رمان گاهی عشق از پشت خنجر می زند
- به قلم ام دات کا اچ (M.Kh)
- ⏱️۱۳ ساعت و ۱۴ دقیقه
- 69.9K 👁
- 59 ❤️
- 136 💬
یه رمان متفاوت در مورد یه دسته انسان متفاوت رمان شخصیت اصلی نداره.شخصیتهای اصلی داره ولی شخصیتی که همه رو به هم مرتبط میکنه و نقطه ی مرکزی دسته است رویاست.رویا دختری شاید متفاوت! اینجا تفاوت و حقیقت موج میزند! یه رمان کاملا متفاوت با یه انتقام شروع و با یه انتقام تموم میشه ولی این بین اتفاقاتی میوفته که میشه بال و پر داستان پایان تلخ نیست شیرین هم نیست پایان اونجوریه که باید باشه,حق!
پگاه:رویا نگاه....نگاه سارا چطور آویزونش شده...داره جون میده!! از حق نگذریم این امیررایا هم ناز میکنه...بابا دو دیقه باهاش بر*ق*صه چی ازش کم میشه؟؟
سیما:من دقیق نمی دونم ولی دوستاش گفتن تا حالا که دیدنش با هیچ دختری نر*ق*صیده..اصلا من خودم شک دارم بلد باشه بر*ق*صه!
نه بابا...کلاسش تو حلقم.
من:بابا من نمی دونم این امیررایا بالاخره منفیه یا مثبت؟میگن دوست دختر نداره دخترا آویزونشن از اون ور اصلا به تیپ و قیافه اش هم نمی خوره که بچه مثبت باشه...
سیما مرموز گفت:دستهای پشت پرده!!!
خندیدیم.آهنگ پشت سر هم پخش می شد و ملت هی هی وول می خوردن...برامون نوشیدنی اوردن که دختره گفت آب میوه ان و مشروبا روی میز کنار مبلان...من که کلا نخوردم.ولی به جاش شام خیلی خوردم جوری که پگاه از زیر دستم کشیدش..راستش امیررایا روی یه میز ده نفره نشسته بود که دختر و پسر با هم بودن و همه هم بچه های دانشگاه بودن..و متاسفانه رو به روی من!! اون می خندید و دخترا عشوه میومدن و من از این حرص می خوردم..وقتی که حرصی می شدم هم کلا غذا می خوردم...در حد مرگ میخوردم!! دلم می خواست خودم می رفتم و انگشت می کردم تو چشمای دخترا...تا بس کنن !!! اون املا هی عشوه میومدن و بقیه پسرا هم می خندیدن و امیررایا هم لبخند می زد!!..دیگه داشتم کنترلم رو از دست می دادم...از خنده های پسرا حرص می خوردم... از این که دخترا خودشون رو کوچیک می کنن و براشون مهم نیست یه مشت الدنگ بهشون بخنده..
سیما با امیررضا رفتن وسط...همه وسط بودن...پگاه هم رفت.منم خیلی خوب می ر*ق*صیدم ولی....فقط من و امیررایا وسط نبودیم.یهو چشمم رفت سمتش...به پیست نگاه می کرد.دوستاش بهش می گفتن بیا ولی اون گاهی با اشاره ی ابرو و گاهی با دست می گفت نه...جهنم!.نرو...اصلا من موندم حضور اون توی پیست ر*ق*ص می خواد چیزی رو تغییر بده که این همه بهش تعارف میکنن؟ همینجوری کردن که غرورش تا عرش خدا هم بالا می کشه!!
دو تا از پسرا اومدن و پیشنهاد ر*ق*ص دادن ولی چون بوی الکلشون تا صد فرسخ اونوتر هم می رفت بی خیال شدم!! والا...
مهمونی رو به اتمام بود.الهام رو صدا زدم و لباس پوشیدیم و آماده ی رفتن شدیم. از امیررایا خداحافظی کردیم و رفتیم!
مهمونی بدی نبود...باعث شد درون کثیف خیلیا رو ببینم..باعث شد خیلیا رو بشناسم..ببینم کیا وا می دن..
