رمان محیا به قلم دنیا.م
داستان درمورد سروان محیا کرامت هست که یه ماموریت رو بهش پیشنهاد میکنن که زندگیشو دستخوش حوادثی میکنه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۹ دقیقه
_ خداحافظ ...
از عمو که خداحافظي کردم از اتاقم اومدم بيرون ... صبحونه خوردم ... رفتم حموم و درحالي که مشغول آماده شدن بودم رفتم طرف اتاق مامان اينا ... مامان با ديدن من با تعجب گفت : تو نرفتي ؟
_ يه چند وقت مرخصي گرفتم ...
مامان لبخندي زد ... شالمو جلوي آينه شون درست کردمو گفتم : من ماشينتون رو ميبرم ...
مامان _ کجا ميري مگه ؟
_ چندتا کار دارم انجام بدم ... تا ظهر برميگردم ...
و اومدم بيرون ... دوباره سوار بر ماشين مامان به سوي خونه سرگرد رفتم ...
جلوي خونه ي سرگرد ايستادم ... به ساختمون نگاه کردم ... نفس عميقي کشيدم ... من ميتونستم ... اينم مثل بقيه ماموريت هاست ... درو باز کردم و پياده شدم ... دزدگير ماشينو زدم و رفتم طرف خونه ي سرگرد ... زنگو فشار دادم ... در با صداي تقي باز شد ... انگار ميدونست ميام ... درو باز کردم ... آسانسور درست شده بود ... رفتم توي آسانسور ... طبقه سه رو فشار دادم ... توي آينه به خودم نگاه کردم ... در آسانسور باز شد ... رفتم طرف واحد پنج ... درش باز شد ... سرگرد مودت با ظاهر آراسته جلوي روم ظاهر شد ...
سرگرد _ خوشحالم که اومديد ...
_ ممنون ...
از جلوي در کنار رفت ... رفتم داخل ... همون جاي قبلي نشستم ... ايندفعه نرفت که واسم چايي بياره ... انگار فکر ميکرد مثل دفعه قبل نميخورم و چايي ميمونه روي دستش ... پرونده اي که ديروز نخونده بودم رو گذاشت روي ميز و به طرف من بازش کرد ... تعدادي عکس توش بود ...به يکي از عکسا اشاره کرد ... يه مرد حدود 40 ساله با موهاي قهوه اي روشن ... يه عينک هم روي چشاش بود و کت و شلوار سياه پوشيده بود و داشت با يه نفر که پشتش به دوربين بود حرف ميزد ...
سرگرد _ اين جک استوارت هستش ... يکي از افراد CIA و رييس اين تشکيلات ...
دوباره يه عکس ديگه رو نشون داد ... يه دختر حدودا بيستو اندي ساله ... با موهاي طلايي و چشاي سبز البته درست نميشد تشخيص داد که چشاش چه رنگيه ... چهره اي خوشگلي داشت ...
سرگرد _ اينم سوفيا وايت لِن ... هنوز اطلاعات دقيقي راجبش نداريم که بدونيم کيه و چيکاره هست توي سازمان ...
دوباره يه عکس ديگه رو نشون داد : شهاب صولتي ... چند بار ديدمش ... معاون جک استوارته ...
به صولتي نگاه کردم ... موهاي سياه و اونم با يه کت و شلوار ... طوسي ... ميخورد بهش چهل يا پنجاه سالش باشه ...
دوباره يه عکس ديگه نشونم داد : مغز متفکر سازمان ... مازيار حداد ... آزمايشاتي که روي بچه ها انجام ميشه رو اين طراحي ميکنه ...
يه مرد جوون حدودا سي ساله ... با يه عينک ... چهره ي جذابي داشت ...
خداروشکر عکسها تموم شدن ... سرگرد خودشو روي مبل رها کردو گفت : بقيه افراد هم تشکيل ميشن از باديگاردا و دکترا و چند نفر نفوذي بين ايرانيا و آمريکايي ها ...
خودشو کشت ... چقدر اطلاعات ارزشمندي داشتن اينا ... ميخواستم بپرسم به چه اميدي نفوذ کرديد توي سازمان ... با اين اطلاعات جزيي ... ولي خودمو نگه داشتم که چيزي نگم ...
سرگرد _ بقيه اطلاعاتو بعد از انجام دادن قسمت اول نقشه بهتون ميگم ...
خنده ام گرفته بود ... انگار فهميده بود که ميخواستم بهش تيکه بندازم ...
سرگرد _ تا يک ماه ديگه بايد بريم توي سازمان ... امشب که گذشت فردا شب خدمت ميرسيم ...
معمولا خدمت ميرسيم رو واسه خواستگاري ميگن ... اين مگه ميخواست چيکار کنه ؟! گيج نگاش کردم ... فهميد که توي اين موضوعو نفهميدم ...
سرگرد _ بابت خواستگاري ديگه ...
با خونسردي گفتم : بله ميدونم ...
يه لحظه خشکش زد ... ولي زود خودشو جمع کرد ... انگار باورش نميشد اينهمه عادي برخورد کنم ...
