رمان روزهای تا ابد بی تو (جلد دوم با تو هرگز ) به قلم samira krm
سوگند دخترک مغرور ولجباز قصه بخاطر یک کل کل ساده وبچگانه تن به ازدواج با دانیال میدهد دانیالی که عاشقانه دوستش داشت وعهد بسته بود که سوگند را هم عاشق خود میکند اما حس نفرت سوگند بیشتر از آنی بود که دل به دل عاشقش بدهد...
دانیال که دیوانه وار عاشق سوگند بود وهمه ی آرزویش خوشبختی وشادی اون بود فداکاری می کند و معشوقش را از قفسی که فکر میکرد در آن است رها میکند رها میکند تا سوگند هم طعم عشق حقیقی را در زندگیش بچشد...
اکنون غربت͑ دوری ͑ آدم های جدید وزندگی جدید سوگند رو از یاد عاشق قدیمی خود غافل کرده عاشقی که از خودش وخواسته های قلبی اش گذشت تا معشوقش به آرزو هایش برسد و حالا روزهای زندگی دانیال بدون عشقش وتنها با یادش یکی پس از دیگری سختتر وغم انگیزتر از همیشه میگذرد اما....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۹ دقیقه
دوقدم اومد نزديكتر وسرشو آورد پايين وصورت تو صورتم وايستاد : تازه واردي خانم كوچولو
آمپرم رفت بالا صورتمو عقبتر كشيدم و گفتم :فكر نكنم اين قضيه در حيطه ي كنجكاوي شما باشه بهتره هر چه زودتر از اينجا بريد بيرون اينو گفتم و بسمت خروجي راهرو اشاره كردم
با اين حرف من قهقهه اي زد
وگفت وبچه پررو .صورتم از عصبانيت كبود شده بود بي شك انگشتمو به نشانه ي تهديد گرفتم سمتش : مواظب حرف زدنت باش انگار رو دادم بهت پررو شدي پسرك.بي ادب بي شخصيت ...
اينبار نخنديد برعكس اونم مثل من از عصبانيت كبود شد يورش آورد سمتم ناخودآگاه رفتم عقب جوري كه پشتم خورد به ديوار
صورت به صورتم وايستاد دستشو برد بالا و گفت :يبار ديگه اين كلمات رو تكرار كني جوري با اين دستم ميكوبم تو صورتت كه جاي چشم و دهنت با هم عوض شه شيفهم شد?
راستش بدجور ترسيده بودم از نزديك قيافه اش خيلي ترسناك بود با اين حال نخواستم عقب نشيني كنم دنبال جوابي بودن كه بهش بگم كه در اتاق مهندس جوادي نيا باز شد و اوند بيرون هر دو سرمون برگشت سمتش بيچاره از ديدن ما تو اون وضعيت شوكه شده بود. من چسبيده بودم به ديوار اون مرد هم درست در يك سانتي من ايستاده بود يكي از دستاش به ديوار كناري من چسبيده بود و اون يكي بغل صورتم بود.
اون مرد سريع خودشو جمع و جور كردو از من فاصله گرفت .مهندس جوادي نيا هم بخودش اومد و گفت:سلام مهندس جاويد كي برگشتين?رسيدن بخير...
با شنيدن جمله اش شوكه شدم مهندس جاويد!!!!مهندس جاويد!!!!
متوجه نگاه زير چشمي ايش شدم در همون حال جواب داد : چند لحظه پيش اومدم بعد بادستش به من اشاره كردو گفت: ايشونم ازم استقبال ميكردن
بيچاره مهندس جوادي نيا كه گيج شده بود تكرار كرد:استقبال!!!
پوزخندي زدو نگاهي بهم انداخت وبعد به راه افتاد ورفت سمت ابتداي راهرو ودر همون حالم جواب داد: بلع يه استقبال گرم و دلچسب
نن هنوز گيج ميزدم اطلاعات ذهنمو بالا پايين كردم
مهندس جاويد مهندس جاويد....اين شخص كي بود??مابين تجزيه وتحليل هام يه تصوير اومد به ذهنم تصوير يك عكس يك عكس كه روي ديوار اتاق مهندس جاويد نصب شده بود مهندس جاويد رو صندلي نشسته بود و فردي بالاي سرش ايستاده بود.بله درسته اين شخص همون فرد بود يعني در اصل اين شخص بهراد بود بهراد جاويد دردانه پسر مهندس جاويد ...
