رمان وقتی پدرم عاشق شد به قلم الف
ایرج مرد خانواده است . مردی که دنیاش رو از یک چهارچوب خاص میبینه . چهارچوبی از افکار و باورهای خودش که شدیدا به درستیشون اعتقاد داره .ایرج یک مرد پا به سن گذاشته ی شدیدا سنتی و تا حدودی مذهبیه . یک اتفاق و یک دیدار زندگیش رو دستخوش تغییری شگرف میکنه. ایرج عاشق میشه!! و حالا اینکه این عشق چگونه زندگی خودش و اطرافیانش رو تغییر میده باید دید...پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۸ دقیقه
-سلام.
سلامش را پاسخ گفتیم و کنارمان نشست.
-خوب بچه من اسباب تفریحتون شده ها!!
زیبا زن خوبی بود. برادرم دوستش داشت و هوای زندگیش را داشت ولی کمی حسود بود و زبانش هم گاهی زیادی بی پروا بود. نه من و نه فرنگ اهل خواهرشوهر بازی نبودیم اما گاهی زیبا بدجنسی میکرد و ما مجبور به واکنش میشدیم. بدیش این بود وقتی، اعتراض میکردم مادرم میگفت خودت پاش رو به خونه باز کردی که البته حق هم داشت . جالب این جا بود که برادر قلدر ما که هیچ جوره زیر بار حرف ما نمی رفت و هی مرد بودنش را به رخ می کشید ، عجیب تحت سلطه زیبا بود. به هر حال رابطه ما با زیبا معمولی بود نه گرم وصمیمی ، نه تلخ و مغرضانه. ابرویی بالا انداختم و صورت ماهان را ب*و*سیدم:
-بالاخره باید تلافی فحش هایی که در آینده به سمتمون می فرسته بشه دیگه!!
فرنگ و زیبا به حرفم خندیدند . فرنگ کمی جابه جا شد تا بلند شود. من هم ماهان را به آغوش کشیدم و برخواستم زیبا هم پشت سرمان روان شد. با ورود به سالن پذیرایی ، من به سمت آرش رفتم. فرنگ از دور سلامی کرد و با زیبا به آشپزخانه رفتند. آرش از نظر قیافه سیبی بود از وسط نصف با پدرم انار جوانی های بابا روبرویمان بود. همان ابهت مردانه و شانه های فراخ. همان چشمان تیز و نگاههای سنگین و حتی همان لب و دهان پهن و مردانه . اما از نظر اخلاق بیشتر شبیه مادرم بود. به همان میزان زودرنج و غرغرو . و از نظر قد هم به خانواده مادری کشیده بود و کوتاه بود. چیزی که پدرم را می آزرد چرا که قد بلند او به دخترهایش رسیده بود و سر پسرش بی کلاه مانده بود. اما چهره ی ما نه به پدر کشیده بود و نه به مادر. من شبیه خاله مادرم بودم که هرگز ندیده بودمش و فرنگ شبیه مادربزرگ مادریم که فقط از او عکسهایی به یادگار مانده بود.
-سلام داداش.
-سلام ته تغاری!
خندیدم و با ماهان کنارش نشستم. فرنگ و آرش تقریبا همسن بودند. فرنگ فروردینی بود و آرش اسفند همان سال به دنیا آمده بود. برعکس این دو زایمان زیادی نزدیک، بین من و خواهر و برادرم سه سال فاصله بود و حالا که آن دو 26 ساله بودند، من 23 را تمام میکردم. بعد از تولد من، مادرم دچار بیماری شد و دیگر قادر به بچه دار شدن نبود وگرنه بعید نمی دانستم جمعیت ما بیشتر از این هم بشود!
-چه خبر از کارت؟ محیطش خوبه؟
-آره آقاجونم دیدش.
بابا کمی جابه جا شد و در بحث دخالت کرد:
-آره. صاحب کارش حواسش جمعه. تو چه خبر؟ شنیدم قطعات کم شده.
