رمان حلقه جادویی جلد دوم (سومین دختر وارث) به قلم س.زارعپور
آنچه در فصل قبل گذشت : با حملهی لرد به سرزمین هانه و ویکتوریا، اوضاع مردم زیر و رو شد. سرزمینهای غارت شده به بـرده خانههایی ناچیز و پست تبدیل شدند. لرد که به دنبال به دست آوردن حلقهها حمله کرده بود، وقتی نتوانست جفت دیگرش را پیدا کند، همهی تلاشش را به کار گرفت تا بفهمد کجاست و دست کیست و زمانی فهمید پیش چه کسانیست که متوجه شد هر دو نفرشان از خانه فرار کردند و همان شبِ فرار، یکی از افراد مهمش را هم به قتل رساندند؛ به همین دلیل، دیوانهوار برای گشتن دستبهکار شد.
سافیرا و لئو، به دنبال یافتن کسانی که بتوانند و بخواهند با آنها هم پیمان شوند، راهی شدند که میانهی راه، توسط لرد غافلگیر و دوباره به ویکتوریا برگشتند.
ادوارد، ایزد روحافزار و از مهرههای به درد بخور لرد بود که پیش از مرگش، روحش را به جسم لئو منتقل کرده بود. لئو در گیر و دار مبارزه با نیروی فراطبیعی ادوارد که وجودش را تسخیر میکرد، همهی تلاشش را انجام داد تا دوستانش را فراری دهد اما بعد از فرار آنها، لرد با خشم و شقاوت، لئو را میکشد و راه برگشت ادوارد را از بین می برد.
معشوقهی ادوارد (کاترین) از لرد کینهی بدی به دل میگیرد؛ اما دراک، جادوگر قدرتمندی که تحت فرمان لرد بود، به او اطمینان میدهد که هنوز راهی برای برگشتن ادوارد هست و با نقشهای پنهان از چشم لرد، برای برگرداندن ادوارد دست به کار میشوند... .
رده سنی:+16
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۶ دقیقه
کاترین بیصبرانه برخاست و به طرفش رفت. بر دستهی نرم مبل سیاهرنگ نشست و به تپ لت خیره شد. ناگهان از جا پرید و تپلت را از دستش قاپید. دراک نیز بلند شد.
کاترین: باورم نمیشه، دراک... این حلقهست، حلقهی جادویی!
دراک: مطمئنی؟! کجاست؟
این را گفت و کنارش ایستاد. کاترین انگشتش را چند بار روی صفحهی لمسی بالا و پایین کرد و پاسخ داد:
- آره خودشه. اون حلقهای که دست لرد بود، توی موزهست؛ یه موزه توی لندن!
***
مدتی پیشتر
قرن 21 ، 2 آپریل 2017
الیزابت درحالیکه پشت پیشخوان فروشگاه مواد خوراکی نشسته بود، خیره به موبایلش لباسهای مد روز را در اینستاگرام نگاه میکرد. آسمانِ ابری و خاکستری سخت میبارید. همزمان با غرش آسمان، یکی از لامپهای مهتابی بالای طبقههای مواد کنسرو شده، با صدای آرامی خاموش شد. الیزابت نگاهش را به سقف دوخت. لامپ مثل دفعههای پیش دوباره روشن نشد.
موبایلش را روی میز چوبی و آبیرنگ مقابلش گذاشت و برخاست. هیچ مشتری در فروشگاه نبود و صدای پایش در آن سکوت به راحتی شنیده میشد. لژ کفشش با هر قدم آهسته قیژقیژ میکرد. میان ردیف کنسروها و تنقلات ایستاد و به لامپ خاموش شده خیره شد و کمی بعد، تمام لامپها همزمان خاموش شدند. نور رعد آسمان، از شیشههای فروشگاه به داخل تابیدند. دستش را به سینهاش چسباند و از جا پرید. خدا را شکر کرد که هنوز هوا کمی روشن است، وگرنه از ترس در تاریکی فروشگاه قالب تهی میکرد. سرش را چرخاند و با خود گفت:
- آه... واقعاً که داری باهام شوخی میکنی!
