زادهٔ خون(قسمت دوم جنگل‌اسرار)

به قلم محیا.م

عاشقانه تخیلی

اگرین که الفای گله ی گرگینه ای خود بود به اجبار مجبور بود که جفت خودش رو به مدت ۲۰ سال از خودش دور نگهداره...حالا بعد ۲۰ سال این دو باهم دیدار کردن اما اتفاقایی میوفته که نباید..


196
4,072 تعداد بازدید
64 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

_تنھام نزار… خواھش میکنم… با من بمون. برگرد پیشم. برگرد پیشم…
با ناامیدی و اندوه بار دیگر لبھای سرد و بی حسش را بوسید و زمزمھ کرد:
_خواھش میکنم برگرد پیشم. تنھام نزار.
بار دیگر با چشمان تار از اشک بھ صورت بیرنگش نگاه کرد کھ با دیدن لرزش پلکھایش
نفس دختر در سینھ حبس شد.
گویی جان دوباره ای بھ او بخشیده باشند. ناخوداگاه و از روی غریزهای پنھان بھ سمت مرد
خم شد و لب ھای سرما زدهاش را بوسید.
چیزی از اعماق وجودش او را بھ سمت بوسیدنش سوق میداد.
بھ این سرمای تنش عادت نداشت.
زیرلب تکرار کرد:
_برگرد پیشم.
وبوسھای دیگر. شاید لرزیدن پلکھای مرد را توھم پنداشتھ باشد اما فشاری کھ بھ دستھای
متصلشان ازسوی مرد وارد شد چیزی ورای تصوراتش بود.
لبخندش با اشکھای از سر شوقش تناقصی زیبا داشت.
_تنھام نزار… خواھش میکنم. من ھنوز نتونستم طعم داشتنتو بچشم اجازه نده کھ عذاب از
دست دادنتو تحمل کنم. بدون تو نمیتونم.
فشار دوباره ای کھ مرد بھ دستش وارد کرد برایش از جانی دوباره شیرینتر بود.
اما ھنوز شیرینی بازگشت جفتش بھ زندگی بھ جانش ننشستھ بود کھ باشنیدن سر و صدایی بھ
پشت سرش نگاه کرد و با دیدن مردانی سفید پوش در میان برفھا کھ بھ سرعت بھ سمت آنھا
می آمدند کوبش قلبش چند برابرشد و ترس عظیمی وجودش را در برگرفت.
ترس نھ برای خودش، بلکھ برای مرد نیمھ جانِ کنارش.

با دستانی لرزان خنجر را بلند کرد و ایستاد. مھم نبود چھ اتفاقی بیافتد بھ ازای جانش ھم شده
از جفتش محافظت میکرد.
اما ھرچھ بعد از آن اتفاق افتاد چنان سریع بود کھ قدرت ھر عکس العملی را از او می
گرفت… فقط لحظات اخر قبل از اینکھ دستانش توسط دو تن از مردان مھار شود توانست کھ
بازوی یک تن از آنھا را زخمی کند.
بعداز مھارشدن دستانش افرادی را دید کھ بھ سمت مرد نیمھ جان رفتند.
با فریاد ازآنھا خواست کھ از او فاصلھ بگیرند.
_ولم کن… لعنتییی ھااا شما دیگھ کی ھستید… دست از سرمون بردارید… ولش کنید ازش
فاصلھ بگیرید… خواھش میکنم بھش آسیب نرسونید.
با اخرین توانش سعی کرد از دومردی کھ او را گرفتھ بودند فاصلھ بگیرد کھ باقرار گرفتن
دستمالی برروی دھانش کم کم تقلا ھایش تمام شد و بی جان درمیان دستان آنھا افتاد فقط
لحظھ ی آخر صدای یکی از دومرد را شنید کھ با احترام گفت:
_نگران نباشید بانوی من… ما بھ خوبی از سرورمان و شما محافظت میکنیم.
ناردن_(٢٠سال قبل(
“”آگرین””
کل بدنم از خشمی بی دلیل بھ لرزه در اومده بود و از انرژی زیادی کھ توی بند بند وجودم
درجریان بود چیزی جزء کلافگی و خشم بینھایت نصیبم نشده بود.
خشمی کھ نزدیک بھ سھ سال درحال دستوپنجھ نرمکردن باھاش بودم وھنوز ھم مثل روز
اول برام سردرگم کننده و دردناک بود.
تبدیل شدم و بی توجھ بھ صدا زدنھای گیب و سیدنی بھ سمت جنگل دویدم.

