رمان دفتر خاطرات لیلا به قلم منصوره ل طوسی
لیلا.ف زنی است ایرانی و آریایی نژاد، که همسرش را بر اثر اتفاقات غیر معقولی در بیروت گم کرده و به دنبال او میگردد. همچنین در حال فرار از مردی به نام “سامی سنمار” است و در این گریز و قرارهاست که یک روز دفترش را باز کرده و شروع به نوشتن خاطرات زندگیاش از سالهای نوجوانی تا این روزهای پریشان حالیاش میکند. او خودش را لیلا.ف مینامد چون باور دارد این بهترین نشان از شکسته حالی اوست. قصد دارد همهی حوادثی که رخ داده را بنویسد تا ارزشمند ترین نوع “عشق” را برای نسلهای بشر واگویه کرده باشد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۷ دقیقه
1.
امروز بيست و ششم مرداد يک سال ِ هجري شمسي فارسي و هفدهم جولاي يک سال شمسي غير فارسي است که همه ي روزهايش به تيک تاک ساعت گذشت نه به دستهايي که مي توانستند سمت من دراز بشوند و دستهاي محتاجم را بگيرند.ديروز روبروي يک درخت ايستادم و به آن نگاه کردم.به او گفتم:سلام!من ليلا.ف هستم.آيا تو درخت.ج نيستي؟بعد دوباره سر عقل آمدم و گفتم درخت شهري که درخت جنگلي نمي شود پس او درخت.ج نيست بلکه درخت.ش است و درخت.ش مثل آدم.ش است.آدم.ش آدم شهري و متمدني است و عظيمترين کرامت اخلاقي او نوع دوستي است و من در ميان اين همه مکارم اخلاق توي اين شهر غريب، گرسنه و تشنه و خسته و بي جا مانده و هنوز دنبال نامزد گم شده ام مي گردم.
"ليلا ف" اسم من نيست بلکه نماد نيمه شکسته ي من است.کلمه ي کاملا به جايي نيست و شما مي توانيد به جايش کلماتي مثل "ل.فارسي"، "لا.ف"، "l.Frsi" و من دراوردي هاي مسخره ي ديگري جايگزين کنيد که در نهايت همه اش نشان دهنده ي شکستگي حال من است و حالِ من چرا شکسته است؟پاسخ اين سوال را بايد در صفحات بعد بخوانيد.
سال هزار و سيصد و نمي دانم هشتاد و چند بود که من دانشگاه قبول شدم و رفتم که رشته ي عربي بخوانم چون باور داشتم اين تنها چيزي است که روح کنجکاو و نيازمند مرا ارضا مي کند.من بودم و قله ي بلندي که دامانش از درختهاي سبز جنگلي پر بود.هياهوي دشتي پرنده ها بر آسمانش موج مي زد و ترنّم ابرهاي لطيفش گونه هاي مرا مي نواخت.اين قله ي آرزوهاي من بود که مرا در اوجِ غرور نگهداشته بود و باعث شده بود نتوانم چيزي را ببينم که بيخ گوشم رخ داده بود.
بيخ گوشم سرکوچه بود(خيلي هم بيخ گوشم نبود) اما به نسبت سن و سالي که حالا پر کرده ام و پلي که از روي آن گذشته ام، بيخ گوشم بود و آن چيست که بيخ گوش آدم است اما آدم محال است دستش را دراز کند تا به آن برسد؟قسمت!و من کجا او را ديدم؟سر کوچه مان!اتفاقي؟ خير! اتفاقي نبود.
وقتي بعد از دوازده سال ما اسباب کشي کرديم و از محله ي قديمي مان (بلوار هدايت) بيرون آمديم، من هرگز فکر نمي کردم اين ممکن است سرآغاز داستاني باشد که دنباله اش تا ابد توي قلبم بماند.بماند مثل گرمي و شيريني عطري که با عبورِ "يکي" از کنارت به جا مي ماند.مثل تصويري که توي ذهنت مي لرزد،ترک بر مي دارد،خاک مي خورد اما هرگز محو نمي شود.مثل رنگهاي بنفش و نارنجي و سبزي که از پنج دري ارسي روي زمين مي افتد،شايد شب که شد آفتاب از شهر ما برود اما رنگها هرگز از روي شيشه ها محو نمي شوند.
