رمان شرط نابودی به قلم فرشتهی خوبی
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
میخواهم از کسانی بگویم که گناهکار یا بیگناه فرقی نمیکند همگی به درد کشیدن و سرانجام به مرگ محکوم هستند! زخم میزنند و زخمی میشوند قربانی میکنند و خود قربانی میشوند! شاید عشق بتواند درمانی برای جسم نه بلکه روح بیمارشان شود اما نباید عاشق شوند! عشق برای آنان یک اشتباه است، شاید آخرین اشتباه! اینجا برای عشق باید تقاص داد حتی به قیمت جان... . اینجا هر که برای رسیدن به هدفهای خود، باید شلیک روح دیگری شود! کلماتی چون وحشت، مصیبت و جنایت طنین انداز گوشت میشود و برق از سر هر کسی میرباید انسانهایی که برای زنده ماندن دست و پا میزنند میان آتشی که زبانههایش نه تنها جسم بلکه روح و دنیایشان را هم خواهد سوزاند... . با این حال، در حال تقلا برای پیروزی هستند. چیزی که در انتظارشان هست، مقصدی تاریک و راهی پر از ریسک و نابودی... .
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
مقدمه
آنگاه که انسانیت وجودت مُرد
آنگاه که گذشتی از وجدان خود... .
به این فکر باش!
بعدها که بیعدالتیهایت آشکار شد
تقاص خواهی داد یا با مرگ یا با درد!
تو؛ که در هنگام مرگ تنها شدی
سکوت مهمان قلبت خواهد شد!
سکوتی بی انتها... .
شاید همان لحظه صدایی خواهی شنید
صدایی ضعیف از دور دست
از سی*نهای که دیگر قلبی در آن نیست
صدایی که فریاد میزند نابودیت را... .
***
من به نابودی نزدیکم
خیلی نزدیک... .
کمی دور تر از تپش های نبضم
کمی نزدیک تر از رگ گردنم... .
من، با شرط نابودی پا در این مسیر گذاشتم!
مسیری که پایانش معلوم نیست، مسیری از جنسِ تاریکیِ شب!
کار من نابود کردن هست
حتی اگر خودم نابود شوم!
سخن نویسنده:
هم اکنون
من نه از زندگی میترسم
و نه از مرگ نه از دنیا و نه از جهنم، تنها چیزی که از او میترسم آدمهایی هستند که برای رسیدن به هدفهایشان زندگی دیگران را به تباهی میکِشند!
اما باز هم میدانم خدایی وجود دارد که همه چیز را میبیند و آدمها هم روزی خشم او را در مقابل بی عدالتیها، حتی از بی صداترین نقطه جهان خواهند شنید... .
سامان
پوزخندی زدم و بدون اینکه چشم از رضا بردارم، گفتم:
- خلاصِش کن! بیشتر از این لیاقت زندگی کردن رو نداره.
امیر با نگاهی که رنگ تعجب داشت رو به من کرد:
- خان، بنظرت زیاده روی نیست؟!
دستم رو توی جیبم بردم همزمان اخمی کردم و به طرفش چرخیدم:
- ببخشید! من از شما نظر خواستم؟!
سرش رو انداخت پایین و به حالت منفی تکون داد.
یواش طوری که فقط من بشنوم گفت:
- اون یه اشتباهی کرد، شما بزرگی کن، ایندفعه رو ببخشش!
سریع گفتم:
- توی دایرهی لغات من چیزی به نام بخشیدن وجود نداره! پس با این رفتارت خودت رو بیشتر از این کوچیک نکن... .
اشارهای به رضا کردم:
- مخصوصاً، بهخاطر این عو*ضی!
سرش رو بالا گرفت و به چشمهام نگاه کرد.
نمیتونست روی حرف من حرف بزنه؛ چون میدونست عواقب بدی داره.
دلم به حالش میسوخت از وقتی که یادمه امیر مثل یه رفیق کنارم بوده و همچنان هست.
ولی رضا باید تقاص پس بده تا کس دیگهای جرعت خیـ*ـانت کردن به من رو نداشته باشه.
- نمیتونی جونش رو بگیری نه؟!
کلافه چنگی به موهاش زد و جوابم رو نداد.
عصبی شدم:
- اما من میتونم!
با قدمهای محکم به طرفش رفتم و دستم رو به سمتش دراز کردم، با چشمهای قرمز از عصبانیت و با استرسِ زیاد خیره به من بود. اگه زمان دیگهای بود و اینجوری نگام میکرد، چشمهاش رو از حدقه بیرون میاوردم! ولی الان وقتش نبود یهجورایی بهش حق میدادم.
چشمهاش رو با نفس صدا داری بست و کُلتش رو کف دستم گذاشت.
ازش فاصله گرفتم و به طرف رضا رفتم که روی صندلی چوبی نشسته بود و دست و پاهاش رو طبق دستور من بسته بودن. اخمی کردم و نوک اسلحه رو گذاشتم زیر فکش که از شدت خشم منقبض شده بود! با اسلحه به فکش فشار آوردم که مجبور شد راه بیاد و سرش رو به اجبار بالا بگیره، سرم رو پایینتر بردم که چشم تو چشم شدیم:
- برام خوب پارس میکردی، ولی حیف... .
نفسم رو با صدا بیرون دادم:
- وفادار نموندی، پس مستحق مرگی!
معترض گفت :
- اگه یادت باشه من یه روزی برات میمردم. ولی تو خیلی راحت من رو از زندیگت خط زدی خان!
محکم چشم بست و پوزخندی زد! چند لحظه سکوت و بعد:
- عه! پس من رو از مرگ نترسون، تو خیلی وقت پیش جونم رو گرفتی! یادت رفته؟ درست همون لحظهای که زیر دستت شدم مُردم؛ ولی خودم بی خبر بودم. تو هیچوقت شرف نداشتی، پس منم شدم یه بیشرف مثل خودت... .
نتونستم خشمم رو کنترل کنم و با عصبانیت مشتی به صورتش زدم که ادامه حرف تو دهنش ماسید! یقهاش رو گرفتم و به خودم نزدیکترش کردم.
گوشهی لـ*ـبش بهخاطر ضربه پاره شده بود و خون ازش جاری بود. لبخندی زد و دوباره توی چشمهام زل زد.
حتی موقعی که مثل عزرائیل بالا سرش ایستاده بودم هم نمیترسید و پر رویی میکرد! سعی میکردم خونسرد رفتار کنم ولی نمیتونستم چون خیلی عصبانیم کرده بود! با این حال محکم و با غرور گفتم:
- که اینطور؟ پس من شرف نداشتم هان؟ مثل اینکه باید خیلی چیزا رو بهت یاد آوری کنم! اون موقع که در به در دنبال کار میگشتی و کسی بهت محل نمیداد، من زیر بال و پرت رو گرفتم. من بودم که با وجود سن کمی که داشتی قبولت کردم. بهت کار دادم برای پول درآوردن و جا دادم برای خوابیدن؛ از همه مهمتر، لعنتی تو نون و نمک من رو خوردی اونوقت با وجود همهی اینا با دشمنم دست به یکی کردی که چی؟ که من رو زمین بزنی؟!
