رمان قاتل دوست داشتنی (جلد اول) به قلم noghre
داستان زندگی دختری که ناخواسته پا به دنیایی میزاره که توی اون جا نداشته ولی حال یه نقش مهم داره زندگی میکنه کنار مردی که از 13 سالگی اونو خریده بوده بهش ادم کشتن رو یاد میده و اریس پاک و با احساس این قصه میشه قاتل، پاکه ولی دستش به خون هزار نفر الوده است . اون دختر مهربون حالا احساسش سرده مثله یخ..و همه گول زیبایش رو میخورن.و اون میکشه و فقط پوزخند میزنه به دنیای ادمی که فقط توی اون هوس شناخته شده است.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۲۵ دقیقه
به طرفش رفتم صورتم رو یه سانتی متریه صورتش نگه داشتم نفس های داغش به صورتم میخورد باز هم هیچ حسی ندارم..
- چرا عزیزم داری زیاده روی میکنی
اروم لب هامو روی لبش گذاشتم با ولع همراهیم کرد و من اروم اسلحه م رو بیرون اوردم صدایی نداره مجهزم اگر قرار باشه که صدای شبیک بپیچه که درجا منم کشته میشم...پس خیالم راحته...اسلحه رو روی شقیقه اش گذاشتم و بوسه اخر رو روی لبش گذاشتم. چشم هاش گرد شده بود با چهره ایی که ترس و تعجب توش موج میزد بهم نگاه کرد
رودلف- تو...تو داری چه غلطی میکنی؟
خندیدم-عزیزم اروم باش...امشب زیاده روی کردی...نه امشب بلکه خیلی وقته داری زیاده روی میکنی...یادت باشه..دیگه توی کار مارتین اندرد دخالت نکنی
و بنگ..تمام تخت خواب غرق خون شد تیری که به گیج گاهش خورده بود کارش رو درجا تموم کرد با لبخند تلخی به لب اسلحم رو سر جاش گذاشتم نگاهش به دستام کرد دستکش های نازک نامرئی واقعا کارامده.انگار که هرگز من به این اتاق نیومدم هیچ اثر انگشتی نیست..هیچی.
. از اتاق بیرون اومدم وبا خیال راحت با طرف مارتین رفتم سرم رو بالا پایین کردم لبخند زد و با جدیت اومد کنارم دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و روی موهام رو بوسید
مارتین- عالیه... مثل همیشه گل کاشتی...در اضای این کار مهمت چیکار میتونم برات بکنم؟
با لبخند نگاهش کردم..وقتش بود..باید میگفتم..
- بریم خونه بهت میگم
مارتین- باشه.بریم
به سمت در خروجی حرکت کردیم هر دو کنار هم از در خارج شدیم خدمه ماشین رو برامون اوردن و راننده در رو برامون باز کرد سوار شدیم.
کلمات رو توی ذهنم مرتب میکردم...دوست داشتم برم..میخواستم برم..برای انتقام..این همه ادم کشتم که کشتن اون برام اسون بشه..نمیخوام کم بیارم..باید بکشم.
اصلا متوجه گذر زمان نشدم خودم رو توی خونه پیدا کردم مارتین رو به روم روی مبل نشسته و جدی بهم نگاه میکنه...شاید اون از جمله بریم خونه چیز دیگه ایی برداشت کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم
مارتین- میشنوم اریس
نگاهم رو بهش دوختم...و سعی کردم که اروم باشم.
- مارتین یادته که منو اوردی به خونت؟
سرشو به علامت اره تکون داد حرفی نزد یعنی ادامه بده
- خوبه..من به خونت اومدم فقط 13 سالم بود...خودت خوب میدونی که من یه ایرانیم...من میخوام...میخوام در قبال تمام خون هایی که ریختم برات...تمام قتل هایی که برات انجام دادم ازت یه خواهش کنم...میدونم که پول زیادی بهم دادی و حتی گذاشتی برم دانشگاه میدونم.میدونم منی همسر خودت معرفی کردی و یه ازدواج سوری داشتیم هرچند من مسلمانم تو مسیحی و من تو فقط سندی زن و شهوریم...میدونم که اگر تو نبودی من الان یه مهندس...یه قاتل نبودم...ممکن بود فقط یه هرزه خیابونی شده باشم ولی الان هنوزم باکره هستم هنوزم طعم هوس رو نچشیدم...ولی تنها خواسته من از تو که اینقدر بهم لطف کردی اینکه...اینکه بزاری برم...میخوام برم ایران...
مارتین مات و مهبوت بهم نگاه میکرد.
مارتین- میخوای بری ایران؟....چرا؟....اونجا چیکار داری اریس؟.....میخوای چیکار کنی؟
- میخوام انتقام..بگیرم...بعدم میخوام همونجا زندگی کنم شایدم برگردم پیشت....ببین تا حالا هر چی گفتی نه نیاوردم ..تو هم..نه نیار..خواهش میکنم
مارتین- باید فکر کنم..
نگاهش کردم از جاش بلند شد کراواتش رو شل کرد و به سمت اتاقش رفت سرم رو انداختم زیر بغض کردم..مثله تمام این 9 سال...
