رمان غرور تلخ به قلم nazi nazi
غرور همیشه هم خوب نیس…
غرور باعث شد یک عمر حرف های دلمان را از هم مخفی کنیم تا حتی یک درصد هم به غرورمان لطمه ای وارد نشود…
غرور باعث شد دلباخته ی هم باشیم و بمانیم اما دیگری از حالمان باخبر نشود…
غرور باعث شد عشقمان را راحت به دست رقیبمان بدهیم و خودمان در حسرت یک عشق بسوزیم…
یک غرور تلخ….زندگیمان را جهنم کرد!!
درمورد غرور و عشقی که ساکت موند……….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۲۱ دقیقه
_ اين سينيِ چاي رو ببر. من کار دارم.
_ باشه!
خيارها رو خرد کرده بودم. دست هام رو شستم و سيني رو از دستِ ژينوس گرفتم و به پذيرايي بردم.
نريمان و برديا مشغول گپ زدن بودن.
_از شرکت چه خبر؟
_خبري نيست مي گذره ديگه.
_ کارها خوب پيش ميره؟
_اي! خوبه!
بنفشه گفت:
ــ نگار جون خيلي خوشحالم مي بينمت! خدا خدا مي کردم براي مراسم عقدِ بهار، به آقا مهران مرخصي بدن و بتونين بياين.
نگار لبخندي زد و گفت:
_ من هم خيلي دوست داشتم براي عقدِ بهار، تهران باشم؛ چون مهران مرخصي کم گرفته بود، بهش اجازه دادن بياد.
بهار گفت:
_ نگار جون هواي اصفهان چطوره؟
_ مثل تهرانه! اما خب اين آلودگي رو نداره!
اَه اَه! حرف بهتري نبود؟ حالم از اين حرف هاي تکراري و کليشه اي، به هم مي خورد. همه اش در مورد ترافيک، هوا، گروني... بابا، اين همه حرف خوب. مثلا ازدواج، بچه دار شدن و...
به همه چاي تعارف کردم. نوبت به برديا رسيد؛ مثل هميشه سرد و خشک ليوان چاي رو برداشت و رسمي تشکر کرد. حرصم رو در آورده بود. من اصولا با همه صميمي بودم؛ اما برديا ازم فاصله مي گرفت و هميشه مثل غريبه ها باهام حرف مي زد. اخلاقش باعث شده بود لجباز و حرصي شم.
روي مبل نشستم. خاله پري گفت:
_ نگار جان اصفهان راحتي؟ دلتنگ نمي شي؟
يکي نيست بگه چرا پيله کردين به نگار؟! بابا خب حرفي ندارين بي زحمت سکوت کنيد. اَه!
_ دلتنگ که مي شم. بالاخره خانواده ام اين جان، اما خب کارِ مهران اون جاست و اون جا بايد باشه. بعد هم خانواده ي شوهرم هم اون جان و کلي هوام رو دارن. عادت کردم ديگه. يه سالي مي شه اون جام!
نريمان گفت:
_ خوبيِ آدم ها اينه؛ هر جا برن سريع به اون جا عادت مي کنن و براشون عادي مي شه!
پوزخندي زدم و گفتم:
_ بله؛ بله! چند کلام هم از استاد نريمان مهرسا!
همه خنديدن. نريمان چشم غره اي بهم رفت. در همون لحظه زنگ زده شد. نوشين در رو باز کرد.
_ نيماست!
نيما وارد شد. همه به احترامش بلند شديم. نيما پسرِ جذاب و متيني بود. هميشه عاقلانه رفتار مي کرد. هميشه حرفش براي همه سند بود و روش حساب مي کردن.
درست نقطه ي مقابلش، نريمان بود. با لودگي حرف مي زد و زياد کسي به کارش اعتماد نمي کرد.
نيما بسته ي سبزي رو به آشپزخونه برد.
بهار گفت:
_ نوشين از نامزدت حميد آقا چه خبر؟
نوشين لبخند کم رنگي زد و گفت:
_ حميد هم خوبه. ممنون!
نوشين زياد اهل حرف زدن نبود. به جز در شرايط لزوم، حرف نمي زد. آدم خوش مشربي نبود.
نگاهِ برديا پرِ از غم بود. معلوم بود از رفتارم جلوي در ناراحته! به جهنم! پسره ي پررو؛ فکر کرده کيه!