با تأسف سرم رو تکون دادم:
- از همهی کارهایی که تا الان برات کردم پشیمونم کردی و این رو هم بدون، من آدمای خیانتکار رو خیلی راحت از زندگیم حذف میکنم!
اسلحه رو گذاشتم روی سـ*ـینهاش و برای بار آخر بهش نگاه کردم.
تموم سر و صورتش کبود بود! به بچهها گفته بودم از خجالتش در بیان و تا میتونن بگیرنش زیر بار کتک! نامردی کردن در حق من، کار کمی نیست که به راحتی بتونم ازش چشم پوشی کنم.
چونهاش رو گرفتم و گفتم:
- باید وقتی که داشتی به من خیـ*ـانت میکردی فکر اینجاش رو هم میکردی! الانم باید تقاص پس بدی... .
پوزخندی زدم و نوک اسلحه رو فشار دادم به سـ*ـینهاش و شلیک کردم! لبخندی زدم و گفتم:
- تمام!
صاف ایستادم. دستمالی از توی جیبم در آوردم و باهاش خون روی نوک اسلحه رو پاک کردم.
دستمال رو انداختم زمین و زیر لـ*ـب گفتم:
- حتی این دستمال هم بهخاطر خون کثیف تو حیف شد!
به طرف امیر برگشتم که چشمهاش رو محکم بسته بود. اسلحه رو کوبیدم به سـ*ـینهاش و گفتم:
- جمع کن خودت رو مَرد!
و همونطور که به طرف در خروجی زیر زمین میرفتم، صداش زدم:
- جسدش رو گم و گور کنین، نباید هیچ ردی ازش باقی بمونه.
چرخیدم به طرفش و پرسیدم:
- شنیدی چی گفتم؟!
با اینکه توی افکارش گم بود سرش رو به حالت تأیید تکون داد.
عینک آفتابیم که گذاشته بودم روی میز کنار در چوبی، برداشتم و از زیر زمین بیرون اومدم. عینک رو روی چشمهام گذاشتم و محکم به طرف ماشین قدم برداشتم.
همونطور که سوار ماشین میشدم زیر لـ*ـب غر زدم:
- رضا هم با این کارش گند زد تو روزم.
عصبی گوشیم رو از روی صندلی کمک راننده چنگ زدم و به دست گرفتم بعد از وارد کردن شماره مورد نظرم دکمه سبز رنگ تماس رو لمس کردم.
طولی نکشید که صدایی غریبه سکوت ماشین رو قطع کرد:
- جانم؟
- از این به بعد رو کمکت حساب میکنم! فقط مثل دفعههای قبل باید طبق دستورات من پیش بری!
نیم ساعت طول کشید تا به خونه رسیدم. از ماشین پیاده شدم. عصر بود و خورشید تازه داشت غروب میکرد، یه تای ابروم رو بالا دادم و عینکم رو با ژست خاصی از روی چشمهام برداشتم به نگهبانهایی که با پیرهنهای خاکستری گوشههای حیاط ایستاده بودن نگاهی انداختم مثل اینکه همه چیز روبراهه. با خیال راحت و با قدمهای محکم از روی سنگ فرشهای قهوهای کف حیاط رد شدم، حیاط نسبتاً بزرگی داشتیم با یک ویلای دوبلکس. سمت راستِ ویلا یک استخر بزرگ وجود داره و یک تاب سه نفره فلزی کنارش. سمت چپ یک آلاچیق فلزی که گوشهی حیاطه و کنارش یک درخت بزرگ چنار قد علم کرده. اواخر تابستونه و هوای گیلان هم که حسابی عالی!
به طرف درب ورودی ویلا رفتم و وارد خونه شدم شقیقهام رو ماساژ دادم و به سالن پذیرایی نگاه کردم که مبلهای سلطنتی به رنگ آبی فیروزهای داشت پارکت کف زمین قهوهای بود و با رنگ دیوار که قهوهای بود ست شده بود. عسل رو دیدم که نشسته بود روی مبل دونفره جلوی تیوی و زانوهاش رو بـ*ـغل کرده بود به در اتاقم نگاه کردم، دو دل بودم توی پذیرایی بشینم یا برم توی اتاقم! بیخیال کلنجار رفتن با خودم شدم و به طرف عسل رفتم. آروم نشستم کنارش، سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشمهام رو بستم بعد از چند دقیقه بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
- افسردگی گرفتی؟!
بعد از چند دقیقه که صداش در نیومد چشمهام رو باز کردم و بدون اینکه تکون بخورم سرم رو به طرفش چرخوندم تازه متوجه شدم نشسته خوابش برده! تکیه داده بود به مبل و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود! اخمی کردم کلافه نفس عمیقی کشیدم صاف سرجام نشستم کنترل تیوی رو برداشتم و تیوی رو خاموش کردم. به اندازه کافی اعصابم داغونه دیگه هیچی جز یه خواب عمیق نمیتونه اعصابم رو آرومتر کنه.
دستم رو گذاشتم روی شونهی عسل و با ملایمت تکونش دادم:
- عسل، پاشو برو توی اتاقت بخواب!
آروم تکون خورد و سرش رو بالا گرفت به من نگاه کرد و با چشمهای خمار از خوابش آروم زمزمه کرد:
- هوم؟
اخمی کردم و با صدای بلندتری گفتم:
- گفتم برو تو اتاقت بخواب.
صاف نشست و به کمرش کش و قوسی داد همونطور که به دوروبرم نگاه میکردم پرسیدم:
- سارا هنوز برنگشته؟!
ایستاد و جوابم رو داد:
- نه!
خسته از روی مبل بلند شدم و همونطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:
- پس هر وقت که اومد بهش بگو برای من شام درست نکنه. به قدری خستهام که میخوام یه ریز تا فردا صبح بخوابم!
به در اتاقم رسیدم دستگیره در رو پایین کشیدم که یاد یه چیزی افتادم به عسل که داشت از کنارم رد میشد و میرفت سمت اتاق خودش نگاه کردم، لـ*ـب باز کردم و گفتم:
- راستی؟
خسته و خواب آلود با چشمانی نیمه باز به من خیره شد.
- فردا قراره برم یه جایی و با یکی قرار داد ببندم. صبح زود بیدار شو، تو هم با من میایی.
بعد زدن حرفم بدون معطلی داخل اتاق رفتم و در رو بروش بستم.
کتم رو درآوردم، روی یه گوشهی تـ*ـخت انداختمش چند دکمهی بالایی پیرهنم رو باز کردم و نشستم روی تـ*ـخت، روبروم میز آرایش بود و میتونستم کاملاً خودم رو توی آیینهاش ببینم. حتی خودمم باورم نمیشد اینقدر محکم و قوی باشم! یک جوون سی و یک ساله بیرحم، سنگ دل و مغرور! که همه ازش حساب میبرن و تا حد مرگ ازش میترسن! واقعاً چی شد که من این شدم؟! من دارم روز به روز بیشتر تو طالع شومم گم و گور میشم.
حتی گاهی وقتا فکر میکنم خودمم خودم رو نمیشناسم!