پدرم يک خانه ي ويلايي خريده بود و اين دقيقا همان چيزي بود که مادرم سالها بود آرزويش داشت اما مادرم هرگز فکر نمي کرد براي داشتن خانه ي ويلايي با يک حياط آنقدر بزرگ که بشود تويش تاب و باغچه و حوض ساخت،مجبور باشد از شهر خارج شده و به سمت حومه ي شهر برود.لذا پدرم مجبور شد براي قانع کردن او بگويد"عزيزم!طرقبه به اين خوش آب و هوايي!برات يک پي.کي هم مي خرم که بري و بياي"
آن لحظه تنها فکري که به سرم زد اين بود که نکند حالا که از شهر دور مي شويم، ديگر برايم خواستگار نيايد!کدام خواستگاري توي اين گراني و تورم و افزايش قيمت بنزين، حاضر مي شود که آدرس دختر توي حومه ي شهر را بگيرد.مگر دختر توي خود مشهد کم است؟تازه اين طوري من اگر توي دانشگاه با يکي آشنا بشوم،کمي با هم راه برويم و درباره ي خانواده هايمان حرف بزنيم و قرار بگذاريم که هم را بيشتر ببينيم،من بايد به او بگويم متاسفم!من نمي توانم با شما آقاي مهربان و دوست داشتني قرار بگذارم!بعد او مي پرسد چرا؟ و من مجبور مي شوم که بگويم آخر از اينجا تا خانه ي ما خيلي راه است و من يکساعت و نيم بايد توي راه باشم.اگر بخواهم با شما هم قرار بگذارم،دير به خانه مي رسم و مادرم مي فهمد که من با يکي رابطه پيدا کرده ام.البته خيلي هم بد نمي شد!ممکن بود او به مهرباني و نرمي درِ جلو سمت راست را باز کرده و از من تقاضا کند اجازه بدهم که مرا برساند.در آن صورت باز هم بايد کمي قبل تر از سر کوچه مرا پياده کند که اگر احياناً همسايه هاي فضول داشتند انگشت کاري مي کردند توي زندگي من، خبرچيني مرا پيشِ بابا و مامانم نکنند.
واي!امير و علي را بگو که اگر قبل تر از "کمي قبل تر از سر کوچه" ايستاده باشند و از دور ببينند که يک پرايد سفيد کمي قبل تر از سرکوچه نگه داشت و من در حالي که مي خنديدم پياده شدم، چي؟! خونم مباح مي شود! خب اين هم راه حل دارد ليلا جان! به او مي گويم مرا سر همان سه راهي طرقبه-مشهد-شانديز پياده کند و از آنجا به بعدش را با تاکسي به خانه مي روم.
-"ليلا!..."
-"بله مامان؟"
-"کجايي تو؟"
-"همينجام"
-"بهت گفتم پاشو چند تا روزنامه و کارتون از توي انبار بيار"
-"مي خواين چي کار؟"
-"شروع کنيم ظرفاي شکستني رو جمع کنيم"
همينطور گيج و منگ از جايم بلند شدم و سمت انبار رفتم.جلوي در انبار نشستم و به در انبار خيره شدم.اين احتمال وجود داشت که من هم تا يکسال ديگر ازدواج کنم و ممکن بود حياط اين خانه ي جديد يک درخت بيد مجنون بزرگ داشته باشد.بنابر اين درصدي از خوش شانسي هست که من بتوانم سال ديگر اين موقع ها،دست در دست نامزد عزيزم در حياط خانه جديده راه بروم و در کنار او زير درخت بيد مجنون بشينم.همينطور که داريم به حوض نگاه مي کنيم و لبخند مي زنيم روي زمين بنشينيم و من سرم را روي شانه ي او بگذارم.حتما شانه هايش سطبر و مردانه است.شايد موهايش کمي واکس خورده اما حتما مشکي است.آن وقت من چشمهايم را مي بندم و او دفترچه اش را از توي جيبش در آورده و براي من يک شعر نو مي خواند.
آن وقتها اصلا از خودم نمي پرسيدم که چرا اين موجودي که اصلا وجود ندارد و من از صبح تا شب به او فکر مي کنم،اينقدر شبيه به دکتر رضايي است!شايد علتش اين بود که تا آن زمان دکتر رضايي واضح ترين تصوير از جنس مخالف( از نوع نامحرم) بود که ديده بودم.
-"ليلا!"
-"بله مامان؟"
-"اصلا لازم نيست تو واسه من ظرفاي چيني رو جمع کني.برو وسايل اتاق خودتو جمع کن!"
يک هفته ي بعد ما اسباب کشي کرديم.خانه ي جديد غير قابل باور بود.يک حياط بزرگ پر از دار و درخت بود و يک حوض نيمه عميق در ميانش وجود داشت که احتمال مي رفت در تابستان بشود فواره اش را افتتاح کرد و از خوردن يک قاچ هندوانه در يک عصر تابستاني در جوار آن فواره لذت برد.
-"خيلي قشنگه حسين آقا!"
-"من که مي دونستم شما خوشت مي آد عزيز دلم!"
-"کاش وقتي جوون بوديم اينجا رو داشتيم"
-"تو واسه من هنوز هم جووني عزيزم.بفرمايين اين هم کليد شما"
مادرم کليد را روي قفل انداخت و در را باز کرد.
