رمان قصه ی عشق ترگل به قلم فرشته تات شهدوست
ترگل دختر شاد و شیطونی ست که با ورود پسرعمه ش از خارج مسیر زندگیش تغییر می کنه..ارمین پسر عمه ی ترگل است که قبلا عاشق خواهر ترگل بوده ..ولی بعد ها می فهمه که احساسش از روی عشق نبوده و یک وابستگی سطحی بوده که خیلی زود هم از بین میره..در این بین ترگل یه کینه ی قدیمی از ارمین داره که سر همین موضوع از ارمین خوشش نمیاد .. هر دو مرتب با هم کل کل دارند..نفرت ترگل از ارمین ریشه در دوران کودکیش داره..ولی ایا این نفرت از بین میره؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵۴ دقیقه
-باشه پس پاشو بریم دیگه داره دیرم میشه.
همین که اومد از روی صندلی بلند بشه نگین دستش رو کشید وگفت:کجاااا...تا نگی خبرت چیه از اینجا تکون نمی خوری و نمی خورم.
ترگل با لبخند گفت:بلند شو تو راه برات می گم. داره شب میشه.
- پس بزن بریم جوجو.
ترگل چپ چپ نگاش کرد که نگین هم خودشو زد به اون راه وانگار نه انگار.
ترگل موضوع امدن عمه اش وآرمین رو برای نگین تعریف کرد.
نگین:حالا تو چرا ناراحتی؟
-نمی دونم چرا اصلا ازش دل خوشی ندارم.کاری هم باهام
نداشته ها ولی نمی دونم چرا من نمی تونم باهاش کنار بیام.
-خب شاید حالا که دیدیش ازش خوشت اومد .
- می خوام صد سال نیاد.تو نیمی خوای بری خونتون؟
- چیه مگه رو چمشای تو راه می رم؟
-خب من که رسیدم دم خونمون تو هم برو دیگه دیر شده.
- تو نگران من نباش مگه فاصله خونه هامون چقدره؟دو تا خونه بینمونه دیگه.
-نمیای تو؟
-نه جیگر... باید برم فردا میای دانشگاه؟
-چرا نیام؟
-همینجوری خواستم کسب تکلیف کرده باشم.
-نه فردا میام .
- اینبار نوبت ماشینه جنابعالیه هاااا.
-بله متوجه شدم حالا برو شرت کم.
-یعنی من عاشق این لحنه پر مهرت هستم عشقم.انقدر منو شرمنده نکن تو رو خدا.
-برو دیگه چقدر حرف می زنی تو.
- باشه بابا رفتم پس تا فردا جوجو.
ترگل خواست دنبالش بکنه که دید جلوی همسایه ها صورته خوشی نداره.وبه همون چشم غره بسنده کرد و وارد خونه شد.
وجود دوستی شاد ومهربون مثل نگین برایش نعمتی بود.البته خودش هم روحیه شادی داشت وتو فامیل ترگل وشهاب بودند که تو شیطونی نظیر نداشتند.
شهاب پسر عموی بزرگش بود که 26 ساله ومهندس معماری بود ویه شرکت هم داشت که خودش رییس خودش بود
ترگل تازه از دانشگاه برگشته بود .بعد از ناهار استراحت کرد وکمی به درس ها وتحقیق هایش که استاد رو سرش ریخته بود نظم داد .امشب خانواده عمو اردلان شام خونشون بودند تا از اونطرف هم ساعت 12 بروند فرودگاه.ترگل تصمیم خودشو گرفته بود که به هر طریقی شده با خانواده اش به فرودگاه نرود.
پیش خودش گفت:مار از پونه بدش میاد حالا دم به دم هم جلوش سبز میشه.
انقدر تو گوش مامانش خواند که فردا امتحان مهمی داردو...خودش را برای پدرش لوس کرد و زبون ریخت تا توانست راضیشون بکند بدون اون بروندفرودگاه.
