رمان سرکوب به قلم negin kh
درباره دختری به اسم باران هست که توی یک تصادف نامزدش رو از دست میده و بعد از چند ماه به توصیه یکی از دوستانش شراکت با یکی از طراح های لباس رو اغاز میکنه اما...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۴ دقیقه
خيلي سعي كردم جلوي پوزخندمو بگيرم اما نشد!جالب بود كه هيچوقت ارشيا متوجه حال خرابم نميشد!دست بردم سمت گردنم و قفل زنجيري كه دو سال بود از گردنم در نيومده بود رو باز كردم!گردنبند رو مقابل چشماي حيرت زده ش روي ميز گذاشتم و درحالي كه سعي ميكردم بغض صدامو نلرزونه گفتم
-گفتم بياي اينجا تا بهت ميگم ميخوام جدا شم!ميخوام راهمو ازت جدا كنم!
سرمو بلند كردمو به چشماي سرخش نگاه كردم
-براي هميشه!
و كيفمو از روي ميز برداشتم تا بلند شم كه دستمو گرفت!دستاي گرمش اينبار سرد بود!با صدايي كه ميلرزيد گفت
-چرا؟فقط بگو چرا داري اينكارو باهام ميكني؟اين حرفاي تو نيست باران!من مطمئنم!
“صداي مادرش توگوشم پيچيد:دور ارشياي منو براي هميشه يه خط قرمز بكش دختر جون!خيلي مونده تا خانواده شما به اصالت خانواده ما برسن!”
-حرفاي خودمه!جدا شدن براي هر دومون بهتره!ديگه سراغم نيا ارشيا
و قبل ازاينكه بذارم حرف ديگه اي بزنه درحالي كه جلوي اشكامو ميگرفتم از كافه بيرون اومدم!!قلبم سوخت!تموم شد براي هميشه!””
دست اريا روي دستم نشست!
-بسه باران!اشتباه كردم بهت نشون دادم!
و گردنبند و گرفت وگذاشت تو جيبش اما ديگه فايده نداشت!همه چي دوباره يادم افتاده بود!!گيتار زدنش زير پنجره ي اتاقم زير برفي كه ميومد!دسته گلايي كه هرروز به مدت يه ماه برام ميفرستاد تا اشتي كنم!همه چيزايي كه باعث شد غروري كه مادرش لگد مال كرده بود دوباره ترميم بشه!بعد اون دعواي اساسي ارشيا با مادرش ديگه هيچوقت اون زن سراغم نيومد اما فشاري كه به ارشيا مياورد بابت جداشدن از من و ازدواج با دختر خاله ش زياد شد كه در نهايت ارشيا خونه ش رو ازشون جدا كرد و تنها زندگي كردن رو به بودن با خانواده اش ترجيح داد!!از حسرت عشقي كه خاكستر شده بود آه عميقي كشيدم كه نگاه اريا پر از حسرت شد،درست مثل حسرت لونه كرده توي چشماي خودم!
دستمو مشت كردمو دوباره باز كردم!!به پوست دستم كه پوست پوست شدهبود نگاه كردم!!به پام كه حالا ميتونستم تكونش بدم نگاه كردم!بعد دوماه از شر گچ خلاص شدم!بغض كردم!من بعد دوماه از گچ پام و دستم خلاص شدم اما ارشيا هيچوقت نميتونه از اون خاكاي تلنبار شده ي روي بدنش خلاص بشه!!قطره اشكي روي گونه ام چكيد!
-اذيتت ميكنه؟درد داري؟
سرمو بالا انداختمو سكوت كردم!گوشيم زنگ خورد!به عكس بابا روي صفحه گوشيم خيره شدمو جواب دادم
-جانم؟
-جانت بيبلا دردونه!!امين اومد دنبالت؟ببخشيد كه خودم نتونستم بيام درجريان اوضاع كارخونه كه هستي!
لبخند كم رنگي روي لبم نشست!ميدونستم اگه مجبور نبود امين رو نميفرستادو خودش ميومد!21سال بود كه حضورشو توي بدترين و بهترين شرايطم به رخم كشيده بود!
