رمان آغاز منی تو به قلم محیا داودی
درباره ی دختری به نام هلنا هستش که عاشق استادش میشه و با هم ازدواج میکنن ولی شوهرش توی زندگی بهش خیانت میکنه و...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۵ دقیقه
از پله ها پایین رفتم و بعد هم به طرف در خروجی به سمت حیاط قدم برداشتم.
در رو باز کردم و رفتم توی حیاط
آغاز, [۰۵.۱۱.۱۷ ۱۶:۱۳]
#پارت_5
مامان نشسته بود روی تاب سفید رنگ حیاط،که با فاصله بین دوتا باغچه ی بزرگ گل های رز و محمدی قرار داشت و آروم آروم تاب خورد.
رفتم کنارش نشستم و گونش رو بوسیدم،باباهم مشغول بررسی گل ها بود و انگار بدجوری از عطر خوبشون لذت میبرد.
علاقه ی بابا به گل و گیاه باعث شده بود که حیاطی شبیه به بهشت داشته باشیم!
باید قضیه بازی توی تاتر رو با مامان و بابا در میون میذاشتم،پس شروع کردم به حرف زدن:
_ بابا فرهاد؟
همینطور که نظاره گر گل های باغچه ی سمت چپ ما بود جواب داد:
_ جانم بابا؟
_ امروز یکی از استاد ها از دانشگاه رفت و به جای اون یه استاد جدید اومد برامون،راستش استاد جدیدمون از جایی که کارگردان تاتر هم هست بهم پیشنهاد بازی توی تاتر جدیدش رو داده.
خواستم نظر شما رو بدونم.
بلند شد سر پا و اومد کنار پایه ی تاب:
_ از تو دعوت کرد برای تاتر؟!تو که سابقه ی بازی تو تاتر رو نداری
مامان هم گفت:
_ آره من هم تعجب کردم.چرا از تو دعوت کرده؟
جواب هر دو رو دادم:
_ نمی دونم.من و چند تا از بچه های دانشگاه رو انتخاب کرده برای تاترش،بهم گفت که نگران اینکه تا حالا بازی نکردم نباشم چون بهمون آموزش داده میشه.میخوام نظر شما رو بدونم که ببینم چیکار کنم.
مامان گفت:
_ من نمیدونم عزیزدلم،هر طور که خودت دوست داری،اگه به تاتر علاقه داری قبول کن و اگه که نه قبول نکن،تصمیم با خودته.
باباهم به پیروی از حرف های مامان با لبخند گفت:
_ آره هلنا،تو دیگه بزرگ شدی و خودت میتونی تصمیم بگیری.
متقابلا لبخند زدم:
_ خیلی دوست دارم تجربش کنم.شاید تونستم موفق بشم.
_ موفق میشی بابا جون،تو دختر با اراده ای هستی
از روی تاب بلند شدم و روبه مامان و بابا گفتم:
_ من که بدجوری حوس آب پرتقال کردم،برای شماهم بیارم؟
مامان جواب داد:
_ آره دستت درد نکنه بیار که بعد از ناهار جز آب هیچی نخوردیم.
چشمی گفتم و رفتم تو خونه.
خوشحال بودم از اینکه با موافقت مامان و بابا میتونستم بازی کنم و شاید هم موفق میشدم!
****
آغاز, [۰۵.۱۱.۱۷ ۱۶:۱۴]
#پارت_6
امروز دوشنبه بود و ساعت 10با استاد صادقی کلاس داشتیم و همینطور قرار بود بهش جواب بدم که توی تاتر بازی میکنم یا نه.
ساعت 9و ربع بود.
جلوی آیینه وایساده بودم و داشتم موهام رو میبستم که گوشی موبایلم زنگ خورد،رفتم و گوشی رو از روی تخت برداشتم.
سارا بود.جواب دادم:
_ سلام.جانم؟
_ سلام هلنا خوبی؟آماده ای بیام دنبالت باهم بریم دانشگاه؟
_ خوبم.آره دارم آماده میشم بیا
_ رسیدم در خونتون زنگ میزنم بیا پایین.فعلا
گوشی رو قطع کردم بعد از پوشیدن مانتوی اسپرت زیتونی و شلوار و مقنعه مشکی، توی آیینه یه بار دیگه خودم رو نگاه کردم،شادی عجیبی توی وجودم بود که حالا برقش رو توی چشم های قهوه ایم به خوبی میتونستم ببینم!