نمیفھمم چرا راحتم نمیزارن. ھربار کھ سعی میکنم بیشتر ازشون فاصلھ بگیرم برای
نزدیک شدن بھم سمج تر میشن.
لعنتی ھا! دست از سرم بردارید…
سرعتم رو بیشتر کردم و بھ سمت منطقھ ی پرایکس تغییر مسیر دادم.
شاید تنھا چیزی کھ میتونست گرگم رو برای لحظاتی آروم کنھ ھمین دویدن توی جنگل بود.
از احساس قدرت و رھایی کھ دویدن توی جنگل بھم میداد غرق در لذت بودم.
چیزی کھ الان میتونھ حالم رو بھترکنھ دویدن توی جنگل ھای برفی سرزمین وایپره.
خواستم بھ سمت دروازهی وایپر برم کھ دلشورهی عجیبی بھ سراغم اومد. نھ اینکھ حس بدی
داشتھ باشم… درواقع احساس خیلی عجیبی داشتم.
ضربان قلبم تند شده بود و نفسھام کشدار.
ناخودآگاه بھ سمت مسیری کھ غریزهام منو بھ اونجا میکشوند رفتم.
راھی کھ میدونستم مستقیما بھ وسط منطقھ ی پرایکس و درواقع بھ آبشار شاردا میرسھ.
خیلی بھ این منطقھ رفت و آمد ندارم چون کھ اینجا منطقھ ی پریھاست و من اصلا تحمل
شیطنت ذاتی پریزادھارو ندارم.
پری ھای شیطونی کھ فقط قصد سرگرم شدن و شیطنت دارند و واقعا تفاوت بین سربھ سر
گذاشتن یک شخص معمولی و یک آلفارو نمیدونن.
اما اینبار چیزی کھ من رو بھ این سمت میکشید اینقدر قوی بود کھ بدون توجھ بھ این چیزھا
ھم بھ راھم ادامھ بدم.
با شنیدن صدای آب از سرعتم کم کردم و آروم روبھ جلو حرکت کردم.
شاخ و برگ درختھا اینقدر انبوه بودن کھ نشھ بھ راحتی دریاچھ و آبشار کوچیک رو دید.
اما ھرچی جلوتر میرفتم دیدم بھتر و راحت ترمیشد و اونوقت بودکھ دیدمش!
مثل آفتاب میدرخشید… تنھاتوصیفی کھ میتونم براش انجام بدم ھمینھ…مثل آفتاب.