-ما که نمایندگی داریم ، ولی آره. بخصوص قطعات ماشینای خارجی کم شدند.
-صد بار بهت گفتم اینکار عاقبت نداره. کو گوش شنوا.
-والا آقاجون فعلا که خوب میگذره و منم راضی هستم. تازه مشکلی هم بود قصابی هست دیگه!!
به پررویی آرش پوزخندی زدم. چه خودش را هم صاحب قصابی می دید!! آرش ازهمان نوجوانی عاشق کارهای فنی بود. دلش میخواست تایستانهایش را به جای قصابی که همیشه بوی خون می داد ، در تعمیرگاه ماشین ها سپری کند . ولی بابا کسر شانش میشد و نمی گذاشت. تا اینکه موقع انتخاب رشته ی دبیرستان بالاخره زورش چربید و مکانیکی خواند. با اتمام درسش نیز به سربازی رفت . بعد از آن هم با زرنگی ذاتیش توانست در یک نمایندگی ماشین های ایران خودرو کار پیدا کند و حالا خودش و البته با پشتیبانی پولهای بابا ، یک نمایندگی تعمیر ایران خودرو داشت. چرا که باز هم برای پدرم کسر شان بود که پسرش زیر دست بماند.
ماهان را که تقلا میکرد تا پایین برود رها کردم تا به سراغ پدرش برود. آرش ، ماهان را که از پاهایش آویزان شده بود بلند کرد و روی پای بابا گذاشت. پوزخند دیگری روی لبم شکل گرفت. بابا جعبه ای از کشوی کنار مبل خارج کرد و به دست ماهان داد:
-ببین بابابزرگ برات چی خریده.
ماهان با ذوق خندید: تولد...تولد...
-آره بابا جون تولده!!
نیازی به بازکردن جعبه نبود تا از محتوایش باخبر شوم. بابا برای یک بچه دو ساله تبلت هدیه گرفته بود و من هنوز اجازه داشتن یک تلفن همراه را نداشتم!! اخمهایم در هم شد و از جایم بلند شدم تا به کمک مامان بروم.
-هما!
مکثی کردم:
-بله آقاجون.
-بیا بابا، این گوشی پیشت باشه. دیرو زود شد نیازت میشه.
با تعجب به سمت بابا برگشتم. یک گوشی تاچ صورتی رنگ دستش بود. بابا از این سلیقه ها نداشت؟!
-خطش رو فردا برو به نامت بزنند. با هادی حرف زدم. برو پیشش.
اخمهایم به سرعت در هم رفت.
-نمیشد خودتون درستش کنید؟
-نه میگه سنت قانونیه. نمیدونم گفت نمیشه دیگه . کپی شناسنامه و کارت ملیم ببر. برات اعتباری گرفتم که حواست به مقدار حرف زدنت باشه.
تشکری کردم و گوشی را گرفتم. اگر بحث رفتم به موبایل فروشی نبود ، حتما از شدت شادی ، غش میکردم. عجیب بود که بابا از این ناپرهیزی ها کرده بود. هم زیبا و هم فرنگ تلفن تاچ داشتند. آرش نیز که تلفنش همیشه آخرین برند بازار بود و به قولی گوشی باز بود. بابا تلفن نوکیای ساده ای داشت و فقط من و مامان تلفن نداشتیم. آن هم به این دلیل که مامان همیشه در خانه بود و من به عنوان یک دختر دلیلی نداشت تلفن داشته باشم! و گاهی فقدان آن بسیار برایم آزاردهنده مینمود. ومن قصد داشتم حالا دیگر به پول پدرم وابسته نیستم که با اولین حقوق برای خودم یک گوشی تهیه کنم. بنابراین حسابی زیر و روی گوشی های بازار را در این دو هفته در آورده بودم . گوشی را برانداز کردم .با اینکه متوجه شدم گوشی مرحمتی گران نیست و در نوع خودش جز ارزانترین هاست ولی برایم به اندازه آخرین مدل گوشی ارزش داشت.
-خوبه حالا سکته نکنی دختر! یک تک بزن ببینم شمارت چنده ته تغاری.