دستی به تهریش مردونهام زدم و دوباره خودم رو توی آیینه نگاه کردم. چشمهای خاکستریم که کسی جرعت نمیکنه بهشون زل بزنه الان به قدری از خستگی قرمز شدن که خودمم جرعت خیره شدن بهشون رو ندارم چنگی به موهای مشکی لـ*ـخت و خوش حالتم زدم فرستادمشون بالا، کفشهام رو درآوردم و آروم روی تـ*ـخت دراز کشیدم. فردا برای خیلیا روز بزرگی بود! ذهنم رو کمی از فکر خالی کردم خیلی زود خوابی عمیق مهمون چشمهام شد... .
صبح با صدای زنگ گوشی چشمهام رو باز کردم و گوشیم که روی میز گذاشته بودم رو برداشتم لمس صفحهاش رو کشیدم و کنار گوشم قرارش دادم با صدایی که از خواب خش دار بود گفتم:
- الو!
وقتی صدایی از اونور خط نیومد گوشی رو آروم دو سه بار زدم به پیشونیم و از کار خودم خندهام گرفت تازه یادم افتاده بود که خودم ساعتش رو تنظیم کرده بودم تا ساعت هفت زنگ بخوره و منم بیدار بشم!
همونطور که گوشی دستم بود ایستادم گوشی رو گذاشتم روی میز آرایش و به طرف دستشویی توی اتاقم رفتم... .
عسل
با استرس نشسته بودم روی صندلی کنار میز غذا خوری و کلافه به مامان نگاه میکردم که داشت صبحونه حاضر میکرد با اینکه میدونستم با حرفی که قراره بزنم مامان دعوام میکنه ولی بازم گفتم:
- مامان؟
داشت چایی توی استکان میریخت، نگاهی به من کرد و گفت:
- جانم!
لبخندی از استرس زدم و گفتم:
- من نمیخوام همراه دایی سر قرار برم!
اخمی کرد:
- میری خوبم میری!
لـ*ـب و لوچهام آویزون شد! اخمی کردم و ایستادم:
- نه تنها نمیرم، بلکه دیگه به کار دایی هم کار ندارم! بره هرکاری دلش میخواد بکنه ولی دور من رو خط بکشه من نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم! شده خودم رو تو اتاق زندانی میکنم ولی با دایی جایی نمیرم! این رو هم مطمئن باش مامان، امروز منصرفش میکنم.
- تو غلط بیجا میکنی که با من نمیایی!
با تعجب به سمت صدا چرخیدم! دایی رو دیدم که دستهاش رو گذاشته بود هر دو طرف چهار چوب در، و با اخم داشت به من نگاه میکرد!
دروغ چرا؛ ازش میترسیدم ولی ایندفعه قصدم این بود که هر جور شده از بردنم سر قرار منصرفش کنم. با اینکه میدونستم یه چیزِ غیر ممکنه!
از در فاصله گرفت و یک قدم به طرف من برداشت! آب دهنم رو قورت دادم:
- دایی، بهخدا من دیگه نمیتونم ادامه بدم! یعنی نمیخوام ادامه بدم و با تو هم جایی نمیام.
با غرور به چشمهام زل زد:
- یادم نمیاد از تو پرسیده باشم که دلت چی میخواد! هوم؟
این یعنی خفه شو و هر کاری که من بهت میگم رو باید انجام بدی!
ولی دیگه بسه، هر کاری که تا حالا کردم به اجبار بود ولی دیگه نمیذارم دایی به جای من برای آیندهام تصمیم بگیره... .
برای یک لحظه هم که شده به خودم جرعت دادم و صاف روبروش ایستادم، پوزخندی زدم و بعد از اینکه توی چشمهاش زل زدم با تاکید گفتم:
- یه بار! فقط یه بار بذار خودم برای خودم تصمیم بگیرم. دایی باور کن من دیگه بریدم... .
دستم رو زیر گلوم زدم و با بغض و صدای بلندتری ادامه دادم:
- به اینجام رسیده! میفهمی؟ بیشتر از این نذار عذاب وجدان بگیرم! ولم کن؛ راحتم بذار.
حرفم رو زدم و بدون اینکه بهش اجازه تعیین تکلیف بدم بغض کردم و عصبی خواستم توی اتاقم برم که مچ دستم رو گرفت! عصبی از زیر دندونهای چفت شدهاش غرید:
- ببین بچه؟ من و روانی نکن! کاری نکن دستم روت بلند بشه؛ میدونی که عصبی بشم نمیتونم خودم رو کنترل کنم پس دست از این سماجت احمقانهات بردار و برو آمادهشو تا بریم سر قرار.
ترس و دلهره تموم وجودم رو فرا گرفته بود. خوب میدونستم دروغ نمیگه و هر کاری از دستش بر میاد ولی به معنای واقعی کلمه متنفر بودم از این کار و قصد نداشتم ادامه بدم! برای همین با اخم گفتم:
- من با تو جایی نمیام!
که مامان پا درمیونی کرد:
- چتونه شماها؟ شده یه روز پاچه هم رو نگیرین؟ حسابی جو خونه رو بهم ریختین با این کاراتون.
بی توجه به مامان با عصبانیت دستم رو از تو چنگ دایی بیرون آوردم و با عجله محل رو ترک کردم با این کاری که کردم صدای دایی در اومد:
- عسل من رو عصبی نکن!
توجهی به حرفش نکردم داشتم به طرف اتاقم میرفتم که دایی با عصبانیت دنبالم اومد. قدمهام رو تندتر کردم به محض اینکه به اتاقم رسیدم در رو از تو قفل کردم! صدای قدمهاش هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه چند تقه به در خورد... .
صدای عصبیش رو شنیدم که با خشم داد زد:
- میکشمت دخترهی نفهم.
چند لگد به در زد و ادامه داد:
- این درو باز میکنی یا بشکنمش؟
نه مثل اینکه فایدهای نداره. برای بار آخر با ترس و التماس گفتم:
- دایی تو رو خدا، من نمیخوام با تو جایی بیام، دیگه بسه خسته شدم از این همه سگ دو زدن و بدبخت کردن مردم بی گنـ*ـاه!
با لگد محکمی که به در زد، با ترس یک قدم از در فاصله گرفتم، دایی با عصبانیت ادامه داد:
- میایی خوب هم میایی! بهت نشون میدم آدم از مادر زائیده نشده بخواد از دستور من سرپیچی کنه.
یک نفس عمیق کشید و با تاکید گفت:
- صبحونه که به لطف جنابعالی کوفتم شد! میرم لباسهام رو عوض میکنم و توی ماشین منتظرت میمونم، وای به حالت اگه نیومدی!
یک آن به در زد:
_ شنیدی چی گفتم؟
از تن صدای بلندش وحشت زده دستم رو گذاشتم روی قلبم! صدای قدم هاش رو شنیدم که هر لحظه از اتاق دور و دورتر میشد.
همون طور که بغضم رو قورت میدادم با ترس و ناراحتی فقط گفتم:
- خبر مرگم مگه چاره دیگهای برام باقی گذاشتی؟
بازم نااُمید شدم دیگه مطمئنم هیچوقت نمیتونم از پس دایی بر بیام اون همیشه برندهست بیخودی دلم رو صابون میزدم.