ناخودآگاه جلوتر رفتم. دیگھ کنترل کارھام دست خودم نبود .یک نیروی خیلی قوی من رو بھ
سمت اون میکشید.
ھرقدم کھ نزدیک ترمیشدم شور و ھیجان بیشتری بدنم رو بھ لرزه میانداخت.
و درمقابل اون شور و شیدایی احساس آرامشی بودکھ سرتاسر وجودم رو دربرگرفتھ بود.
گرگم برعکس ھمیشھ اینبارخیلی آروم بود و خبری ھم ازاون خشم دیوانھ کننده نبود.
فقط اونم مثل من چشم انتظار بود.
نفس عمیقی کشیدم کھ بالاخره متوجھی من شد و با ترس و دست پاچگی از روی تخت سنگی
کھ نشستھ بود بلندشد کھ البتھ بھ خاطر ترسش بھش حق میدادم.
ھمھ ھرروز یک گرگ سیاه و عظیم الجثھ رو کھ خلوتشونو بھ ھم زده نمیبینن. حتی باوجود
اینکھ ھنوز دورهی تکاملم رو کامل نگذرونده بودم بازھم از بقیھ ی گروھم بزرگتر و ھیکلی
تر بھنظر میرسیدم.
ومیدونستم کھ ازاین ھم بزرگتر میشم.
افراد نژاد من ھمیشھ سریعتر رشد میکنن و بزرگتر از سنشون بھ نظرمیرسن و بعداز
طی دورهی تکاملشون گذر سالھا کمتر در چھره ھا مشخص میشھ.
متوجھ ی عقب عقب رفتنش شدم و حدس زدم کھ قصد تبدیل شدن داره. نمیخواستم کھ
بره…حداقل نھ الان.
اون خیلی معصوم بھ نظر میرسد. معصوم و آسیبپذیر.
باھمون نگاه اول متوجھ شدم کھ اون یک پریزاده و از بوی عطر تنش کاملا مشخص بود کھ
یک اصیلزاده است.
مثل خورشید میدرخشید و چشمھاش بھ سبزی سرسبزترین جنگلھای جھان بود.
با موھایی بھ درخشش طلا و بھ روشنی آفتاب دقیقا مثل یک الھھ بود. یک الھه ی مسخ کننده.
قبل از تبدیل شدنش قدمی بھ سمتش برداشتم کھ بدون مکث تبدیل شد و لحظھای بعد از جلوی
چشمھام محو شد.

لعنتی… گرگم با عصبانیت زوزهای کشید.
حالا بھ جای احساس خوبی کھ بھ اون پری داشتم از دستش خشمگین بودم.
خشمی فراتر از تمام تمام خشمھا و عصبانیتھایی کھ تا حالا تجربھ کردم.
احساس میکردم کھ مھمترین چیز زندگیمو از من گرفتھ… چیزی کھ با رفتنش باخودش برد و
باعث شد دوباره با خشم و تنھایی خودم دست و پنجھ نرم کنم.
اما بھ خودم قول دادم کھ ھرطورشده پیداش میکنم و چیزی کھ مال من ھست رو پس می
گیرم.
حتی اگھ اون چیز خودش باشھ.
بدون مکث بھ سمت قصر رفتم. دیگھ حتی مثل ھمیشھ دویدن توی جنگل ھم نمیتونست آرومم
کنھ… من الان فقط نیاز داشتم کھ اون پریزاد رو ببینم.
ھیچوقت ھمچین اخلاقی نداشتم کھ خودمو فریب بدم.
من خوب میدونم کھ از زندگیم چی میخوام، با خودم روراستم و با این کشش عجیبی کھ بھ
اون پریزاد دازم میدونم کھ چیز خاصی توی وجود اون ھست کھ من رو بھ سمتش میکشھ
و تا نفھمم کھ اون چیز چیھ بیخیالش نمیشم.
بعد از مدتھا و برای اولین بار گرگم حس آرامش رو چشیده بود و نمیتونم بھ راحتی از این
موضوع بگذرم.
با رسیدن بھ منطقھ ی ممنوعھ بدون مکث از مرز عبور کردم.
ورود بھ اینجا شاید برای ھر غیر پریزادی مگر با اجازه ی ملکھ ایسلنزدی ممنوع باشھ اما
من ھرکسی نیستم.
ھیچ قانون و مرزی نمیتونھ منو از رفتن بھ بخشی از سرزمینم منع کنھ.
متوجھی جنبوجوش پری ھای نگھبان و مرزبان شدم.
مطمئنم قبل از رسیدن من ملکھ ازحضورم مطلع میشھ.
بانمایان شدن قصر شیشھای سرعت دویدنمو بیشتر کردم.

