیم بودن در کارخانه بعنوان ارثیه پدرش بازگشته و موی دماغ عمو و عموزادههایش شد، هیچکس از آنها خبری نداشت. اما امروز،این فرهاد و ادعاهای بیاساسش نبود که همایون خان را ناراحت میکرد؛ زیرا او خوب میتوانست، پسر لاابالی برادرش را با وعدههای شیرین دست به سر کند. بلکه او نگران شقایق کوچکترین فرزندش بود که سر ناسازگاری با همه افراد خانواده را گذاشته و شب گذشته آنها را تهدید کرد که میتواند جنجال بزرگی به پا کند. همایون سردار با یادآوری نام شقایق انگشتانش را روی گیجگاهش گذاشت و فشار داد. از زمانی که شقایق با گریه او و مادرش را تهدید کرد، فقط چند ساعت میگذشت؛ اما همایون خان فکر میکرد سالها از او دور شده و دیگر کوچکترین فرزندش را نمیشناسد. همایون سردار دارای شش فرزند بود، سه دختر و سه پسر زیبا، باادب وتحصیل کرده که هدیههای همسرش مریم خانم دوستداشتنیِ شیرین زبان در طول پنجاه سال زندگی مشترک به او بودند. زندگی که تنها نقطه تاریکش رفتن فرزند بزرگشان اردشیر از خانه بود.
پسر بزرگ آنها اردشیر سی سال پیش خانه پدریش را ترک کرده و هیچوقت به آنجا بازنگشت. هیچکس نمیدانست که اختلاف همایون خان با پسر بزرگش برسر چیست، که این همه سال آنها را از هم دور نگهداشته و حالا پس از سی سال دخترکوچکش همچون برادر سربر مخالفت و نافرمانی برداشته وهمایون خان از این میترسید که تهتغاری خود را همچون فرزند ارشدش از دست بدهد. با این حال او باید به محل کار خود میرفت. آن روز همسرش به او اطمینان داد که با دخترشان صحبت می کند وهمایون خان مطمئن بود، مریم خانم میتواند؛ مثل همیشه کنترل اوضاع را در دست گیرد. او به نفوذهمسرش برفرزندانشان ایمان داشت؛ اما امروز دلشورهای عجیب به جانش افتاده بود که او را نگران میکرد؛ ولی به اجبار برای شرکت در جلسه مهمی از منزل خارج شد. پس بسمالهی گفت و با افکاری آشفته به محل کار خود رفت.
***
باباکریم باغبان، پیرمردی میانهاندام با صورتی پرریش، چشمان میشی که زیر ابروان پر پشت سفیدش، پشت عینک نمره بالایی که بر روی بینی بزرگش قرار داشت، پنهان شده بودند. با جلیقهای طوسی رنگ و شلواری کهنه به همان رنگ، خروج صاحب خانه را نظاره کرد و با نگاهی دقیق به درب اتوماتیک از بسته بودن آن مطمئن شد. سپس شنکش کهنهاش را برداشت و شروع کرد به جمعآوری برگهای خشک و زرد پراکنده زیر درختان کهنسال باغ. او ارثیه زنده حشمتا.. خان بود، مردی مومن، چشم پاک وآنطور که دیگران میگفتند، رازدار؛ زیرا او از تمام رازهای خانواده سردار خبر داشت؛ ولی حتی فرزندان همایون خان نتوانسته بودند از ناگفتههای دل او با خبر شوند چه رسد به همسایهها!
باغ زیبای سردار که دسترنج سالها زحمت او بود، به جز درختان کهنسال؛ استخری بزرگ، آلاچیقی چوبی، گلخانهای مدرن و در پشت عمارت سه طبقه بازسازی شده، انبار و یک آلونک برای اقامت خدمتکاران داشت که محل زندگی باباکریم وخانوادهاش بود. ساختمان سه طبقه با سلیقه مریم خانم ساخته شده بود.
آن روز صبح مثل همیشه باباکریم کارهایش را از باغ شروع کرد. پیرمرد کمر پردردش را راست کرد، تا نفسی تازه کند، که صدای بازشدن در شیشهای عمارت که روبه استخر بود، توجهش را جلب کرد و به او یادآور شد، که باید روغن کاری شود.
شقایق کوچکترین فرزند همایون خان صبح به این زودی لباس پوشیده آماده خروج ازمنزل به باغ آمد. باباکریم با دیدن او لبخند زد؛ زیرا پیرمرد باغبان یکی ازطرفداران شقایق سردار بود. دختری میانه قامت، خوشاندام با صورت زیبای بچهگانه، چشمانی درشت و مشکی، بینی کوچک خوشفرم، لبهایی گوشتی و دندانهایی مرتب و سفید؛ اما باباکریم نه به خاطر صورت زیبایش، بلکه به دلیل مهربانی او این دختر را از بقیه فرزندان سردار بیشتر دوست داشت. شقایق او و کوکبخانم را مثل اعضای خانوادهاش میدانست و تا میتوانست، در کارهای منزل کمکشان میکرد. او هر وسیلهی جدیدی که باعث میشد، کارمنزل راحتتر و سریعتر انجام شود، برای کریم وکوکب تهیه مینمود و برای کارهای سنگین همیشه کارگران روزمزد استخدام میکرد. حتی بارها برای بازنشسته شدن آنها با پدرش صحبت کرد و هربار همایون خان در جواب شقایق اظهار میداشت، که به غریبهها اطمینان ندارد و نمیتواند کسی را که نمیشناسد، در خانه مستقر کند. شقایق هم از هر فرصتی برای کم کردن کار آنها استفاده میکرد. باباکریم در افکار خود غرق بود که شقایق با کفشهایی پاشنه بلند بر روی نوک پنجه به میز کنار استخر رسید و گیره مویی را از روی میز برداشت. باباکریم با صدای رسایی که به گوش شقایق برسد، گفت: دیشب جا گذاشتید...
شقایق مثل برق گرفتهها ازجا پرید و به آرامی گفت: سلام! ممنون... میدونی که هدیه است؟
باباکریم با لبخند، جواب سلامش را داد: سلامٌ علیکم.
اما هنوز کلام دیگری از دهانش خارج نشده بود که صدای مریم خانم از پنجره طبقه بالا برسرشان فروریخت: کجا شال و کلاه کردی؟... مگه پدرت نگفت بیرون نری؟... فورا برگرد به اتاقت.
مریم خانم که از شانه به بالایش از پنجره بیرون بود، با موهایی خرمایی رنگ، چشمان سبز، بینی عمل کرده سربالا و لبهای رژزدهاش همچون شاهینی که شکارش را یافته به آنها خیره شد، بابا کریم و شقایق هردو در یک زمان به بالا نگاه کردند؛ یکی با تعجب و دیگری با نگرانی.
مریم خانم از همان جا تیرنگاه خشمگینش را به سمت باباکریم پرتاب کرد و گفت: چرا آنجا ایستادی؟ برو پی کارت.
با این دستور حکم غیبشدن باغبان را داد. پیرمرد هم که دنبال دردسر نمیگشت، بلافاصله به پشت عمارت پرکشید و نشنید که شقایق با صدایی نرم و مخملی به مادرش گفت: مگر من دیشب به همه شما نگفتم تصمیمم چیه؟... پس خودتون را ناراحت نکنید. کاری را که گفتم، همین امروز انجام میدهم.
بعد به سمت در حرکت کرد و در دل برای پوشیدن کفشهای پاشنه بلند به خود لعنت فرستاد؛ اما وقتی به در رسید نگاهی به مادرش که با دهان باز و چشمان گشاد شده به او خیره شده بود، انداخت و بیپروا گفت: من میخوام گذشته را فراموش کنم و از امروز یک زندگی جدید را شروع کنم. پس سعی نکنید جلوم را بگیرید، خداحافظ.
سپس بی معطلی از درخارج شد و مریم خانم را در بهت باقی گذاشت. خانم سردار که میدانست، تهدید و خشونت او در کوچکترین فرزندش هیچ تاثیری ندارد، پس ازخروج شقایق به خود آمد و به سرعت به سمت تلفن رفت. شقایق پشت در ایستاد و نفس حبس شدهاش را با صدا از ریه بیرون داد و از این حماقت خود که کفشهای اسپرت نپوشیده عصبانی شد؛ اما چارهای نداشت حالا که مادرش آنقدر عصبانی بود، نمیتوانست برای تعویض کفش بازگردد؛ پس با خود زمزمه کرد: هرچه زودتر باید از اینجا دور بشم نمیخواهم هیچ کس مانع انجام تصمیمم بشه.
سپس از کنار دیوار باغ به راهش ادامه داد و پس از طی مسافتی که آنروز خیلی طولانی به نظرش آمد، به راست پیچید و مسیرش را با شمردن قدمهایش تا چهارراه طی کرد. در اینجا نگاهی به اطراف انداخت بسیاری از مغازهها باز بود؛ اما چشمهای شقایق برروی تابلو بانک ثابت ماند، فکری به ذهنش رسید. او میتوانست به پدرش ثابت کند که هیچ حریم خصوصی ندارد؛ زیرا به تازگی پی برده بود که داریوش، برادر بزرگش، حتی حسابهای شخصی او را کنترل میکند. لبخندی زد و بدون تامل به سمت بانک رفت و وارد بانکی شد که تمام اعضای خانوادهاش در آن حساب داشتند و همهی کارکنان بانک او را به عنوان مشتری دائم و خوش حسابشان میشناختند.
نیم ساعت از رفتن شقایق میگذشت. خانم سردار تلفنی ماجرا را به هر دو پسرش خبرداد و قرارشد، هر کدام زودتر توانست، خود را به منزل مادرشان برساند؛ اما هنوز هیچکدام از پسرانش نیامده بودند و او هر دقیقه نگرانترمیشد. با خود فکر کرد: ای کاش خودم میرفتم دنبالش...
در همین وقت صدای آیفون خبر از آمدن یک یا هر دو پسرش را داد. کوکب خانم همسر باباکریم زنی گرد، کوتاه قد، بور با چشمان آبی و بینی نوک تیز، بیسواد اما دنیا دیده با دستپختی بسیار عالی، با صدای زنگ از جا پرید. پیرزن هیکل سنگین خود را از آشپزخانه به آیفون رساند و با دیدن تصویر کوروش در را باز کرد. این فرزند پنجم خانواده بود، دردانه مادرش مریم و بهترین دوست خواهر کوچکترش شقایق، جوانی با چهرهی زیبا ، چشمان روشن همرنگ چشمان مادرش، بینی خوشفرم، دندانهایی سفید که با لبهایی قلوهای قاب گرفته شدهبود، موهای قهوهای با قدی بلند و خوش هیکل که هر دو خواهرزادهاش او را الگوی انتخاب همسر آیندهشان قرار داده بودند و همه خواستگاران خود و خاله کوچکشان را با او مقایسه میکردند، بطوری که اینکاربرایشان تفریح جالبی شده بود. او به غیر از چهره زیبا اخلاق خوبی هم داشت. مهربانی وادبش زبانزد دوست و آشنا بود. کوروش با رزیتا مقدسی که همه او را رز مینامیدند و در ضمن دوست صمیمی نیلوفر خواهر دومش نیز بود، ازدواج کرد. کسی که با اولین نگاه عاشق او شد و حالا که چهار سال از ازدواجشان میگذشت، یک دختر دوست داشتنی و شیرین زبان به نام نسترن به خانواده بزرگ سردار هدیه داده بود. پسر سوم خانواده پلههای طبقه همکف تا طبقه سوم را یک نفس بالا رفت تا به اتاق مادرش رسید .کوروش گونهی مادر را بوسید: چقدریخ کردین؟... فشارتون افتاده! حالتون خوب نیست؟ میخواهید دکتر را خبر کنم؟
مریم خانم خودش را برای پسرش لوس کرد: از بیفکریهای خواهرت آخر دیونه میشم.
کوروش گونه مادر را نوازش کرد: من میرم دنبالش، شما نگران نباش... این همه فشار عصبی برای قلبتون خوب نیست... درضمن شقایق دختر عاقلیه، قول میدم حرفهای دیشبش فقط تهدید بود، میخواد ما رو بترسونه.
کوروش ایستاد نفسی تازه کرد و ادامه داد: حالا میبینی ظهر برمیگرده و میگه بازهم میخواد فکر کنه، مثل قبل!... بهتره یک کمی بهش فرصت بدید.
مریم خانم لبهایش را جمع کرد و سعی کرد ابروهایش را گره بزند؛ اما مواد بوتاکس مانع اخم کردنش شد، بنابراین دستی به ابروهای تاتو کرده اش کشید و ادامه داد: کاش اینطور باشه؛ اما نمیدونم چرا من اینقدر نگرانم، حتی پدرت دیشب تا صبح نخوابید... با این حال بهتره بری دنبالش، نگران من نباش برو خواهرت را برگردون تا یک گوشمالی حسابی بهش بدم.
کوروش بااخمی زیبا گفت : وای خانم سردار! اینهمه خشونت اصلا برازنده شما نیست و با لبخند ادامه داد: ما هم که نمیدونیم شقایق از هیچکس حساب نمیبره؟
بعد چشمک زیبایی تحویل مادر داد. مریم خانم با سر گفته او را تائید کرد و هر دو به ساعت روی دیوار نگاه کردند، بیشتر از نیم ساعت بود که شقایق از خانه رفته و هرچه زمان میگذشت دلشوره مریم خانم نیز بیشتر میشد.
کوروش از جا پرید: من میرم مامان مراقب خودت باش.
بدون آنکه به پشت سرش نگاه کند، از اتاق خارج شد و فقط صدای مادر را شنید که گفت :خدا به همراهت.کوروش با سرعت پلههایی را که بالا رفته بود، پایین میآمد و کوکب خانم را صدا میزد: کوکب خانم...کوکب خانم...
پیرزن خدمتکار که پرستار تمام فرزندان سردار هم بود، با عجله از آشپزخانه طبقه دوم خارج شد و با نگرانی پرسید: چیه مادر چرا داد میزنی؟
کوروش: هیچی نترس! فقط زحمت بکش، تا من برگردم مامان را تنها نگذار. فکر کنم، فشارش کمی پایین آمده. باشه؟
کوکب خانم: باشه آقاجان، مراقبشون هستم نگران نباشید.
کوروش: خوبه، مرسی. من زود برمیگردم.