از جام بلند شدم کفش هامو در اوردم و خم شدمو برداشتمشون به سمت اتاقم رفتم در رو بستم لباس هامو اروم دراوردم...اسلحم رو انداختم روی میر توالت سفید رنگ اتاقم
برهنه شدم..و جواهراتم رو داوردمو گذاشتم روی میز توالت به سمت حمام رفتم..وان رو پر اب ولرم گردم. و اروم توش دراز کشیدم..امشب بازم ادم کشتم..امروز دوتا ...من درهفته چند تا ادم میکشم؟..کی شدم یه قاتل حرفه ایی؟..کی؟
گرمی اب حالم رو خوب نمیکرد چشم هامو بستم ... سعی کردم چهره مادرم رو به یاد بیارم...مادرم شمالی بود..زیبا بود چشم ابرو مشکی..اه یادم رفته بود..مامان و من خیلی شبیه هم هستیم..ولی نه من بیشتر به مادر بزرگم که اصلا ندیدمش شبیهم....اره حتی رنگ چشمام...مامان میگفت تو شبیه مادرمی....اسم مامان بزرگم چی بود؟..اهان ماهرخ...اره ماهرخ....بابام تهرانیه....اسمش اردلانه.. حاج اردلان بهزاد تک پسری که نسل خانوادش رو ادامه میداد بین سه تا برادر فقط پدر بزرگم پسر دار شد که اونم بابای منه...چقدر دلم واسه ی باراد تنگ شده....برادر دوقلوم..کپی هم...با هم مو نمیزدیم...تنها تفواتمون موهامون بود که مال من بلند و ماله اون کوتاه بود...چقدر دلتنگشم..اونم الان 22 سالشه...
لیدا...حقیر ترین موجود روی زمین...زنی که 7 سال از بابام کوچیک تره..یه پسر داره به اسم سهند..پنج سال از من بزرگتره..شبیه لیدا نیست...چشم های درشت قهوه ایی روشن که گاهی عسلی میزنه...همین..فقط همینش یادمه...دیگه هیچی یادم نیست...حتما تا الان ازدواج کرده..لیدا..لیدا...تمام بد بختی من زیر سر اونه...انتقام میگیرم هم از لیدا هم از بابای بی اعتمادم...
اب سرد شد از جام بلند شدم دوش سرسری گرفتم و اومدم بیرون .
اب موهامو با حوله گرفتم تاپ سفید با یه شلوارک سفید که دو وجب بالای زانوم بود پوشیدم و پریدم توی تخت و خواب چشم های خستم رو ربود.
صدای در اعصبام رو بهم ریخت چشم هامو به زور بازکردم عصبی توی جام چرخیدم و گفتم- بله؟
صدای مارتین از پشت در اومد
مارتین- اریس..بیا بیرون باید با هم حرف بزنیم.
سیخ توی جام نشستم..یعنی تصمیم گرفته بود؟..نگاهی به ساعت کردم..7:32 دقیقه صبح بود...سریع بلند شدم و ابی به دستو صورتم زدم بی توجه به لباسام از اتاق بیرون اومدم
مارتین به سرو وضعم نگاه کرد و اشاره کرد روی مبل بشینم سریع نشستم روی مبل و منتظر بهش چشم دوختم...لبخند زد
مارتین- نمیخوای صبحانه بخوری؟
سرمو به علامت منفی تکون داد- نه بعد میخورم..بگو.
سری به تاسف تکون داد و نفسش رو با صدا بیرون داد-واقعا روی تصمیمت هستی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و مصمم گفتم- اره ...میخوام برم.
نگاه طولانی بهم کرد- راستش من زیاد موافق رفتنت نیستم..بعد از 9 سال..رفتنت ..خیلی یه دفعه ایی میشه اریس..من بهت عادت کردم... رفتنت برام سخته..میدونم ادم مغرور و سر سختی هستم ولی برای تو نبودم..راضی به رفتنت نیستم..ولی این حق توئه... ولی کاش بیشتر فکر میکردی...به هر حال من هر کاری بخوای برات انجام میدم.ولی طلاقت نمیدم
لبخند روی لبم نقش بست نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به طرفش رفتم خودم رو به اغوشش انداختم. سرم رو به سینه سفت و محکمش فشردم
- مرسی مارتین..مرسی...هرگز فراموش نمیکنم..هرگز....
موهامو نوازش داد- نبایدم فراموش کنی..من مردیم که ازت یه قاتل ساخت
سرمو بلند کردم
مارتین- بریم صبحانه بخوریم..خیلی گرسنه هستم.
سرمو تکون دادم و ازش جدا شدم انگار بد درخواستی ازش کردم ولی بالاخره باید میرفتم..وقتش بود.