يه دفعه به خودم اومدم و فهميدم كه چه گند بزرگي زدم اي واي خداي من چرا....حالا من چكار كنم...
12
اولين بار اسم بهراد جاويد رو از معصومه شنيديم معصومه زني 32 ساله بود 7 سال بود كه تو شركت بهراد سازه كار ميكرد معمار بود خيلي هم كار بلد .بهراد سازه بخش هاي مختلفيداشت در كل شركت بزرگ بود اونقدر بزرگ كه شايد بيشتر كاركنانشو نشناسي دقيق معصومه همكار من بود و بيشتر باهاش كار ميكردم براي همين با هم صميمي شده بوديم بيشتر روزها صبحها وقت اومدن باهم ميرسيديم و سوار آسانسور ميشديم شركت بهراد سازه 4 طبقه بود محل كار ما طبقه ي سوم شركت بود چند بار داخل آسانسور با دختري هم مسير شديم دختر بسيار شيك پوش هميشه صورتشو به بهترين شكل ممكن آرايش ميكرد دماغ عمل شده و لب هاي پروتز شده اي داشت و بيشتر وقتها از لنزهاي رنگي استفاده ميكرد طبقه اي كه اون كار نيكرد طبقه 4 بود يعني طبقه اي كه اتاق افراد خاص در اون طبقه قرار داشت مثل اتاق مهندس جاويد ومهندسهاي ارشد شركت.در موردش كنجكاو شدمزو از معصومه پرسيدم درجواب بهم گفت كه اون دختر منشي بهراد جاويده وبهراد جاويد هم دردانه پسر مهندس جاويده مهندسي عمران خونده تو انگليس كارش فوف العاده ست البته نه تو مهندسي عمران بلكه تو حوزه ي جذب مشتري. معصومه گفت بهراد تا به اون روز تو هر مناقصه و قرار دادي كه شركت كرده برنده بوده. خداي قانع كردن افراد هيچ كي تا حالا پي به اين مسئله نبرده كه اون چطور اينقدر خوب بلده آدمها رو تحت تاثير قرار بده. كنجكاو بودم كه در مدت اين دوماه چرا هيچ اسمي ازش نشنيدم معصومه در جوابم گفت كه بهراد فعلا رفته سوئد گويا دختر كوچيكه ي مهندس جاويد وهمسرش اونجا زندگي ميكنن و مثلا رفته ديدن اونا و اين مختصر اطلاعات من از بهراد جاويد بود ....
اوضاع خراب بود نميدونستم چكار كنم شب تو خونه فكرم همش مشغول اين موضوع بود كه اين افتضاحي كه به بار اومده رو چه جوري بايد حل كرد ...
مهمترين چيزي كه دائم فكرم مشغول اش بود اين بود كه به هيچ وجه نبايد ازش معذرت خواهي كنم غرورم مهمتر از هر چيزي بود بعد از چند ساعت فكر كردن جملاتمو آماده كردم و فكرمم آزاد و خوابيدم
13
صبح بعد از اينكه دو ساعت از وقت اداري گذشت رفتم اتاق بهراد جاويد .منشي اول كلي سوال پيچ كرد وبعد هم با فيس وافاده ي خاصي رفت ودر اتاقو زد من كنار وايستاده بودم ومكالماتو شنيدم
-آقاي مهندس، يكي از كارمندا اومده ميخواد شما رو ببينه
بهراد با بي تفاوتي گفت كيه??
بازم منشي با افاده جواب داد:ميگن شما به اسم نميشناسيشون
بعد از اين حرف رفتم جلوي در تا بهراد منو ببينه
- سلام
با ديدنم نيشخندي نشست رو لباش رو به منشي گفت شما ميتونيد بريد
بهراد نشسته بود رو يه كاناپه ي راحتي كه گوشه اتاق گذاشته بود پاهاشو داراز كرده بود رو ميز و لب تاپش و رو پاهاش گذاشته بود تو يه دستشم يه ليوان بزرگ بود كه انگار توش قهوه بود رفتم جلوتر و چند قدميش ايستادم پسره پر رو حتي تعارف نكرد بشينم با همون نيشخند مزخرفش گفت:اومدي برا عذرخواهي??
ايندفعه نوبت من بود كه نيشخند بزنم:نخير عذرخواهي براي چي??اگه منظورتون قضيه ديروزه كه تقصير شما بود
حالت تعجب كردنش جالب بود
-تقصير من??