هنوز کوکب خانم از جای خود تکان نخورده بود که کوروش به اتومبیلش رسید، با یک حرکت سریع سوار شد و در یک چشم برهم زدن از مسیری که شقایق پیاده طی کرده بود، گذشت و به چهارراه رسید؛ اما چراغ قرمز او را متوقف کرد. کوروش با انگشتانش برروی فرمان ضرب گرفت و با نگاهی بیهدف اطراف را میکاوید. در همین زمان شقایق از بانک خارج شده و با احتیاط از چهارراه میگذشت که چشمان کوروش با وحشت به او و موتورسواری که به سمتش میرفت، افتاد و برای متوجه کردن شقایق دست خود را روی بوق گذاشت. شقایق بیشتر حواسش به قدمهایی که با آن پاشنههای بلند برمیداشت بود که با صدای بوقهای پیاپی متوجه کوروش شد. ازآنجا که شقایق نمیخواست، با هیچ یک از افراد خانواده صحبت کند؛ بدون توجه به اشارههای کوروش به سمت تاکسی که چند قدم جلوتر توقف کرده بود رفت. موتورسوار که حالا به کنارشقایق رسیده بود فرصت را مناسب دیده به فردی که پشت سرش نشسته بود گفت: حالا. جوان دیگر دستش را به یک باره دراز کرد و کیف بزرگی را که روی شانه شقایق سنگینی میکرد، چنگ زده و به سمت خود کشید. شقایق که حالت دفاعی به خود گرفته بود، در مقابل کشیده شدن کیف مقاومت میکرد که نفهمید چگونه کیف از دستانش خارج شد و چون پاشنهی کفشش خیلی بلند بود، تعادل خود را از دست داد و در یک چشم برهم زدن با سر به زمین سقوط کرد. همه این اتفاقها فقط دو دقیقه طول کشید. کوروش که انگار فلج شده بود تمام صحنه را با وحشت نگاه میکرد و قدرت حرکت نداشت. درست پس از به زمین غلطیدن شقایق انگارترقهای زیر پایش منفجر شده باشد، از جا پرید. ازاتومبیل خارج و با قدمهای لرزان خود را به بالای سر خواهرکوچکش رساند. اول فکرکرد که او همان لحظه برپاخواهد خواست؛ اما وقتی صورت خونآلود شقایق رادید، انگار دنیا برسرش خراب شد. کنار شقایق زانو زد، با احتیاط سرکوچک خواهر را بلندکرد. وقتی صدای ناله پردرد او راشنید، با چشمان پر از اشک بر سرآدمهایی که حالا دور او و بدن نیمه جان شقایق جمع شده بودند، فریاد زد: لطفا یکی آمبولانس خبر کنه.
داریوش پسر دوم خانواده سردار یک مرد ایدهآل به تمام معنی بود. چشمان مشکی، بینی و لبهایی خوش ترکیب، صورت مردانهی جذابش را دلنشین میکرد. او قامتی بلند داشت، شانههای پهنش هر لباسی را به تنش زیبا جلوه میداد و همچون مانکنها هیچ چربی اضافهای در بدنش به چشم نمیآمد. این مرد جذاب و در ضمن، سیاست مدار و اقتصادان خوبی هم بود. به طوری که در بیست سال گذشته در کنار پدربزرگش کارخانه لبنیات او را به بهترین و بزرگترین تولید کننده لبنیات کشور تبدیل کرده و حالا که میتوانست، محصولات کارخانه را به کشورهای همسایه صادر کند، خود را فرد موفقی در تجارت میدانست؛ اما بزرگترین مشکلش خواهر کوچکش شقایق بود که سرکشیهایش ،همیشه کنترل اوضاع را از دست توانای این آدم جاهطلب خارج میکرد و حالا یکبار دیگر او و خواهر کوچکترش رو در روی هم قرار گرفته بودند. داریوش میدانست، این جنگ حتما از دفعههای گذشته سختتر و طولانی تر است. دو سال بود که شقایق و داریوش بر سر هر مسئله کوچکی کارشان به بحثهای طولانی و قهرهای بچهگانه میرسید و هر بار با وساطت پدر و مادر مدت کوتاهی بینشان صلح برقرار میشد تا بهانه کوچک دیگری پیدا شود و جنگ اعصاب بزرگتری برای خانواده سردارآغاز گردد. داریوش حدس میزد؛ اینبارشقایق طوفان بزرگتری بهپا کند. پس او باید خود را آماده میکرد و همچون کوه در مقابل این سیلاب کوچک میایستاد، تا درس خوبی به بازیگوشیهای این ته تغاری مادرش بدهد. دعواها، تهدیدها و کشمکشهای او و شقایق آرامش همه اعضای خانواده را برهم زده بود؛ اما داریوش نمیخواست دربرابر او کوتاه بیاد و میدانست که باید با شقایق بجنگد تا بتواند، کنترل اوضاع را چه در خانه و چه در محل کار که شامل کارخانه و شرکت میشد، را بدست بگیرد. شب قبل بعد از دعوای مفصلی که بین شقایق و خانوادهاش درگرفت، موقع خروج از خانهی پدر، خواهر بزرگترشان نرگس به او گفت:«که منتظر خبرهای خوبی باشد» و داریوش فکر میکرد که حتما خواهرش راهی برای مقابله با شقایق پیدا کرده. داریوش همانطور که با اتومبیل شاسی بلند بسیار گرانقیمتش به سمت خانهی پدر و مادرش میرفت، دراین افکارغرق بود که صدای زنگ تلفن همراه او را به خودآورد. هندزفری را روشن کرد و با صدای بم زیبایش به کوروش که آن طرف خط بود، جواب داد: پیداش کردی؟ من چند دقیقه...
از آنطرف خط صدای لرزان وبغض آلود کوروش صحبت او را قطع کرد و همه اتفاقاتی را که دیده بود به تندی بازگو نمود. طوری که داریوش با وجود مهارتش در گیرایی مسائل گفت: صبرکن نمیفهمم چی میگی؟
سپس اتومبیل را درکنار خیابان پارک کرد و پرسید: لطفا یک بار دیگه ازاول بگو.
این بار صدای گریه برادر او را به خود آورد. موضوع آنقدر جدی بود که هرچه کوروش بیشتر توضیح میداد، او بیشتر وحشت میکرد. پس در جواب کوروش گفت: تو همانجا بمان. خوب کاری کردی به بیمارستان بهروز رفتی، او هرکاری لازم باشه انجام میده. من هم به سرعت خودم را میرسانم. الان نزدیک خونه مامان اینام، بهتره رو در رو موضوع را به مادر بگم. تو به پدر خبر بده؛ فقط مراقب باش نترسونیش. فعلا خداحافظ.
داریوش کمی گیج بود: چطور شقایق به جای اینکه تهدید شب گذشتهاش را عملی کند، به بانک رفته، یعنی تصمیمش عوض شده؟
هنوز داریوش به منزل پدرش نرسیده بود که تلفن همراهش برای دومین بار زنگ خورد. این بار خواهر بزرگش نرگس، دشمن شماره یک شقایق؛ کسی که همیشه از دور و نزدیک مراقب رفتار او بود تا هر طور شده موردی برای آزارش پیدا کند پشت خط بود .
داریوش دکمه هندز فری را یکبار دیگر فشرد: سلام میخواستم همین الان با شما تماس بگیرم. اتفاق بدی افتاده!
نرگس بزرگترین دختر خانم و آقای سردار، زنی نه چندان زیبا ولی جذاب و بانمک، خوش پوش و با سلیقه، مکار،تند زبان و دشمن شماره یک شقایق. او که خود دارای دو دختر بسیار زیبا و باهوش بود، از همان اولین سالهای ازدواجش دشمنی خود را با خواهر کوچکش آغاز کرد. بی اختیار خندید : خبرها چه زود میرسه؟ نگران نباش کیف پیش منه، راستش پول زیادی نبود، منم دادم به اون آدمها. فکر کنم، خانم کوچولو امروز نتونه بره دَدَر...
داریوش با تعجب پرسید: کار تو بود؟ (و ادامه داد) وای خدای من بیچاره شدیم!
نرگس که مست پیروزی بود، با تعجب پرسید: مگه چی شده؟
داریوش کلمه به کلمه حرفهای کوروش را برای خواهر بزرگشان بازگو کرد و اضافه نمود: دعا کن زنده بمونه در غیراینصورت همه مان بدبخت میشویم.
نرگس دیگر چیزی نمیشنید، گوشی را قطع کرد و به سرعت به سمت کمد لباسهایش رفت تا هرچه زودتر خود را به بیمارستان برساند.
داریوش تازه متوجه خطری که تهدیدشان میکرد، شد؛ لذا بدون معطلی خود را به منزل پدر رساند تا کنترل اوضاع را بدست بگیرد .
او خوب میدانست؛ اگر پدر و مادرش پی ببرند که نرگس کسانی را برای تعقیب شقایق فرستاده و ناشیگری آنها منجر به این تصادف شده، داریوش را نیز در این کار دخیل میدانند و معلوم نبود؛ اگر بلایی به سرخواهر کوچکش بیاد، او در چه وضعیت بدی گرفتار خواهد شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش سعی کرد، خونسرد باشد و با کوکب خانم طوری احوالپرسی کرد که این دایه پیر و کمی فضول متوجه نگرانیش نشود، سپس به اتاق مادر رفت. خانم سردار با دیدن او آغوشش را بازکرد و پسر دوم خود را به سینه فشرد مریم خانم مثل هر مادر دیگری روحیات تک تک فرزندانش را میشناخت، پس با اولین نگاه به صورت داریوش فهمید که اوضاع خوب نیست و برای دلگرمی او با لبخندی ساختگی گفت : انگارخواهرت دردسر درست کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش که تمام حواسش به کار احمقانه خواهرش نرگس بود و دنبال راهی برای خلاص شدن از این شر تازه میگشت. با تعجب از مادر پرسید: شما از کجا خبردار شدید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار که منتظر این جواب نبود، با کنجکاوی به صورت رنگ پریده داریوش خیره شد و چون آشفتگی او را دید؛ مثل هر مادر دیگری بدترین حالت اتفاقی که ممکن بود پیش آمده باشد را در نظر آورد و با وحشتی که در صدا و رفتارش هویدا بود، از داریوش توضیح خواست: چی شده؟... گفتم چی شده عزیزم ؟ راستش را بگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش کلافهِ آن قدر باهوش بود که خود را به تله نیندازد. پس چند قدم در اتاق راه رفت تا افکارش را جمع کند. کدام خبر برای مادر مهمتر بود؟ کدام خبر به او کمتر آسیب میرساند ؟ تصادف شقایق یا استخدام آدمهایی ازطرف نرگس برای جلوگیری از نابودی خانواده؟ هر دو خبر وحشتناک بودند؛ چنانکه داریوش هر کدام را اول به مادرش میگفت، احتمال شوکه شدن او صد درصد بود؛ اما میتوانست با دادن خبر تصادف وقت بیشتری برای جمع وجور کردن خرابکاری نرگس بدست آورد. به همین دلیل تصمیم خود را گرفت و جلوی مادر زانو زد و شمرده شمرده شروع به صحبت کرد: مادر... راستش من باید شما را جایی ببرم که فقط اگر قول بدی آرامش خودت را حفظ کنی، اینکار را خواهم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم که با نگرانی به مقدمه چینی داریوش گوش میداد، با تردید پرسید: بلایی سر شقایق آمده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش درمانده به چهره مادر که مستقیم به هدف زده بود، چشم دوخت. او میدانست که نمیتواند، بیشتر از این مادرش را منتظر نگه دارد. پس رفت، سر اصل مطلب و بی مقدمه گفت: راستش شقایق... صبح از خونه مستقیم میره بانک... و... وقتی از بانک بیرون آمده یک موتورسوار بهش حمله میکنه تا کیفش رو به سرقت ببره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم دستانش را روی دهانش گذاشت و با وحشت به لبهای داریوش چشم دوخت تا بتواند، بقیه ماجرا را بشنود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش سعی میکرد، طوری ماجرا را تعریف کند که مادرش نترسد؛ پس ادامه داد: البته اون الان حالش خوبه... فقط برای نگهداشتن کیفش مقاومت کرده؛ اما وقتی کیف را ازش میگیرند، زمین میخوره... کوروش هم او را به بیمارستان رسانده... حالتون خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش میدانست که باید ضربه را محکم و سریع بزند؛ پس هرچه میدانست، تعریف کرد. غافل از اینکه مریم خانم با هر کلامش بیشتر نگران و وحشت زده میشد و با شنیدن اینکه شقایق به بیمارستان منتقل شده، آخرین امید خود را برای به خیر گذشتن ماجرا از دست داد و بیحال برروی مبلی که نشسته بود، ولو شد. داریوش با وحشت به رنگ پریده و دستان لرزان مادر نگاهی انداخت خود را به در رساند و با فریاد کوکب خانم را خبر کرد: کوکب خانم....... بیا، مادر غش کرده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوکب بیچاره که از صبح این بار دوم بود، با صدای پسران سردار به اتاق مادرشان احضار میشد، هیکل سنگین خود را به سختی به اتاق خانم رساند و با صدای جیغ جیغی خود حضورش را خبرداد: چرا داد میزنی مادر، من که از ترس نصف عمر شدم باز چی شده ؟ چرا شما امروز اینقدر این پیرزن را اذیت میکنین ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خونسردی لیوان آب را به دهان مریم خانم نزدیک کرد و لبخند داریوش را که با شنیدن کلمه پیرزن روی لبهایش نقش بست ندید، کوکب خانم هفت یاهشت سال از خانم سردار بزرگتر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوکب: بیا بخور مادر تا سکته نکردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم که حالا اشکهایش بدون توقف روی گونه اش میریخت، آب را سر کشید و به داریوش گفت: همین الان منو ببر بیمارستان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوکب که اسم بیمارستان را شنید، شاخکهایش تکان خورد. رو به داریوش با کنجکاوی پرسید: بیمارستان برای چی؟ خدای نکرده بچه ها طوری شدن یا شایدم یاسمین مریضه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش بلافاصله جواب داد: نه کوکب خانم همه خوبن دوست مادر اعظم خانم که خیلی پیرو بدحال بود، بردنش بیمارستان حالا مادر میخواد بره دیدنش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار که متوجه دلیل پنهان کاری داریوش شده بود. با اوقات تلخی ساختگی در ادامه صحبتهای داریوش گفت: کاش تو هم توی هر کاری فضولی نمیکردی، مگه نمیخوای امروز به ما ناهار بدی؟ پس برو به کارت برس .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوکب هم که بیدی نبود با این بادها بلرزد بی توجه به عصبانیت خانم سردار لیوان آب را محکم روی میز چوبی گران قیمتش گذاشت و به قطره آبی که روی آن ریخت، چشم دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir: باشه... دارم میرم... سلام منم برسون ،همچین هول کردی فکر کردم جوان بیست ساله رفته بیمارستان .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس پاهای باد کرده اش را روی زمین کشید و از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهروز شهیدی صمیمیترین دوست داریوش، پزشک حاذقی که از زمان دبیرستان با او آشنا شده و بدون هیچ اختلاف نظری به دوستیشان ادامه میدادند. بهترین متخصص درکل کشورنبود؛ اما به جرات میشد، او را بین ده نفر اول پزشکان قلب کشور قرار داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیمارستان خصوصی او در پایتخت، از معدود بیمارستانهایی به شمار میرفت که تمام دستگاههایش ازبهترین برندهای خارجی بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن روز دکتر بهروز شهیدی در دفتر خود بود که کوروش خبر مجروح شدن شقایق و انتقالش به بیمارستان را شخصا به او رساند. در نگاه اول زخمی سطحی بر روی گونه و شکستگی کوچکی در سر به چشم می خورد که برای بندآمدن خونریزی کمی که داشت، به آن سه بخیه زده شد؛ اما شقایق از همان اولین لحظهی زمین خوردن بیهوش شده و پس از انتقال به بیمارستان نیز بههوش نیامد، این امر باعث نگرانی دکتر شد و دستور رادیولوژی از سر، کمر و دست و پای او داد که با دیدن عکسهای رادیوگرافی، شکستگی کوچکی در دست چپش دیده میشد و خوشبختانه هیچ نقطه از بدنش آسیب دیگری ندیده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبنابراین دکتر دستور داد، تا بههوش آمدن بیمار دستش را گچ بگیرند؛ اما شقایق پس از رسیدگی به زخمهایش و گچ گرفتن دستش نیز بهوش نیامد که باعث نگرانی بیش ازحد او و کوروش گشت و مجبور شدند، از بهترین پزشک متخصص مغز و اعصاب در بیمارستان، یعنی پروفسور طاهری بخواهند تا او را معاینه دقیق تری کند؛ شاید دلیل این بیهوشی بی مورد را توضیح دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر طاهری شقایق را با دقت معاینه کرد و دستور عکسبرداری ام.