میتونستم حضورش رو احساس کنم. اون دلشورهی شیرین و خواستنی باز ھم بھ سراغم
اومده بود.
بارسیدنم بھ دروازه ھای قصر نگھبانھا بھ سرعت دروازه رو باز کردن.
میتونستم صدای پچ پچ ھا رو از ھرگوشھ بشنوم. مطمئنن حضور من اینجا برای ھمھ خیلی
تعجب برانگیزه.
مقابل پلھ ھای منتھی بھ در اصلی قصر متوقف شدم و شفت دادم.
از پلھ ھای شیشھ ای بالا رفتم. از این ھمھ ظرافت اینجا متنفرم. ھیچ وقت حس خوبی بھ این
قصر نداشتم.
ملکھ و پیشکارھاش کنار در منتظرم بودن .حدسش رو میزدم!
بھ محض رسیدن بھشون سریع گفتم:
_دنبال یک دختر پری زاد با موھای طلایی و چشمھای سبز و اصیل زاده میگردم. تا پنج
دقیقھ ی دیگھ ھمھ ی پریھایی با این مشخصھ ھا توی تالار تندیس باشن!
بدون دادن فرصتی برای ھرگونھ اعتراض یا سؤالی بھ سمت تالار قدم برداشتم.
روی تنھا صندلی حاضر در سالن بزرگ نشستم کھ ملکھ و ھمراھانش ھم وارد شدن.
تیره شدن نگاه ایسلنزدی رو با دیدن پرشدن صندلیش دیدم و نیشخندی زدم.
بدنیست گاھی اوقات مقام بقیھ رو براشون یادآوری کنم. داشتن لقب ملکھ بھ تنھایی باعث
ملکھ بودن نمیشھ.
ملکھ ی واقعی این سرزمین رو فقط و فقط من انتخاب میکنم.
بعد از لحظاتی پری ھا یکی یکی بھ سالن وارد شدن .تمام وجودم چشم شده بود تا پریزاد
خودمو پیدا کنم. لعنتی تعدادشون خیلی زیاد بود اماھیچکدوم گمشده ی من نبودن.
بعد از مدتی دیگھ کسی وارد نشد کھ باعث شد عصبانیتم بیشتر شھ.
با دندون قروچھ ای رو بھ ایسلنزدی پرسیدم:

_فقط ھمینھا بودن؟
با حالتی کھ انگار براش سختھ بھ شخصی خیلی کوچیکتر از خودش و با ١۶ سال سن
احترام بزاره گفت:

_بلھ سرورم. این ھا تنھا پری ھایی ھستن کھ در حال حاضر توی قصر حضور دارن و با
مشخصھ ھایی کھ شما گفتید ھمخونی داشتن. اگھ بخواید میتونم نگھبانھارو بفرستم تا بقیھ ی
پری ھارو از مناطق دورترھم ھمراه خودشون بیارن.
عصبانی از این ھمھ پرحرفی و انجام ندادن درخواستم مشتمو محکم روی دستھی شیشھای
صندلی کوبیدم کھ ترک برداشتن اون رو زیر دستم احساس کردم.
پریدن رنگ پریھا و افراد حاضر در تالار و حبسشدن نفسھاشون رو احساس کردم و با
کشیدن نفس عمیقی سعی کردم کھ خودمو آروم کنم.
ایستادم و گفتم:
_فکرکنم مجبورم خودم دنبالش بگردم!
از تالار خارج دادم و اجازه دادم گرگ بیتابم ھدایتم کنھ.
باغ گلھا جایی بود کھ غریزهام منو بھ اونجا کشید و اونوقت بود کھ دیدمش.
بدون اینکھ نگاه خیرهام رو از روی چھرهی رنگ پریده و ترسیدهاش بگیرم خطاب بھ ملکھ
ایسلنزدی گفتم:
_فکر کنم این یکیو فراموش کردی ایسلنزدی!
_آلفا من…
دستمو بالا آوردم و حرفش رو قطع کردم. بازھم بدون برداشتن نگاھم از روی پری فراری
گفتم:
_کافیھ. تحمل توجیح شنیدنوندارم. بعدا ً دربارهس این فریبکاریتون جواب پس میدید. الان
تنھامون بزارید.
متوجھی مکثشون شدم اما درنھایت کاری کھ خواستھ بودمو انجام دادن.
بھ سمتش قدم برداشتم کھ باترس عقب رفت.
ازاین ترسیدن بی دلیل و مسخرهاش خستھ شده بودم.
من فقط میخواستم باھاش حرف بزنم. نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو آروم کنم.
کھ البتھ کارسختی نبود. گرگم بھ طرز معجزهآسایی انعطافپذیر و آروم شده بود.
انگار حالا کھ این پریزادو پیدا کردیمو نمیتونھ از دستمون فرار کنھ باعث خوشحالیشھ.
آروم دستھامو بالا گرفتمو گفتم:
_نترس… من نمیخوام بھت آسیبی برسونم. فقط میخوام حرف بزنیم. منو شناختی؟!
سرش رو بھ معنی نھ تکون داد کھ یک قدم دیگھ بھش نزدیک شدم و گفتم:
_امروز کنار آبشار ھمدیگھ رو دیدیم اما تو قبلا از اینکھ شفت بدم ترسیدی و فرار کردی.