-بله تقصير شما.اگه شما ديروز زودتر خودتونو معرفي ميكردين اون اتفاقها پيش نمي اومد
زد زير خنده بلند بلند با حالت خاصي گفت:من خودمو معرفي كنم بهراد جاويد خودشو معرفي كنه مسخره تر از اينم مگه ميشه???
خيلي جدي زل زدم تو چشاش و جواب دادم:شنا چرا فكر ميكنيد كه عالم و آدم بايد شما رو بشناسه.محض اطلاع تون بايد بگم من تا ديروز حتي اسم شما رو نشنيده بودم
دروغ گفتم اونم چه دروغي.حرفام بهش برخورد سعي كرد خودشو خونسرد نسون بده جواب داد:نكنه ازپشت كوه اومدين???همه ي مهندسان درست وحسابي اين شهر منو ميشناسن همشون.كلمه ي آخرشو با تاكيد گفت
-من تازه اومدم چند سالي نبودم
پوزخندي زدو گفت :پس از پشت كوه اومدين
ميخواست حرص منو در آره ولي كور خونده در كمال آرامش جواب دادم:اگه شما به آلمان ميگين پشت كوه خوب بله من از پشت كوه اومدم
با شنيدن كلمه ي آلمان تعجب كرد:آلمان???
-بله آلمان.
با حالتي كه انگار به حرفم مشكوكه گفت: اونوقت ميشه بگين آلمان چكار ميكردين??
-اگه بخودتون زحمت بدين وپرونده ي استخداممو بخونين ميفهمين
باز كفري شد و باز زور زد تا خونسرد باشه: من اونقدرها بيكار نيستم كه اينكارو بكنم
-در اينصورت ندونيد بهتره
يه حسي بهم ميگفت همين كه پامو از در بذارم بيرون ميره سراغش
باهمان حالت خونسردم جواب داد:بهتر بيشتر از وقت گرانبهاتونو نگيرم.اين جمله رو باحالت طعنه آميزي زدم
اومدم اينجا بهتون بگم با اينكه ديروز شما مقصر بودين ولي بخاطر اتفاقات افتاده متاسفم اونم بخاطر اينكه هرچي باشه احترام مهندس جاويد منظورم پدرتون واجبه بخاطر ايشونم كه شده بايد رفتار بهتري با شما ميداشتم كه در صورت شناختتون حتما از من ميديدين ولي خوب كاري كه شده .....
قيافه ي سرخ شده اش ديدن داشتن هاا پسره ي از خود راضي يكي نيست به من بگه آخه دختر اومدي درستش كني يا وضعو بدتر كني ولي در هر حال حقش بود.
لبخند حرص درآوري زدم و گفتم:خوب ديگه بهتر برم كارام مونده بايد انجام بدم با اجازه...
اينو گفتم و برگشتم برم كه باعصبانيت گفت: اجازه ندادم كه رفتي .
برگشتم سمتش هنوز همون لبخند رو لبهام بود :اولا كه اون يه تعارف بود دوما جايز نيست بيشتر از اين وقت مهندس بهراد جاويدو بگيرم .بهراد جاويدو با حالت مسخره آميزي گفتم وبرگشتم از اتاق رفتم بيرون. به حالت صورتش كه از عصبانيت سرخ شده بود فكر كردم و خنده گشادي نشست رو لبام ...آخ خداجون چرا من اينجوريم ..مرض دارم به والله ...ولي خداييش خيلي چسبيد😁😁😁😁
14
محاسبات پروڑه تموم شده بود بايد يراي چك كردن نهايي ميبردمش پيش بهراد فرذا صبح بايد همه چيز حاضرو آماده تحويل داده ميشد لب تاپ و برداشتمو رفتم اتاقش كمي منتظر موندم وبعد رفتم تو با ديدنم مثل هميشه نيشخند مسخره آميزي زد لب تاپ رو گذاشتن رو ميزشو خودم رفتم كنار وايستادم تا چك كنه تقريبايه نيم ساعتي طول كشيد نامرد يه تعارفم نزد كه بشينم رو صندلي خسته شده بودم
-خوب ديگه تموم شد فقط اين قسمت بايد اينجوري ميشد دست برد سمت كيبرد نفهميدم كدوم دكمه ها رو زد كه يهو گفت:ااااا....چرا اين اينجوري شد?اين فايله كجا رفت?يه جور خاصي نگام كرد رفتم سمتش كه يه دفعه گفت:يا خدااا فكر كنم دستم خورذ فايله پاك شد
-چي???يعني چي كه پاك شد???