زنگ در به صدا در امد وخانواده عمو اردلان وارد شدن.عمویش اقای اردلان سمایی که ترگل.. خان عمو صدایش می کرد و از (امیر) پدر ترگل چند سالی بزرگتر بود.همسر مهربانش یلدا خانم ..که زنی آروم وخون گرم بود.شیدا وشیوا وشهاب هم بچه هاشون بودند.شیدا به بداخلاقی تو فامیل مشهور بود.یعنی انقدر مغرور و خودخواه بود که اصلا کسی را جز خودش ادم حساب نمی کرد.اما شیوا که هم سن وسال ترگل ودختری شاد بود .. کارش فقط فضولی وسرک کشیدن تو کار این و اون بود.همه ی اخبار دست اول رو چه تو فامیل چه اشنا.. باید می اومدی و از شیوا
می گرفتی.
وشهاب پسری شوخ وشیطون که خوب با ترگل جور بود.درست مثل خواهر وبرادر پشت هم را داشتند ولی وقتی نوبت به تلافی وشیطونی می رسیدخواهر وبرادری به کل از یادشون می رفت.
شهاب عاشقه نگین دوست ترگل بود که به هیچ وجه رو نمی کرد. ولی ترگل با شیطنت توانسته بود کمی از زیر زبانش حرف بکشد.
شهاب خوش تیپ وجذاب بود وخواهان هم زیاد داشت ..ولی چشمان عاشقش فقط نگین را میدید وبس.
درکارش موفق بود وروز به روز تو کارش پیشرفت چشم گیری داشت.هر دو خانواده از خانواده های مرفه بودند .ولی خود خواه نبودند یا اینکه به مال ومنالشان نمی نازیدند.تکبر را قبول نداشتند .
جوونها یک گوشه برای خودشان بحث تشکیل داده بودند..ان هم برسر عمه و پسر عمه ...و بزرگترها هم یک
گوشه ی دیگر در مورد دلتنگی برای خواهروخواهرزاده شان حرف می زدند.شام رو در کنار هم با شوخی وخنده خوردند .وقتی جوانها تنها شدند شهاب گفت:
شهاب:خیلی دلم می خواد پسر عمه رو زودتر ببینم.
ترگل :واسه جی مگه نوبره حالا تحفه.
شهاب:اینش مهم نیست.فقط می خوام زودتر ببینمش.
ترگل ناخداگاه اخم کرد وگفت:واسه چی؟اونم یکی مثل بقیه.مگه فرقی داره؟
شیوا مثل همیشه فضولیش گل کرد وبه قول ترگل پا برهنه دوید رو ی اعصاب ترگل وگفت:حالا تو چرا ناراحتی ترگل جون؟مگه قراره اتفاقی بیافته اخم کردی؟
- من؟نه ...اشتباه نکن .واسه چی باید ناراحت باشم.فقط...
شیوا رو هوا زدش وگفت:فقط چی؟
ترگل عصبی شد وبا اخم غلیظی گفت:اصلا مگه تو مفتشی که هی راه به راه به من گیر می دی؟مگه این وسط چی گیرت میاد هان؟چرا می خوای سر از کار همه در بیاری؟
شیوا که بدجور بهش بر خورده بود پشت چشمی نازک کرد وبا حرص رو به شهاب گفت:تو بگو مگه دروغ می گم؟ببین چطور رنگش مثل لبو قرمز شده ...انگار از چیزی ناراحته.خب نمی خوای بگی نگو دیگه چرا...
شهاب:بسه دیگه تمومش کن.ای بابا...
شیوا:تو چرا همه اش طرف اینو می گیری ؟خیره سرت من خواهرتم نه این.
ترگل که امشب منتظر بهونه بود با (این)گفتنه شیوا هم دستش امد واز روی مبل بلند شد با حرص گفت:اصلا به تو چه...از بس تو کار این واون فضولی می کنی خوب می دونی طرف رنگش واسه چی عوض شده یا چه موقع از چیزی ناراحته.نه؟...ولی از من نمی تونی آتو بگیری خانم.
وبا عصبانیت از بینشون گذشت وبه سمت اتاقش رفت .در رو هم محکم بست.