میتونستم توی چشمھاش یادآوری و شناختو ببینم.
_توھمون گ…گرگھ کنار آبشاری.
جوابی ندادم چون حرفش سوالی نبود و بیشتر از اون صداش بود کھ منو بھ فکرفرو برد.
سعی کردم روی تن صداش تمرکز کنم و ببینم احساس متفاوتی ازش دریافت میکنم یا نھ …
انتظار داشتم باشنیدن صداش حس خاصی بھم دست بده…
یک قدم دیگھ بھ سمتش برداشتم و اینبار دریک قدمیش متوقف شدم.
دستمو بھ سمت صورتش دراز کردم کھ خودشو عقب کشید.
نفسمو محکم بیرون دادم و قدمی کھ فاصلھ گرفتھ بود رو جبران کردم.
_ببین من نمیخوام بھت آسیب برسونم باشھ؟ فقط بزار یھ چیزیو چک کنم. تو ھیچ کشش
عجیبی نسبت بھ من نداریھا؟
دزدیدن نگاھش بھم ثابت کرد کھ اون ھم احساس منو داره.
اینبارکھ دستمو بھ سمتش دراز کردم حرکتی نکرد و ثابت باقی موند.
خودمم نمیدونستم انتظار چیو دارم. شاید یھ فوران انرژی با لمس پوستش یایھ ھمچین چیزی.
اما وقتی کھ صورتشو لمس کردم فقط آرامش گرگم بیشتر شد.
بھ گردن سفید و کشیدهاش نگاه کردم.
خوب اگھ اون جفت من باشھ الان باید دلم بخواد کھ نشونش کنم.
اما ھیچی… گرگم انگار اصلا ھمچین قصدی نداشت…
نفس عمیقی کشیدم و سرمو بھ دوطرف تکون دادم.
_نمیفھمم چھ خبره! کاملا ً مشخصھ کھ تو جفت من نیستی! اما دلیل این کشش و حس آرامش
چیھ!
_م… من نمیدونم!
قدمی بھ عقب برداشتم و چرخیدم. ھنوز یھ قدم بیشتر برنداشتھ بودم کھ ناآرومی ھای گرگم
شروع شد.
چرخیدم و بھ پریزاد مقابلم نگاه کردم… جفت یا ھرچی! گرگم اونو کنار خودش میخواد!

…………………………….
چندبار مشتمو باز و بستھ کردم و سعی کردم خودمو آروم کنم .
گرگم کلافھ قدم رو میرفت و این اولین باریھ کھ نمیتونم خواستهاشو درک کنم.
اون منم، و من اونم! ما دوتا شخص یا موجود متفاوت نیستیم کھ توی درک کردن و فھمیدن
ھمدیگھ مشکل داشتھ باشیم.
روح ما یکیھ… روح ھمھ ی گرگینھ ھا وگرگشون باھم یکیھ.
اما الان برای اولین بار من از درک خواستھ ی گرگم عاجز شدم.
اون این اردواجو نمیخواد !
نمیخواد کھ من با لونا ازدواج کنم !