به سمت کنتر برق رفت؛ درست در انتهاییترین قسمت آنجا، درب کوچک و سیاهش را بالا داد و سعی کرد در آن تاریک و روشنی کلیدها را ببیند. یکی از کلیدها را پایین زد، اما با پرش جرقههای روشن سریع عقب کشید و جیغ کوتاهی برآورد. لامپها همچنان خاموش ماندند. درِ کنتر را بست و زیر لب غر زد:
- همیشه این کار رو با من میکنی!
صدای زنگ موبایلش، حواسش را به خود جمع کرد. چراغقوهی کوچکی که روی دیوار آویزان بود را برداشت و راهِ رفته را برگشت. یخچالهای داخل فروشگاه هم خاموش شده بودند و این یعنی میبایست مثل همیشه به مأمور برق زنگ بزند و از دست خودش کاری ساخته نیست.
بالای سر موبایلش که رسید، با تعجب به صفحهی سیاه آن خیره شد و همچنان صدای زنگ را میشنید. سرش را برگرداند و به دنبال صدا گشت. با تکان خوردن شانهی چپش، از جا پرید و چرخید و نور چراغقوه را بالا کشید.
صورت پرتمسخر سوفیا تحتتأثیر نور چراغ کمی هراسناک شده بود. سریع چراغ را خاموش کرد و از ترس بیجایش خجالت کشید و هول شد. موبایل او بود که زنگ میخورد. باید یادش میماند که آهنگ زنگخورش را مانند او تنظیم کرده است.
الیزابت: هـ... هـ... هی، سوفیا! تویی؟
سوفیا موهای مشکی و زیبایش را با دست عقب برد و دستبهسینه جواب داد:
- درسته اِل! خودمم!
همیشه نامش را در همین حد مخفف میکرد. گرچه خوشش نمیآمد ولی برای اینکه او ناراحت نشود، حرفی نمیزد. با خوشرویی گفت:
- چیزی میخوای؟
سوفیا کمی عقب رفت و به لبهی میز تکیه داد.
- امشب خیلی کار دارم. میدونی که فردا شب تولد وِیده. میخوایم براش جشن بگیریم. تو هم دوست داری بیای؟
الیزابت خوشحال از این دعوت، لبخندزنان پاسخ داد:
- آره که میخوام! چه ساعتی؟
سوفیا سرش را کج کرد:
- اگر میخوای بیای، خب برای امتحان شیمی فردا بخون، چون من نمیتونم و بعد، فردا شب ساعت شیش بیا خونهی ما.
غلظت لبخند، کمی از لـبهای الیزابت پرید؛ اما پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد:
- باشه.
- فهمیدی؟
- آره آره، خیالت راحت.
سوفیا لبخند پیروزمندانهای زد و تکیهاش را برداشت:
- آفرین. این تنها کاریه که توش استادی! فعلاً.
این را گفت و از فروشگاه خارج شد. از پشت شیشه، سوار شدنش در ماشین قرمزش را تماشا کرد. موهایش با هر قدم در هوا تاب میخورد و لباسهای شیکش، زیباییاش را دو چندان میساخت. او خاصترین دختر کالج بود و البته قانونشکنترین! دختری که بدون گواهینامه پشت ماشین مینشست. گرچه در تدارک دریافت آن بود! مثل او شدن، تمام خواستهی الیزابت را تشکیل میداد.
***
صدای ساعت کوکی و سفیدرنگ روی عسلی، سکوت خانه را شکست. دست الیزابت از زیر ملحفهی در هم تنیده بیرون خزید و درست بر سر ساعت فرود آمد و صدا قطع شد. چیزی از رها شدن دوبارهی دستش روی تخت نگذشته بود که زنگ موبایلش به هوا رفت. از زیر ملحفه ناسزایی گفت و بعد از کمی گشتن روی عسلی، آن را برداشت و از روی ملحفه دم گوشش گذاشت.
- الو.
- الو عزیزم؟ صبح بخیر، هنوز خوابی؟
در یک لحظه تمام اطلاعات در مغزش پردازش شد. بلافاصله از جا پرید و نشست. پس از تلاش بسیار برای رهایی، بالاخره سرش را از ملحفهی پیچدرپیچ بیرون کشید و با موهای بیش از حد ژولیده که به خاطر الکتریسیته هر تارش به سمتی پریده بود و صورتی پریشان، خطاب به فرد پشت خط گفت:
- الو مامان، ساعت چنده؟
نگاه خودش نیز همزمان به سمت ساعت کوکیاش چرخید.