با شنیدن صدای دوباره گوشیم که حدس میزدم سارا باشه،چشم از آیینه گرفتم وکیفم رو از روی چوب لباسی کنار آیینه برداشتم و رفتم پایین و بعد از خداحافظی با مامان که توی آشپزخونه بود از خونه رفتم بیرون.
سارا دقیقا روبه روی خونمون وایساده بود
رفتم و سوار ماشینش شدم.
_ سلام.چه عجب شما خواب نموندی؟
ماشین رو به حرکت درآورد.
_ وا سارا؟مگه من باید همیشه خواب بمونم؟
با خنده گفت:
_ تا الآن که همینطور بوده،مخصوصا وقتایی که با احمدی بیچاره کلاس داشتیم
_ خودت میگی احمدی!الآن که دیگه احمدی نیست که خواب بمونم
شیطنت بار نگاهم کرد:
_ إ؟که دیگه احمدی نیست آره؟
لبخند کجی کنج لب هام نشست:
_ بله دیگه نیست
با آرنج زد بهم:
عالی بود اصلا خستگی
00عالی بود اصلا احساس خستگی نردم موقع خوندن فوق العاده بود
۳ هفته پیشسونا
۳۵ ساله 00خیلی مزخرف بود این رمان از زبان چند نفر نوشته شده بود.نویسنده محترم اول چند تا رمان خوب بخون بعد بنویس .
۴ هفته پیشسما
۳۰ ساله 00با سلام و خسته نباشی خدمت نویسنده محترم.رمان خیلی خوب و جذابی بود.
۱ ماه پیشفاطمه
۳۸ ساله 00قلم نویسنده فوق العاده بود وبسیار زیبا جملات را کنار هم چیده بود
۲ ماه پیششروق
۱۹ ساله 10عالیههه خیلی خوب بود:)
۲ ماه پیشKimia
۲۰ ساله 10به نظرم هلنا اصلا عاشق نبود و واقعا دلم به حال دانیال خیلی سوخت دوست داشتم به هلنا برسه
۳ ماه پیشفاطی
۱۸ ساله 00عالی بود. کسی میدونه اون رمانی که یه دختر وقتی باباش فوت میکنه مامانش بایکی ازدواج میکنه که پسر داره و اسمش حامیه بعدم حامی عاشق دختره میشه چیه
۳ ماه پیشMehri
۳۸ ساله 00عالی بود قلم نویسنده عالی تر بود ممنونم
۳ ماه پیشنسیم
۲۵ ساله 00فقط مونده بود شوهر عاطفه عاشق هلنا بشه😐
۱ سال پیشدقیقا?
00رمان قشنگی بود منتها خیلی از واقعیت این روزهای جامعه دور بود .. و به قول یکی از دوستان ک نظر گذاشته بود همه عاشق هلنا میشدن😐😂 و فقط مونده علی آقا عاشقش بشه🤣
۴ ماه پیشمحدثه
۲۰ ساله 00بهترین رمان بود که تاحالاخوندم ممنونم بابت رمان خوبتون
۴ ماه پیشآوا
00فوق العاده بود عاااالی ، مرسی از نویسنده ی خلاق این رمان
۴ ماه پیشزینب
۳۷ ساله 00رمان قشنگی بود، فراز و نشیب عالی که باعث میشد گاهی به عقب بری و دوباره بخونی و غرق لذت بشی،ممنونم از نویسنده این رمان .
۴ ماه پیشخسته نباشید عالیه
۳۸ ساله 00خسته نباشید عزیزم عالی بود خیلی رمان جا افتاده ای بود همه چیز مشخص شد آخره داستان وپایان خوب وخوشی داشت.به امید موفقیت روزافزون براتون.
۴ ماه پیشمهسا
۲۹ ساله 00قصه ی داستان خوب بود اما زمانبندی وقوع اتفاقها جای کار داشت مثلا فک نکنم هیچ زنی باشه ک بعد ۴ماه جدایی از همسرشو اینکه دوماه افسردگی داشته بتونه دوباره عاشق بشه متنشم قوی نبود
۴ ماه پیش
فاطیما۲۱
۱۱ ساله 00عالی بود ولی اخرش هلنا بچه اش به دنیا میاد