سعي كرد قيافه ي كلافه ونگراني به خودش بگيره اما واي از دست چشمها كه هميشه آدم و لو ميدن توچشاش شادي موج ميزد
-الان چكار كنيم? ما بايد اينا رو فردا تحويل بديم من نميدونم چرا اين لعنتي اينجوري شد من هميشه تو لب تاپ خودم اينا دكمه ها رو ميزدم فكر كنم دستم خورد به يه دكمه ي ديگه اينجوري شد.نميدونم چرا هيچوقت جز لب تاپ خودم با لب تاپ ديگه اي نميتونم خوب كار كنم
15
...
00سوگند بشدت بیشعور و نفهم بودش کرم داشته با دانیال اینکارارو میکرده ادم گاو گاوه دیگه
۱ هفته پیشفاطمه
۲۳ ساله 00اصلا سرنوشت بهراد جاوید چیشید هیچی ازش ننوشته نصف داستان نقش اصلی بود یهویی نیست شد
۱ هفته پیشزهرا
۲۴ ساله 00تازه شروع کردم به خوندم خوبش است
۲ هفته پیشفاطمه
۲۳ ساله 10خیلی طولانی بودداستان رو کشش داده بود آخرش هم نفهمیدیم بهراد چی شد
۲ هفته پیشgole
۱۷ ساله 00من روزا و شبا با این رمان اشک ریختم من چند ساله رمان میخونم ولی هیچکدوم از شخصیت های رمان مثل دانیال عاشق نبودن من عاشق دانیال شدم و از سوگند متنفر سوگند خیلی سنگدل بود حتما بخونید:)
۲ هفته پیشکوثر
10از سوگند خوشم نیومدازفصل اول ازش متنفر شدم فصل دو روهم اولشو خوندم اعصابم بهم ریخت اخرشو خوندم دیگه بنظرم دختره مجبور شدکه برگرده به دانیال چون کسی روبه خوبی و عشق پاک دانیال رو پیدا نمیکردحیف دانیال
۲ هفته پیشمهسا
۱۵ ساله 00واقعا بهترین رمان جهان اصلا نمیتونم توصیفش کنم از بس که زیبا بود من ۱ سال هست که رمان میخونم به جرات میتونم بگم بهترین رمان دنیا بود واقعا مرسی نویسنده عزیز بابت رمان خوبت
۲ هفته پیشنفس
۱۷ ساله 10رمان قشنگی بود خیلی دوسش داشتم ولی غمگین ترین رمانی بود خوندم به کلمه واقعی عشق یعنی عشق دانیال
۱ ماه پیش.........?
00رمان خیلی قشنگ بود ولی منم با دانیال خیلی عذاب کشیدم ولی میدونستم که سوگند یه روز عاشق دنیال میشه بخاطر همین مثل دانیال صبوری کردم خوندمش دست نویسنده در نکنه 🌹
۱ ماه پیشیلدا
۱۹ ساله 10از سوگند متتفرم نویسنده محترم رمان باید یکم توش دل رحمی هم باشه یه لحظه فکر کردم رمان واقعیه و خیلی سوگند رو نفرین کردم خیلی دل دانیال رو شکوند 😔😔😔😔
۲ ماه پیشبرزه
00رمان قشنگی بود.
۲ ماه پیشمریم
۲۶ ساله 00فوق العاده بود دم نویسندش گرم ی کار بی نظیر بود😍😍😘😘
۲ ماه پیشمریم
۲۸ ساله 00واقعا عالی بود هیچ وقت همچنین رومانی نخونده بودم و اشک نریخته بودم این رمان هر لحظه اش برای من اشک بود و لذت ممنونم از نویسنده
۲ ماه پیشمزخرف ترین رمان
14مزخرف ترین رمان، فقط وقت آدمو هدر داد
۱۱ ماه پیشسنگدل
00خیلی سلیقه قشنگه تبریگ میگم
۴ ماه پیشعسلی
00سلیقه نداری رمان نخون
۲ ماه پیش
فاطمه
00وای خدا چقدر گریه کردم خیلی خوشحال شدم پایانش ب هم رسیدن😭😭😭😭