رمان محیا
- به قلم دنیا.م
- ⏱️۶ ساعت و ۵۹ دقیقه
- 71.6K 👁
- 78 ❤️
- 50 💬
داستان درمورد سروان محیا کرامت هست که یه ماموریت رو بهش پیشنهاد میکنن که زندگیشو دستخوش حوادثی میکنه...
_ خداحافظ ...
از عمو که خداحافظي کردم از اتاقم اومدم بيرون ... صبحونه خوردم ... رفتم حموم و درحالي که مشغول آماده شدن بودم رفتم طرف اتاق مامان اينا ... مامان با ديدن من با تعجب گفت : تو نرفتي ؟
_ يه چند وقت مرخصي گرفتم ...
مامان لبخندي زد ... شالمو جلوي آينه شون درست کردمو گفتم : من ماشينتون رو ميبرم ...
مامان _ کجا ميري مگه ؟
_ چندتا کار دارم انجام بدم ... تا ظهر برميگردم ...
و اومدم بيرون ... دوباره سوار بر ماشين مامان به سوي خونه سرگرد رفتم ...
جلوي خونه ي سرگرد ايستادم ... به ساختمون نگاه کردم ... نفس عميقي کشيدم ... من ميتونستم ... اينم مثل بقيه ماموريت هاست ... درو باز کردم و پياده شدم ... دزدگير ماشينو زدم و رفتم طرف خونه ي سرگرد ... زنگو فشار دادم ... در با صداي تقي باز شد ... انگار ميدونست ميام ... درو باز کردم ... آسانسور درست شده بود ... رفتم توي آسانسور ... طبقه سه رو فشار دادم ... توي آينه به خودم نگاه کردم ... در آسانسور باز شد ... رفتم طرف واحد پنج ... درش باز شد ... سرگرد مودت با ظاهر آراسته جلوي روم ظاهر شد ...
سرگرد _ خوشحالم که اومديد ...
_ ممنون ...
از جلوي در کنار رفت ... رفتم داخل ... همون جاي قبلي نشستم ... ايندفعه نرفت که واسم چايي بياره ... انگار فکر ميکرد مثل دفعه قبل نميخورم و چايي ميمونه روي دستش ... پرونده اي که ديروز نخونده بودم رو گذاشت روي ميز و به طرف من بازش کرد ... تعدادي عکس توش بود ...به يکي از عکسا اشاره کرد ... يه مرد حدود 40 ساله با موهاي قهوه اي روشن ... يه عينک هم روي چشاش بود و کت و شلوار سياه پوشيده بود و داشت با يه نفر که پشتش به دوربين بود حرف ميزد ...
سرگرد _ اين جک استوارت هستش ... يکي از افراد CIA و رييس اين تشکيلات ...
دوباره يه عکس ديگه رو نشون داد ... يه دختر حدودا بيستو اندي ساله ... با موهاي طلايي و چشاي سبز البته درست نميشد تشخيص داد که چشاش چه رنگيه ... چهره اي خوشگلي داشت ...
سرگرد _ اينم سوفيا وايت لِن ... هنوز اطلاعات دقيقي راجبش نداريم که بدونيم کيه و چيکاره هست توي سازمان ...
دوباره يه عکس ديگه رو نشون داد : شهاب صولتي ... چند بار ديدمش ... معاون جک استوارته ...
به صولتي نگاه کردم ... موهاي سياه و اونم با يه کت و شلوار ... طوسي ... ميخورد بهش چهل يا پنجاه سالش باشه ...
دوباره يه عکس ديگه نشونم داد : مغز متفکر سازمان ... مازيار حداد ... آزمايشاتي که روي بچه ها انجام ميشه رو اين طراحي ميکنه ...
يه مرد جوون حدودا سي ساله ... با يه عينک ... چهره ي جذابي داشت ...
خداروشکر عکسها تموم شدن ... سرگرد خودشو روي مبل رها کردو گفت : بقيه افراد هم تشکيل ميشن از باديگاردا و دکترا و چند نفر نفوذي بين ايرانيا و آمريکايي ها ...
خودشو کشت ... چقدر اطلاعات ارزشمندي داشتن اينا ... ميخواستم بپرسم به چه اميدي نفوذ کرديد توي سازمان ... با اين اطلاعات جزيي ... ولي خودمو نگه داشتم که چيزي نگم ...
سرگرد _ بقيه اطلاعاتو بعد از انجام دادن قسمت اول نقشه بهتون ميگم ...
خنده ام گرفته بود ... انگار فهميده بود که ميخواستم بهش تيکه بندازم ...
سرگرد _ تا يک ماه ديگه بايد بريم توي سازمان ... امشب که گذشت فردا شب خدمت ميرسيم ...
معمولا خدمت ميرسيم رو واسه خواستگاري ميگن ... اين مگه ميخواست چيکار کنه ؟! گيج نگاش کردم ... فهميد که توي اين موضوعو نفهميدم ...
سرگرد _ بابت خواستگاري ديگه ...
با خونسردي گفتم : بله ميدونم ...
يه لحظه خشکش زد ... ولي زود خودشو جمع کرد ... انگار باورش نميشد اينهمه عادي برخورد کنم ...