شیوا که از اخم شهاب می ترسید گفت:مگه..من..چی گفتم اینطوری رم کرد؟
شهاب:بسه دیگه.چرا ناراحتش کردی؟تو که می دونی اون دوست نداره کسی تو کاراش سرک بکشه یا دخالت بکنه...پس چرا هی به پر وپاش می پیچی؟
شیوا با بغض گفت:به من چه؟من که کاریش نداشتم...اون...
شهاب از جایش بلند شد وگفت:بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
و رو به جمع بزرگترا گفت:بهتره زودتر بریم .پروازشون تا 1 ساعت دیگه می شینه.
بقیه که از نیم ساعت قبل اماده بودند موافقتشون رو اعلام کردند وحرکت کردند.وقتی ترگل صدای ماشین ها وبعد صدای بسته شدن در را شنید اولش از اینکه تو خونه تنها بود ترسید . ولی بعد به خودش خندید وسعی کرد اروم باشد.
لباس خواب حریرسفیدش را که زیرش از ساتن سفید کار شده بود ویقه اش هم تور بود ...بلندیش تا زیر زانو انش می رسید را پوشید.رنگ سفید لباسش با رنگ مشکی موهایش تضاد جالبی داشت.
naznin
00عالییی بودددد خیلیییی خوبببی
۵ ماه پیشندا
01عالی بود ممنون نویسنده ولی ای کاش نازگل با ارش و بچش میومدن و همه سوتفاهم ها رد میشد و از فردای عروسی هم چیزی نگفت با حداقل زمان بارداریش لطفا فصل دو بنویس بدون هیچ دردسری ممنون عزیزم خسته نباشی ❤🤍
۱ سال پیش!(: یاشیل قیز
21سبک قلم این نویسنده قشنگه؛ ولی رو دور تند و سرسری نوشته شده بود؛ اتفاقات زیادی نداشت؛ چطور بگم؟ طوری نبود که مثل اسطوره یا گناهکار به یاد موندنی باشه! اما درکل ارزش یه بار خوندنو داشت؛ خب مچکرم! :)💚✨
۱ سال پیش....
20خوب و قشنگ بود ولی چرا هیچ حرفی از خواهرترگل نازگل زده نشد نه بهش مثلا زنگ میزد ن تو عروسی هیچی 😑فک کنم نویسنده کلن نازگل رو فراموش کرد تو داستان ولی در کل خوب بود
۲ سال پیشفاطمه
00قشنگ بود 🥰
۲ سال پیشیاسمن
۱۹ ساله 01عالی بود
۲ سال پیشNaz
۱۷ ساله 21خیلی قشنگه البته فک کنم ماله خیلی وقت پیشه چون من این رمان سال ۹۶ اینا خوندم ولی توصیه میکنم حتما بخونید خیلی خوبه
۲ سال پیشzes
10با توجه به رمان های دیگه خانم فرشته ۲۷ ابن رمان شون از قلم خوبی نداشت
۲ سال پیش..
21عالی بود واقعا🎀
۲ سال پیشمری
20وای خیلی قشنگ بود من چندباره میخونمش کاشکی فصل دومش همه ادامه می دادید 🥺🥺🥰
۲ سال پیشستی
۱۳ ساله 01خیلی خوجل بود مرص نویسنده عزیز
۲ سال پیشnushin
30فرشته جون من واقعا عاشق رمان هاتم تغریبا تمام رمان هاتو خوندم مرسی که هستی عزیزم موفق باشی😍😘❤️
۳ سال پیشکارن
37خیلی سر سری نوشته شده بود،بدون هیجان،در کل من نپسندیدم،قبلا رمان نویسنده فرشته ۲۷ رو خونده بودم قلمشو میپسندیدم،اما این رمان واقعا چرت بود
۳ سال پیشیه بنده خدایی
۲۵ ساله 73وایییی خیلی خوب بود هم باهاش گریه کردم هم خندیدم فقط زود تموم شد کاشکی یکم بیشتر ادامه میداد مثلا بعد عروسی رو هم یکی یا دوفصل مینوشتید ...............@.........
۳ سال پیش
آرزو
۳۴ ساله 00عالیه،برنامه کاربردی هست.