آر.آی داده و منتظر رسیدن جواب آن شد. در این فاصله داریوش، مریم خانم، همایون خان و نرگس نیز به بیمارستان رسیدند و تمام جریان را از دهان کوروش شنیدند؛ چون همه نگران شقایق بودند، هیچکس متوجه نگاههای معنیداری که نرگس و داریوش در ضمن صحبتهای کوروش باهم رد و بدل کردند نشد. شقایق در اورژانس بستری شد و خانواده نگرانش در راهرو به قدم زدن مشغول بودند که تیم پزشکی بالای سر بیمارحاضرشد. عکسهای ام.آر.آی نیز هیچ صدمه مغزی را نشان نمیداد، یا دسته کم دکترها چنین میگفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین وقت دکتر طاهری به جمع پزشکان حاضر در اطراف تخت شقایق پیوست و با لبخند گفت : خدا را شکر هیچ صدمهای به مغز بیمار نخورده، فقط کمی شوکه شده، بیشتر باید بگم شوک حاصل از ترسه؛ پس خیالمون راحته که مشکل مهمی نیست و انگار این خانم جوان که اینجا خوابیده میخواد، نقش زیبای خفته را بازی کنه! به تعبیر دیگه بذارید استراحت کنه، او به زودی از خواب شیرین بیدار میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با شیطنتی که از او بعید بود ادامه داد :حالا شاهزادهای که باید او را بیدارکنه، کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این شوخی او پزشکان و پرستارانی که در اتاق بودند، خندیدند. دکتر طاهری رفت و زحمت توضیح وضعیت بیمار را به دکتر شهیدی سپرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرساندن خبر سلامتی شقایق به خانوادهاش بهترین اتفاق آن روز بود. با این خبر همه نفسی به راحتی کشیدند، بخصوص نرگس که در این روز پرماجرا ممکن بود او را به کشتن دهد؛ اما خوشبختانه همه چیز به خیر و خوشی پایان یافت و خطر بزرگی از بیخ گوشش گذشت؛ غافل از این که این آرامش قبل از طوفان است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعت دیگر از لحظه ای که دکتر شهیدی خبر سلامتی مغزی شقایق را داد،گذشت. همچنان خانواده سردار منتظر بههوش آمدن شقایق در بیمارستان به سر میبردند؛ اما هنوز چشمان زیبای او بسته بود و هیچ تغییری در وضعش دیده نمیشد. کم کم نگرانی آنها به پزشکان و پرستاران بخش سرایت کرد. دکتر شهیدی که در دفتر کارخود میزبان دوستش و خانواده او بود نیز سردرگم شده تمام اطلاعاتی که دکترطاهری در اختیارش گذاشته را به داریوش و خانواده اش داد؛ اما آنها هرلحظه بیتابتر میشدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرگریه میکرد و کوروش مثل مرغ سرکنده بالا و پایین میرفت که دراتاق بازشد و پرستاری با شتاب خود را به داخل انداخت: دکتر ببخشید، در نزدم. گفته بودید؛ هراتفاقی افتاد، شما را خبر کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه با وحشت به دهان پرستار که در درگاهی ایستاده بود، چشم دوختند. او نفسی کشید و گفت: همین الان بیمار دستش را تکان داده و کمی ناله کرد. فکر میکنم، داره بهوش میاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین جمله کافی بود تا همه به سمت در هجوم ببرند. هیچکدام نفهمیدند؛ فاصله اتاق کار دکتر شهیدی تا تخت شقایق در بخش اورژانس چگونه طی شد. وقتی آنها بالای سر شقایق رسیدند، نرگس که آنجارا ترک نکرده بود جلو آمد: نذاشتند من داخل شم؛ اما پرستاری که به او رسیدگی میکرد، دیده که دستش را تکان داده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار دست دخترش راگرفت و بااشتیاق چند بار تکرار کرد: خدارا شکر... خدارا شکر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای سردار و کوروش یکدیگر را بغل کردند؛ اما داریوش خود را کنار کشید و منتظر ماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکترشهیدی آنها را تنها گذاشت. خودرا به تخت شقایق رساند و با پرستاری که علایم حیاتی او را چک میکرد، صحبت کرد و سپس دستوراتی به او داد. نزد خانواده سردار بازگشت و با صدایی که شادی در آن موج میزد، گفت: درسته، خدا را شکر خطررفع شده؛ برای اینکه وقتی بهوش میاد، شما کنارش باشید؛ دستور دادم، او را به اتاق خصوصی ببرند. شاید نیاز باشه امشب اینجا بمونه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطولی نکشید که تخت شقایق به وسیله یک پرستار و دو بهیار به اتاقی بزرگ با مبلمانی آبی روشن برده شد. وقتی که کوروش، نرگس، خانم و آقای سردار در اتاق منتظر بودند تا شقایق چشمانش را باز کند. داریوش به بهانه خبردادن به بقیه ازاتاق خارج شد. او هنوز هم ازشقایق دلخوربود و نمیخواست، بلافاصله بعد از اینکه این دختر لجباز چشمانش را بازکرد، او را ببیند و فکر کند بخشیده شده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق، کوروش کنار تخت شقایق نشست. دست بدون گچ خواهرش را در دست گرفت و همانطور که نوازش میکرد، شروع به صحبت کرد: عزیزم تنبیه ما دیگه بسه، بیدارشو. میخوام، ببرمت خونه باید باهم شام بخوریم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون توجه به چشمان گرد شده نرگس ادامه داد: قول میدم، دیگه اذیتت نکنم. خدا تورا دوباره به من برگرداند، برای سپاس از اینکه خداوند مهربون دعاهایم را پذیرفت، قسم میخورم، از این به بعد هر کاری بخواهی بکنی جلوت را نگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین وقت کوروش و مادرش که به تخت نزدیکتر بودند، در کمال تعجب دیدند که شقایق چشمان درشت مشکیش را آرام و با خستگی زیاد باز کرد. با دیدن صورتهای خندان افرادی که بالای سرش بودند پرسید: اینجا... کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار زودتر از بقیه جواب داد: نگران نباش عزیزم... تو خیلی زود خوب میشی .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمایون خان همانطورکه دستش را جلو برد تا موهای او را نوازش کند، در ادامه صحبت همسرش گفت: چیز مهمی نیست، یک تصادف کوچک بود .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنگاه دستش را روی سرشقایق گذاشت؛ اما شقایق سرخود را کنار کشید و با وحشت پرسید: منظورتون چیه؟... کدام تصادف؟ ... چی شده؟... شما کی هستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار زمان ایستاده بود. نرگس با انگشتان کشیدهاش دهانش را بست تا جیغ نکشد، همایون خان با دو دست سرش را میفشرد، کوروش صورت خود را پشت دستان لرزانش پنهان کرد و مریم خانم برروی مبل کنار تخت از حال رفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجنجالی به پا شد، دکترها خود را به اتاق شقایق رساندند. اول خانواده را از اتاق بیرون فرستادند و سپس سعی کردند، شقایق را که حسابی شوکه شده بود، آرام کنند تا بتوانند معاینه دقیقتری از او بعمل آورند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر خارج اتاق وضع بدی بود. مریم خانم و همایون خان گریه میکردند. کوروش به در اتاق چسبیده بود تا شاید صحبتهای دکترها با شقایق را بشنود؛ اما داریوش و نرگس در دورترین فاصله از اتاق وضع جاری را بررسی میکردند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش به خواهرش گفت: فکر کنم، بهتره هیچکس نداند که مسبب تصادف کیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس با دلخوری به جمع جلوی اتاق نگاهی انداخت و گفت: اگر یک چیزی بگم، عصبانی نمیشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش گوشهایش را تیز کرد و همانطور که به مادر و پدرش چشم دوخته بود، منتظر شد تا او حرفش را تمام کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس سعی کرد، شجاعتش را از دست ندهد و بدون هیچ پشیمانی از اتفاقی که برای خواهر کوچکش افتاده بود گفت: اون فرهاد احمق موتور سوارها را پیدا کرد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش با ناباوری به خواهر بزرگش نگاه کرد و با درماندگی گفت : باورم نمیشه... باورم نمیشه که شما تا این اندازه بی احتیاطی کردید... خدایا حالا باید اون عوضی را هم خفه کنیم... آخه تو چطور تونستی به اون شارلاتان کار به این مهمی را بسپری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس برای اینکه داریوش را آرام کند جواب داد : تو خودت را نگران نکن، اون شلخته با یک کمی پول خفه میشه. بسپارش به من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد همانطور که لبهای خود را با دندان میگزید، گفت: چی فکر میکردیم، چی شد؟... بهتره دستپاچه نشیم به نظر من که بدم نشد. این تنبیهی برای این دختر لجباز و از خود راضی و داداش کوچولوی ترسوی ما است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس در جواب نگاه کنجکاو داریوش چنین گفت: همین الان داشت قسم میخورد که به او اجازه دهد هرکاری خواست بکنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند تمسخر چهرهی هر دو خواهر و برادر را پرکرد که دکتر شهیدی و دکتر طاهری از اتاق خارج شدند. وقتی همه به دور آنها جمع شدند، او با تاسف سری تکان داد و با صدایی گرفته گفت: او شوکه شده آرامبخشی به دستورآقای دکترطاهری برایش تزریق شد تا کمی بخوابد... متاسفم! اینطور که پیداست، شقایق دچار فراموشی شده... یعنی هیچ چیز از گذشته به یاد نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس نفسی تازه کرد و در یک نگاه چشمان اشک آلود مریم خانم دستان لرزان همایون خان، دهان باز از تعجب کوروش و لبخند مرموز داریوش ونرگس را از نظر گذراند. و جمله اش را اینطور پایان داد: از ما کاری ساخته نیست، باید منتظر گذشت زمان باشیم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم که دیگر طاقت نداشت، به سمت اتاق شقایق دوید که داریوش جلوی او را گرفت: مامان صبر کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار در جایش میخکوب شد و داریوش بی تامل رو به بهترین دوستش کرد و پرسید: بهروز حالا ما باید چه کار کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر این وقت دکترطاهری رشته سخن را به دست گرفت: سوال خوبیه! به نظرمن چون بیمار کمی ترسیده، بهتره شما اول خودتان را به او معرفی کنید؛ البته دکترشهیدی برای او توضیح داد که شما اعضای خانواده اش هستید؛ اما برای اثبات آن نیاز به مدرک دارید. پس اولین کار تهیه آلبوم عکسی یا فیلم ازتمام اعضای خانواده است. که البته خودش باید در تمام آنها حضور داشته باشه. با این کار شما اعتماد او را جلب خواهید کرد و پس از آن با چند جلسه مشاوره با روانپزشک به او کمک کنید تا با این وضع کنار آمده به زندگی عادی خود ادامه دهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش در این لحظه با ناامیدی سوالی که ذهن همه را مشغول کرده بود پرسید: دکتر، چه وقت حافظهی شقایق برمیگرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با نگرانی اضافه کرد: بهتراست بپرسم؛ اصلا، حافظهی او برمیگرده؟ و اگر اینطوره ما چطور میتوانیم بهش کمک کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکترطاهری عینک خود را روی بینی جابجا کرد و سری تکان داد: جواب این سوال خیلی سخته. اینکه او چه موقع حافظه اش را بدست می آورد، هیچکس نمیداند و اینکه آیا راه درمانی وجود دارد؟ علم پزشکی هنوز راهی برای درمان این بیماری پیدا نکرده؛ اما اینکه شما میتوانید به او کمک کنید؟ شاید! با بازگویی خاطرات و یا حتی بازسازی یک خاطره مهم نتیجه خوبی دریافت کنید. البته اینها همه فرضیه است و هیچ منطق پزشکی آن را تایید نمیکند .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سکوت دکتر همه نفسهای خود را آزاد کردند. بعضی از سر تاسف و بعضی از سر آرامش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم: توطئه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانه داریوش در یکی از خیابانهای بالای پارک نیاوران، پذیرای همه خانواده سردار بود. خانهای سه طبقه با نمایی بسیار زیبا که همه امکانات رفاهی در آن وجود داشت. از استخر، سونا و جکوزی اتاق ورزشی که مجهز به میز بیلیارد و میز پینگ پونگ و بهترین لوازم بدنسازی، گرفته تا مبلمان آنتیک ایتالیایی و فرشهای گران قیمت ایرانی اینها همه فقط بخشی از ثروتی بود که داریوش با تلاش شبانه روزی بیست سالهاش در کارخانه عظیم پدربزرگ به دست آورد و آن شب برای به دست آوردن سهم بیشتری که خود را محق آن میدانست، بهترین فرصت نصیبش شد .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعت قبل او همچون مدیری کارآمد که کارکنانش را جمع میکند تا برای خروج از بحران با آنها مشورت کند، تمام اعضای خانواده اش را با صدایی گیرا طرف سخن قرارداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس خواهربزرگش و همسر او فریدون خان بزرگمنش لیسانس حسابداری، رئیس حسابداری کارخانه و شرکت بزرگ سردارها، مردی با سری کم مو شکمی محسوس بسیار کم حرف و شیفته همسر و دو فرزندش لاله و لادن، که گل سرسبد خانواده سردار بودند. فرزند اول آنها لاله دختری قد بلند خوش هیکل گندم گون با چشمان مشکی و بینی عمل شده و لبهایی کوچک صورت گیرایی داشت، مهربان، کم حرف و خجالتی بود و ترم آخر مقطع فوق لیسانس در رشته ریاضی را میگذراند و خواهر کوچکش لادن شیرین زبان، شیطون، راستگو و شوخ که هیچکس نمیفهمید، چه زمانی جدی است و چه وقت در حال شوخی، پوست سفید با چشمانی طوسی، صورت گرد، لبهایی قلوهای و دندانهایی چون صدف هم قد خواهر بزرگش اما کمی پُرتر از او، دانشجوی رشته حقوق و عاشق شغل قضاوت، طرفدار متعصب حقوق مساوی زن و مرد. همین طور نیلوفرخواهردومش دختری که کاملا زیر سلطه خواهرش نرگس بزرگ شده بود. از کودکی هیچ کاری را بدون اجازه نرگس و مادرش انجام نداده، تمام هم و غمش نگهداری از پسر ریز نقش و کوچکش پیمان بود. پسری که به علت رژیم غذایی او در زمان بارداری (البته به توصیه خواهرش نرگس )بسیار ضعیف و کوچک بود. نیلوفر نمونه یک دختر دهنبین و بیاراده بود و از آنجایی که خیلی زیبا نبود، به پیشنهاد خواهرش و البته با دستور او با اولین خواستگارش ازدواج کرد، فوق لیسانس زبان انگلیسی که در دو آموزشگاه زبان و یک دبیرستان تدریس میکرد، اما حتی برای خرید لباسهایش از نرگس میخواست تا در انتخاب آنها نظر دهد. همسر او آرش داوودی جوانی بلند قد لاغراندام سبزه رو ، فوق لیسانس مدیریت بازرگانی که در کارخانه پدر بزرگ مدیر کارگزینی شده و کمتر در جمع خانواده حضور مییافت؛ مگر اینکه از طرف داریوش احضار شده باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش برادر کوچکترش فوق لیسانس حقوق که بعد از گرفتن مدرک تحصیلی و خریدن سربازیش