-ميدونم!داريم برميگرديم
-خب خيالم راحت شد!!راحت شدي بابا جون!
-اوهم!
-خيله خب بابا جون اذيتت نميكنم!ميدونم حرف زدن سخته برات!شب ميبينمت
-خدافظ!
گوشيو قطع كردم!تنها كسي كه هميشه و همه جا دركم كرده بود بابا بود!شايد به خاطر همين بود كه هميشه باهاش ارامش داشتم !تنها كسي بود كه تو اين شرايط ازم انتظار نداشت مثل سابق حرف بزنم!جلوي خونه كه توقف كرد خواستم پياده بشم كه گفت
-خواهش ميكنم باران خانوم كاري نكردم!وظيفه ام بود!تعارفمم كه نميكني بيام تو؟نه؟
چشماممو روي هم فشار دادم!اي كاش ميفهميدن تو شرايط من نبايد ازم انتظار اين اداب و رسوم وداشته باشن!بدون اينكه جوابش رو بدم پياده شدم!امين هم پياده شد و همراهم تاخونه اومد!هنوز سخت بود برام راه رفتن و لنگ ميزدم!به كمك امين راه بين در تا خونه رو طي كردم!مامان با لبخند به استقبالمون اومد
-مبارك باشه مادر!بالاخره از شرشون راحت شدي!
سرمو تكون دادمو بدون گفتن حرفي داخل رفتم!به صحبت هاي مامان با خواهر زاده ش هم توجه نكردم و پله ها رو به سختي بالا رفتم!
-بذار بيام كمكت مادر!
اخم كردم و محكم گفتم
-ميتونم!
مامان ديگه اصراري نكرد اما نگاه غم زده ش روي خودم رو به خوبي حس ميكردم!
به اتاقم كه رسيدم صداي صحبت مامان با امين رو شنيدم
-ميبيني امين جان! دوماهه تمام وضعمون اينه!دو كلمه دو كلمه حرف ميزنه!هيچي نميخوره!صبح تا شب ميشينه توي اتاقش و به ديوار زل ميزنه!هيچ جا در نمياد!بعد دوماه امروز اولين باري بود پاشو از خونه بيرون ميذاشت!نگرانشم!دخترم جلو چشمم داره ذره ذره اب ميشه!حق داره ارشيا پسر خوبي بود اما سرنوشتش اين بود!ميدونم غمي كه روي دلشه بيشتر از توانشه ولي بالاخره كه چي؟تا كي ميخواد اينجوري بمونه؟
-طبيعيه خاله،بهش سخت نگير كم كم خودش خوب ميشه!!منم باهاش حرف ميزنم ميبرمش دكتر،نميذارم اينجوري بمونه..امين قربون اشكات بره اخه نكن اينجوري!
بي حرف شالمو از سرم برداشت و كتابي كه دوماه بود بازش كرده بودم اما حتي يه خطشم نخونده بودم رو برداشتم و روي تخت نشستم!انگار به جاي نوشته عكساي ارشيا رو توي صفحات كتاب چاپ كرده بودن!قطره اشكي كه رو گونه ام چكيد رو با ورود امين به اتاق پاك كردم!
-اجازه هست؟
بي حوصله نگاهش كردم!با لبخند روي صندلي ميز ارايشم نشست و بهم خيره شد!!اين لبخند مسخره روي لبش براي چي بود؟؟براي روحيه دادن به من؟پوزخند زدمو سرمو توي كتاب فرو كردم!
-برعكسش كن تا انقدر غرقش نشي براي خوندن!
سرمو بلند كردمو گنگ نگاهش كردم،به كتاب اشاره كرد و گفت
-برعكس گرفتيش!
با ديدن كتابي كه برعكس گرفته بودم و حتي متوجه نشده بودم پوف كلافه اي كشيدم و با حرص روي زمين پرتش كردم!!امين بدون گفتن كلمه اي كنارم روي تخت نشست و دستمو توي دستش گرفت!فشار ملايمي به دستم داد و گفت
-ميدوني كه برام با سميرا هيچ فرقي نداري!ميدوني همونقدر برام عزيزي پس ازم نخواه بشينم يه گوشه و اينجوري بي صدا و ذره ذره اب شدنت رو با چشمام ببينم!باهم ميريم دكتر،نميذارم ديگه اين وضع ادامه پيدا كنه!