گوشيشو دراورد و گفت : شماره منزلتون رو لطف کنيد ...
_ فکر کنم توي اون پرونده اي که راجب من خونديد شماره خونمونم نوشته ...
چون ديروز منو برده بود خونمون بدون اينکه از من ادرس بپرسه فهميدم صددرصد پرونده مو خونده ...
بدبخت ضايع شد ... چند لحظه به گوشي توي دستش نگاه کرد و گذاشت روي ميز
_ اگه ديگه نکته اي نمونده که بهم بگيد من برم ...
سرگرد _ فقط يه نکته کسي نبايد بدونه که واسه چي ازدواج ميکنيد ... يه ازدواج معمولي بايد باشه ...
_ لازم به ياد آوري نبود ... ميدونستم ...
بلند شدم و رفتم طرف در ... سرگرد هم پشت سرم اومد ... خداحافظي کردم و رفتم طرف آسانسور ... بدون توجه به سرگرد که کنار در ورودي ايستاده بود رفتم داخل آسانسور و دکمه ي همکف رو زدم ... با بسته شدن در به خودم توي آينه نگاه کردم ... از کاري که کرده بودم راضي بودم ؟! نميدونم ... ديگه نبايد بهش فکر ميکردم ... در باز شد ... اومدم بيرون و رفتم طرف ماشين ... سوارش شدم ... با خيال راحت مسيره خونه رو پيش گرفتم ... جلوي خونه ايستادم ... پياده شدمو درو بازکردمو ماشينو بردم داخل ... با خيال راحت رفتم طرف اتاقم ... لباسمو دراوردم و لباس راحتي پوشيدم ... نشستم روي تخت و لپ تاپمو روشن کردم ... نميدونستم چيکار کنم ... آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم ...
Every night in my dreams
I see you, I feel you,
That is how I know you go on
Far across the distance
and spaces between us
you have come to show you go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
and you're here in my heart
and my heart will go on and on
Love can touch us one time
and last for a lifetime
and never let go till we're one
Love was when I loved you
one true time I hold to
in my life we'll always go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
and you're here in my heart
and my heart will go on and on
There is some love that will not go away
رمانخون
262این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
ربحانه
01منم باهاتون موافقم ولی این یک رمان بود در واقعیت ایطوری نیست ولی محیا یک پلیس بود و سوگند خورده بود برای کارش و هرچی گفتم باید انجام میداد ولی در واقعیت این کار هارو ازت نمیخوان
۲ هفته پیشریحانه
00سلام واقعااا رمان قشنگی بود ولی کاشکی دعوا هاشون کمتر بود اینطوری قسمت هاش هم کم تر و بهتر بود و اینکه اینش بد بود که یک جمله رو گاهی دوبار تکرار میشد و واقعا اینو نمیدونمکه ایا محیا کار درستی کرده یا نه در کل خوشحالم که پایان خیلی خوبی داشت اونجاکه پویان و ایمان بودن من قاطی کردم واقعا م
۲ هفته پیشطاهره
00خیلی بد بود واقعا حیف چشم هام
۲ ماه پیشمرین
00چه فرقی میکنه دوخترونه گیش و کی از دست داده مهم اینه عاشق شده
۴ ماه پیشفرانک
00خیلی طولش داد.
۶ ماه پیشحدیث دلشاد
00خوب بود
۷ ماه پیشملیسا
00رمان قشنگی بود
۹ ماه پیشZAHRA shonam:((
00ببینید توی این رمان به نظرم یه ماموریت و جون هزاران نفر رو نجات دادن خیلی بهتره تا دنیای دخترونه اش چون خودم دیدم شبیه همچنین چیزی رو و اینجا به نظرم محیا بهترین کارو که می تونست کرد :)))
۱۲ ماه پیشستایش
20اونیا یی که میگن دخترونه***ارزشمند تره و این حرفا وقتی میری دانشگاه افسری سوگند وفاداری میخوری و منم همچین سوگندی رو خوردم البته نظام هیچ وقت از این دستورات به کسی نمی ده حتی پلیس فراجا
۱۲ ماه پیشasra
40اغلب دارم دارم میبینم اونایی که نظرات خوبی گذاشتن سنشون پایین تر از 17 هست ب نظر منی ک چندین ساله دارم رمان میخونم و مینویسم قلم نویسنده بسیار ضعیف بود و کلا حوصله ادمو سر میبرد
۱ سال پیشmahya
10فوق العاده بود من به شخصه خیلی خوشم اومد
۱ سال پیشندا
00عالی بود ممنون نویسنده عزیز ولی بعضی مواقع قاطی میکردم ولی عالی بود ممنون اون بچه پسر هم مرد نشانه ای از خدا بود که رامبد را داد بهشثن خیلی ممنون
۱ سال پیشعاطفه
00رمان کاملا زیبا و عاشقانه
۱ سال پیشزهرا
00خیلی چرت بود
۲ سال پیش
hosna
00خیلی رمان قشنگی بود مخصوصا قسمت های اخرش، و شخصیت محیا واقعا قابل تحسینه چون داشت خودش رو فدای کشورش میکرد، کسایی که به رمان های پلیسی علاقه دارن حتما بخونن