در کارخانه پدربزرگ دست راست برادرش شد و همسر او رزیتا که همه او را رز صدا میزدند. دختری با چشمان مخمور، لبخندی جادویی که دل ودین را از پسر آخر خانواده برد. لیسانس زبان انگلیسی، او هم مثل جاری بزرگش از خانواده خوب و محترمی بود. بعد از ازدواج با این پسر دوست داشتنی سردار درس را رها کرد و همه هم و غمش ساختن زندگی پر از شادی و محبت برای همسرش شد و ثمره این عشق و محبت دو طرفه دخترکوچولوی بسیارشیرین باهوش و زیبای آن دو، نسترن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدر و مادرش، که مهمان او و همسرش یاس (یاسمین) ورزشکار، شناگری حرفه ای با پوستی برنزه، شیک پوش و بیش از اندازه تجملی، اودرخانواده ای که همه پزشک بودند زاده شد. پدربزرگ، پدر، مادر، خواهر، عمو، دایی و خاله او هر کدام پزشکانی سرشناس بودند. خود یاس نیز رشته دندانپزشکی را با بهترین معدل تمام کرد. او عاشقانه با همسرش چهارده سال زندگی کرد و تنها منتظر روزی بود که داریوش به قولش عمل کند و اورا برای زندگی نزد خانواده اش به آمستردام ببرد، به اضافه پسران دوازده ساله و ده ساله اش اردلان و آرمان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه و همه باید در این مسئله مهم دست در دست هم میدادند تا با اتفاق ناگواری که افتاده روبرو شوند. آنها باید برای کمک به شقایق و بخصوص خانواده، نکاتی را که از نظر او حیاتی بود به خاطر میسپردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواهر بزرگش دراین برهه خاص کنارش بود، کسی که تمام نقشه های اورا تایید میکرد و البته هیچکس نمیدانست که هر دوی آنها رازی را پنهان میکنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس اگر هم میخواست، نمیتوانست با او مخالفت کند؛ زیرا مسبب این حادثه بود و داریوش میتوانست با این لطف که رازش را نگه میداشت، در مراحل بعدیِ نقشه ای که در سر داشت، ازحمایت خواهر بزرگش برخوردار شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنزل داریوش برای جلسه اضطراری ازآن جهت انتخاب شد که اگر کسانی متوجه غیبت بی دلیل شقایق میشدند، هر جایی را ممکن بود، به دنبال او بگردند؛ الا منزل داریوش؛ زیرا مدتها بود که شقایق به خانه داریوش رفت و آمد نمیکرد و این مسئله برگ برنده ای برای او شد تا آن شب دور از چشمهای بیگانه و همینطور چشمان تیزبین شقایق که همیشه او را زیرنظر داشت و خطاهایش را مانند یک معلم گوشزد میکرد؛ هرچقدر که دلش میخواست توطئه کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها ناراحتی داریوش عمو زاده فرصت طلبش بود که تهدید جدی برای نقشههای او بشمار میآمد از آن جهت که این مزاحم همیشگی این بار پا را از گلیمش درازتر کرد، فرهاد ازدلیل اصلی تصادف شقایق اطلاع کامل داشت و چند ساعت قبل توانست، بدون هیچ ترسی داریوش و نرگس را تهدید کند که اگر با او مهربان نباشند، عواقب بدی برایشان خواهد داشت و این مسئله نیز از دسته گلهای نرگس بود که به دنبال پیدا کردن افرادی برای تعقیب شقایق از او کمک خواست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار فنجان چایی را که عروسش به او تعارف کرد، گرفت. همسر داریوش خانواده شوهرش را دوست داشت؛ اما با وجود داشتن خدمتکار و آشپز هیچوقت از مهمانداری در منزلش راضی نبود، بهطوریکه حتی آن شب با وجود خاص بودنش، اخمهای او لبخندهایی موزیانه، روی لبهای لادن و لاله دختران نرگس نشاند؛ اما صحبتهای داریوش آنقدر جدی بود که حتی لادن لوده نیز از سربهسر گذاشتن بقیه دست کشیده و به دستورهای دایی بزرگش گوش میکرد. صدای بم زیبای داریوش در سالن پذیرایی پیچید و بقیه را وادار به سکوت کرد: حالا که همه به حساس بودن موقعیت پی بردید باید چند نکته را در نظر داشته باشید که پدر با آنها موافقت کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای سردار به یک باره چندین جفت چشم را برروی خود میخکوب دید و چون همه منتظر عکسالعمل او بودند، با سر گفته پسرش را تائید کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش با این علامت لبخند رضایتی زد و ادامه داد: همانطور که گفتم شقایق نباید از وقایعی که در دو سال گذشته اتفاق افتاده خبردار شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش کمی مکث کرد تا اگر کسی متوجه منظورش نشده یا اعتراض و سوالی دارد، بازگو کند؛ اما همانطور که انتظار داشت همه افراد خانوادهاش در این قسمت با اوموافق بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس لبخند دیگری زد و دوباره رشته سخن را به دست گرفت: دوم تا زمانی که شقایق همه ما را خوب نشناخته نباید به منزل برگردد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ادامه داد: نباید در این فاصله هیچ کس با او تماس داشته باشه، همانطور که پدر خواسته بعد از مرخص شدن از بیمارستان، به ویلای پدربزرگ در رامسر میبریمش و وقتی خوب مسائل خانوادگی برایش روشن شد، برمیگرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوت افراد داخل سالن نشان میداد که همه با این قسمت از نقشه نیز موافق هستند داریوش روبه کوروش که دورتر از بقیه کنار پیانو نشسته و در افکار خود غرق بود پرسید: شما هم موافقی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه نگاه ها به سمت کوروش چرخید. اما او متوجه این نگاه ها و پرسش برادرش نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا اینکه صدای نرگس او را به خود آورد: کوروش جان جواب نمیدهی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش یکه خورد سوال را متوجه نشده بود، پس خود را جمع و جور کرد و با مکثی کوتاه گفت:معذرت میخوام من چیزی نشنیدم، میشه سوالت را تکرار کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس با لبخندی ساختگی گفت :عزیزم، داریوش پرسید شما هم موافقی که شقایق نباید از اتفاقات این دوساله با خبر بشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش کمی مکث کرد تا افکارش را جمع کند: خوب، منم موافقم... همانطور که قبلا گفتم، باید هر چه زودتر نقشهای برای فروش کارخانه بکشیم... البته طوری که او خودش پیشنهاد این کار را بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس از جای خود برخواست روی پاهای کشیدهاش لنگری خورد و ادامه داد: اگر بعدا خاطراتش برگرده میتواند از ما شکایت کنه... خوب هیچکدام از ما این را نمی خواهیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش که منتظر این اشاره از طرف کس دیگری بود ، فرصت را مغتنم شمرد و بی آنکه خود را مشتاق نشان دهد، در ادامه صحبت کوروش اضافه کرد: بله همه ما برای خروج قانونی از کشور نیاز به پرونده پاک داریم . من نمیخوام مثل یک جنایتکار فراری به کشور جدیدم برم . همین الان هم مهاجرتهای غیر قانونی اوضاع را برای همه خراب کرده. پس بهتره ما محترمانه و متمدنانه مهاجرت کنیم. پس خواهر کوچولومون باید بدون هیچ اجباری کارخانه و املاک را بفروشه و سهم همه ما را بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با خود نجوا کرد: چه بهتر اگر اینکار قبل از بازگشت حافظهاش باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اینجا چشمانش برقی شیطنت آمیز زد و با لبخندی مکارانه توجه همه را جلب کرد: من و پدر و همینطور نرگس راه حل مناسبی برای راضی کردن او به فروش کارخانه پیدا کردیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمزمه خفیفی درمیان جمع پیچید که صحبت داریوش راقطع کرد، بهطوری که داریوش برای آرام کردن آنها دستش را بالا برد و همه را مجبور به سکوت کرد: اجازه بدید توضیح دهم... خوب ما با یک تیر دو نشان میزنیم اول فروش کارخانه با رضایت شقایق که هدف اصلی ما است و... دوم بستن دهان اون مزاحم عوضی، یعنی فرهاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار که تا آن لحظه هیچ حرفی مبنی بر موافقت یا مخالفت با نقشههای فرزندانش نزده بود، با شنیدن نام فرهاد بی اختیار راست نشست و بی معطلی سوالی را که در ذهن بقیه موج میزد، پرسید: گفتی فرهاد، این وسط اون شلخته از کجا پیداش شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش میدانست، اولین کسانی که با حضور فرهاد در نقشه او مخالفت میکنند، مادر و کوروش هستند؛ بنابراین بهترین جوابی که آماده کرده بود، را بدون مکث بر زبان آورد: من تنها این تصمیم را نگرفتم، پدر هم با من موافق است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای سردار سکوت بیشتر را جایز ندانست و به کمک پسرش آمد: در حقیقت برای کم کردن شر او بهتره که کمی در بازی ما شرکت کنه. این جمله دو پهلو همه را به شک انداخت. بودن فرهاد چه کمکی میتوانست به پیشبرد نقشه آنها کند طوری که مزاحمتهای خودش نیز پایان یابد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمایون خان ادامه داد: البته ما فقط از او برای پیشبرد نقشه فروش کارخانه استفاده میکنیم و او را به موقع از زندگی شقایق بیرون خواهیم راند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم یکباره از جا برخواست و با وحشت پرسید: شقایق؟ یعنی چی که به موقع او را از زندگی شقایق بیرون خواهید آورد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین زن که در طول پنجاه سال زندگی مشترک با همسرش یک بار هم او را سرزنش نکرده بود؛ حتی وقتی پسر بزرگشان اردشیر پس از دعوای مفصلی با پدر، خانه را ترک کرد، او همسرش را تنها نگذاشت. حالا در میان جمع و با عصبانیتی که هیچکدام از افراد خانواده تا آن روز از او ندیده بودند، به همایون خان چشم دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمع حاضر در سالن با دو پرسش بزرگ روبرو شدند؛ اول سوالی که خانم سردار هم ازهمایون خان پرسید و منتظر جواب ماند، دوم سوالی که هیچکس نپرسید؛ چرا مریم خانم که همیشه دخترها و عروسهایش را به صبوری و احترام به تصمیمات شوهرانشان بخصوص در مقابل دیگران حتی بچهها تشویق میکرد، اینطور آشفته شده بود که جلوی فرزندان و نوههایش به همایون خان پرخاش میکرد؟ داریوش که اوضاع را مساعد نمیدید، مجبور به مداخله شد: من توضیح میدهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس مکثی کرد و در دل به فرهاد و شقایق لعنت فرستاد که او را در این موقعیت قرارداده بودند؛ پس کمی جدیت چاشنی صدای بم مردانه اش کرد و اینطور ادامه داد: خواهش میکنم تا صحبتم کاملا تمام نشده هیچکس حرفم را قطع نکنه... ما تصمیم داریم... شقایق را کمی بترسانیم و برای اینکار به او میگوییم که فرهاد نامزدشه... لطفا ساکت! اجازه بدید، صحبتم تمام شه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزمزمه داخل سالن با این جمله فروکش کرد. همه منتظر شدند تا او دلیل این تصمیم را بازگو کند؛
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما به جای او کوروش لب به سخن گشود: بیخود خودتون را خسته نکنید؛ چون من اجازه نمیدهم فرهاد از یک کیلومتری شقایق هم رد بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش بدون معطلی جواب داد: واقعا؟ پس بهتر است، بدانی که اون عوضی تهدید کرده که اگر با او مهربان نباشیم؛ شاید چیزهایی را که شقایق از یاد برده براش بگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه کوروش به دهان باز مادرش و چشمان گشاد شده بقیه به داریوش، اجازه داد تا صحبت نیمه تمامش را تمام کند: هدف ما جلب اعتماد شقایق است، همه میدانیم شقایق همه عمرش از فرهاد متنفر بوده و به هیچ عنوان او را به عنوان نامزد یا همسر قبول نمیکنه، برای فرار از این ازدواج احمقانه او حاضر میشه که همه چیز را بفروشد و با ما به خارج بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش سکوت کرد سیگاری از جعبه طلایی رنگ روی میز برداشت. فندک برنزی خود را که شقایق سالها پیش به او کادو داده بود و تا امروز از خود جدا نکرده بود، از جیب خارج کرد و سیگار را روشن نمود، این فرصتی بود تا خانواده اش گفتههای او را هضم کنند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که تا این لحظه مبهوت به گفتههای برادرش گوش سپرده بود تا شاید نکته مثبتی در آن به نفع شقایق پیدا کند، تازه متوجه نقشه آنها شد و بی اختیار به سمت مادر رفت. جلوی پای او زانو زد و با التماس گفت: مامان... شما که نمی ذاری اینها با شقایق همچین کاری کنن... مگه نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار دستان یخ زده پسرش را در دست گرفت نگاهی غضبناک به همسرش انداخت و بدون ملاحظه گفت : نه نمیذارم... حتی اگر بمیرم، نمیذارم که یکی دیگه از بچه هام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلام مریم خانم که به اینجا رسید مکث کرد و با عصبانیت جمله خود را اصلاح نمود: نباید پای فرهاد به زندگی شقایق باز بشه والا من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکث اینبار مریم خانم نشان میداد که رازهایی بین او و همسرش هست که حتی فرزندانشان از آن اطلاع ندارند و برای مسکوت ماندن آن زحمت زیادی کشیده شده و نمیتوان با یک عصبانیت جزئی همه چیز را خراب کرد. پس یکبار دیگر جمله خودش را اصلاح کرد: بهتره همین جا تمومش کنین راه دیگهای برای کم کردن شَرِ اون عوضی پیدا کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش با تعجب به مادر و سپس به پدر نگاه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر این لحظه لادن که همه خانواده او را دختری لوده میشناختند، زمزمه کرد: امکان نداره خاله شقایق قبول کنه، قول میدم با دیدن اون حافظه اش برگرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه با تعجب به او چشم دوختند. هیچکس نفهمید، این جمله شوخی بود یا جدی. اما لبخند امیدواری روی لبهای کوروش نشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس که عادت داشت، همیشه دختر کوچکش را با پرخاشگری کنترل کنه بدون ملاحظه جواب داد: در این صورت خوشا به حال کسانی که آرزو دارند، شقایق حافظه اش برگرده. چون برمیگردند به موقعیت دیشب... نه از فروش کارخانه خبری هست، نه از رفتن به خارج برای ادامه تحصیل، لادن خانم. نکنه یادتون رفته دیشب اون چطور همه ما را تهدید میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر این بین آقای سردار مطمئن بود که با این نقشه میتوانست هم کارخانه را بفروشد، هم شقایق را باخود ببرد و هم شَرِ فرهاد را برای همیشه از زندگی خود و خانواده اش کم کند، بنابراین تصمیم خود را گرفت و در مقابل چشمان حیرت زده مریم خانم از روی مبل بلند شد، به جمع حاضر در سالن پذیرایی پشت کرد و رو به پنجره بزرگ ایستاد تا در موقع صحبت چشمش به چشمان ملتمس همسرش نیفتد و با قاطعیت شروع به صحبت کرد: بله .... وجود فرهاد برای همه ما غیر قابل تحمله اما من میخواهم از همه شما تقاضا کنم چند وقتی او را بین خودتان تحمل کنید تا همه کارها بخوبی پیش بره. بعد از فروش کارخانه و املاکی که پدربزرگتان به نام شقایق کرده همه با هم از اینجا میریم و مطمئنم هیچکدام دیگر با او روبرو نمیشیم، بخصوص شقایق؛ اما حالا باید جلوی این پسر تظاهر کنید که ما نمیخواهیم، شقایق با مرد دیگری ازدواج کنه تا مبادا ثروت خانواده سردار به دست غریبه بیفتد من خودم مسئولیت رابطه فرهاد با شقایق را به عهده میگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسکوتی سنگین در سالن حاکم شد؛ اما داریوش آن را با این جمله شکست: کاش پدربزرگ همه چیز را به نام شقایق نکرده بود تا الان مجبور نمیشدیم، اینطور برای سرنوشتش تصمیم بگیریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش مداخله کرد: حتما پدربزرگ میدانسته اگر این ثروت به نام هرکسی غیر از شقایق بشه، شاید دست بقیه به آن نرسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس اشکی را که برای قربانی کردن خواهر کوچکش در این بازی سرنوشت، در چشمانش حلقه زده بود، پاک کرد و با عصبانیت فریاد زد: گـ ـناه شقایق امانتداری و تعهد به قولی است که به پدربزرگ داده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش ازعصبانیت قرمز شد؛ اما نمیخواست بهانهای برای مخالفت به دست هیچکدام از آنها بدهد: نخیر... گـ ـناه شقایق امانت داری و متعهد بودن نیست، گـ ـناه او دختر بودنش است... ترس ما ازاین بود که اگر او ازدواج کنه همه اختیارات را به شوهرش بده، آنوقت میدانید چی میشد؟ باید کارخانهای را که بیست سال برایش زحمت کشیدم، دو دستی تقدیم یک بیگانه کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش با طعنه گفت: بله، مثل اینکه فقط تو توی این کارخانه زحمت کشیدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش پوزخندی زد و گفت: شاید فکر کردی که شقایق از پنج سالگی داره توی کارخانه کار میکنه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصحبت دو برادر که به اینجا رسید، همایون خان مداخله کرد: دیگه کافیه... با این حرفهای تکراری هیچ مشکلی حل نمیشه... دو سال تمام همه ما راجع به این مسئله بحث کردیم و به هیچ نتیجهای نرسیدیم... حالا بیایید، آنچه را که باید و نباید به گوش شقایق برسه یکی کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت نه صبح بود و شقایق با دست شکسته، زخمی روی گونه و سری که چند بخیه داشت، روی تخت اتاق وی آی پی بیمارستان خصوصی دکتر شهیدی نشسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر شهیدی یک ساعت قبل به همراه دکتر روانپزشکی به اتاقش آمد و مدتی پیرامون بیماری و نحوهی درمان و حتی پذیرش تغییر بزرگی که در زندگیش بوجود آمده صحبت کرد. پس از رفتن آنها شقایق به حرفهایی که دکتر زد،فکرکرد. او شانس زیادی آورده که یکی از اعضای خانواده اش او را موقع تصادف دیده، همینطور باید خدا را شکر میکرد که هیچ جای بدنش آسیب جِدی ندید؛ اما آیا شقایق میتوانست با شرایط جدید کنار بیاید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروانپزشکی که صبح به دیدنش آمد، قرار بود به او در این مورد کمک کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز افکارش دور نحوهی کمک خانم دکتر امامی میچرخید که در اتاق باز شد. زنی میانهاندام شیک پوش خود را به داخل اتاق انداخت و سبد و ساکهایی را که در دست داشت، روی مبل تختخواب شوی آبی رنگ اتاق گذاشت و با لبخندی خیلی خودمانی شروع به صحبت کرد: سلام، صبح بخیر، دیشب خوب خوابیدی؟... من نرگسم، خواهر بزرگت، دیروز هم اینجا بودم... یادت میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق سرش را به نشانه تائید پایین آورد و در دل گفت : چه عطرخوش بویی... چه لباسهای قشنگی... چقدر با سلیقه است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس بدون توجه به نگاه تحسینگر شقایق اضافه کرد: چند تا وسیله و مقداری خوراکی برات آوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد شروع به خارج کردن وسایل و خوراکیها از سبد و ساکهایی که همراهش آورده بود، کرد و همانطور که صحبت میکرد، آب و میوهها و چند بسته شکلات و شیرینی را در یخچال گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو به او گفت: انگار بیخود نگران بودم، همه چیز اینجا هست. با اینکه همه چیز خوبه؛ اما امیدوارم، نخوان زیاد اینجا نگهت دارند. توی خونه جات حسابی خالیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس ساک رنگی کوچکی را برداشت و به سمت کمد کوچک کنار تخت رفت، کشوی آن را بیرون کشید و با تعجب گفت: خوبه! برس و آینه و کرم دست و مسواک و حوله اینجا هست؛ اما من خودم برات از خونه آوردم به اضافه رژلبت، کرمهای صورتت و لباسهات و مهمترین چیز!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن وقت مانتو خود را درآورد و داخل کمد آویزان کرد. شالش را که جنس لطیفی داشت، روی شانه انداخت و عینک آفتابی مارک دارش را از روی سر برداشت و داخل کیفش گذاشت، سپس کنار تخت نشست و آی پد مشکی رنگی از کیف بزرگش خارج کرد و روشن نمود و با کمی جستجو فایلی را باز کرد و آی پد را روی پای شقایق گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر تمام این مدت شقایق محو تماشای او بود، لباس، کیف و کفش موهای روشن و صورت آرایش کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس بدون توجه به نگاه کنجکاو او توضیح داد: از همینجا شروع کن عکس همه اینجاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی نگاه کنجکاو شقایق را دید، با انگشت نشان داد که چطور عکس بعدی را ببیند و گفت: اینطوری جلو ببر، لادن اسم همه و نسبتشون را با تو کنار شان نوشته راستش نمیدونم، چطوری؛ ولی کارش درسته! البته تو و لاله هم یک چیزهایی بلدید؛ اما توی خانواده ما لادن خود بیل گیتسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگاه متعجب شقایق نرگس متوجه اشتباهش شد و گفته خود را اصلاح کرد: ببخشد نباید گیجت کنم... فقط بدون کارش از بقیه خیلی بهتره! توی تمام عکسها تو هم هستی؛ یعنی این عکسهای توست با تمام افراد خانواده برای اینکه مطمئن شی که همه ما اعضای خانوادهات هستیم... البته، دکترت گفت که باید اینکار را بکنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق از روی کنجکاوی برای شناخت افراد خانواده به صفحه تبلت نگاهی انداخت، اولین عکس مربوط به پدر و مادرش بود. آنها روز قبل هم آنجا بودند: پس اینها پدر و مادرم هستند... من دیروز دیدمشون، حتما خیلی نگران شدند؟... خیلی گریه میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس: خوب معلومه باید هم نگران میشدند تو بچهی آنهایی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با انگشت همانطور که نرگس نشانش داد، روی صفحه کشید. عکس بعدی شقایق به همراه خود نرگس، همسرش فریدون خان و دو دخترش لاله و لادن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن کنار عکس توضیح داده بود که عکسها را به ترتیب سن گذاشتم، مامانم ازهمه بزرگتره البته یکی جا انداختم دایی اردشیر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن چیزی راجع به اینکه اردشیر با هیچکدام از افراد خانواده عکس نداره نگفته بود. شقایق هم که بیصبرانه مشتاق دیدن بقیه عکسها بود به این موضوع توجه نکرد و فقط به شوخی لادن خندید و نگاهی به نرگس و ابروهای گره خورده اش انداخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس نا امیدانه گفت: درسته هم زبان انگلیسیش خوبه هم کامپیوترش، راستگوست و خیلی مهربونه؛ اما متاسفانه برای شوخی هیچ مرزی نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق یکبار دیگر به عکس نرگس و دخترانش نگاه کرد و برای آنکه صحبت را عوض کند پرسید: منم از اینا دارم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس نگاهی پرسشگر به او انداخت: تبلت؟ خوب آره. چطور مگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با خجالت گفت: میشه از لادن بخواهی مال خودم را بیاره تا ببینم توی اون چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجرقه ای از وحشت در چشمان نرگس زده شد؛ اما او آنقدر دنیا دیده بود که میتوانست در کمترین زمان نگرانی را از چهره اش پاک کنه پس با صدایی قوی پاسخ داد: نمیشه عزیزم، آخه تبلت تو توی کیفی بوده که دزدیده شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق ناامید شد پس با دلخوری گفت: حیف شد. چقدر بد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس که برای نزدیک شدن به شقایق به دنبال موقعیت میگشت فکری به ذهنش رسید و گفت: البته غصه نخور نوت بوکت خونه است، میگم بچهها برات بیارن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق اینبار با اشتیاق پرسید: واقعا؟... اون چیه؟ مثل همینه؟ توی اون هم عکس هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس با خونسردی پاسخ داد: آره هم عکس، هم فیلم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق مثل بچه ای که برای داشتن اسباب بازی جدیدی بیتابی میکنه، پرسید: من کی میتوانم آنها را ببینم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس بلافاصله جواب داد: بعدازظهر ساعت ملاقات چهار است و همه خانواده به دیدنت می آیند، بجز کوچولوها که باید منتظر باشی، وقتی از بیمارستان مرخص شدی آنها را ببینی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق نفسی به راحتی کشید و با انگشت عکس بعدی را آورد و آنقدر آن کار را تکرار کرد که خسته شد. در این فاصله پرستاری به اتاق سرزد و نرگس به چند تلفن جواب داد. وقت ناهار هم که برای هردو غذای مفصلی آوردند. شقایق باز هم به عکسها نگاه کرد. مقدار کمی غذا به اصرار نرگس خورد و چون خسته شده بود، خوابید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس هم از این فرصت استفاده کرد و برای صحبت با تلفن از اتاق خارج شد. او تمام صحبتهایی را که با شقایق داشت، برای توطعه گر دوم بازگو کرد و بردن نوت بوک و چک کردن آن را به او سپرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت یک دقیقه به چهار درِ اتاق شقایق باز شد. اول مادر و بعد از او پدر، طولی نکشید که اتاق پر شد. همه افراد خانواده سردار، دور تخت شقایق جمع شده بودند. هر کدام به سلیقه خود گل و شیرینی و شکلات آورده بود. شقایق سعی کرد، چهرهی هر کدام را با نام و نسبتی که لادن بر روی عکسها توضیح داده بود، مطابقت دهد و به خوبی از عهده این کار برآمد؛ طوری که تعجب همه را برانگیخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق به مادرش اول از همه سلام کرد: سلام مامان مریم،... ببخشید که دیروز آن همه نگران شدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم که از لحن شقایق متوجه تغییر واضح او شد با گریه جواب داد: عزیزم، من مادرم باید هم از همه بیشتر نگران باشم... اما خوشحالم که حالت خوبه و سلامتی مطمئنم بزودی این مشکل هم رفع میشه و تو میشی، همان شقایق قبلی خودمون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق سری تکان داد که گفته مادرش را تایید میکرد؛ اما در دل به این حرف اعتقادی نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن که از نگاه شقایق متوجه افکارش شد، برای عوض کردن بحث کیف بزرگی روی پای شقایق گذاشت و گفت :بفرما اینم نوت بوک جنابعالی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با تعجب به کیف نگاه کرد و پرسید: این چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن روی تخت کنار او نشست و کامپیوتر را از کیف خارج و روشن نمود: بیا دیگه، مگه کامپیوترت را نمیخواستی؟ من رفتم، خونه برات آوردم. ببین هر چیزی که داخلش هست مال خودته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه به شقایق چشم دوختند. او که نمیدانست، کامپیوترش بوسیله داریوش پاک سازی شده با دقت به صحبتهای لادن گوش کرد. لادن فایلهای عکس و فیلم را به او نشان داد و توضیح داد که چگونه آنها را باز کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش نیز که یک لحظه ازکنارشقایق دور نمیشد، با چشمان درشت میشی مرطوبش به سوالهای شقایق پاسخ میداد که در اتاق باز شد و مردی بلند قد، بسیار لاغر، مو مشکی با چشمانی هیز که زیر ابروهای پرپشت نامرطبش پنهان بود. بینی عقابی همچون بینی همایون خان لبهایی نازک با دندانهای زردشده از نیکوتین سیگار و لبخندی مضحک وارد شد. پیراهن سفید کهنه به تن داشت و شلوار گشاد از مد افتادهاش خاکی بود در یک لحظه تمام چشمها اول به او سپس به شقایق خیره شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق که مثل بقیه شوکه شده بود، بی اختیار دست بدون گچش را روی دست کوروش که از همه به او نزدیکتر بود، گذاشت و با اینکار بدون هیچ حرفی حمایت او را طلب کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش پیام او را گرفت و با فشردن انگشتان ظریف شقایق جواب محکمی به خواهش نگفتهاش داد؛ مثل این بود که آنها از قبل به این ارتباط عادت داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرهاد وقتی همه نگاهها را متوجه خود دید، دندانهای زرد خود را بیشتر نشان داد و با صدایی که به سختی به گوش میرسید، توضیح داد: ببخشید، دیر رسیدم؛ جای پارک پیدا نمیکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه کنجکاو شقایق روی صورت او خشک شد که نرگس با لبخند گفت: خوبه که رسیدی! بیا تا ببینیم، خواهر خوشگلمان چقدر تو را میشناسه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد با چهرهای آرام به سمت شقایق رفت. جلوی او خم شد تا صورتهایشان روبروی هم قرار گرفت و همانطور که به چشمان شقایق خیره شده بود، شروع به صحبت کرد: خوب خواهر کوچولو، این هم سورپرایز امروز، بگو ببینم این آقای جوان را میشناسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق بدون لحظهای تامل سرش را به چپ و راست چرخاند و همزمان چند بار پشت سر هم گفت: نه... نه... نه نمیشناسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این حرف نفسهای حبس شده درسینه آزاد شد. عده ای برای ابراز خوشحالی و عده ای از شدت ناراحتی، با اینحال؛ نرگس چشم از چشمان مشکی شقایق برنداشت و درهمان موضع قبلی باقی ماند. او پس از مکث کوتاهی کمر راست کرد و بدون هیچ احساسی به شقایق پشت کرد و بیرحمانه مثل کسی که قصد آزار دیگری را دارد، شروع به صحبت کرد: حیف شد، ما فکر کردیم؛ شاید دیدن نامزدت بتونه به برگشتن حافظهات کمک کنه .