رمان آواز چکاوک به قلم غریبه
داستان درمورد دختریه که یه چیزایی رو در مورد زندگیش می فهمه…از گذشتش فاصله می گیره و با اتفاقای جدیدی روبرو میشه…
در این میان آبتین کهمجبور با نقشه به چکاوک نزدیک میشه اما….پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۲۲ دقیقه
تحمل اینهمه توهین برام خیلی سخت بود ...قبل از اینکه بهم برسه ...همراه خنده ی تلخی که کردم ، گفتم: احسنت...باریکلا...خیلی خوب خودتو می شناسی ...لقبای قشنگی که برا خودته روخوب می چسبونی به بقیه...؟
بغض تو گلوم هر لحظه داشت بزرگتر می شد ...یک نفس عمیق کشیدم و با قدمای لرزون رفتم طرفش... جلوش ایستادم و زل زدم توی چشماش که مثل مال خودم سبز بود...
حشمت خان-دخترایی مثل تو کثیف تر از اونین که بخوام بهشون دست بزنم پس بهتره با زبون خوش بری بیرون تا به پلیس زنگ نزدم ...من به کسی باج نمیدم...
_پلیس نه جناب حشمت ...بهتر نیست زنگ بزنی شیر خوار گاه..؟
با تعجب بهم نگاه کرد...بازم بغضمو قورت دادم و اینبار رفتم طرف مامانی آراد ...با اینکه می دونستم اسمش چیه ولی...
_اسم شما چیه؟
_من...من...شما کی هستید؟
_د نشد ...انگاری احترام به شوما ها نیومده...د بنال زنیکه...اسمت چیه...؟
اینبار آراد به سمتم قدم برداشت :
_چکاوک تمومش کن ...تو حق نداری به مامان تو هین کنی...
_چی باعث شده که فکر کنی تو می تونی برام تعیین تکلیف کنی؟
حشمت خان-آره اون ازش بخاری بلند نمی شه ...ولی من هنوز نمردم که کسی به زنم توهین کنه...و دستم رو گرفت تا مثلا بندازم بیرون...دستم رو گذاشتم روی دستش و با خشونت پسش زدم....چند قدم عقب رفتم با صدایی که می لرزید :
_اگه کسی به دخترت هم همینجوری توهین کنه تو غیرتی می شی؟
_من دختر ندارم...
اینبار نتونستم خودم رو کنترل کنم ...بغضم با صدای بدی شکست ولی خیلی سریع جای خودش رو به خنده داد ....با صدای بلند می خندیدم و اشکام رو که با سرعت روی صورتم روون بودن رو با آستین مانتوم پاک می کردم ...اون منو انکار می کنه...آره ...نباید می اومدم...اونا اگه من رو دوست داشتن هیچوقت منو نمی نداختن دور...باید زود تر از اینجا برم....باید برم پیش مامان خودم ...به چشمای مامان خودم نگاه کنم...روی شونه ی مامان خودم گریه کنم...نه...اگه من برم دیگه شونه ای نمی مونه که روش گریه کنم...باید بمونم فقط بخاطر مادرم...
خندم رو جمع کردم و در حالی که باقی مونده ی اشکام رو پاک می کردم با یه پوزخند طرف حشمت خان که گیج وسط سالن وایساده بود ...گفتم:
_می دونی ...برام جالبه...تو الان وجود دخترتو انکار کردی...معلومه که نمی تونی روی کسی که برات وجود خارجی نداره غیرت داشته باشی...
مامان آراد-دخترم تو چی می خوای بگی...؟ما دختری نداریم...و با اشکایی که تو چشماش رو پر کرده بودن به من زل زد...یه نگا به آراد کردم کلافه بود و معلوم بود دلش می خواد گریه کنه....
_آراد خان نظر تو هم همینه ؟تو منکر این هستی که خواهری به اسم پونه داری...؟
مادر آراد دیگه نتونست تحمل کنه و اشکاش روی صورتش روون شد و روی مبل ولو شد...
حشمت خان با یه جهش خودشو به من رسوند....اینبار محکم منو گرفت و کشون کشون برد طرف در ...
_نمی دونم آراد بهت چی گفته...ولی هر چی گفته رو فراموش کن...من دختری ندارم ...تو هم بهتر زود تر بری...اینبار ازت می گذرم ....زهره حالش خوش نیست بهتره زودتر بری...
_اکی...اکی...من میرم....ولم کن میرم ...
با شک بهم نگاه کرد و دستاش رو آروم از دستام جدا کرد...برخلاف حرفی که زدم دویدم وسط سالن...
_آراد به من چیزی نگفته...مامانم بهم گفته...رقیه...یادت میاد رقیه کیه...؟ یا یادت میاد علی کیه...؟علی زمانی...پدر بنده...یذره به مخت فشار بیار یادت میاد...در حالی این حرفا رو می زدم که پشت سر آراد سنگر گرفته بودم و با یه لبخند لج آور حرف می زدم...بلافاصله بعد از گفتن حرفام...
حشمت خان که سعی داشت دوباره منو بگیره سر جاش میخکوب شد و زهره خانم هم با یه جیغ بیهوش شد...
_اوخی...اوف شد...
آراد-خفه شو پونه...بس کن و دوید سمت مامانش ....منم مثل آدمای خبیث به صحنه ی رو بروم نگاه می کردم...
حشمت خان مثل آدمایی که تازه از خواب بیدار شدن...با گیجی به سمت آراد که مامانش رو در آغوش گرفته بود و سعی داشت بهوشش بیاره رفت...
_آراد...تو الان به این دختر چی گفتی....؟پونه...؟چرا بهش گفتی پونه...؟
آراد با فریاد-چون اون پونست...