تفکراتم رو پس زدم. رفتم جلوی کمد، تیشرت سفیدی برداشتم تنم کردم و روش یک مانتوی جلو باز جین با شلوار ستش پوشیدم. موهام رو باعجله با کش دم اسبی بستم یک شال مشکی سرم کردم و از اتاق خارج شدم. از پذیرایی گذشتم و به طرف درب خروجی رفتم، یه دسته مو که از زیر کش در رفته بود و الان پخش صورتم بود رو با دستم بردم پشت گوشم و با سرعت سوار ماشین هیوندای مشکی دایی شدم که درست جلوی درب ویلا پارک شده بود. علی راننده شخصی دایی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد سمت مقصدی که دایی گفت. به دایی نگاه کردم که باگوشی، درحال حرف زدن با یکی بود:
- برام مهم نیست امیر! همین که ردی ازش باقی نمونده برام کافیه! الانم قطع میکنم دارم میام اونجا، اگه حرفی مونده برای گفتن همونجا با هم حرف میزنیم.
تماس رو قطع کرد داشتم بهش نگاه میکردم پیرهن خاکستری ست چشمهاش، ابروهای کشیده که وسط ابروی سمت راستش یک خط خراش دیدگی کوچک دیده میشد که ابرو رو از وسط از هم جدا کرده بود و چشمهای خاکستریش که باعث میشه بیشتر از دایی بترسم، دماغ متناسب و ل*بهای خوش فرم قهوهای. و الانم با کت شلوار سیاهی که به تن داشت حسابی خوشتیپ و جذاب دیده میشد مخصوصا وقتایی که عینک آفتابی به چشم داشت! ماتش مونده بودم که با صداش دست از دید زدنش برداشتم و گوش سپردم به حرفهاش، دایی یه تای ابروش رو بالا داد و با اخم گفت:
- چیه؟ مگه تاحالا من رو ندیدی؟
گیج نگاهش کردم که پوزخندی زد سرش رو جلوتر آورد و گفت:
- چی شد؟ تو که قصد اومدن نداشتی، هان؟
پوزخندی زدم، سعی داشتم دست و پام رو گم نکنم و به قدری موفق بودم:
- اشتباه میکردم! مگه میشه رو حرف شما حرف زد؟ دایی.
با اخم از پنجره به بیرون نگاه کرد:
- خوبه که زود میگیری چی میگم!
نفسم رو با صدا بیرون دادم، به شیشه کناریم تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم.
نمیدونم چقدر گذشته بود هنوزم تو فکر بودم که با صدای دایی از خیالات دست کشیدم، از ماشین پیاده شدم و هم قدم دایی شدم. رفتیم توی حیاطی که میشه بهش گفت یکی از انبارهای مواد سازی مونه.
داخل حیاط چیزی جز یه انبار بزرگ وجود نداره، از سبزههایی که لای ترکهای سنگ فرش کف حیاط دیده میشن، معلومه این حیاط تازه بنا نشده و حداقل ده سال از ساختش میگذره. صدای دایی توجهم رو جلب کرد که داشت بچهها رو یکی یکی صدا میزد و مثل همیشه بچهها برای شنیدن دستور رئیسشون روبه روش صف بستن، با صدای نسبتاً بلندی رو به بچهها گفت:
- ببینم، اون پونصدکیلو موادی رو که بهتون گفته بودم آماده کردین؟
امیر یکی از زیر دست های وفادار دایی سر دسته بچّهها جوابش رو داد و گفت:
_ هفصدکیلو آماده کردیم رئیس.
دایی با یک لبخند رضایت بخشی رفت و روبروش ایستاد، دستش رو گذاشت رو شونهی امیر و با تحسین گفت:
- آفرین. همیشه خوشحالم میکنی چون میدونی چهجوری باید باشی!
امیر اخم رو پیشونیش داشت! فقط سرش رو تکون داد و یواش زیر لـ*ـب گفت:
- وظیفهست!
دایی معلوم بود از رفتار سرد امیر حرصش گرفت ولی به روی خودش نیاورد. صورتش رو چرخوند سمت بچهها و با تاکید گفت:
- موادها رو پشت سرم به این آدرسی که به شما میگم، بدون لحظهای تاخیر بفرستید.
بچهها با لحنی جدی همگی گفتند:
- بله رئیس!
دایی دوباره راه افتاد سمت ماشین با هم سوار شدیم، علی ماشین رو روشن کرد بعد از مدّتی ماشین جلوی یک خونه ویلایی متوقف شد دایی پیاده شد و منم پشت سرش از ماشین پیاده شدم.
با هم وارد حیاط ویلا شدیم. ویلا دو طبقه بود با حیاط بزرگی که بیشتر به باغ شبیه بود، پر از گلهای رز، صورتی قرمز و سفید، که با شکلهای خاصی گوشههای حیاط رو پر کرده بودن درختهای بزرگ چنار، جای جای حیاط کاشته شده بودن و در کل حیاط زیبا و سرسبزی بود.
کف حیاط با چمن پوشیده شده بود و یک مسیر کوتاه با سنگ فرشهای خاکستری از وسط باغ رد میشد و به درب ورودی ویلا ختم میشد.
جلوی درب ورودی، چند بادیگارد ایستاده بودند با دیدن ما جلو آمدند... .
دایی با خونسردی رو به محافظها گفت:
- ما مهمانهای آرش هستیم.
محافظها ما رو به داخل راهنمایی کردن، بعد از ورود چشمهام از زیبایی سالن برق زد!
یک هال پذیرایی بزرگ و شیک، با مبلهای سلطنتی به رنگ آبی تیره، که با رنگ طلایی دیوار بهتر به چشم میومدن.
هر دو باهم روی یک مبل دونفره نشستیم یکی از محافظها رفت طبقه بالا دایی پاش رو گذاشت رو اون یکی پاش، سرش رو کنار گوشم آورد و یواش گفت:
- موهات رو بپوشون.
همیشه روم غیرتی بود، اونم بیش ازحد!
شالم رو پایین تر آوردم و چند دسته مو که روی صورتم پخش بود، داخل شال بردم و چیزی نگفتم! واقعاً نمیدونم چرا این قدر روی من حساسه، وقتی بچه بودم کوچک ترین توجهی بهم نمیکرد ولی از وقتی ده سالم شد رفتارش تغییر کرد به شدت روی من غیرتی میشد! نمیذاشت هیچ دوستی داشته باشم حتی نمیذاشت یک روز بیرون از خونه بمونم از اون موقع به بعدم که شدم کمک دستش توی کارها البته خودش مجبورم کرد که این کار رو انتخاب کنم.
بعد از چند دقیقه منتظر موندن، همون محافظ با یک مرد دیگه از پلهها پایین اومدن و روی مبل روبروی ما نشستن، مردِ با کمی مکث، روبه دایی با تمسخر گفت:
- بَه آقای خان! چی شده شما به خانهی منِ حقیر تشریف آوردین؟
دایی ل*ب باز کرد تا چیزی بگه ولی با اومدن زن خدمتکار، با سینی چای و قهوه ساکت موند و چیزی نگفت.
دایی تا زمانی که زن خدمتکار پذیراییش رو کرد و رفت ساکت موند، اما بعد از رفتن خدمتکار اخم کرد و روبه همون مرد با تاکید گفت:
- آرش، میرم سراغ اصل مطلب... .
نفسی عمیق کشید و دستهاش رو بعد از اینکه قلاب کرد، روی پاهاش گذاشت و سرش رو جلوتر برد با نگاهی مرموز و با لحنی جدی ادامه داد:
- بهتره یه موضوعی رو بهت بگم! جاسوسی که فرستاده بودی بین بچههای من... .