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق مثل کسی که نمیشنود گوشش را به سمت خواهرش پیش برد و با کنجکاوی پرسید:نامزد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرهادکه منتظر همین لحظه بود، با خوشحالی به سمت شقایق رفت و دستش را به سمت او دراز کرد و با لبخندی از سر رضایت گفت: بله عزیزم، من فرهاد پسرعمو و نامزدتم، کسی که قراره یک عمر در کنارش با خوشبختی زندگی کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق مات و مبهوت به دست او نگاه میکرد که متوجه منظورش شد و با حرکتی سریع دست بدون گچش را پشت خود پنهان کرد. این عکس العمل او باعث شد، دختران نرگس لبخندی از سر رضایت با هم رد و بدل کنند که از نگاه شقایق پنهان نماند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحظات بعد خیلی سریع گذشت. ذهن شقایق آنقدر درگیر موضوع فرهاد بود که نمیفهمید، اطرافیانش چه میگویند. او احساس میکرد، از هیاهوی داخل اتاق خسته شده و آرزو میکرد، هر چه زودتر ساعت ملاقات تمام شود تا زودتر تنها شده بتواند در مورد فرهاد و نامزدیش با او فکر کند. در این لحظات چندین بار تلفن داریوش زنگ خورد که او بدون پاسخ همه آنها را قطع میکرد، طوری که مجبور شد، زودتر از آنها اتاق را ترک کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش گونه شقایق را بوسید و گفت: وقت ملاقات دیگه تمام شده. در ضمن منم تلفن مهمی دارم که باید جواب بدم. فردا میبینمت، زود خوب شو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو و همسرش، نیلوفر و لادن، همینطور نرگس و مادر که به ترتیب از آنجا میرفتند با شقایق خداحافظی کردند. در این وقت فرهاد به تخت او نزدیک شد و خیلی خودمانی با صدایی که از دوردستها به گوش میرسید، گفت: منم میرم... اگر چیزی لازم داشتی خبرم کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو برای بار دوم دستش را به سمت شقایق گرفت و با همان زمزمه که به سختی شنیده میشد، ادامه داد: درسته منو هم نشناختی؛ اما دوباره برای دیدنت میام، باید خاطراتمان را مرور کنیم؛ شاید به بهبودی شما کمک کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با درماندگی به کوروش و پدر که هنوز در اتاق حضور داشتند، نگاه کرد. او نمیدانست؛ چرا اینقدر از فرهاد میترسه؟ نگاه آزار دهنده و لبخند وقیحانهاش شقایق را معذب میکرد. پس برای نجات از این ترس کی بهتر از پدر و برادرش میتوانست کمکش کند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقبل از آنکه کوروش یا پدرش حرفی بزنند، فریدون خان پیش دستی کرد و به شقایق گفت: نمیخواد، نگران باشی. راحت بخواب، فکر نکنم تا صبح به چیزی نیاز داشته باشی، فردا هم که مرخص میشی. پس فعلا خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس بازوی فرهاد را گرفت و او را با خود به سمت در برد و اینبار به کوروش گفت: کوروش خان ما پایین منتظرت میمانیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرامش عجیبی قلب شقایق را در بر گرفت. با خود فکر کرد: این مرد هر کس که هست اینجا نمیتواند به من صدمه بزند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس لبخندی به روی کسانی که در اتاق بودند، زد تا آنها هم متوجه آرامش او شوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرش دست او را نوازش کرد و پرسید: چیزی هست که بخواهی برایت فراهم کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق: نه، ممنون... نرگس خانم صبح همه چیز برام آورده، نگران نباشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمایون خان یکبار دیگر دست دختر کوچکش را فشرد و تاکید کرد: عزیزم هر زمان که چیزی نیاز داشتی، بگو تا با من تماس بگیرند. فورا خودم را میرسانم، قول بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق سرش را تکان داد تا پدر را راضی کند. باورش نمیشد، مردی را که دیروز آنطور با وحشت نگاه میکرد، امروز آنقدر برایش نزدیک باشد. او پذیرفته بود که آنها خانوادهاش هستند؛ ولی نمیدانست که قبلا چقدر به آنها نزدیک بودهاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلاله و همایون خان نیز او را بوسیدند و یکی یکی از اتاق خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند ثانیه بعد شقایق وقتی مطمئن شد که کسی صدایش را نمیشنود، دست برادرش را دردست سالمش گرفت و به آرامی پرسید: میتونم از شما یک سوال بپرسم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که از قبل خود را برای این سوال آماده کرده بود، به گرمی جواب داد: حتما عزیزم، هر سوالی داری بپرس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با لکنت شروع به صحبت کرد :من... واقعا... با اون... نامزدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش به چشمان شقایق خیره شد و با مهربانی گفت: چرا این سوال را میپرسی؟ تو نگرانی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق لبهای خشک شدهاش را با زبان تر کرد و ادامه داد: نمیدونم، حس خوبی ندارم... میترسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین جمله را با چنان خجالتی گفت که گونههایش سرخ شد. کوروش با نگرانی به او نگاه کرد : خوب باید بگم، از حالا به بعد نباید از هیچی بترسی؛ چون من هر لحظه که بخواهی کنارتم و نمیگذارم، هیچکس به تو صدمه بزنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا مکث کوتاهی ادامه داد: ببین چی میگم عزیزم، قبلا همه ما با نامزدی تو مخالف بودیم؛ اما همه به خواست تو احترام گذاشتیم و حالا هم هر چه تو بخواهی همه به آن احترام میگذارند. پس خودت را نگران گذشته نکن. وقتی تواز بیمارستان خارج بشی، زندگی جدیدی را شروع میکنی و شاید در این زندگی کسانی که تو از قبل میشناختی هیچ تماسی با تو نداشته باشند و یا حتی تو هیچوقت دوباره آنها را نبینی و همینطور ممکن است، اشخاص جدیدی با تو آشنا شوند که تا آخر عمر، کنارت بمانند پس به هیچ وجه نگران گذشته نباش و به آینده فکر کن. متوجه منظور من شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با لبخندی زیبا سر کوچکش را پایین آورد و با این مژده، بیاختیار آغوش خود را برای برادرش گشود. کوروش هم که خیال خودش راحتتر از شقایق شده بود، او را به سینه فشرد و نشان داد که واقعا برای پشتیبانی از او آماده است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرز با آن چشمان آبی که با مژههای مشکیش تضاد زیبایی داشت، به آنها نگاه میکرد. او که در تمام این مدت به صحبتهای همسرش گوش میداد و از ترفند او برای دور کردن فرهاد از شقایق خوشش آمده بود، دستش را به کمر زد و گفت: بسه دیگه حسودیم شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر سه به این شیطنت او خندیدند و کوروش دوباره از خواهر کوچکش خواست که استراحت کند و به همراه رز اتاق را ترک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق دستش را برای خداحافظی با او بالا آورد و کوروش پشت در ناپدید شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودش فکر کرد: این چه کاری بود من کردم؟ چطور یکمرتبه مردی را که نمیشناسم بغل گرفتم؟ بین این دو نفر چقدر فرق هست؛ یکی اینطور مرا میترسونه و یکی با یک جمله آرامم میکنه. این طور که پیداست، با وجود کوروش من نباید از هیچکس بترسم. اون هم موقع تصادف کنارم بوده، هم امروز به من اطمینان داد که مراقبم هست. فکر میکنم، حتما قبلا ما بهم خیلی نزدیک بودیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش پس از خروج از اتاق شقایق به پرستاری که توی اتاقهای دیگر بخش سرک میکشید، نزدیک شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir: سلام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار، به جوان رعنا لبخند زد: سلام، بفرمایید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش مودبانه درخواست کرد: ببخشید، میشه یک خواهشی کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار کنجکاو شد: چه کمکی میتونم، بکنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجوان بطور خلاصه برای او توضیح داد که شرایط خواهرش چقدر حاد هست و از او خواست مراقب باشد، پس از رفتن آنها هیچ ملاقاتی دیگری نداشته باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار دستی به ساعت کوچک سنجاق شده به لباسش زد و گفت: نگران نباشید. ساعت ملاقات تمام شده. در ضمن دکتر شهیدی کاملا مشکل ایشون را برامون توضیح دادند. البته چند دقیقه قبل برادرتون هم همین درخواست را داشتند، به ایشون هم توضیح دادم. مطمئن باشید، در نبود شما پرسنل مراقب خواهرتون هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش نگاهی به رز که کنارش ایستاده بود انداخت و هردو همزمان از پرستار تشکر کردند: خیلی ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستار لبخندی به آن دو زد و به اتاق بعدی رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرز که نگران همسرش بود دست کوروش را گرفت و گفت: عزیزم اینقدر حرص نخور. هیچ اتفاقی برای شقایق نمیافتد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش به در بسته اتاق خواهرش چشم دوخت: تو باور میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرز چشمانش را ریز کرد و کوروش ادامه داد: نمیدونم چه خبره؟ اما این اتفاقها اصلا تصادفی نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرز اخم کرد: در مورد چی حرف میزنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش دست او را در دست گرفت و با خود به سمت آسانسور برد و در راه توضیح داد: پدر میگه، زمانی که من به او خبر دادم، شقایق تصادف کرده فرهاد برای احوالپرسی پیش اون بوده و اینطوری از تصادف شقایق با خبر شده. از طرف دیگه داریوش میگه، وقتی یاس و نیلوفر پشت تلفن در مورد فراموشی شقایق صحبت میکردند. اون عوضی وارد خونه آنها شده و اتفاقی صحبت یاس با نیلوفر را شنیده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرز زودتر از او از آسانسور خارج شد و پرسید: خوب من هنوز نفهمیدم، چی تو رو نگران کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش ایستاد: داریوش و نرگس فکر کردن من احمقم. آن دو تا این داستانها را سر هم کردن، بعد هم گفتن که فرهاد تهدیدشون کرده؛ اگر هر چیزی میخواد بهش ندهند، در مورد دو سال گذشته همه چیز را به شقایق میگه. حالا بگو تو حرفهای آنها را باور میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرز لب پایینش را مکید و گفت: اگر حرف هیچ کدامشون را هم باور نکنم، حرف پدر را باور میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش سری به نشانه تایید او تکان داد: منم حرف پدر را باور میکنم؛ اما به این عوضی اصلا اعتماد ندارم. از کجا بدونم، همه این اتفاقها زیر سر خودش نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرز به چشمان نگران شوهرش نگاه کرد: چطور باید بفهمیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش دوباره دست او را گرفت تا از ساختمان خارج شوند: بسپارش به من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حیاط بیمارستان؛ داریوش و یاس، پدر و مادر، نرگس و دخترانش، فریدون خان و فرهاد منتظر آمدن کوروش ورز بودند. نیلوفر و همسرش زودتر رفته بودند؛ زیرا باید فرزندشان را از پرستار میگرفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش دور از جمع در مورد موضوع خاصی با نرگس و پدرش صحبت میکرد. کوروش همانطور که دست رز در دستش بود، از ساختمان خارج شد و به سمت خانوادهاش آمد؛ اما یکباره دست رز را در هوا رها کرد و با قدمهای بلند خود را به فرهاد رساند. یقه پیراهنش را گرفت و او را به سمت خود کشید و بدون معطلی مشتی محکم به گونه او زد. خارج کردن فرهاد از دستان او کار راحتی نبود؛ اما بالاخره داریوش و پدر توانستند، یقه فرهاد را از دست کوروش بیرون بکشند. فرهاد که حالا بهتر میتوانست، نفس بکشد، تلوتلو خوران چند قدم از آنها دور شد. لبخندی تماشایی چهره لاله و لادن را پوشاند که مانند لبخند بقیه افراد خانواده زیر دستشان پنهان نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش دست خود را تکان داد تا کمی از دردش کاسته شود و با نفرت نگاهی به پسرعموی منحوسش انداخت و گفت: اگر یک بار دیگه بخواهی به شقایق دست بزنی اون دست کثیفت را میشکنم حواست باشه... حالا هم از اینجا برو و تا زمانی هم که نگفتم سراغش نیا. فهمیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرهاد گیج ازمشت محکم کوروش گونه قرمزش را لمس کرد و با همان صدای ضعیف همیشگی غرید: پسر عمو نباید خیلی سخت بگیری، این عصبانیت به ضررت تموم میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش مشتش را بالا برد: من و از چی میترسونی؟ اگر خیلی مردی همین الان برو و همه چی را بهش بگو آن وقت میبینی، چه کسی ضرر میکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرهاد مغلوب شده، ترجیح داد، میدان را خالی کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس به همایون خان گفت: عمو جان من میرم؛ اگر کارم داشتید، خبرم کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو روبه داریوش ادامه داد: قرارمون یادتون نره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسپس سری برای بقیه تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمایون خان بی تامل جواب داد: باشه پسرم برو، مراقب خودت باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا رفتن فرهاد کوروش کنار مادرش روی نیمکت نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش با لبخندی که هیچ سعی برای پنهان کردنش نداشت گفت: اگر دستت درد گرفته به دکتر نشان بدیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش سرش را بالا آورد، لبخندی که روی لبهای پدر و برادر بزرگش بود. کارش را تایید میکرد و او که منتظر توبیخ آنها بود، با دلگرمی پاسخ داد: نه نگران نباش چیزی نیست، بهتره بریم... شنیدم به پرستار سپردی که بعداز رفتن ما به کسی اجازه ملاقات نده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش: آره، مثل اینکه باید بیشتر احتیاط کنیم؛ انگار جستجو برای پیداکردن شقایق از صبح شروع شده، با شما هم تماس گرفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش با نگرانی سرش رابه نشان تایید تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش با کمی دلخوری به خواهرزادههایش گفت: شما دوتا، میدونم که باهاتون تماس میگیره! پس حواستون را جمع کنید. مشکل ما فقط فرهاد نیست، مراقب باشید تا شقایق را از بیمارستان خارج نکردیم، متوجه نشه اون اینجاست... نباید بذاریم، هیچکس بفهمه، حافظهاش را از دست داده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش به جای همه جواب داد : نگران نباش. درضمن من به شقایق تفهیم کردم که هر زمان بخواد میتونه برای بهم زدن نامزدی روی من حساب کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش نفس راحتی کشید: خوبه؛ اما باید هرچه میتوانیم، این کار را عقب بندازیم تا فرهاد شک نکنه... همینطور هم بهتر است که در تمام ملاقاتهاشون تو حضور داشته باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهردو برادر باهم دست دادند و لبخندی از رضایت چهرههایشان را گشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بیمارستان تا منزل کوروش، او و رز با پدر و مادرش در مورد برخورد شقایق با فرهاد و حوادث بعد از آن صحبت کردند. در حالی که دو توطئهگر دیگر در اتومبیل داریوش بحثی مهمتر را دنبال میکردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس که فرزندانش را با شوهرش به خانه فرستاده بود، خودش با بهانهی اینکه باید در مورد مسئله مهمی با داریوش صحبت کند. به همراه او و یاس راهی منزل شد و اولین جمله ای که پس از تنها شدنشان به زبان آورد این بود: من هنوزم میگم، ببریمش رامسر ویلای پدربزرگ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش: من حرفی ندارم؛ اما آنجا لانه زنبور است. هر بچه ای هم ببیندش ممکن است خبر بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس خندید: درسته؛ اما این ضرب المثل را شنیدی که میگن "هرچیزی را میخوای پنهان کنی، بگذار جلوی چشم" بهتره یکبار هم شده امتحان کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش که هنوز نگران بردن شقایق به رامسر بود، توضیح داد: غیر از پنهان کردن شقایق از چشم و گوش فضولها میدونی، از ویلا چه خاطراتی داره؛ اگر احیانا چیزی به یاد آورد، چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس دستان ظریفش را در هم گره کرد و چیزی که دائم در مغزش فریاد میکشید، را به زبان آورد: خوب این موضوعی است که ما قبول کردیم. کسی چه میداند؛ شاید همین حالا او همه چیز را به یاد آورد. آنوقت میخواهید چه کار کنی؟... ما نباید نگران آینده باشیم... بهتره از فرصتی که به دست آوردیم، بهترین استفاده را بکنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش که باز هم مغلوب خواهر بزرگش شده بود، دل به دریا زد و گفت: پس لطفا فردا بدون جلب توجه او را به همراه مادر ببر و به او اطمینان بده آخر هفته همه به دیدنش میریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنرگس آرام زمزمه کرد: باشه حتما. راستی با دکتر روانپزشک چه کار کنیم؟ دیدی که دکتر شهیدی چقدر اصرار کرد جلسات مشاوره با او را حتما پیگیری کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش که لبخند رضایت از لبهایش پاک نمیشد، جواب داد: حاضرم هفته ای دو بار خودم خانم دکتر را برای ویزیت ببرم رامسر، نهایتش هزینهاش یک کمی بیشتر میشه، نگران اون نباش از بهروز میخوام راضیش کنه تا زمان برگشتن شقایق با اسکایپ جلسههاش را برگذار کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش روی مبل روبروی یاس نشسته و با فندکی که در دست داشت، بازی میکرد؛ اما افکارش خارج از منزل و به دور اتفاقاتی که افتاده بود، میچرخید. یاس به عادت همیشه هر صفحه از کتابی را که میخواند، شرح مختصری از آن را برای همسرش بازگو میکرد تا او هم ازموضوع کتاب آگاه شود؛ اما امروز داریوش اصلا به او گوش نمیداد. یاس کتاب را بست و روی میز گذاشت. با کنجکاوی به مردش چشم دوخت. هر وقت داریوش نگران چیزی بود اینطور به فکر فرو میرفت. یاس میدانست که، چرا افکار داریوش اینطور آشفته است؛ ولی نمیتوانست ،هیچ کمکی کند. نه میتوانست، شقایق را به فروش کارخانه راضی کند و نه میتوانست، فرهاد را بدون دادن هیچ سهمی از کارخانهای که حتی در آن کار هم نمیکرد؛ ولی ادعای سهم بزرگی از آن را داشت، از زندگیشان بیرون کند. یاس فهمید، نمیتواند داریوش را از دنیای درونش بیرون بکشد به آشپزخانه رفت تا قهوه ای برای این مرد متفکر درست کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین وقت تلفن داریوش زنگ خورد که بهترین وسیله برای برهم زدن افکار پیچدهاش بود. او با خونسردی گوشی را به گوشش چسباند و با صدای بم زیبایش جواب داد: سلام، بفرمایید؟ داریوشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکسی از آن طرف خط صحبت میکرد و هر لحظه رنگ داریوش سفیدتر میشد، وقتی سخنگوی آنطرف ساکت شد. داریوش چند ثانیه نتوانست جواب دهد؛ اما هرطور بود، پرسید: درسته که این وکیل احمق هر ماه با شقایق جلسه داشته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمخاطب او جوابی داد که داریوش را بیشتر آشفته کرد ولی او صحبتهای قبلی خواهرش نرگس را به یاد آورد که باید منتظر هر اتفاقی باشند. با یادآوری این جمله دوباره آرام شد و به شخصی که پشت خط بود پاسخ داد: باشه، خودم فردا جواب وکیل را میدهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا افکار داریوش جهتدار شده بود. باید راهی برای دور نگهداشتن وکیل سمج شقایق پیدا میکرد. آقای رسولی مرد دنیا دیده و با وجدانی بود، او همان کسی است که بدون اطلاع داریوش و نرگس تمام اموال پدربزرگ را به نام شقایق کرده و در تمام این دوسال چنان به شقایق وفادار ماند، که این شک برای داریوش بوجود آمد؛ مبادا او به پدربزرگ پیشنهاد کرده که اموالش را قبل ازمرگ به نام شقایق کند و از او بخواهد تا زمانی که زنده است، آنها را نه بفروشد و نه به نام هیچیک از افراد خانواده کند تا به این ترتیب زنجیری محکم به پای تمام اعضای خانواده سردار زده شود. با این کار او، تمام اختیارات به شقایق محول شده و هیچیک از فرزندان همایون خان بدون اطلاع شقایق در شرکت و کارخانه حتی آب هم نمیخوردند. به همین علت پس از مرگ پدربزرگ همیشه بین داریوش و خواهر کوچکش درگیری لفظی پیش میآمد و بر سر هر مسئله کوچکی اختلافشان بالا میگرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش بیتامل گوشی را برداشت و شماره گرفت: سلام کوروش جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که با دختر کوچکش بازی میکرد، او را به همسرش سپرد و با نگرانی پاسخ داد: سلام داداش... خیره! این وقت شب اتفاقی افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش یک راست رفت سر اصل مطلب: بله. راستش باید فردا بری شمال پیش شقایق.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش کنجکاوانه پرسید: خوب میرم؛ ولی برای چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش باید همه چیز را به برادرش میگفت، تا او بتواند، درست برنامهریزی کند: همین الان خانم آذری تماس گرفت و اطلاع داد که آقای رسولی نتوانسته؛ نه با همراه شقایق و نه با منزل تماس بگیره و چون فردا با او قرار داشته نگران شده. اینطور که گفته آنها هر ماه جلسه داشتند و گزارش کارهای شرکت و کارخانه و کارکنان را به وکیل میداده و با او مشورت میکرده. فردا هم باید او را ملاقات کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش نگرانی برادرش را درک کرد: این که خیلی بده! آقای رسولی دقیقا یکی از همان افرادی است که نباید از مشکل شقایق خبردار شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش: درسته؛ پس لطفا صبح زود برو و باهاش صحبت کن و بدون آنکه مشکوک بشه، راضیش کن قرارش را به وقت دیگهای موکول کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش: باشه، شما نگران نباش. خوشبختانه او به خاطر فرار از نامزدی با فرهاد، هر چه من بگم گوش میکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش: آره شانس آوردیم، اینطوری خیلی زودتر به خواستهیمان میرسیم. اول که نرگس این پیشنهاد را داد خوشم نیامد؛ اما الان متوجه شدم که این احمق بهترین وسیله برای رسیدن ما به هدفمان است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش: خوب فردا به شما خبر میدم. شب خوش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش: من هم صبح میرم کارخونه، باید چک کنم، ببینم، آقای وکیل چقدر توی کارهامون فضولی کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش: نمیخواد نگران باشی کاری میکنم، بشینه سر جاش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش: ببینم چه کار میکنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش: خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداریوش: خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشمال_ رامسر_ویلای کنار ساحل پدربزرگ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید اگر شقایق دچار فراموشی نشده بود، الان به یاد میآورد که چه خاطرات خوبی در این مکان داشته. روزها از پی هم میگذشت و شقایق با کتاب خواندن و تلویزیون دیدن سعی میکرد، تا چیزهایی را که فراموش کرده به یاد آورد که البته بی نتیجه بود و فقط اطلاعات او را بیشتر میکرد و چون سرعت یادگیریش خیلی زیاد بود باعث تعجب مادر و دکترش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحضور هفتگی دکتر امامی توانست، به شقایق ثابت کند، چقدر خوشبخت است که برادرش در موقع تصادف او را دیده و کمکش کرده؛ البته اینهم از دستورات داریوش به خانم دکتر بود. شقایق مثل یک کودک مستعد به سرعت همه چیز را یاد میگرفت. او با راهنمایی دکتر امامی فیلمها و کتابهایی را میدید و میخواند که میتوانستند، کمکش کنند چیزهای بیشتری یاد بگیرد. دخترک مثل یک بچه مدرسهای تکالیفش را به موقع انجام میداد و این باعث شده بود، خیلی زودتر از آنچه دکتر انتظار داشت، رو به بهبود برود. دیگر از ترس اولیه و خجالت هیچ خبری نبود. بهطوری که بعد از آخرین گزارشِ دکتر، داریوش نگران این پیشرفت سریع شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر طول این مدت مادرش هم بیکار نماند. مریم خانم آنقدر از کودکی شقایق و خواهر و برادر هاش برای او خاطره تعریف کرد که حتی خودش هم خسته شد؛ اما متاسفانه هیچ خاطرهای برای شقایق زنده نشد، که این خبر از نظر نرگس و داریوش بهترین خبر عمرشان بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتفریح دو زن، رفتن به بازار برای خرید روزانه و ساحل برای قدم زدن بود و شقایق از این یکی بیشتر استقبال میکرد و وقتی مریم خانم برای اطمینان از او پرسید: چرا قدم زدن در ساحل را بیشتر از رفتن به بازار دوست داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق صادقانه گفت: این کار برام حس آشناییه و بیشتر لذت میبرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنروز صبح مثل روزهای دیگر آغاز شد. خانم سردار همانطور که گلهای یاس را از درختچه کنار پلهها میچید، در افکارش غرق بود که شقایق از ساختمان خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با دامن قهوهای بلند و بلوزی از همان جنس و رنگ، روی پله اول نشست: مادرجون میدونی کی داره میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم نگاهی اشک آلود به دختر کوچکش انداخت: نه عزیزم کی میاد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق دست سالمش را به گچ دست شکستهاش کوبید: داداش کوروش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با لبخندی شیرین گفت: خیلی خوشحالم. هنوز یک هفته نیست آنها را دیدیم؛ ولی من دلم براش تنگ شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم لبخند زد: مراقب دستت باش بچه جون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو توضیح داد: معلومه اونم طاقت دوری از تو رو نداره؛ مثل بچگیهاتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق مثل تمام هفته گذشته، دوباره کنجکاو شد: واقعا ما بچگیمون هم همینطور بودیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم کنار بوته گل نشست، دامنش را مرتب کرد و با بغضی که گلویش را میفشرد، گفت: آره عزیزم، شما دو تا فاصله سنتون با خواهر و برادرت زیاد بود، وقتی شما مدرسه میرفتید، آنها دانشگاه میرفتند و کمتر با هم بودین خوب اینجوری شما به هم نزدیکتر شدین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبالاخره شقایق چشمان سرخ مادرش را دید و با وحشت پرسید: مادر شما گریه کردین؟ چی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم صورتش را از شقایق پنهان کرد و گفت: نه عزیزم چیزی نشده نترس... فقط... داشتم گلها را میچیدم، یاد پدربزرگ و مادربزرگت افتادم... خدا رحمتشون کنه؛ آخه آنها دو سال آخر اینجا زندگی کردند و ما هر هفته برای دیدن شما میآمدیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق حرف مادرش را قطع کرد: دیدن ما؟ مگر من هم با آنها زندگی میکردم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار که دیگر نمیتوانست، حرفش را عوض کنه، با خونسردی گفت: آره جانم... وقتی مادربزرگت مریض شد، دکتر گفت: که هوای تهران برای اون مثل سم میمونه و باید میآمدند اینجا. خوب تو هم که به آنها خیلی علاقه داشتی، آمدی اینجا و تا روز آخری که پدربزرگ زنده بود، با او زندگی کردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با اشتیاق پرسید: میشه، برام تعریف کنید... دلم میخواد بیشتر بدونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم آهی کشید، او چاره ای نداشت؛ باید کمی از گذشته صحبت میکرد. پس ادامه داد: مادربزرگت نه ماه اینجا زندگی کرد و متاسفانه به علت بیماری که داشت فوت شد... اما پدر بزرگت نخواست که به تهران برگرده و تو چون نمیخواستی، اونو بعد از فوت مادربزرگ تنها بذاری کنارش ماندی که دو سال پیش یک مرتبه سکته کرد و بعد از سه روز که توی بیمارستان بود، ما را تنها گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو دوباره اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، پاک کرد و گفت: خیلی سخت بود، من بعد از فوت پدرم خیلی به پدربزرگت نزدیک شدم. اون هم پدرشوهرم و هم پدرم بود؛ البته مادربزرگت هم به من مثل دخترش محبت میکرد؛ آخه آنها دختر نداشتند و به من و مادر فرهاد مثل دخترهای خودشان محبت میکردند و وقتی سیمین خانم بعد از مرگ عمو جانت با بچه ها به سوئد رفت خوب، تمام محبت مادربزرگت مال من شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق همانطور با اشتیاق به صحبتهای مادرش گوش میداد یکبار دیگر کنجکاوانه پرسید: عمو جان چرا فوت کرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم نمیدانست که سوالهای شقایق تا کجا پیش خواهد رفت و البته این سوالی نبود که بتونه، در موردش توضیح بده؛ زیرا هیچکدام از بچه ها از علت اصلی مرگ بیموقع عمویشان اطلاع نداشتند؛لذا تصمیم گرفت فعلا بیشتر از این چیزی نگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس از کنار درختچه گل یاس بلند شد و با نگرانی گفت: بهتر است، بریم، ناهار را آماده کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با دلخوری گفت: پس بقیه صحبتتون چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرش نگاهی به چهره درهم او انداخت و گفت: باشه برای بعد... الان مسافرهای گرسنه از راه میرسن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق لبهای سرخش را مکید و گفت: نگران غذا نباشید، رز آماده کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم فکری کرد و گفت: باشه، بریم میز رو بچینیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا این ترفند توانست سرشقایق را به کار گرم کنه تا دیگر سوال نپرسد. مسافران عزیز مادر خیلی زود رسیدند و بعد از خوش آمدگویی و روبوسی ناهاری که رز به همراه آورده بود، صرف شد. او ظرفها را برای شستن توی ماشین ظرفشویی گذاشت. رز خانم سردار را خیلی دوست داشت، زیرا او به عروسهایش به اندازه فرزندان خود محبت میکرد و هیچوقت آنها را نمیرنجاند و در کارهایشان دخالت نمیکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعروس کوچک با مهربانی دست مریم خانم را گرفت و او را به سمت سالن پذیرایی فرستاد: لطفا برو پیش بچهها تا من چای را آماده کنم و بیارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم سردار به سالن رفت و روی مبلی کنار کوروش نشست.کوروش کمی با دختر کوچکش بازی کرد تا وقت مناسب برای صحبت با شقایق فراهم شود و موقع خوردن چای به شقایق گفت: شقایق بیا باید باهم صحبت کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق که با دست شکسته نمیتوانست، کمک زیادی به رز کند، کنار برادر روی مبل نشست. نسترن کوچولو را روی زانویش نشاند و همانطور که او با عروسکش بازی میکرد، هر دو به کوروش گوش دادند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش بدون مقدمه چینی به او گفت: ببین عزیزم میدونی که ما به هیچکس نگفتیم، تو حافظهات را از دست دادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق موهای بلندش را از روی صورت کنار زد: بله، شما گفتید؛ ممکن است، کسی بخواهد، از این مسئله سوءاستفاده کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش گوشی تلفنش را که در دست داشت، بی هدف چرخاند: درسته، چون تو صاحب بزرگترین شرکت و کارخانه لبنیات کشور هستی ما باید خیلی مراقب باشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش در اینجا مکث کرد باید هر طور بود برای شقایق روشن میکرد که حتی دوستانش ممکن است، از این مسئله سوءاستفاده کنند. پس توضیح داد: مثلا دیروز آقای رسولی وکیل شرکت با منشی داریوش تماس گرفته و گفته که با تو جلسه کاری دارد. در حالی که تو هیچوقت اونو تنها ملاقات نمیکردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با چشمان درشتش فقط به دهان کوروش زل زده بود تا هیچ کلمه ای از صحبتهای برادرش را از دست ندهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که نمیخواست، اعتمادی که شقایق به او پیدا کرده به راحتی سلب شود، با احتیاط اضافه کرد: از آنجا که او وکیل ماهری است ما نمیخواهیم؛ مبادا تو ندانسته، چیزی را امضا کنی که به ضرر تو و ما باشه... پس لطفا نه او و نه هیچکس دیگری را بدون هماهنگی با من و داریوش ملاقات نکن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق که با دقت به توضیحات برادرش گوش میداد برای اطمینان او گفت: نگران نباش همچین کاری نمیکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش خوشحال شد که خواهرش هر چه میگوید، را میپذیرد؛ بنابراین قدم بعدی را برداشت: خوبه، الان هم با ایشون تماس بگیر و بگو فراموش کردی که امروز جلسه داری... و الان با مادر به شمال آمدی ... و بعدا خودت یک وقت برای ملاقات میگذاری... و در ضمن اگر گزارش خاصی هست که باید حتما تو هم از آن با خبر باشی، میتواند؛ تلفنی با تو در میان بگذارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق باز هم به او اطمینان داد: باشه هر چی شما بگویید، انجام میدم. حالا چهطوری باید با او تماس بگیرم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش از شقایق خواست، یکبار هر چه او گفته را تکرار کند. شقایق همین کار را کرد؛ اما او برای اطمینان سه بار دیگر دختر را مجبور کرد تا گفته هایش را مرور کند و وقتی مطمئن شد شقایق هر چه او میخواهد، را به وکیل میگوید؛ لبخند زد: من شماره را به شما میدهم. در ضمن اگر پرسید؛ که چرا تلفن همراهت خاموشه؟ نگو که دزدیده شده. بگو چون برای استراحت آمدی، آن را خاموش کردی تا کسی مزاحمت نشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق دست کوروش را در دست گرفت و گفت: باشه داداشم،نگران نباش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش با خیال راحت که شقایق تمام گفتههایش را مثل طوطی تکرار خواهد کرد، شماره آقای رسولی را با تلفن منزل پدربزرگ گرفت و گوشی را روی آیفون گذاشت تا صدای او را بشنود. بعد از چند صدای بوق مردی مسن از آنطرف خط جواب داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرسولی: الو. بفرمایید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با اشاره کوروش شروع به صحبت کرد: سلام آقای رسولی، من شقایق سردار هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای مرد یکبار دیگر شنیده شد: به به سلام خانم سردار، شمال تشریف دارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق: بله با مادر آمدم ویلای پدر بزرگ، ببخشید، اصلا فراموش کردم که باید شما را ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رسولی: اشکالی نداره پیش میاد. حالا برای چه روزی وقت دارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق بلافاصله جواب داد: الان نمیدونم باید وقتی برگشتم، تصمیم بگیرم. مگر اتفاق خاصی افتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رسولی: نه چیزی نیست. فقط باید چند سند را امضا کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش نگران شد و با دست به شقایق اشاره کرد که راجع به اسناد بپرسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق سری به نشان فهمیدن تکان داد: ببخشید میتونم، بپرسم کدام اسناد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رسولی: چطور؟... مگر فراموش کردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق بدون مکث جواب داد: بله یک کمی سرم شلوغ بود، یادم رفته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رسولی توضیح داد: بله میفهمم. پس یادآوری میکنم. یکی سند خرید آپارتمان برای لاله خانم؛ البته چون قرار شد تا تولدش آماده شود، عجله کردیم و دوم سند اتومبیلی که شما فروختید. باید آن را به نام خریدار کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش سرش را به نشانه تایید تکان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق بی معطلی جواب داد: بله فهمیدم... خوبه! من وقتی برگشتم تهران به هر دوی آنها رسیدگی میکنم، شما نگران نباشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رسولی قانع شد: هر طور شما بخواهید، البته چون تولد لاله خانم نزدیک است. من تمام کارهای محضری آن را انجام دادم؛ اگر شما لازم میدانید با خودشان برای امضا به محضر بروم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازهم کوروش سرش را به علامت تایید تکان داد و شقایق جواب کوتاهی به وکیل داد: همین کار را بکنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رسولی با احتیاط از شقایق پرسید :خانم سردار مورد خاصی برای بررسی هست تا من درمورد آن اقدام کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش با دست اشاره کرد و شقایق در جواب وکیل گفت: نه خیر، خدا را شکر مشکلی برای پیگیری نیست، خیالتان راحت،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رسولی که اصلا مشکوک نشده بود جواب داد: پس من دیگه مزاحم شما نمیشم، فقط زمان جلسه ماهانه را به من خبر دهید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق به آرامی گفت: متشکرم! خودم با شما تماس میگیرم، خدا نگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای رسولی: من هم متشکرم. خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی تلفن قطع شد، کوروش نفس راحتی کشید و رز و مادر برای شقایق دست زدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرز: عالیه! شما خیلی مسلط بودید، فکر نکنم، مشکوک شده باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنسترن کوچولو که از این کار مادر و مادربزرگش تعجب کرده بود، پرسید: برای چی دست میزنید. من کار خوبی کردم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق او را بوسید و گفت: آره عزیزم، مگر نمیدونی؟ بودن تو اینجا خودش بهترین کارهای دنیاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که حالا خیالش راحت شده بود دستهایش را بهم کوبید و توجه آنها را به خود جلب کرد: آفرین عزیزم، همانطور که گفتم، تو هیچ چیز را بدون مشورت با ما نباید امضا کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق چشمهای درشتش را به برادر دوخت : مطمئن باش کوروش جان خودم هم نگران شدم من حتی نمیدانم که آیا واقعا خودم خواستم که این اسناد را تهیه کنه؟ اصلا چرا ماشینم را فروخته ام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش فرصت خوبی یافت تا کارش را موجه جلوه دهد: خوب برای همین بود که خواستم صحبتهای شما را از نزدیک بشنوم. در واقع تو میخواستی ماشینت را عوض کنی و آپارتمان لاله هم قراری است که سالها قبل پدر بزرگ گذاشته که هر کدام از بچههای خانواده که به بیست و پنج سالگی میرسند، برایشان از سود سالیانه شرکت یک آپارتمان بخریم و خوب، این اولین فرزند ماست که بعد از فوت پدر بزرگ به بیست و پنج سالگی رسیده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق که اصلا به رفتار او مشکوک نشده بود گفت: راست میگی... من توی آلبومی که لادن برام درست کرده خواندم که من و لاله هم سن هستیم... اما اون تاریخ دقیق هیچ کدام از تولدها را برام ننوشته... حالا تولدش کی هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش که میدید، حواس شقایق کاملا از موضوع اصلی پرت شده جواب داد: شنبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق: پس میشه لطفا، شما تاریخ دقیق تولد بقیه افراد خانواده را برام بنویسید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش ترجیح میداد به این سوالها جواب دهد تا سوالهایی که مربوط به گذشته شقایق میباشد. پس بدون نگرانی پاسخ داد: حتما... البته باید بگم نگران نباش، ما یک ساعت دقیق داریم که نمیگذارد هیچ مناسبتی را فراموش کنیم اون برای هر شلوغ کاری و جشنی از یک هفته قبل همه را خبر میکند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق با کنجکاوی پرسید: ساعت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوروش: آره. ساعت گویای خانواده لادن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشقایق لحظه ای ساکت شد وبا خود فکر کرد: آیا آقای رسولی میتواند، به دنبال کسانی که به من حمله کردند بگرده؟ پس چرا کسی این کار را از او نخواسته است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکبری
00به عنوان اولین رمان عالی بود دست نویسنده دردنکنه
۲ هفته پیشفاطمه
10قشنگ بود.ولی آخرش خیلی زودجمع شد
۳ ماه پیشبرزه
00رمان قشنگی بود و به دور از عاشقی های لوس بعضی رمان ها.
۱۰ ماه پیشارزو
۲۰ ساله 10خیلی رمان خوب متفاوتی بود عالی بوپ قسمت اول رو ک خوندم اول پشیمون شدم چون خیلی کتابی نوشته بود و سر در نمیوردم ولی بعدش عالی بود
۱۱ ماه پیش...
00رمان قشنگی بود فقط دوتا عیب داشت یکی زیادی کتابی نوشته بود یکی هم اخرش خیلی زود جمع شد وگرنه خیلی خوب بود
۱ سال پیششهلا
۵۵ ساله 00عالی بود
۱ سال پیشفربد
00قلم نویسنده را دوست داشتم، خیلی با احساس بود...........
۱ سال پیشAniya
00به عنوان اولین رمان نویسنده خیلی خوب بودوبابرخی دوستان موافقم که میگن خیلی کتابی صحبت میکردن،تنهابدی که داشت آخرش روخیلی زودجمع کردوتنهاایرادش ضرب المثل کاسه ای زیرنیم کاسه هست،که ایشون برعکس نوشته بو
۱ سال پیشالهه
10قشنگ بود ولی آخرش زود جمعش کردومختصر تموم کردکاش میگفت چرا نرگس وشوهرش جدا شدن (البته حقش بود )
۱ سال پیشسپیده
۳۰ ساله 10رمانِ قشنگی بود با پایان خوش. ممنون از نویسنده ی محترم
۱ سال پیشمعجون
20رمان عالی بود قلم قویی داشت فقط بدیش این بود که کتابی حرف میزدن
۱ سال پیشسحر
۳۰ ساله 00خیلی رمان زیبایی بود واقعا لذت بردم خیلی وقت بود رمان درست حسابی نخونده بودم خیلی چسبید ، نویسنده بودن سخته ، اما شما نویسنده واقعی هستید
۲ سال پیشAVin
۱۸ ساله 01داشت خوب میشد اماچراناقص نویسنده عزیزمگه رمان نبایدنتیجه داشته باشه پس کوش😐تکلیف شهرام بهپر ومیراث اصلامعلوم نشدآخرش چی میشه فکرنمیکردم این شه حداقل باید20یا۱5قسمت بشه یه نویسنده بایدتوجه کنه
۲ سال پیشپناه
00این رمان خوب نوشته شده بود برای کسانی که طرفدار متن ادبی هستن عالی بودمهم ترین چیز دقت تو نوشته ها بودیعنی نقش شخصیت ها دقیق تاآخر داستان یکی بودقاطی نمی کرد نیاز نبودبا توجه به دانسته خودت اصلاحش کنی
۲ سال پیش
گای
00عالی بود ممنون از نویسنده