چونه م رو گرفت و برگردوند سمت خودش!قطره هاي اشك سر خورده روي گونه م رو پاك كرد
-بايد به زندگي قبليت برگردي باران!به خاطر من،مادرت،پدرت!!به خاطر همه ي كسايي كه دوستت دارن بايد به زندگيت برگردي!من كنارت هستم،مثل همه ي اين سالا،شونه به شونه!
سرمو روي شونه ش گذاشتم و به اشكام اجازه دادم تاپيرهن ليمويي رنگش رو خيس كنن!
امين،پسرخاله اي كه تو بدترين شرايط درست مثل بابا هوامو داشت و خوبم ميكرد امااينبار فرق ميكرد!بعيد ميدونستم اين داغي كه هنوز سوزش رو سلول به سلولم حس ميكردم به اين سادگي خاموش بشه و من بتونم به زندگي قبليم برگردم!
با پاهاي لرزون و نا مطمئن قدم بر ميداشتم!! با ديدن سنگ مشكي رنگ از حركت ايستادم!!خون تو رگام يخ بست!!بعد چقدر دوباره اومده بودم پيشش؟قطرهاي اشك دوباره راهشونو روي گونه هام باز كردن!!نفسم رفته بود،به سينه ام چنگ زدم و قدمي برداشتم!!كنار قبر كه رسيدم روي زانوم افتادم!به دردي كه توي زانوي تازه جوش خورده ام پيچيد توجه نكردم!!گلابي كه گرفته بودم رو باز كردم و روي گل هاي پرپر شده ي قبرش ريختم!!رزاي مشكي رنگ رو بين گل هاي ديگه گذاشتم و به عكس حكاكي شده از ارشيا روي سنگ قبرش خيره شدم!!همون عكسي كه دوست داشتم بود!لبخند تلخي زدم،به تلخيه تمام اون اسپرسوهايي كه ارشيا ميخورد و من هيچوقت نتونستم بخورم!!
-بعد از سه ماه هنوز مثل روز اول جاي داغي كه روي دلم گذاشتي و رفتي تازه ست!هنوز سوزششو با تمام وجودم حس ميكنم!
دوباره به عكسش زل زدم و حرف زدم،جوري كه انگار ارشيا رو به روم نشسته بود و با همون چشماي منتظر به لبام خيره شده بود تا حرف بزنم!
-نميدونم چيكار كردي،چي به روزم اوردي كه بعد از گذشت سه ماه هنوز به نبودت عادت نكردم!نميدونم چقدر ديگه زمان ميخوام تا نبودنت رو باور كنم!
لبخند تلخي زدم
-مثل مخدر به رگام تزريق شدي و حالا من يه معتادم كه تو نبودت داره از خماري و نبود مخدرش جون ميده!!
سرمو روي سنگ قبرش گذاشتم!سرماي وجودم از سرماي سنگ بيشتر بود!اونقدري كه سنگ قبر رو گرم حس ميكردم!!
-ارشيا ببين نبودت چي به روزم اورده!خسته شدم از اين وضع رقت بار خودم!!يادته بهم ميگفتي لپ هامو دوستداري؟نه لپي مونده نه جوني!زير چشمامو ببين!از گريه زياد كبود شده!چشمامو ببين چه جوري پف كرده!من اون باراني ام كه عاشقش بودي؟؟
اشكام روي سنگ قبرش نشستن!
-با وجود دونستن تمام اينا،با وجود خسته شدن از اين وضع نميتونم خوب باشم!ميخوام اما نميتونم!!مشت مشت قرص ميخورم اما نميشه!