آرش چه می فهمید از احساس من. بی توجه به تکه ای که انداخته بود ، به سرعت گوشی را روشن کردم . صفحه که بالا آمد به لیست تماسش رفتم و شماره آش را وارد کردم.
-به به چه شماره رندیه! ببین حسن تلفن نداشتن همینه. شماره ها رو حفظی. با این گوشی تنبل میشی.
باز هم به او بی توجهی کردم و با ذوق به چشمان بابا نگریستم.
-ممنون آقاجون.
بابا لبخندی زد و چیزی نگفت. برایم کارش عجیب بود. تا به حال سابقه نداشت برای دخترانش هدیه ای بخرد. همیشه خرج خوراک و پوشاکمان برایمان کافی بود و سایر چیزها زواید به شمار می رفت. همیشه محبتهایش را به روش خودش خرج میکرد . پدر بود و همیشه پناه ، ولی گاهی سخت گیری هایش ، بدخرجی هایش، تند و تیز بودنش ،خش می انداخت بر صافی زلال آیینه دلش. بخصوص وقتی مادرم را می رنجاند. بخصوص وقتی دستش سنگین میشد و بر پیکر نحیف مادرم فرود می آمد. آن لحظه بود که تمام حرمتهایی که برایش قایل بودم دود میشد و به هوا می رفت. به تبع از مادرم همیشه احترامش را داشتم ولی خدایم خوب می دانست که این احترام گاهی اوقات ظاهر فریبی ای بیش نیست. حالا با این اوصاف و با وجود اینکه حتی گفته بود باید جهاز آینده ام را ، خودم تهیه کنم، گرفتن این هدیه ، کم از شق القمر نداشت و برایم مثل دیدن معجزه حضرت موسی بود.
افکار منفی را پس زدم و با ذوق به سمت آشپزخانه رفتم تا هدیه را به مادر ، خواهر و زن برادرم نشان دهم. خدا را چه دیدی شاید سر پدرم به سنگ خورده بود و می خواست قدری
مهربان تر باشد.
عصر هنگام بود و خسته از یک روز نسبتا شلوغ کاری به خانه بازمیگشتم. قبل از رفتن به خانه باید به موبایل فروشی می رفتم و سند خطم را به نامم میزدم. خسته راه موبایل فروشی هادی را در پیش گرفتم. هادی پسر بزرگ دوست بابا بود. تنها دوست پدرم که خانواده اش را کامل می شناختیم و تقریبا و خیلی محدود با هم رفت و آمد داشتیم. در عروسی دخترانش شرکت کرده بودیم. هادی وردست و تقریبا همه کاره سوپرگوشت پدرش بود. به قول فرنگ ، قصابی مدل جدید پدرش را اداره میکرد. اگر لباسهای بابا با همه مراقبتهای مامان همیشه بوی گوشت تازه میداد ، لابد آنها بوی مرغ و ماهی هم می دادند.
سال قبل ، بعد از عروسی خواهرش هدیه ، مادر هادی برای خواستگاری من پیش قدم شد . همه از این خواستگاری راضی بودند جز من. پا در یک کفش کردم که من شوهر قصاب نمی خواهم. بابا رنجید. مامان ناله اش بلند شد. آرش دو هفته قهر کرد و فقط فرنگ درکم کرد. با این حال حرف من یک کلام بود. هر کسی جز یک قصاب!! هرچند خبر داشتم که هادی مغازه کوچک موبایل فروشی را با دوستش شریک شده است و بطور کامل به پدرش وابسته نیست ولی او باز هم قصاب بود و بیشتر روز را در سوپر گوشت پدرش می گذراند و مغازه را دوستش اداره میکرد.