در کل خوش گذشت...منهای اون ضدحال!
***
تنها بودم.دانشگاه هم تعطیل شده بود.داشتم می رفتم سمت خونه اما هوا خیلی تاریک بود..امروز کارمون خیلی طول کشید. نمی ترسیدم ولی مامان اصلا خوشش نمیومد تا دیروقت بیرون باشم...میگفت دختری که توی هوای تاریک بیرونه همونیه که تا صبح خونه نمیره...مامان منم یه فیلسوفیه واسه خودش!!کیف شونیم روی شونه ی راستم بود.یهو صدای یه موتور اومد.بعدش هم کشیده شدن کیفم.کیفم رو کشیدم.محکم خوردم زمین.فقط دسته اش توی دستم موند.خیلی بد شد.دستی رو کنارم دیدم.منو آروم بلند کرد.
-خانوم آرمان...خانوم آرمان خوبین؟؟
فقط صدا رو دریافت می کردم و نمی تونستم جواب بدم.در ماشین باز شد و من رو نشوند.خودش هم بعد چند ثانیه نشست.تند روند و یه جا نگه داشت.
در باز شد.سوز هواباعث شد اشکم دراد..امیررایا رو دیدم..تکدانه رو به سمتم گرفت.نتونستم بگیرمش.به خوردم دادش... حالم بهتر شد ولی...شک بدی بود..
امیررایا سهم نگاه کرد و گفت:فک نمی کردم نازک نارنجی باشی..خوبی؟
-کیفمو دزدیدن...
-چیز خاصی توش بود؟تهش دو تا رژ و یه کرم و آینه...
عصبی ولی اروم گفتم:گردنبند یادگاری مادربزرگم توش بود...
سکوت....
امیررایا:حالت خوبه؟لازم که نیست بریم بیمارستان.
-نه خوبم.
امیررایا:رویا...
از چیزی که شنیدم وقت بود شاخ درارم...رویا؟؟؟یعنی....
نگاهش کردم.با اون چشمای خوشگلش بهم خیره شد.ته دلم یه جوری شد..
امیررایا:می خوام باهات رو راست باشم...و البته چند تا حقیقت رو بگم..خوب من روز اولی که تو رو دیدم خیلیی برام عجیب بودی... چون همه ی دخترا یا جفت گیری کردن یا تیکه می پروندن...اون بین شخصیت مغرور تو ستودنی بود.توی چهره ات هم غرور بود و غرور...بازم کارت نداشتم..خیلی منتظر موندم تا تو هم مثل خیلیای دیگه بیای سمتم اما نیومدی...تا اینکه بعد از 8ترم اومدی.. خیلی برام عجیب بود که بعد از هشت ترم اومدی و جالب اینه که یهویی جزوه ام رو خواستی....اصلا من از تعجب داشتم می مردم و البته خیلی هم خوش حال شدم.چون بالاخره تو اومدی سمتم...بازم منتظرت موندم تا یه حرکت دیگه کنی...روزی هم که با فرهادی دعوات شد(نیم لبخندی زد)..اولا فکر می کردم چون ضعیفی حرف نمی زنی و کل کل نمی کنی...اما روزی که فرهادی رو چزوندی خوشم اومد..البته بگم که اون مانتو خیلی قشنگ بود.باورت نمی شد فرهادی تا یه هفته حرف نمی زد!...بد لهش کرده بودی..! توی کلاس ثابت کردی که از حق خودت دفاع می کنی...یعنی می تونی!!..و در مورد اون پارتیه...شاید بگی چرا سرد رفتار کردم؟؟ دلیلش..می خواستم خوب زیرنظر بگیرمت و ببینم با سرد رفتار کردن من وا میدی یا..؟دیدم که عاشقم نیستی...دیدم که چقدر توی
پارتی سنگین رفتار کردی...حتی آرایش هم نکرده بودی و این برای من خیلی عجیب بود!!...کلا شخصیت تو واسه من خیلی عجیب و خاصه..به من فرصت بده رویا..می خوام کشفت کنم...ببینم پشت این کوه غرور چیه؟!