وارد اشپزخونه شدیم خدمتکار برامون میز رو چیده و رفته بود. صبحانه رو با مارتین صمیمی خوردم بعدم کناره هم روی مبل لم دادیم مارتین نشست منم سرم رو روی پاش گذاشتم
مارتین- برو دانشگاه کاراتو انجام بده...مدارکتو درست میکنم به اسم خودت...یه هفته ایی طول میکشه... بقیه تحصیلت رو توی ایران بگذرون..میسپارم برات یه خونه خوب توی تهران بخرن..دانشگاهتم نگرانش نباش..معدل خوبی که تو داری...از خداشون هم هست که بری توی دانشگاهشون ... وسایلت رو هم خدمتکارا جمع میکنن...
همینطور که حرف میزد موهامو هم نوازش میکرد..واقعا به هم یه جورایی وابسته شده بودیم.. مارتین هم مادرش و هم پدرش رو ازدست داده بود اونا هم هردو خلافکار بودند.. وقتی منو دیده ازم خوشش اومد و نگهم داشت اسم اریس رو برام انتخاب کرد اریس اسم یه الهه یونانیه به معنی الهه جنگ. و من شدم اریس...قاتل و بی احساس دختری که ازارش به مورچه هم نمیرسید شد من..منی که کنار یه خلافکار زندگی میکنم ولی در عین اینکه دستام الوده به خون صد ها نفره هنوزم پاکم...چقدر مسخره..پاک؟
اروم از خیابان شانزه لیزه میگذرم..این اخرین باره که دارم از اینجا رد میشم.؟..نفس عمیقی کشیدم اینقدر رفتم و رفتم که خسته شدم تاکسی گرفتم تا منو به دانشگاه ببره وارد دانشگاه شدم...همینطور که قدم میزدم به ادموند رسیدم..با دیدنم لبخند صورتش رو پر کرد
ادموند- اوه اوه ..ببینید کی اینجاست..
همه بچه ها به طرفم برگشتن..
لوسی- اریس..کجایی دختر نیم ساعته منتظرتیم...شنیدیم داری میری؟
لبخند زدم-سلام...اره درست شنیدید دارم میرم.
لوسی با لب و لوچه اویزون-چرا؟..دلمون برات تنگ میشه.
خندیدم- منم دلم براتون تنگ میشه عزیزم.
لوسی پرید کنارم و دستاشو دور بازوم حلقه کرد
Elina
۱۷ ساله 30خوب بود(:
۲ سال پیشسمانه
21ادامه حرفم: ننداخته بودنت از خونه بیرون تو به این همه جلال و جبروتی که میگفتی میرسیدی هاان میرسیدی مثل ماشین وخونه آنچنانی و هیکل و اندام قشنگ میرسیدی که همش تعریف کنی؟واقعاا که؟خیلی رمان افتضاح بود
۲ سال پیشسمانه
11بد بد بود😑 دختره خیلی از خود راضی بود چپ میرفت از خودش تعریف میکرد راست میرفت از خودش تعریف میکرد آدمم اینقد از خودراضی اه اه حالم بهم خورد 🤢🤮. فقط یه سوال اگه پدرت یا لیدا تورو از خونه ننداخته
۲ سال پیشمریم ۱۸ ساله
150فقط خلاصش🤣 پاکه ولی به دستش به خونه هزاران نفر آلودس😑 مگه گناه بزرگ تر از قتل هم داریم این چجور پاکی هست که خدا قبولش نداره😏
۲ سال پیشیاسم
100پاکه ولی دستش به خون هزار نفر آلودس😐فاز نویسنده رو درک نکردم از خوندن خلاصش!!! ای .... تو این پاکی😐
۳ سال پیششقایق
۱۸ ساله 41راستش رمان ی خورده اغراق آمیزه و غلط املاییش زیاااد ولی در کل رمان خوبیه خسته نباشی❤
۳ سال پیشrezvan
۱۵ ساله 10اون های که میگن اینقدر به باکره گیش مینازید بهتره برن جلد دوم و بخونن بعد دلیل و می فهمن داخل جلد دوم کلا اعتماد بنفسش از بین میره
۳ سال پیشنگین
10بنظرم خوب بود فقط اعتماد بنفسش بالا بود باید یخورده میمود پایین تر 😂😐
۳ سال پیشهمتا
۲۰ ساله 50رمان خوب بود ها...فقط دختره چراانقدرازخودراضیه وازخودش تعریف میکنه خیلی هم اصرارداره بگه باکره س فهمیدیم دا
۳ سال پیشفاطمه
00بنظرم خوب بود اینکه دختره مارتین رو اصلا فراموش نمی کرد باعث بهتر شدنش میشد
۳ سال پیشnarges
۱۷ ساله 20عالی😍
۳ سال پیشfernaz
۱۷ ساله 00عجب رمانی بود ولی چقدر کم بود لطفا راهنمایی کنید نصفشو چچوری بگیرم
۳ سال پیشسوفیا
۱۵ ساله 10خیلیییی رمان خوبی بود عالی بود ممنون نویسنده جون
۳ سال پیشBaran
31من دوستش داشتم و برام یه جورایی فضای قشنگی داشت و تا حالا با اینکه رمان محشری نیست ولی پنج بار خوندمش 😁
۳ سال پیش
aynaz
00یه ذره زیاد از حد فیلم هندی بود🤦🏻 ♀️