درها باز شد!هزاران ذره از لبخند و شوق همراه من وارد خانه شد.تا چشم کار مي کرد حياط بود و بوته هاي باغي سبزي که قرار بود تا ابد سايه هاي آرامش بخش روي سر ما بريزند.بوته هاي بلندي که ديوارهاي سيماني حياط را به چنگ گرفته بودند و اجازه نمي دادند که سيمان وارد زندگي طبيعت بشود.آنچه در انتهاي حياط چشمک مي زد خانه اي بود دو طبقه با نماي آجر سفال و پنجره هاي آهني سياه که البته شاخه هاي شمعداني رونده، زير و بالايش را پوشانده بودند.امير و علي به سرعت سمت ساختمان دويدند.حدس زدم اگر دير برسم اتاقي نصيبم مي شود که يک نفره!آن وقت همه ي آرزوهايم به باد مي رود.پشت سرشان دويدم و درِ اتاقي که سمت چپ در اولين ورودي ديدم را باز کردم.به به عجب اتاقي بود!دلباز و پنجره اش رو به حياط بود.قشنگ يک تختخواب دو نفره و آينه و دراور تويش جا مي شد.حتي اين امکان وجود داشت که اگر مادرم قصد کند برايم جهاز بخرد،بشود توي همين اتاق نگهداري اش کرد!در اتاق را بستم و روي لبه ي پنجره که ارتفاعش از زمين يک متر بود، نشستم.يک بار ديگر دکتر رضايي را ديدم که در اتاق را باز کرد و درحالي که لبخند مي زد، وارد اتاق شد و در را بست.آرام سمت من آمد و روي همان لبه ي داخلي پنجره کمي آنطرف تر از من نشست.به باغ نگاهي کرد و گفت"جانم؟خوشحالي؟"
-"اينجا تا ابد خوشبختيم"
-"اما اينجا مال مادر و پدرته گلم!خودم حياط بغلي رو برات مي خرم.دو برابر اينجا!اونقدر بزرگ که بتوني توي اتاق خوابش يک سرويس مبلمان بچيني"
-"آخه با کدوم پول فرهاد جان؟"
-"مگه تو نمي دوني عزيزم؟"
-"چيو؟"
-"که من رئيس گروه ميدال هستم"
-"گروه ميدال چيه فرهاد جان؟"
او به من لبخند زد و گفت به زودي مي فهمم.
اصلا مهم نبود که من اسم دکتر رضايي را نمي دانستم.حتي اين هم مهم نبود که يک نفر که درس زبان عربي خوانده چه طور ممکن است سرپرست يک گروه سرّي و مخوف به اسم ميدال بشود.مهم فقط اين بود که سايه ي روشن و معشوق وار "يکي" را در تنهايي هايم را حس کنم و براي وضوح اين تصوير چه بهتر از همه ي اين چيزهايي که مي ديدم و مي شنيدم.
-"ليلا!"
-"بله؟"
-"يکساعته دارم صدات مي کنم.چرا جواب نمي دي؟"
-"نشنيدم"
-"پاشو بيا کمک کن خونه رو تميز کنيم"
خانه دوبلکس بود و از وسط پذيرايي کمي آنطرف تر از اوپن آشپزخانه،به سمت طبقه ي بالا پله مي خورد.انتهاي راهروي پله ها چهار عدد در بود.درهاي حمام،دستشويي و دو تا اتاق خواب که امير و علي به سرعت آنها را صاحب شده بودند.کف خانه سراميک اما پله ها پارکت تيره رنگ بود.
مادرم تميزي کابينت ها و آشپزخانه و حمام و دستشويي را بر عهده گرفت.تميزي حياط و سراميک هاي کف پذيرايي و اتاق خوابها را هم بابا،امير و علي بر عهده گرفتند.مادرم يک دستمال و اسپري شيشه شو هم به دست من داد و از من خواست که تمامِ آن روز را گردگيري کنم.يک هفته اي طول کشيد تا وسايلمان را چيديم.يک ماهي هم طول کشيد تا به قول ما مشهدي ها جا گير شديم.
عصرها تابستان دم غروب، بابا فواره ي حوض را روشن مي کرد.با مادرم يک فرش توي حياط پهن مي کرديم و چاي مي خورديم.امير و علي بدمينتون بازي مي کردند.بابا درباره ي قسطهاي باقي مانده اش حرف مي زد و مامان يکسره به اين فکر مي کرد که چه طور مي شود از شر سبزه هاي درآمده از مابين موزاييک هاي کف حياط، خلاص شد.