خوب،منم از این اخلاقات خوشم اومده و می خوام...ببین این اولین باریه که از کسی می خوام که باهام دوست بشه...خودتم خوب می دونی که من هیچ وقت دروغ نمی گم..
خوب...همش که من حرف زدم تو نمی خوای چیزی بگی؟از خودت بگی؟نظرت؟
نمی دونستم چی بگم...
نفس عمیقی کشیدم و می خواستم چیزی بگم که یهو همه ی بدنم گر گرفت...گرمی چیزی رو روی ل*ب*م حس کردم.اگه بگم کاملا بی حس شدم دروغ نگفتم...اصلا نمی دونستم توی اون لحظه چه کاری درسته...این حرکت امیررایا خیلی غیرمنتظره بود.ل*ب*ا*ش رو اروم برداشت و چشماش رو باز کرد.سریع موقعیت رو سنجیدم.فقط تونستم توی اون لحظه تمام قوام رو جمع کنم و سیلی محکمی توی گوش امیررایا بخوابونم..امیررایا دستش رو روی جای سیلی گذاشت و بعد هم آروم آروم یه پوزخند زد.دیگه تمام کنترلم رو از دست دادم.پیاده شدم و در رو محکم به هم کوبوندم..عصبی توی پیاده رو راه می رفتم.تا خونه شاید حدود نیم ساعتی راه بود. دو تا پسر یغور جلوم ظاهر شدن.می خندیدن و خیلی ضایع بود که مستن..به سمتم اومدن و از همون لبخندای شیطانی می زدن. اونقدر حرصی بودم که رفتم بزنم تو سروصورتشون که یه دست دیگه وارد کار شد و دو تا مشت جانانه به اون دو تا نره غول زد. یهو نمی دونم چی شد که شدن چهار تا...فک کنم من مست بودم چون هر لحظه یکی بهشون اضافه می شد...وقتی که خوب امیررایا رو زدن و دل من رو خنک کردن فرار کردن...من حتی یه جیغ هم نکشیدم.خواستم برم ولی عذاب وجدان داشت نابودم میکرد..چشمام رو بستم و یه متری از امیررایا دور شدم.ولی دیدم تکونی نمی خوره..برگشتم.مطمئن بودم که اثر انگشتم روی در ماشینش هست و اگه بمیره هم یه پرونده درست میشه و من پام توی کلانتری باز میشه!.شاید هفتاد درصد به همین دلیل برگشتم.تمام سر و صورتش زخمی بود.تکونش دادم...جواب نداد.صداش زدم.به سختی بلندش کردم و دستش رو دور گردنم حلقه کردم.از شانس خیلی بد من هم پرنده اون اطراف دور نمی زد..حدود پنج دقیقه طول کشید تا به ماشین برسم.در رو باز کردم.روی صندلی ولو شد.چند تا سیلی زدم.سرم رو روی قل*ب*ش گذاشتم.می زد.ته دلم خیلی یه جور شد.سرم رو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون.گوشیش رو از توی جیبش دراوردم.رمز نداشت خدا رو شکر...سریع رفتم توی مخاطبین.اولین شماره که دستم بهش خورد رو زدم.نوشته بود آرتمن.
-الو؟
-الو ببخشید...امیررایا حالش بده.لطفا آدرس رو یادداشت کنین.
-چی؟چی شده؟
-میاین می فهمین...آدرس رو بنویسین!
آدرس رو گفتم و قطع کردم.یه کم مخاطبا رو بالا پایین کردم که چشمم به عکس خودم افتاد.باورم نمی شد...یه عکس از من بود.فقط از صورتم بود ..توی یه روز برفی که هم خندیده بودم هم صورتم قرمز شده بود.خیلی قشنگ افتاده بودم..اصلا امیررایا شماره ی منو از کجا داره؟؟پس..؟یعنی؟؟؟
گوشی رو روی داشبورد گذاشتم و منتظر موندم.اصلا نمی دونستم توی این وضعیت می بایست چی کار کرد!؟..