پوزخندی زد و ادامه داد:
- فکر کنم میدونی که چه کسی رو میگم؟
آرش با اخم و دقتِ بالا به دایی خیره بود که دایی گفت:
- طرف حرفم رضاست! اون چیزی که میخواست رو بهش دادم، خیـ*ـانت کرد و منم دیروز کارش رو ساختم! تو که نمیخوای پایان زندگیت مثل اون بشه؟ میخوای؟
آرش تموم مدت از حرص دندونهاش رو روی هم میسایید ولی از ترس اینکه مبادا دایی عصبانی بشه کاری نمیکرد و حرفی نمیزد!
دایی دست به سـ*ـینه صاف نشست سرجاش و با لبخند مرموزی ادامه داد:
- خُب، نیومدم اینجا تا تنها درمورد رضا باهات حرف بزنم! همونطور که میدونیم تو برای توافق، چند کیلو مواد از من خواسته بودی و من هم برات تهیه کردم گفتم برات بفرستن و اینکه دیگه هیچ وقت دور و اطرافم پیدات نشه واگرنه مثل قبل جوابت رو با خون میدم! هنوز که یادته؟ میدونی که چی میگم؟ نذار مثل دفعه قبل خون و خونریزی راه بیفته مثل بچهی آدم سرت تو لاک خودت باشه تا این ماجرا هم تموم بشه، شنیدی چی گفتم؟
آرش پوزخندی زد، عصبی بود ولی بروز نمیداد! نفس عمیقی کشید دستهاش رو به شکل تسلیم بالا برد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
- باشه، باشه آقا سامان، هر چی خان دستور بدن! بنده از این به بعد کاری به کار شما ندارم.
دایی با غرور سرش رو به سمت من برگردوند و گفت:
- کارمون تموم شد، بریم.
بعد از تموم شدن حرف دایی باهم بلند شدیم و به طرف درب خروجی ویلا رفتیم.
صدای آرش رو از پشت سر شنیدم که گفت:
- راستی آقا خان... .
من و دایی هر دو به طرفش چرخیدیم که
به من اشاره کرد و ادامه داد:
- ایشون رو معرفی نمیکنید؟
دایی با شنیدن حرف آرش خشونتوار دستم رو گرفت من رو به سمت خودش کشید و با لحنی جدی و محکم رو به آرش کرد:
- فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه!
لـ*ـبهای آرش منحنی شد. تو چشمهاش حس انتقام رو دیدم امّا وقتی درباره من پرسید، فهمیدم که بهترین فرصت نصیبش شده!
آرش همونطور که داشت مرموز من رو نگاه میکرد، با اکراه صورتش رو چرخوند طرف دایی:
- کیه که فقط بخاطر پرسیدن اسمش، این جوری جوش آوردی!
دایی از این حرف آرش بیشتر عصبی شد دستم رو تو دستهاش فشار داد و روبه آرش با لحنی عصبی توپید:
- دورو ور این دختر نبینمت، واگرنه بلایی سرت میارم که هر روز آرزوی مرگ کنی!
آرش پوزخندی زد، دستش رو به معنای تسلیم بالا برد و یک قدم به عقب برداشت و همون طور که به من نگاه می کرد، شروع کرد به آروم خندیدن!
دایی از این واکنش آرش بیشتر عصبانی شد ولی چیزی نگفت بدون معطلی دستم رو کشید و باهم از خونه و سپس از حیات خارج شدیم.
علی وقتی ما رو دید، با عجله در عقب ماشین رو باز کرد دایی با عصبانیت من رو پرت کرد داخل ماشین و خودش هم نشست کنارم!
با خشم چونهام رو گرفت و با لحنی جدی گفت:
- عسل، وای به حالت اگه این مرد رو دورو ورِت ببینم، ازش دوری کن، فهمیدی؟
چونهام رو پرت داد. بدون اینکه به من فرصت حرف زدن بده کتش رو درست کرد و با اخم صورتش رو از من برگردوند!
با بغضی که گلوم رو فرا گرفته بود ازش فاصله گرفتم تکیه دادم به پنجره ماشین و از پشت شیشه به بیرون نگاه کردم.
خدایا من چه گناهی کردم؟ چرا همه بهخاطر انتقام از دایی من رو وارد بازیهاشون میکنن؟
قبلاً چندبار دزدیده شدم و گروگان آدمهایی بودم که فقط بخاطر چند کیلو مواد خودشون رو به آب و آتش میزدن، من رو گروگان میگرفتن و از دایی چندکیلو مواد میخواستن بعد از اینکه موادها به دستشون میرسید زود من رو آزاد میکردن! البته بیشتر وقتها دایی خودش میومد و نجاتم میداد آدمهایی هم که میخواستن بهم آسیبی برسونن به طرز وحشتناکی، بعداز کُلّی شکنجه میکُشت و جای نامعلومی خاک میکرد!
این از دایی من! نمیدونم چرا اینقدر روی من غیرتی میشه، ولی بهخاطر همین غیرتی بودنش همیشه ازش کتک میخورم!
***
به خودم اومدم. توی اتاقم بودم و روی تـ*ـخت مچاله شده بودم!
خستم، خستم و بیزارم از این زندگی، خدا میدونه چندتا آدم رو تا حالا بدبخت کردم! خدایا چی کار کنم؟ تو بگو! لطفاً خدایا خودت میدونی چقدر باورت دارم تو من رو از این وضع نجات بده، خدایا مثل همیشه نگاهم به توئه.
تو افکارم گم بودم و با خدای خودم درد و دل میکردم که چند تقه به در خورد، با صدای گرفتهای از بغض لـ*ـب زدم:
- بیا تو.
مامان وارد اتاق شد و با ناراحتی نگاهی به من کرد:
- داییت تو ماشین منتظرت نشسته، گفت بگم زود بری پیشش! بلندشو دختر قشنگم داییت رو تنها نزار.
بعد از شنیدن حرفهاش، با بغض از روی تـ*ـخت بلند شدم، از کمد یک پیراهن نیلی با شلوار مشکی برداشتم. بعد از اینکه لباسهام رو داخل حموم اتاقم تعویض کردم برگشتم توی اتاق، امّا قبل اینکه برم بیرون نشستم روبروی مامان که روی تـ*ـخت نشسته بود و با حالت خاصی به من نگاه می کرد. زل زدم به چشمهاش و با حالتی که انگار تو مخمصه افتادم لـ*ـب زدم:
- مامان! من خستم از این زندگی کوفتی چیکار کنم تو بگو؟ من نمیخوام بچههای مردم رو بدبخت کنم خب این همه کار!
بدون معطلی اشکهام شروع کردن به ریختن! با گریه ادامه دادم:
- مامان تورو خدا به دایی بگو از این کارش دست برداره، التماست میکنم مامان به وللّه من از خدا میترسم!
مامان بـ*ـغلم کرد و موهام رو نوازش کرد همون طور که تو بـ*ـغلش بودم، سرم رو بالا بردم و دوباره به چشمهاش خیره شدم، اشکهام رو پس زدم بغض لعنتیم نمیذاشت حرف دیگهای بزنم، امّا به سختی لـ*ـب باز کردم و گفتم:
- مامان تورو خدا، حداقل به دایی بگو دست از سر من برداره چرا من باید کمک دستش باشم چرا هر جایی میره باید پیشش باشم من نمیخوام مامان، من این زندگی لعنتی رو نمیخوام!