- ساعت هفته عسلم.
نور از پنجره به داخل خزیده بود و کلهاش را بیشتر شبیه پشمک میکرد! نفسی از سر آسودگی کشید و شانههایش فرو افتادند. صدای مادرش جِین، با همان لطافت قبل ادامه یافت:
- دیرت شده؟
- نه مامان فقط خواب بودم، فکر کردم دیرم شده. امروز آزمون شیمی داریم.
ملحفه را کنار کشید و از تخت پایین رفت.
- اوه پس دیشب حسابی درس میخوندی.
- آره.
راهش را به سمت آشپزخانهی کوچکش کج کرد و چایساز را روشن. سرامیکهای زیر پایش حسابی سرد بودند؛ اما به سرمایشان عادت کرده بود.
- امیدوارم موفق بشی دانشمند کوچولوی من.
نان تست را درون دستگاه گذاشت و گفت:
- ممنون مامان، چیزی شده که این موقع زنگ زدی؟ معمولاً آخر شب زنگ میزدی!
یک دستی، از درون یخچال مربا و کره را خارج کرد و روی میز دونفرهی سیاهرنگ گذاشت.
- آره میخواستم دعوتت کنم به یه مهمونی که با دوستم برگزار کردیم، راستش میخوایم به چند نفر بگیم با لباسای طراحیشدهی من و دوستم توی جشن ظاهر بشن تا مدلهاشون رو تبلیغ کنیم.
موهایش با هر حرکت در هوا پرواز میکرد و نبود عینکش باعث میشد نتواند به خوبی ببیند؛ اما آنقدر این کار را صبحها تکرار کرده بود که جای همهچیز را از حفظ بود.
- مهمونی کِی هست؟
- همین امشب، میتونی بیای؟ میخوام یکی از لباسا رو هم به تو بدم، یکی از خوشگلاش رو برات در نظر گرفتم... .
تستهای برشته شده با صدای تقی بالا پریدند. به سمتشان چرخید.
رز
۱۸ ساله 00نگاه گلم اگه عاشقانع میخوای رمان غیر ممکن، پسر غیرتی، مگس که هم طنز هم عاشقانه والبته با پایان خوش همه شون
۵ ماه پیشفائزه
20این جلداخره،یاجلدسوم هم داره؟
۲ سال پیشسازنده برنامه
جلد سومش در حال تایپ هست
۲ سال پیشفائزه
00سلام سازنده،لطفارمانهای جدیدی ک بااینترنت اضافه میشن هرروزروطوری تنظیم کنیدک ماهایی ک اینترنت نداریم،وقتی زدیم رمان جدید،رمانهای قبلی ک اومده مااینترنت نداشتیم رویجادریافت کنیم،این کاروبکنیدممنون میشم
۲ سال پیشسوگند
00تایپ جلد سوم تموم شده پس چرا نمیزاریدش تو برنامه ؟
۷ ماه پیشAlieh
00سلام جلد سومش کی تموم میشه و در اینجا قرار میگیره
۱ سال پیشآتاناز
00به شدت هیجانی و حذاب بی صبرانه منتظر حلد سومم🫠🫠
۱ سال پیشF
00سلام پس جلد سومش کی میاد
۱ سال پیشمارال
۲۵ ساله 10عاشقشم وبی صبرانه منتظرجلدبعدی ام
۱ سال پیش.
10فصل سومش کی میاد پس من ثانیه به ثانیه منتظرشم و واقعا اینطور رمان هارو دوست دارم
۱ سال پیشباران
۲۰ ساله 00سلام جلد سومش چرا نیس
۲ سال پیششبنم
00جلد اول این رمان اسمش چیه؟
۲ سال پیشراحیل
۲۴ ساله 10واقعا بهترین رمانیه که خوندم لطفا ادامه رمان که اسرار فوق محرمانه بزارید
۲ سال پیشدریا
۱۷ ساله 10رمان خوبی بود لذت بردم از خوندنش جلد بعدیش کی میاد بی صبرانه منتظرشم
۲ سال پیشاسرا
00جلداول دوم بایدبخونید که توهمین برنامه واقعارمانش جالب تشکرات سازنده
۲ سال پیش
hadis
00یه رمان فوق العاده میخوام