بعد از آن ماجرا تا آنجا که میتوانستم از دیدن آنها طفره می رفتم و حتی بابا هم دیگر دوستش را به خانه نیاورد. حالا قرار بود بعد از یکسال او را ببینم . مغازه اش سرراست بود و در مسیر هرروزه ام . کوچک بود ولی نمی توانستم خودم را گول بزنم که بد است چون ظاهر جالبی داشت و مشتری را جذب میکرد . جلوی مغازه ایستادم و از شیشه به داخل مغازه نگاه انداختم. مشغول صحبت کردن با دوستش بود . کمی این پا و آن پا کردم. به شانسم لعنت فرستادم. دلم نمیخواست داخل مغازه اش شوم. این همه موبایل فروشی در این شهر بود چرا اینجا؟! بابا چه فکری کرده بود؟ چادرم را سفت کردم. با به یاد آوردن اینکه بابا همیشه عادت داشت از آشنا جنس بخرد ، آهی کشیدم. اندیشیدم ، چه کسی از هادی آشناتر!!
نگاهم را داخل مغازه چرخاندم. هنوز داشت با دوستش حرف میزد. لحظه ای انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که به سمتم چرخید. برای پنهان کردن خودم دیر شده بود. باید داخل می رفتم. بسم اللهی گفتم و با اخمهای در هم وارد معازه کوچکشان شدم. نگاه هادی رویم سنگینی میکرد. نگاه دوستش بین من و او در رفت و آمد بود. ابروهای دوستش بالا پرید و مشتی به بازوی هادی زد.
-من برم داداش. برم زودتر این چک روبدم به صاحبش و بیام. هستی که؟
-آره هستم.
هادی این را گفت و نگاهش را به دوستش دوخت.
-برو و زود بیا. می دونی که ؟ باید برم قصابی!
دوستش زیر خنده زد:
-قصابی؟ از کی تا حالا ..
حرفش را خورد. من هم جای او بودم با دیدن اخم هادی حرفم را میخوردم. به سرعت با او خداحافظی کرد و رفت. میدانستم چرا هادی گفت قصابی. میخواست لج من را در بیاورد! با خروج دوستش سرم را پایین انداختم:
-سلام.
خیلی خشک و جدی پاسخ داد:
-سلام بفرمایید امرتون؟!
در دلم برایش دهن کجی کردم. یعنی نمی دانست کارم چیست؟
-پدرم پنج شنبه از اینجا سیمکارت خریدند اومدم برای کارهای ثبت نامش.
-مدارک رو آوردید؟
-بله.
سحر
۶۰ ساله 00داستان خوبی بود ملموس واقعی منم چهل ساله با مردی با طرز فکر پدر هما زندگی میکنم
۴ ماه پیشارغوان
۱۹ ساله 00بد دوس نداشتم
۱۰ ماه پیشH.M
۵۷ ساله 10خیلی عالی بود
۱ سال پیشسما
۲۴ ساله 00خوب بود. خیلی غاشقانه نبود که طبیعیه. با اون حجم از داستان ها وقت عاشقی نمیموند براش.
۱ سال پیشنگار
۲۱ ساله 10برام اصلا شیرین نبود پشیمونم از خوندنش
۲ سال پیشیاس
40به عنوان کسی که رمان خون قهاری هست میگم فوق العاده بود ، قلم نویسنده عالی بود و اصلا قابل پیش بینی نبود.
۲ سال پیشسمیرا
۴۰ ساله 00یکی به من بگی این رمان کجاش عاشقانه بود ب
۲ سال پیشاسرا
10خوب چرابعضی رمان خوب نمیخون بعدتونظرات اشتباه مینویسن ؟
۲ سال پیشالیتا
20عالی بودکاش ملیحه نمیمرد
۲ سال پیشسیمین
00عالی لذت بردم دست نویسنده درد نکنه😍🙏🙏
۳ سال پیشالهه
10قشنگ بود پیشنهاد میکنم بخونید
۳ سال پیشلیلا
50این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
یا علی
۲۶ ساله 10راس میگه چطور شد🤔
۳ سال پیشحنا
01عالی بود مرسی
۳ سال پیشفاطمه
۳۰ ساله 30خیلی خوب بوداصلانمیشداخرشوتصورخیلی خوشم اومد
۳ سال پیش
خوب بود