تمام مدتی که داشتم باهاش حرف میزدم سرش رو به معنی منفی تکون میداد!
دوباره نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم ایندفعه بدتر زدم زیر گریه!
چقدر سخت بود... .
حتی مادرمم نمیخواست حرفای دلم رو بشنوه!
یعنی حرف مامان هم روی دایی تاثیری نداره؟! یا مامان خودش میخواد من زیر دست دایی بمونم! امّا چرا؟ هم دایی و هم مامان هردو میدونن چقدر از این کار متنفرم ولی بازم هیچ کدوم، هیچوقت به حرفهام توجهی نمیکنن!
با صدای مامان بهش چشم دوختم، مامان بـ*ـغلم کرد و اشکهام رو پاک کرد نفس عمیقی کشید و با لحنی متقاعدگر گفت:
- گریه نکن دخترکم. من که میدونم تو چقدر قوی هستی حالا هم پاشو برو ببین داییت چیکارت داره. بلندشو مامان قربونت بره، پاشو زود باش!
با حسرت سرم رو از روی شونههاش برداشتم و بعد از نگاهی کوتاه به چشمهای سردش، بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم با ناراحتی خداحافظی زیر ل*ب گفتم و از اتاق بیرون اومدم درو محکم پشت سرم کوبیدم! توی حیاط رفتم سوار ماشین شدم و پیش بسوی مقصد نامعلوم!
همین که کنارش نشستم به طرفش چرخیدم که یک سیلی محکم خوابوند توی گوشم! با درد چشمهام رو بستم دستم رو گذاشتم روی گونهام.
با عصبانیت داد زد:
- چرا دیر کردی هان؟ مگه من علاف تو ام که یک ساعت بشینم تا جناب عالی تشریف بیارین؟!
با نفرت بهش نگاه کردم سکوت کردم و چیزی نگفتم دایی یک نگاه به لباسهام انداخت دستهاش رو مشت کرد و با عصبانیت گفت:
- این چه وضعشه؟ مگه نگفتم بیرون از اینجور لباسها نباید بپوشی؟ یه دختر رو چه به پیرهن مدل مردونه!
با ناراحتی و نفرت بهش نگاه کردم:
- نه لباسهام کوتاهه نه تنگه و نه آرایش کردم! دیگه چی از جونم میخوای؟
با تموم شدن حرفم، یک سیلی محکم دیگه خوابوند توی گوشم که شوری خون رو تو دهنم حس کردم!
آه، فکر کنم دندونم شکست! دستم رو گذاشتم روی گونهام و دوباره با تموم نفرتم خیره شدم به چشمهای سرد و بیروحش! نباید بهتر از این از کسی که زندگیم رو نابود کرده انتظار داشته باشم! آلفای سیاه! لقب دایی بود. و واقعاً برازندهاش!
دستش رو آورد جلوی صورتم انگشت اشارهاش رو کنار لـ*ـبم کشید و برد عقب. روی انگشتش پر از خون بود یک نفس عمیق کشید و گفت:
- بقیهشو خودت زحمت بکش!
ازش متنفرم، متنفر!
علی جعبه دستمال کاغذی رو جلوی من گرفت، از دستش گرفتم و گذاشتمش روی زانوهام و شروع کردم به پاک کردن خون کنار لـ*ـبم.
لامصب مگه تموم میشه لعنتی دستت بشکنه دایی!
علی ماشین رو کنار مخفیگاه نگه داشت پیاده شدیم و رفتیم داخل از راهرو گذشتیم و به هال رسیدیم. دایی روی مبل مخصوص خودش نشست منم روی مبل کناری دایی، جدا ازش نشستم با اخم نگاهی به من کرد و صورتش رو چرخوند توی هال، صداش رو انداخت روی سرش داد زد و گفت:
- مهدی، امیر، نِفلهها پس شما کجا موندین؟
اوف، بازم جلسه! معلوم نیست ایندفعه دیگه چی شده... .
بچهها سریع پیداشون شد و هر دو نشستن روی مبل روبروی دایی. امیر باعجله گفت:
- بله آقا؟
دایی رو به هردوشون کرد:
- یه چیزهایی شنیدم... .
از شدت خستگی چیزی از حرفهاشون نفهمیدم! همونطور داشتن باهم حرف میزدن که احساس کردم پلکهام داره هر لحظه سنگینتر میشه!
وای خدایا! چقدر خستم، خیلی خوابم میاد. ولی اگه الان بخوام یعنی خودم برگهی استعفا از زندگیم رو امضا کردم... .
بعد از مدتی چشمهام بسته شد و نفهمیدم کی خوابم برد!
با صدای دایی چشمهام رو باز کردم.
- پاشو عسل، هی پاشو دیگه چقدر میخوابی!
سرم رو بالا گرفتم و خواب آلود بهش نگاه کردم وقتی دید بیدارم اخمی کرد و دستهاش رو برد توی جیبش:
- من هر چی که به تو بگم تو باز بیخیالی نه؟ اَه پاشو دیگه!
با این که گیج خواب بودم با عجله بلند شدم یه خمیازه کشیدم و دنبالش راه افتادم.
با هم سوار ماشین شدیم دایی رو صندلی کمک راننده نشست و منم عقب ماشین. با اخم بهم نگاه کرد و سرزنشگر گفت:
- ما داشتیم حرفهای مهمی میزدیم اونوقت جنابعالی توی خواب ناز تشریف داشتین! چیزی از حرفهامون فهمیدی؟ نه چرا باید بفهمی آخه تو توی بیداری حرفهای من رو نمیفهمی اونوقت من انتظار دارم وقتی خوابی بفهمی!
مکثی کرد و با لحنی جدی ادامه داد:
- چرا من هر چی بهت میگم وسط کار موقع خوابیدن نیست هیچی نمیفهمی هان؟
شالم رو درست کردم و با خستگی رو بهش گفتم:
- دایی، به خدا خسته بودم.
با عصبانیت سرش رو به سمتم کج کرد! صدای عصبی و ترسناکش استیصال گرفته بلند شد:
- خسته بودی؟ همین؟
چون هر جوابی بهش میدادم بازم فایدهای نداشت پس دهنم رو بستم و چفت نگهش داشتم و آروم سرم رو انداختم پایین تا حداقل اوضاع رو بدتر نکنم امّا دایی از این کارم بیشتر عصبانی شد!
اخم کرد و با لحنی محکم و کوبنده گفت:
- فردا توی خونه میمونی و حق بیرون رفتن نداری، اونوقته که میفهمی یه من ماست چقدر کره میده!
از ظاهرش معلوم بود خستهست، خب به من چه!
آرنجش رو تکیه داد به درز شیشه و کف دستش رو مشت کرده کنار گونهاش قرار داد، با اخم از شیشه به بیرون نگاه کرد و با جدیّت ادامه داد:
- تا تو باشی از این به بعد توی جلسه خوابت نبره!
ملتمسانه لـ*ـب باز کردم:
- دایی، به خدا من فقط...