بعد چند دقیقه یه کمری کنار آودی امیررایا متوقف شد و بعدش یه پسر خیلی خوشگل بیرون پرید. یه پسر قد بلند خوش
تیپ نگران و هول به سمت ماشین اومد.چند بار امیررایا رو صدا زد ..بعد سمت من برگشت و پرسید:
-چرا نبردیش بیمارستان؟ها؟
عین خودش عصبی گفتم:هوی...بفهم با کی حرف می زنی...دوما من رانندگی بلد نیستم!!چطور می خواستم ببرمش؟!
امیررایا رو بلند کرد و توی ماشین خودش خوابوند. سوار شد.به من گفت که برو ماشین رو قفل کن و خودتم بیا. حوصله دعوا نداشتم.ماشین رو قفل کردم و صندلی جلو نشستم.چنان این بشر تند رانندگی می کرد که همه ی آب و اجدادم رو به چشم دیدم!
-آروم برو...زخم شمشیر که نخورده...
از سرعتش کم کرد و وارد بیمارستان شد.سریع امیررایا رو برد و منم پیاده شدم.وارد بیمارستان شدم.رفتم پذیرش..
-ببخشید این مرده که زخمی شده بود و تازه اوردنش کجاست؟
-اتاق دوازده..
-ببخشین میشه آینه اتون رو بگیرم؟
آینه کنار دستش رو بهم داد.ووو...موهام همه شاخ شده بود.موهام رو مرتب کردم و چشمم خورد به ل*ب*م.دوباره عصبی شدم!.آینه رو دادم و رفتم سمت اتاق دوازده..اونقدرا هم بی وجدان نبودم.ولی می دونستم که چیزیش نشده و ثانیا خیلی ناراحت و عصبی بودم. اون حق نداشت منو بب*و*سه!.یه کم دلم نگران بود ولی سعی داشتم سرکوبش کنم..هدف من یه چیز دیگه بود!!
وارد اتاق شدم.صورتش رو شسته بودن و به هوش اومده بود.تا من رو دید سرش رو به سختی بلند کرد.من رو که دید یه لبخند نشست رو ل*ب*ش..سعی کردم خیلی مغرور و یه کمم عصبی رفتار کنم تا متوجه ی رفتار زشتش بشه..
امیررایا با صدای خش خشیش گفت:تو که اینجایی...فکر کردم قهر کردی رفتی!
-اینکه الان اینجایی رو مدیون منی...
-ا جدا؟؟پس خیلی هم ناراحت نشدی...
می دونستم منظورش با ب*و*سه بود.برگشتم که برم که صدام زد.ولی توجه نکردم...چند دقیقه بعد صدای خنده اش اومد...تا مرز سکته پیش رفتم...خیلی حرصی شده بودم.!
خواستم از بیمارستان خارج بشم که کسی صدام زد.
-رویا خانوم...رویا خانوم...
برگشتم.همون پسره آرتمن بود.اومد سمتم و گفت:وایسین...امیر گفت برسونمتون...
-لازم نکرده...
آنیا
0چهارتا پارت بیتر نتونستم بخونم اونم بخاطر این بود که حقیت زندکی رو میگفت من تحمل شنیدن حقیقت رو ندارم اون حقیقتم فقط چند جمله هست دنیا حتی اگر آدم بیرحم نباشه بیرحمش میکنن درست مثل خود من رویا هم از اول بیرحم نبود ولی بیرحمش کردن .من رمان کامل نخوندم پس نمی تونم نظر درستی هم بدم ولی از نویسده ممنون
۲ ماه پیشماهور
2رمان خوبی بود من تا جلد دوم خوندم میشه اسم جلد سومش رو بگین
۳ سال پیشmadia
0اسم جلد سومش رویا بیدار میشود هس:)
۲ سال پیشdiyana
0اسم جلد سومش رویا بیدار می شود هست توی گوگل سرچ کنید پی دی اف رو میتونید دانلود کنید
۱ سال پیشAzia
0خود نویسنده توی رمان بعدیش گفته این رمان جلد سومی نداره.. احتمالا اشخاص دیگری جلد سوم رو نوشتن..