به خطاي قرمزي كه روي ساعد دستم بود نگاه كردم و تلخ خنديدم
نیایش
۱۵ ساله 00این رمان یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم ای کاش قسمت هاش بیشتر بود
۴ هفته پیشمهسا
۲۹ ساله 00چراآخرش اینجوری تموم شد🤥
۳ ماه پیشارام
۱۸ ساله 10خوب رمان عالی بود خیلی ادم رو غرق خودش میکنه جوری که تا نفهمه ول کن نیست از باران خوشم میاد شخصیتش که صبور بود خیلی خوشم آمد اما اگر رومان ادامه داشت خوب بود و بهتر میشد
۸ ماه پیشدریا
00رمان باید حس داته باشه باید بتونی لمسش کنی این رمان تا جای ادم رو قرق در خودش میکرد فقط کاش طولانی تر بود در کل خیلی عالی بود موفق باشید
۹ ماه پیشعسل
00زیادی راحت نبودن؟ پدر مادر روشنننننننفککککر🤪
۱۲ ماه پیشزهره
۲۹ ساله 12باران اصلا شخصیت جالبی نداشت از دخترای لوس اصلا خوشم نمیاد و اینکه جالبه با سیامک میرفت بیرون کادو براش میخرید نصفه شب برمیگشت ارشیا باید وایمیساد نگاش تازه شاکیم میشد ارشیا چرا ناراحت شده 😐
۱۲ ماه پیشمرضیه
۲۶ ساله 00داستان خیلی قسنگی بود من واقعا عاشقش شدم ولی خیلی بد تموم شد کاش ادامه داشت اینطوری خیلی بی معنی میشه کاش جلد دومی داشته باشه بقیه داستان عالی بود
۱۲ ماه پیشمهشید
00این باران چرا همش تو بغل سیا بود و همش بوسه و قربون صدقه. دوم اینکه یک خط درمیون می گفت لبمو گاز گرفتم دیگه این جملش رو اعصابم میرفت
۱ سال پیشسما
00عالی👌👌👌👌
۱ سال پیش...
20همونطور که گفتم رمانشو دوست داشتم رفتار امیر علی وحرمتی که باران حفظ می کرد دوست داشتنی بود ولی ای کاش ادامه داشت حداقل یکی دوفصل بیشتر
۱ سال پیش...
00رمانشو دوست دارم ولی خنده م میگیره از اینکه اینقدری که سیا وباران همو بغل میکنن وبوس میکنن زن وشوهرا نمیکنن این یه خورده از جذابیت رمان کم میکنه وگرنه رمانش عالیه البته تا فصل نهم که خوندم
۱ سال پیشرومی
01اولا اینکه دختر خیلی ضعیفی بودالبته درسته ۲۱سالش بودوبچه ولی دلیل نمیشدکه سرچیزهای ساده بغض کنه دومااخرش یه جورایی پایان باز بود امادرکل رمان خوبی بود مخصوصا وجود خانواده ای که همیشه کنارش بودن
۱ سال پیشترسا
50رمان خیلی قشنگی بود و من به شخصه دوسش داشتم♥ولی اخرش خیلی خلاصه تموم شد رمان خوندیم که ببینیم اخرش چی میشه نه بگه مریضتم تموم بشه.مگ قرار نبود برن فرانسه اینا! امیدوارم رمان جلد دوم هم داشته باشه.
۳ سال پیشنیایش
۱۴ ساله 00به نظر من خیلی رمان خوب وقشنگ بود اگه بیشتر بود بهترم بود اینقدر قشنگ بود که من پنج بار خوندمش ولی بازم تکراری نشود خیلی خیلی خوب بودد اگه بیشترم بود عالی بود
۱ سال پیشزهرا
۲۳ ساله 00به درنمیخوردهمش ازجمله های تکراری استفاده میشد مثلاپوف کلافه🤢یاباحرص🤢چقدحرص میخورد چقدم بی حیابود باهمه مردای فامیل راحت بود یعنی اونادیگه مردنبودن که جلوشون باتاپ میگشت بی شعور نصفه ولش کردم
۱ سال پیش
نیا
۱۵ ساله 00وای باهات موافقم من ۱۳ یا ۱۴ بار خوندم ولی بازم تکرار ی نشود برام