فوراً با عصبانیت چرخید سمت من و با خشم به من نگاه کرد!
ترسیدم و حرفم رو ادامه ندادم.
با خشم و جدیّت داد زد و گفت:
- خفه شو، همین که شنیدی! وای به حالت اگه به حرفم گوش ندی دخترهی نفهم.
وقتی حرفش تموم شد صاف نشست سرجاش از جیبش یک پاکت سیگار در آورد، یک نخ سیگار از توی پاکت برداشت گذاشت میون لـ*ـبهاش و پاکت رو گذاشت توی جیبش، یک فندک از جیبش در آورد و سیگار رو باهاش روشن کرد، یک پک عمیق به سیگار زد و بعدشم با اخم بهم نگاه کرد!
دوباره صورتش رو چرخوند سمت پنجره، شیشه رو پایین داد و شروع کرد به سیگار کشیدن، پک عمیقی به سیگار زد و دودش رو فرستاد هوا.
صورتم رو ازش برگردوندم و توی فکر رفتم فایده نداشت چیزی بگم، دایی وقتی یک تصمیمی میگرفت کسی حق مخالفت نداشت! منم ازش میترسیدم مخصوصاً الان که من توی جلسهی مثلاً مهمش خوابم برده بود!
تمام مدّتی که در مسیر بودیم هیچ حرف دیگهای بینمون ردو بدل نشد بالاخره رسیدیم به خونه. همونطور سر میز شام بودیم که امیر سراسیمه وارد آشپزخونه شد! متعجب نگاهم رو دادم بهش که مضطرب دایی رو صدا زد. دایی بلند شد و باهم از آشپزخونه خارج شدن! منم که فضول، ایستادم خواستم یواشکی برم ببینم چخبر شده اما دستم توسط مامان کشیده شد! وقتی روم رو برگردوندم با صورت عمیق اخم دار مامان روبرو شدم:
- دخترم تو میخوای باز داییت رو عصبی کنی.
کلافه گفتم:
- عصبی شدن که کار هر روزشه مادرِ من. تو نترس من مواظبم!
دستم رو ول کرد و زیر لـ*ـب خود دانی گفت. سریع از آشپزخونه بیرون رفتم داخل پذیرایی چشم چرخوندم ولی اثری از هر دوشون نبود! دیگه مطمئنم دایی دور از چشم من و مامان داره یه کارایی میکنه! من باید تتشو درآرم.
به طرف حیاط رفتم و از ویلا زدم بیرون.
- فقط این رو میدونم و دیگه مطمئنم اون برگشته! خُب از اومدنش خوشحال باشیم یا ناراحت؟
- هیچکدوم! ما سرمون تو کار خودمونه و تا کسی باهامون شاخ نشده باهاش در نمیوفتیم.
- و اگه غیر از این کرد؟
- هر کی هم که باشه دودمانش رو به باد میدم!
خیلی ماهرانه و تیز روش رو برگردوند! دست و پام رو گم کردم اولش تعجب کرد و بعدم با صدای محکمش، صدای لکنت زده من رو بلند کرد.
- دختر تو اینجا چه غلطی میکنی؟ نکنه فالگوش وایسادی!
- نَـ... چیز! راستش مـ مامان گفت بیام صدات کنم شام بخوری، تا سرد نشده.
ریز نگام کرد، معلوم بود با حرفم قانع نشده! به امیر اشارهای زد تا بره و بعدم به طرفم اومد. واینستادم و سریع به طرف آشپزخونه رفتم.
این حرفا یعنی چی! کی اومده که امیر اینقدر مضطرب و کلافه بود؟ خدایا دارم دیوونه میشم! هرچند حسم میگه این آرامش قبل از طوفانِ فقط امیدوارم حسم غلط باشه... .
شام با اخم و نصیحتهای دایی صرف شد، من چون خوابم میومد بلافاصله بعد از شام خوابیدم.
***
صبح وقتی بیدار شدم، دوش گرفتم و با پوشیدن یه تیشرت آستیندار آماده شدم. رفتم توی آشپزخانه صبحونه رو تنهایی خوردم دایی و مامان هر دو سر کار رفته بودن.
مامان چون یک رستوران رو اداره میکنه که از پدر خدابیامرزم مونده، از صبح میره سرکار و شبها هم وقتی هوا کاملاً تاریک میشه به خونه بر میگرده. مامان و دایی دوقلو هستن و سی و یک سالشونه و از چهره کاملاً شبیه هم! مامان همیشه آرومه و کاری به کسی نداره دقیقا برعکس دایی. شاید اگه نسبتی با دایی نداشتم مثل خیلی از دخترای دیگه مجذوب غرور، زیرکی و قوی بودنش میشدم. دایی همه این صفتها رو داره؛ شکی درش نیست! اما دایی از نزدیک یه موجود بیش از حد ترسناکه!
هیچوقت ندیدم دایی و مامان بهخاطر خودشون دعوایی کنن همیشه این من بودم که باعث میشدم با هم دعوا کنن!
برگشتم توی اتاقم روی کاناپه نشستم و خودم رو با گوشیم سرگرم کردم تا اینکه بعد از گذشت یک ساعت حوصلهام سر رفت.
ایستادم و رفتم جلوی میز آرایش، میز آرایش اتاقم از جنس چوبه که کرم رنگه و طرف راستش با گلهای چوبی قهوهای تزئین شده سمت چپ یک گلدان کوچک قهوهای و داخلش یک گل رز قرمز که در حال خشک شدنه، به صورتم نگاه کردم.
دستی به ابروهای کشیدهام زدم و مرتبشون کردم، چشمهام آبی تیرهست که عاشقشونم! با دماغ متناسب کوچولو و لـ*ـب های گوشتی.
موهای فر مانند قهوهایم رو بعد از شونه کردن با کش دم اسبی بستم، و دوباره توی آیینه به خودم نگاه کردم!
خدایا من ازت زیبایی صورت رو نمیخوام تنها چیزی که از تو میخوام زیباییه یه زندگی آروم و بی دغدغهست!
همین... .
کلافه شالم رو سرم کردم و از خونه بیرون اومدم.
همین که وارد حیاط شدم محمدحسین با عجله به سمتم اومد!
محمدحسین محافظ شخصی منه و تو هر شرایطی باید تحملش کنم امّا اینبار اصلا حوصلهاش رو نداشتم و دلم میخواست تنها بیرون برم.
با اخمی که چاشنی تعجب داشت دست به سـ*ـینه ایستاد روبه روی من و پرسید:
- کجا با این عجله؟
- به تو چه؟
- دِ نه دِ نشد، شما هر جایی هم که برید من باس کنار شما باشم.
عاصی داد زدم:
- عه؟ برو به درک!
و بدون توجه به محمدحسین، قدم برداشتم و به طرف در حیاط رفتم ولی اونم مثل سایه دنبالم راه افتاد!
ای بابا این رو دیگه چهجوری دک کنم؟
با اخم ایستادم و به طرفش برگشتم با خونسردی ایستاد عصبانی یقهاش رو گرفتم! با لحنی محکم و کوبنده سعی کردم حالیش کنم:
- دست از سرم بردار برو گمشو، میفهمی چی میگم؟
بعد این حرفم، با اخم یقهاش رو ول کردم دوباره به سمت در حیاط قدم برداشتم امّا اونم کم نیاورد و دوباره دنبالم راه افتاد!