حشمت خان به من که با خونسردی روی مبل نشسته بودم و پاهام رو انداخته بودم روی هم نگاه کرد...
_دروغه ...نه؟
از جام بلند شدم و رفتم طرفش ...شناسنامه رو گرفتم طرفش...
_نه حشمت خان ...راسته راسته...
و سمت آراد گفتم : من میرم توی حیاطتون ....هر وقت به این نتیجه رسیدید که من همون آشغال دور انداخته شده ام ...بگید بیام تو...و از مقابل نگاه متعجب حشمت خان گذشتم و رفتم بیرون...
رفتم توی باغشون ...دلم می خواست برم سمت در خروجی...بازش کنم و فرار کنم به دنیای خودم...دنیایی که یک هفته پیش ازش جدا شده بودم...
کنار یک درخت روی زمین نشستم و سرم رو روی زا نوهام گذاشتم...
همه چی مثل یه خواب بود ...بهتره بگم یه کاب*و*س...
مامان ....مامانی کجایی؟من اومدم...با دست پر هم اومدم...یه پفک گرفتم با هم بخوریم...
از پله های سیمانی حیاط رفتم بالا و رفتم توی حال ...توی آشپزخونه سرک کشیدم...ا پس کجاست ...؟ لابد رفته خونه اعظم خانم دوباره سفارش خیاطی بگیره...رفتم توی اتاق تا لباسم رو عوض کنم....مامانم در حالی که گوشی تلفن دستش بود روی زمین افتاده بود ...جیغ زدم و دویدم طرفش....مامان چت شده؟...لباش کبود شده بود و چشمای بازش سیاهی نداشت...سفید سفید بود...با جیغو گریه دور خودم می چرخیدم و نمی دونستم چیکار کام....بالاخره به خودم اومدم و سریع زنگ زدم به اورژانس...
توی راهرو ی بیمارستان منتظر بودم ...منتظر یکی که از مامانم خبر بده ...بالاخره یه دکتر از اتاقی که مامانم رو برده بودن توش اومد بیرون...رفتم طرفش...
دکتر – همراه بیمار شمایید ...؟
_بله...
دکتر دستم به دامنت مامانم چش شده...؟
دکتر یه نگاه به پاش کرد ...لابد توقع داشت یه دامن گل گلی پاش باشه ...اه...دکتر با لبخند نگام کرد :
_با بیمار چه نسبتی داری...؟
_دخترشم...
_زنگ بزن پدرت بیاد...خواست رد بشه که سریع گفتم : ندارم
دکتر سعی کرد تاسفشو نشون نده...
_خب زنگ بزن به برادرت ...اقوامی کسی....
_ ندارم آقای دکتر ....منو مامانم یه خونواده ایم...دیگه کسی نیست...
اینبار دکتر نتونست ظاهر سازی کنه و با ناراحتی گفت :
_پس باید به خودت بگم...
_ چیو...؟
_متاسفم دخترجون مادرت هرچی زود تر باید بستری بشه...
_چی ...؟بستری بشه ..؟چرا..؟
_ مادرت یه جور تومر مغزی داره که هر چه سریعتر باید عمل بشه ...
- 00
این رمان واقا عالی من که خیلی راضی هستم ممنون از نویسنده
۶ ماه پیش ستی
00رمان قشنگی بود. ولی بعضی جاهارو توضیح نمیداد مثلا مانفهمیدیم ارادوپریا قضیشون چی شد؟ ایکاش جوری میشد ک پریا ازدواجش بهم میخورد و با اراد ازدواج میکرد
۸ ماه پیشنارین
۳۸ ساله 00راز یک سناریو و هیچکسان پادشاه خیلی قشنگن
۱۲ ماه پیشنازیلا
۱۶ ساله 00مریم اسمش بازیگر مورد علاقه من هستش توی روبیکا آنلاین
۱ سال پیشنازیلا
۱۶ ساله 00راستش رمانش عالیه فقط دوس داشتم این وسط تکلیف داداش چکاوک روشن شه خیلی گناه داشت بیچاره
۱ سال پیشزهرا
00غریبه جان عزیزم لطفا اگه رمان دیگه اییی هم نوشتی اسمش رو بگواین رمان عالی بود
۱ سال پیشمریم
00اون رمانی که اسم شخصیت اصلیش چکاوک بود ک دوستش میخواد بره تست بازیگری بده ولی ی سری اتفاقا میوفته خودش تست میده و قبول میشه اسمش چیه
۲ سال پیشSahba
10فکر کنم رمان توسکا مظورت هست
۲ سال پیشالهه
۲۲ ساله 00رمان توسکا بود مریم
۲ سال پیشچکاوک
00اگه اینو میگی که اسمش توسکا بود اسمه دختره هم توسکا
۱ سال پیشسمیه
00خیلی قشنگ و عالی حتما بخونید .با تشکر از نویسنده میگم رمان دیگه ای دارید ؟
۱ سال پیشکتی
۱۷ ساله 20آراد پری چی شدن پس؟!
۱ سال پیشسحر ۳۴
00بد نبود
۲ سال پیشVA
10رمان قشنگی بود
۲ سال پیشالمیرا
00رمان خیلی قشنگ و طنزی بود
۲ سال پیشحدیثه,
10قلم نویسنده قوی نبود و با اینکه رمان موضوع متفاوتی داشت جذاب نبود
۲ سال پیشنازیلا
52ازبس بااین رمان خندیدم روحم شادشد حتمابخونیدش
۲ سال پیش
Reyhane
00با اینکه خیلی طولانی بود و دو روز طول کشید تا تمومش کنم ولی واقعا ارزش خوندن رو داشت و خیلی خوب بود ممنون از سازنده که وقتش رو به این رمان اختصاص داده من شخصا خیلی لذت بردم