۷ ماه پیش..
0جلد دوم داره؟
۳ ماه پیشپری
0سلام یه رمانی بود که نامزد دختره که پلیس بود میکشن بعد دختره رو میبرن خارج اونیکه دختره رو دزدیده خلافکار و مست میشه به دختره *** میکنه فکر میکنه نامزد خودشه و به دختره عسل میگه و حامله میشه دختر بعد میره اعتراف میکنه میوفته زندان ایم اون رمان چیههه؟
۴ ماه پیشترانه
4از همون اولشم از ارمیا متنفر بودم حق ارمیا مرگ بود باید کشته میشد
۶ ماه پیشAzia
0آها، و بابت شخصیت رویا.. با چه رویی از دیگران طلب بخشش کرد با این قدم نابودگرش که همین که پا به زندگی مردم اطرافیانش گذاشت اونارو به آوار و ویرانه های بناهای زندگیشون که با هزار جون کندن و یک عمر سختی ساخته بودن مهمون کرد؟درحالی که اون برای انتقام از کسانی برخاسته بود که اکثرشون کار خاصی نکردن..
۷ ماه پیشAzia
0در ادامه،واقعا اون اشخاصی که میگن رویا این حقش نبوده و حرف هایی از این قبیل، رو درک نمی کنم.. واقعا نباید رنگ خوشبختی رو می دید..طرز پایان دفترچه زندگیش یقینا که برازنده اش بود..
۷ ماه پیشمبینا
0تارا با امیر رایا ازدواج میکنن و رویا فک کنم روانی میشه ارمیا رضوان هم خوشبخت ولی جلد دانش هم همینطوره انتقامیه اسمش هم گاهی عشق از پشت خنجر میزند ۲
۱۰ ماه پیش:)
0یکی بگه آخرش چی میشه امیررایا با رویا ازدواج می کنه یا نه کلا توضیح بده
۱۰ ماه پیشنوا
1واقعا که ارمیا خیلی بی فرهنگ بود استان های کشورش رو هم نمیشناخت
۱۲ ماه پیشرزا
0بسیار مزخرف نمیدونم ایناییکه تعریف میکنن کیان اصلا معلوم نشد برای چی با ارمیا ازدواج کرد تهدید و آتو چی بود بسیار بچگانه چرا نویسندگان فکر مکنن باید اسم گنگ و چرت و پرت باشه تو واقعیت اکبر و
۱ سال پیشماهک
1رمان خیلی خوب بود
۱ سال پیشمیم
0یه رمان بی نظیر دمت گرم نویسنده جان زیادی خوب نوشتی❤️❤️❤️❤️❤️
۱ سال پیشرقیه
0اگه کسی اسم جلد دومشو داره لطفاً بهم بگین خیلی هیجان دارم بفهمم رویا بلاخره چه بلایی سر آرمیا و رضوان بیشعور میاره
۱ سال پیشرقیه
3رمان خوبی بود دوسش داشتم از شخصیت امیر یا و رویا خوشم اومد ولی آرمیا و رضوان رو دوست نداشتم رویا حقش نبود بره زندان وی دلم میخواست یجورایی آرمیا و رضوان خورد بشن و دوباره رویا و امیر با هم بشن
۱ سال پیشلیلی
0اسم جلدهای بعدیش چیه
۲ سال پیش
تاریک
1من تا پارت چهارم خوندم و دیگه ادامه شو نخوندم چون حقیقت زندگی رو این رمان میاورد جلوی چشمم و این حقیقت تلخ و نابود گر زندگی این هس (حتی اگر ادم خوبی هم باشی ادما تبدیلت میکنن به شیطان درست مثل خود من)مثل رویا چون کامل نخوندم نمی تونم نظر خوبی بدم ولی ممنوم ازنویسنده رمان بخاطر گفتن حقیقت