کنترلم رو از دست دادم با خشم سمتش برگشتم و تو صورتش داد زدم:
- اصلاً میدونی چیه؟ نمیخوام جایی برم!
و راه رفتهام رو برگشتم، توی خونه رفتم وارد اتاقم شدم و درو پشت سرم محکم کوبیدم! با عصبانیت نشستم روی تـ*ـخت باید یهجوری خودم رو خالی میکردم، برای همین صدام رو انداختم روی سرم و داد زدم:
- لعنتیها، شما چی میخواهید از جونم چرا یک دقیقه هم نمیذارید تنها باشم؛ چند بار بگم من میتونم مواظب خودم باشم.
کمی مکث کردم و دوباره ادامه دادم:
- آخه چرا شما این رو نمیفهمین، چرا دست از سرم بر نمیدارید، خستم کردین!
بعد این حرف ها از روی تـ*ـخت بلند شدم رفتم جلوی پنجره ایستادم و دست به سـ*ـینه تکیه دادم به شیشه، زیر لـ*ـب گفتم:
- یک لحظه وایسا ببینم!
با عجله از پنجره به پایین نگاه کردم هیچ کس پایین پنجره نبود فاصله پنجره تا زمین حدوداً یک متر میشد، فکری به سرم زد!
پنجره رو باز کردم و از پنجره توی حیاط پریدم، با عجله ایستادم شالم رو درست کردم و به دوروبرم نگاه کردم!
هیچ محافظی این طرف حیاط نبود به طرف سطل زباله دویدم و ازش بالا رفتم پای راستم رو بردم بالا و گذاشتمش روی دیوار با دستهام دیوار رو چنگ زدم و با هزار زحمت جسمم رو کشوندم بالای دیوار.
نشستم روی دیوار و با یک جهش به سمت دیگهی دیوار که یک کوچه بود، پریدم!
از دیوار پایین پریدم، تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم، خوشبختانه آسیبی ندیدم و با عجله سر پام ایستادم.
لباسهام رو تکون دادم و بدون لحظهای تأخیر شروع کردم به دویدن.
***
وقتی به اندازه کافی از خونه دور شدم ایستادم و نفس گرفتم، به دوروبرم نگاهی انداختم.
خوشبختانه هیچ کس دنبالم نمیومد!
- خداروشکر بالاخره تنها شدم.
رفتم توی یک پارک و نشستم روی یک نیمکت نگاهم رو سر تا سر پارک چرخوندم، چندتا مرد در حال ورزش بودن دو تا دختر در حال گذشتن از روبروم بودن با یک حالت عجیبی به من نگاه کردن و با یک پوزخند از کنارم رد شدن، توجهی بهشون نکردم.
پارک کمکم داشت خلوت میشد و منم همین رو میخواستم زانوهام رو بـ*ـغل کردم سرم رو گذاشتم روی زانوهام چشمهام رو بستم و به صدای جیک جیک پرندههایی که دوروبرم در حال پرواز بودن، گوش سپردم.
امّا بعد از گذشت چند دقیقه، صدای یکی مانع سکوت دل انگیز پارک شد:
- اگه حالت بده بیا خوبش کنم، غمه رو ازت دورش کنم، چش حسودا رو کورِش کنم، خوبی بدجور!
سرم رو بالا گرفتم، با تعجب به کسی که داشت این آهنگ رو میخوند نگاه کردم!
یک پسر جوون بود که یک سویشرت سفید با شلوار ستش به تن داشت، مو بور بود و نسبتاً خوشتیپ بود، که داشت به طرف من میومد! کنارم روی نیمکت نشست خواستم وایستم که دستم رو گرفت، با عصبانیت دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و ایستادم، اخم کردم سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم برای همین به آرومی گفتم:
- مزاحم نشید لطفاً!
پسره لبخند زد و گفت:
- نشسته بودی حالا!
مانع ادامه حرفش شدم، با عصبانیت بهش نگاه کردم و با تاکید گفتم:
- یا همین الان میری یا زنگ میزنم به پلیس؟
ایستاد و یکی از ابروهاش رو داد بالا به چشمهام نگاه کرد و با خونسردی گفت:
- نمیرم، مثلاً میخوای چیکار کنی؟
از حرفش عصبانی شدم ولی سعی کردم خونسرد باشم، با پوزخند گفتم:
- ابروت رو بیار پایین، تو پیش خودت چی فکر کردی؟! فکر کردی من ازت می ترسم؟
پوزخند زدم و ادامه دادم:
- یالا برو پس کارت، من ازت نمیترسم.
امّا انگار حرفهام فایدهای نداشت!
چون پسره هنوزم طلبکار داشت به من نگاه می کرد.
بیخیالش شدم قدم برداشتم به سمت خونه که با عجله دوید و روبروم ایستاد!
با تعجب پرسیدم:
- چیکار میکنی دیوونه؟
چیزی نگفت و با خونسردی یک قدم به سمتم برداشت، فاصله ی زیادی باهم نداشتیم، کمتر از نیم متر!
با اینکه به روی خودم نیاوردم، ولی با این کارش واقعاً ترسیدم.
اوف خدا حالا چیکار کنم، وقتی از پس خودم بر نمیام چرا تنهایی اومدم بیرون.
بازم سعی کردم خودم رو خونسرد جلوه بدم، بهش نگاه کردم و گفتم:
- هی، از سر رام برو کنار.
پسره لبخندی زد و گفت:
- گفتم که نمیرم، ولی اگه شمارهات رو بدی شاید!
به حالت حرص درآری بهش نگاه کردم، ای خدا این رو باش.
یک نفس عمیق کشیدم و با قاطعیّت گفتم:
- نمی خوام بدم، مگه زوره؟
عصبانی شد، با خشم دست راستم رو گرفت و با اخم گفت:
- که این طور.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- پس با من میایی، خانم کوچولو!
با حرفش مو به تنم سیخ شد، محکم دستم رو کشید و خواست منم دنبالش برم ولی فوراً یکی از پشت سر دست چپم رو گرفت و من رو کشید عقب، خودش هم جلوی پسره ایستاد! به کسی که مانع این کار شده بود نگاه کردم.
یک مرد هیکلی بود که کت و شلوار سیاه به تن داشت، یه چندتا بادیگارد ایستادن کنارم با تعجّب بهشون نگاه کردم ولی من هیچ کدومشون رو به جا نیاوردم همه شون غریبه بودن، اون مردی که ایستاده بود جلوی پسره با خشم و با لحنی محکم گفت:
- همین الان میری از اینجا، واگرنه همین جا چالت میکنم!
پسره معلوم بود ترسیده چون بدون هیچ حرفی به من نگاهی انداخت، چیزی نگفت و رفت!
من موندم و اون مردهای هیکلی.
ازشون ترسیدم و حتی یه کوچولو هم تکون نخوردم!
یعنی چی؟ این ها دیگه کی هستن؟!
یکی از محاظها محکم دستم رو گرفت
من رو دنبال خودش سمت یک ماشین که گوشهی خیابون پارک بود برد. به شدّت ترسیده بودم!
با صدای لرزونی گفتم:
- شماها کی هستین؟ کجا داریم میریم؟
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.