گوشيشو دراورد و گفت : شماره منزلتون رو لطف کنيد ...
_ فکر کنم توي اون پرونده اي که راجب من خونديد شماره خونمونم نوشته ...
چون ديروز منو برده بود خونمون بدون اينکه از من ادرس بپرسه فهميدم صددرصد پرونده مو خونده ...
بدبخت ضايع شد ... چند لحظه به گوشي توي دستش نگاه کرد و گذاشت روي ميز
_ اگه ديگه نکته اي نمونده که بهم بگيد من برم ...
سرگرد _ فقط يه نکته کسي نبايد بدونه که واسه چي ازدواج ميکنيد ... يه ازدواج معمولي بايد باشه ...
_ لازم به ياد آوري نبود ... ميدونستم ...
بلند شدم و رفتم طرف در ... سرگرد هم پشت سرم اومد ... خداحافظي کردم و رفتم طرف آسانسور ... بدون توجه به سرگرد که کنار در ورودي ايستاده بود رفتم داخل آسانسور و دکمه ي همکف رو زدم ... با بسته شدن در به خودم توي آينه نگاه کردم ... از کاري که کرده بودم راضي بودم ؟! نميدونم ... ديگه نبايد بهش فکر ميکردم ... در باز شد ... اومدم بيرون و رفتم طرف ماشين ... سوارش شدم ... با خيال راحت مسيره خونه رو پيش گرفتم ... جلوي خونه ايستادم ... پياده شدمو درو بازکردمو ماشينو بردم داخل ... با خيال راحت رفتم طرف اتاقم ... لباسمو دراوردم و لباس راحتي پوشيدم ... نشستم روي تخت و لپ تاپمو روشن کردم ... نميدونستم چيکار کنم ... آهنگ مورد علاقه مو گذاشتم ...
Every night in my dreams
I see you, I feel you,
That is how I know you go on
Far across the distance
and spaces between us
you have come to show you go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
and you're here in my heart
and my heart will go on and on
Love can touch us one time
and last for a lifetime
and never let go till we're one
Love was when I loved you
one true time I hold to
in my life we'll always go on
Near, far, wherever you are
I believe that the heart does go on
Once more you open the door
and you're here in my heart
and my heart will go on and on
There is some love that will not go away
فرانک
00خیلی طولش داد.
۲ ماه پیشحدیث دلشاد
۴۵ ساله 00خوب بود
۴ ماه پیشملیسا
۱۴ ساله 00رمان قشنگی بود
۵ ماه پیشZAHRA shonam:((
00ببینید توی این رمان به نظرم یه ماموریت و جون هزاران نفر رو نجات دادن خیلی بهتره تا دنیای دخترونه اش چون خودم دیدم شبیه همچنین چیزی رو و اینجا به نظرم محیا بهترین کارو که می تونست کرد :)))
۹ ماه پیشستایش
00اونیا یی که میگن دخترونه***ارزشمند تره و این حرفا وقتی میری دانشگاه افسری سوگند وفاداری میخوری و منم همچین سوگندی رو خوردم البته نظام هیچ وقت از این دستورات به کسی نمی ده حتی پلیس فراجا
۹ ماه پیشasra
20اغلب دارم دارم میبینم اونایی که نظرات خوبی گذاشتن سنشون پایین تر از 17 هست ب نظر منی ک چندین ساله دارم رمان میخونم و مینویسم قلم نویسنده بسیار ضعیف بود و کلا حوصله ادمو سر میبرد
۹ ماه پیشmahya
۱۴ ساله 00فوق العاده بود من به شخصه خیلی خوشم اومد
۱۰ ماه پیشندا
00عالی بود ممنون نویسنده عزیز ولی بعضی مواقع قاطی میکردم ولی عالی بود ممنون اون بچه پسر هم مرد نشانه ای از خدا بود که رامبد را داد بهشثن خیلی ممنون
۱۰ ماه پیشعاطفه
00رمان کاملا زیبا و عاشقانه
۱۲ ماه پیشزهرا
۲۳ ساله 00خیلی چرت بود
۱ سال پیش..
۰ ساله 00به نظرم حوصله سر بر بود .محیا که فقط میخوابید
۱ سال پیشمحیا
۱۹ ساله 20عالی بود اولش بخاطر اینکه اسم خودمه خوندم ولی واقعا جالب بود خوشم اومد
۲ سال پیشزهرا
00شاید وقتی پای مردم کشورت و کشورت وسط باشه از همه چیت بگذری
۲ سال پیشلپ گلی
۱۳ ساله 00خوب بود و در عین حال خیلی چرت ، دخترونگی ارزشش بیشتر از یه ماموریته ، ولی در کل خوب بود ، هر چند آخرش خیلی حرص خوردم و داشتم عر میزدم ولی قشنگ بود
۲ سال پیش
مرین
۲۶ ساله 00چه فرقی میکنه دوخترونه گیش و کی از دست داده مهم اینه عاشق شده