سه هفته ي بعد من آماده شدم که دانشگاه بروم.روز اول بود و من درحالي که بيهوده لبخند مي زدم و به چيزهاي مختلف _که همه اش به ازدواج ارتباط پيدا مي کرد _فکر مي کردم، آماده ي رفتن شدم.روز اول علي مرا رساند و حسابي سفارشم کرد که چادرم را روي سرم محکم بگيرم و کاري نکنم که براي شأن و اعتبارم بد تمام بشود و بعد رفت.
چه جاي بزرگي!خدايا چه جاي مهمي!خدايا چه جاي عجيبي!دانشجو يعني آدمهاي بزرگ و مهم که از اين طرف به آن طرف مي روند و احتمالا چيزهاي مهمي را جا به جا مي کنند و با اشخاص خيلي مهم و محترمي حرف مي زنند.کاش من هم مثل اينها بودم.يعني دانشجو و اينقدر مهم بودم!
بعد وارد سالن همايشي شدم که روز ثبت نام توي کاغذي نوشته و به دستم داده بودند.سالن از آدمهاي جورواجور پر بود.آرام جلو رفتم و روي يک صندلي نشستم.
-"ببخشيد خانم اينجا جاي کسي نيست؟"
-"نه"
-"مي شه من اينجا بشينم؟"
-"بله بفرماييد"
مثل او و همه ي افراد ديگر به روبرويم خيره شدم.يک صندلي وجود داشت که احتمالا قرار بود يک نفر روي آن نشسته و درباره ي چيزهاي مهمي حرف بزند.بله!او مدير گروه رشته ي زبان عربي دانشکده بود و آمد و يکساعت درباره ي نحوه ي تکميل ثبت نام در سايت، جهت پرينت کارت دانشجويي،درباره ي برنامه ي درسي گروه و نحوه ي کار با کارت کتابخانه حرف زد.کمي از برنامه ي نيمسال اول گفت و استادان گروه را بر اساس ارائه ي دروس معرفي کرد.
در اين اثنا يک خانم قد بلند که عينک زده بود،با يک جعبه ي شيريني به دست وارد سالن شد و از دانشجو ها پذيرايي کرد.
وقتي همايش تمام شد من از نفر کناري ام پرسيدم:"حالا بايد بريم سر کلاس؟"
-"نمي دونم والا!"
-"از کي مي شه پرسيد؟"
همان لحظه هايي که من داشتم فکر مي کردم بايد چه کار کنيم،يکي از پسرهايي که در رديفهاي آخر نشسته بود با صداي بلند فرياد زد"کلاس تموم شد استاد؟"
اخـــر❌شــــر
01بنظرم خلاصه جالبی نداره حتی خوده رمان هم خیلی ادم رو جذب نمیکنه
۴ سال پیشاسرا محمدی پویا
۱۳ ساله 00عالی بود کرمان خیلی قشنگی بود خیلی ممنونم
۴ سال پیشسهیلا
۲۴ ساله 12بدنبود
۴ سال پیشهانیه
80حقیقتش خلاصه اصلن جذبم نکرد بالاخره خلاصه یه چیزی که ما ازش میفهمیم خوبه که وقتمون رو بزاریم یا نه حالا بایدکه بگم من جذبم نکرد معمولا رمان هایی که ژانرشون اجتماعی هست زیاد نمیخونم
۴ سال پیشورژن نو
465455من که خوشم نیومدخیلی اسکل بود زنه😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
۴ سال پیش....
433اینجا فقط باید بگید که اشکال کار کجاست نه کسی توهین کنه نه فحش بده لطفا برای نویسنده احترام قائل باشید اون زحمت کشیده تا اینو نوشته😊
۴ سال پیشاسرا
22عالی بود اینکه همیشه آدم مناسب هست مافکرمیکنم این براماکم خیلی عالی بود دست خوب سازنده
۴ سال پیش۳۰
00لطفا رمان های قوی بذارید که پشیمون نشیم که زمان گذاشتیم واسه خوندنش
۴ سال پیشDonya
2505سلام خدایی من اومدم قسمت نظرات دیدم ۲۰۰ نفر به یه رمان تازه ارسال شده رای دادن خیلی ها هم حتما دیدن ولی قسمت نظرات نیومدن یا کلا رای ندادن این نشون میده که برنامه شما چقدر مخاطب داره که منتظرن شما...
۴ سال پیش??
۲۲ ساله 53پوووف این چی بود دیگههههه😪😪😪😪
۴ سال پیشصدف
۱۸ ساله 111😒😒😒یعنی چه رمانش خیلی مزخرفه
۴ سال پیشحدیث
70اگ با بیان ساده و روان تر نوشته بود،رمان خوبی میشد من سبک نوشتاریشو دوست تداشتم ول
۴ سال پیش
...
10بعد از تایمی برای گشتن تنها و تنها این رمان بود که جذبم کرد، واقعا حرفی برای گفتن داشت و از دل زندگیای واقعی میمومد از نویسنده کمال تشکر رو دارم قلمتون مانا