اما در عین حال ھم نمیخواد کھ من از اون دور شم.
لونا یھ اشرافزاده است. اون دختر ایسلنزدیھ و از ھمھ مھمتر اون یھ برگزیده است.
نمیتونم بدون ھیچ نسبتی اونو کنار خودم نگھ دارم. این ازدواج تنھا راه ممکنھ کھ اونو کنار
خودم داشتھ باشم.

گیج شده بودم و سردرگم .
شاید بھترین کار صحبت کردن با لونا باشھ !
میخوام نظر اونو ھم بدونم.
یھ پیغام بھ وسیلھ ی پیک براش فرستادم و خودمم بھ باغ گلھا رفتم.
جایی کھ برای دومین بار دیدمش و بھ این فکر کردم کھ چی اینقدر منو جذب این پریزاد
میکنھ.
توی زیبایی لونا ھیچ شکی نیست. اون واقعا زیباست.
اما جزئھ سلیقھ ی من نیست. خیلی کوچیک و شکننده است. ترجیح میدم پارتنرم درشتتر و
ھیکلیتر باشھ.
بااین وجود نمیشھ منکر زیبایی اون شد. ھرچند کھ ھیچ میل و کشش جنسی بھش ندارم!
با شنیدن صدای سبک قدمھاش بھ سمتش برگشتم.

توی اون لباس سفید با شکوفھھای زرد خیرهکننده شده بود.

چند ثانیھ محوش شدم و بعد بھ سمتش رفتم .

بھ چشمھای غمگینش نگاه کردم. نمیدونم دلیل این ھمھ درد و رنج توی چشمھاش چی
میتونھ باشھ.
نمیدونستم چطور بگم اما الان کھ دیدمش مطمئن بودم کھ نمیتونم باھاش ازدواج کنم !
دستھاشو توی دستم گرفتم و سعی کردم برای اولین بار توی زندگیم ملایمت بھ خرج بدم.
اما نمیدونستم چطور شروع کنم.
_من…
_ما نمیتونیم ازدواج کنیم!
چیزی نگفتم و فقط نگاھش کردم. آھی کشید و ادامھ داد:
_اونی کھ تو خودت و گرگت میخواید من نیستم. دعا میکردم خودم بتونم ازش محافظت
کنم اما نمیتونم. حتی نمیدونم این چیزھایی کھ الان دارم میگم درستھ یانھ. اما اینو میدونم
کھ تو از اون محافظت میکنی !
دستمو کشید و بھ سمت شکمش برد و روی اون گذاشت کھ برآمدگی کوچیکی رو زیر دستم
احساس کردم.

چیزی تا بند اومدن نفسم باقی نمونده بود.
ناخواستھ بود کھ جلوش زانو زدم و دوتادستھامو روی شکمش گذاشتم. باشک و تردید یک
طرف صورتم رو روی شکمش قرار دادم.
متوجھ ی شوکھ شدن و یاحتی خشک شدن بدنش بودم اما نمیتونستم ھیچ کاری انجام بدم.
قلبم اینقدر تند میزد کھ احساس میکردم ھرلحظھ از سینھام بھ بیرون پرتاب میشھ.