مامان رو به خاله پري گفت:
_ به سلامتي خريدهاشون رو کردن؟
خاله پري درحالي که مشغول پوست کندن پرتقالي بود، گفت:
_ آره پروانه جون، همه ي کارهاشون رو کردن!
بر عکس بهار که اين قدر بي خياله، پارسا بد جور هوله. مي ترسه بهار از دستش بپره!
گفتم:
_ پس فرداست ديگه؛ نه؟
خاله با تکون سر، علامت تاييد داد. نا خود آگاه نگاهم به نگاهِ برديا گره خورد. چهره اش عب*و*س بود.
آهسته گفتم:
_ چرا فقط از ديگران انتظار داري؟
برديا يکي از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ انتظار چي؟
_ توجه، احترام، اهميت!
برديا پوزخندي زد و گفت:
_ من از آدم هاي امثال تو، هيچ انتظاري ندارم. برخوردِ جلوي درت هم مي ذارم به پاي اين که خاله پروانه، تو تربيت آخرين بچه اش کوتاهي کرده!
لجم گرفت اساسي! دندون هام رو از حرص به هم فشار دادم و سريع گفتم:
ــ من هم فکر مي کنم خاله پري، تو تربيت پسر بزرگش حسابي اشتباه کرده. بالاخره کم سن و سال بوده و خام!
برديا که به حاضر جوابي هاي من عادت داشت، فقط به زدن پوزخندي اکتفا کرد.
نريمان با خنده گفت:
_ نيلو، دو دقيقه آروم بگير دختر! امروز شمشيرت رو، از رو بستيا!
به نريمان اخمي کردم. چشمکي زد؛ يعني تلافيِ ضايع کردنش! همه تقريبا از دعواها و برخوردهاي سرد بين من و برديا خبر بودن و براشون عادي بود. برديا پسر قد بلند و خوش هيکلي بود؛ موهاش مشکي و براق بود؛ رنگ چشم هاش هم طوسي بود. کل جذابيت صورتش، مال رنگ چشم هاش بود؛ محشر بود.
اما مهم اين بود که من عاشقش نبودم و فقط سردي و تلخي ازش مي ديدم. بهار و بنفشه هم، هر کدوم زيبايي هايي داشتن، اما برديا يه چيز ديگه بود. برديا شباهت زيادي به خاله پري داشت.
۰۹۰۲۱۳۸۹۰۲۳
۱۹ ساله 10مانی چی پس؟ 🥲💔
۱۰ ماه پیشسحر ۳۵
10قشنگ بود دوسش داشتم
۱۲ ماه پیشreyhane
10اعصاب خورد کن بود
۲ سال پیشفاطیییییی
۰۰ ساله 20بد نبود غرورشون دیگع یه جایی مزخرفههه اههههه
۲ سال پیشNiz
11قشنگ بود چند سال پیش خوندمش موضوعش یادم رفته بود در کل خوب بود🤍
۳ سال پیشزهرا
۱۳ ساله 54من آز نیلوفز متنفزم خیلی آشفوله متسفم که وقت خودمو هدز کزدم. من عآشق مآنی بودم😤
۴ سال پیشساغر
40خوب بود ولی کسی به این راحتی به عشقش نمی رسد ولز زنایی مثل نیلوفر متنفرم خیلی به دروغ و غیرواقعی بودن نزدیک بود عده ای هستن مثل نیلوفر بی شعورند
۴ سال پیشپریا
۲۲ ساله 32اگر نیلوفر ازدواج کرده پس چرا هی فکرش هست پیش بردیا بردیا که با زبون خودش بهش گفت که نمی خوادش
۴ سال پیشMahshid
۲۱ ساله 00عالیه بودض
۴ سال پیشباران
54بد نبود از نیلوفر متنفر بودم نباید به عشق میرسید
۴ سال پیشKim
90رمان اسطوره خیلی قشنگه حتمن بخونید
۴ سال پیشیلدا
51خوب بود من بهتون این مرد امشب میمیرد رو پیشنهاد میکنم خیلی قشنگ بود
۴ سال پیشنفس
12اصلا پایان این رمان تلخ نیس اخرش خوشه
۴ سال پیشNila
31رمان قشنگ پیشنهاد بدید
۴ سال پیشروژ
11غمگینه
۴ سال پیش- 32
رمان جالبی نیست
۴ سال پیش
مائده
00طفلک مانی، خیلی مظلومانه داستانش تموم شد