دستھام میلرزید و چشمھام دو دو میزد.
این موجود کوچیک چیزی بود کھ منو بھ سمت این پریزاد میکشید.
نمیدونستم باید چھ عکس العملی نشون بدم. حتی نمیدونستم باید از این موضوع خوشحال
باشم یا ناراحت.
اما برعکس من گرگم بود کھ با خیال راحت لم داده بود و از پیداشدن جفتش لذت میبرد.
انگار تمام مدت عدم فھم من از این موضوع باعث کلافگیش میشد.
اما وضعیت من کاملا متفاوت بود. دلم میخواست فریاد بزنم ھم ازخوشحالی ھم از کلافگی .
پناه برنور! اون فقط یھ بچھ است، یا بھتره بگم یھ جنین.
بھ سختی بلند شدم و با صدایی کھ بھ سختی شنیده میشد گفتم:
_چندوقتشھ؟ چند ماه دیگھ تا بھدنیا اومدنش مونده؟
صدای اون حتی ازصدای من ھم ضعیفتر بھ گوش میرسید. با مکث قابل تأملی گفت:
_تازه رفتم توی ۱۳ھفتھ… بارداری پریھا معمولا ۱۸ماه طول میکشھ اما اون خیلی سریع
داره رشد میکنھ.
_و پدرش؟
_اون چیزی نمیدونھ.
_ممکنھ کھ رشد سریعش ربطی بھ نژاد پدرش داشتھ باشھ؟ یعنی نژادی غیرازپریزاد؟
جوابی نداد و من ھم باسکوتش جوابمو گرفتم. توی ذھنم تمام اشخاصی کھ احتمال میدادم
بتونن پدر این بچھ باشند رو مرور کردم اما بھ نتیجھای نرسیدم.
کاملا مطمئن بودم اگھ چیزی راج پدرش بپرسم جوابی نمیگیرم. امابازھم شانس
خودموامتحان کردم وگفتم:
_پدرش کیھ؟
باسکوتش بھم ثابت کرد کھ فکرم کاملا درستھ.
میخواستم ذھنش رو بخونم و خودم درباره ی پدر جفت کوچیکم بفھمم اما نمیدونستم این
کارممکنھ تأثیربدی روی بچھ بزاره؟
خوب خوندن ذھن افراد یھ جورایی بااستفاده از جادوئھ و گذشتھ ازاون ممکنھ بدن این پری
اونقدر قوی نباشھ کھ بتونھ فشاراین جادو رو تحمل کنھ.
لعنتی…این فکرھا چیھ کھ من میکنم.تاحالا بیش ازھزاران بار ذھن افراد مختلف رو خوندم و
ھیچ وقت ھم بھ این موضوعات فکرنکردم،ھیچوقت ھم تأثیربدی روی بقیه نذاشته
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • تارا

    00

    رمان خیلی خوبیه امیدوارم بقیش رو زود تر بزاری

    ۶ روز پیش
  • رمان خوان

    00

    تعداد نظرات مثبت زیاده پس چرا ادامه اش رو نمیذارین

    ۳ هفته پیش
  • نیایش

    00

    خیلی خوبههههههه لطفا سریع تر بزاریدش از خالاصش معلومه رمان بینظیر هست

    ۴ هفته پیش
  • ۲۰

    10

    خوبه

    ۴ هفته پیش
  • دیانا

    ۱۸ ساله 00

    رمان قشنگیه،لطفا بقیش رو هم بزار

    ۴ هفته پیش
  • هانا

    ۱۹ ساله 00

    برای ارسال رمان نوشته ته تهش یه هفته طول میکشه تا رمانت بیاد تو رمان اولیا ولی الان یه ماهه هنوز رمان من نیومده

    ۴ هفته پیش
  • ناشناس

    00

    رمان خیلی خوبیه لطفا ادامه شو بزار دوست عزیز

    ۱ ماه پیش
  • HANA

    00

    عالیییییییییییییییییییی نظرات مثبت از 180 هم رد شده چرا ادامش نمی ذارید؟ لطفا مارو تو بی خبری نذارید

    ۱ ماه پیش
  • ملیکا

    00

    عالیییی فقط ادامه شو بزارینننن

    ۱ ماه پیش
  • آدرینا

    ۱۳ ساله 00

    خیلی خوبه من که دوست داشتم

    ۲ ماه پیش
  • نیلو

    00

    چرا ادامه نمیزارید

    ۲ ماه پیش
  • نیلو

    ۳۲ ساله 00

    عالییی بی نظیر

    ۲ ماه پیش
  • سارا

    ۲۰ ساله 00

    عالی

    ۲ ماه پیش
  • مهوین

    ۱۹ ساله 00

    رمان خیلی خوبیه لطفاً ادامه اش بزارین

    ۲ ماه پیش
  • حنان

    ۲۳ ساله 10

    ❤️❤️لطفاا بزار زودتر ادامش

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.