رمان آشنای من به قلم نلورا
این رمان اولین اثر نویسنده است .
در صورتی که این اثر توسط 40 نفر پسندیده شود(اختلاف بین رای های مثبت و منفی)، رمان به صورت کامل در بخش آفلاین برنامه قرار خواهد گرفت. پس لطفا بعد از خواندن تمام متن رمان، نظر خود را ارسال کنید و نخوانده رای ندهید.
از اینکه ما را در انتخاب رمان های خوب و مناسب همیاری میکنید متشکریم.
صدای مرگ می آید از روز های شروع نشده از قلب های دیده نشده از سیاهی تونل از پس حس های ناتمام میان رقص جنون ادمیزاد ما بین کاغذ های مچاله شده حوالیه زمزمه ی مرگ ناله ای به گوش میرسد...؟ میشنوی!؟ صدای مرگ می اید...
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
آروم توی کوچه قدم برداشتم بر خلاف
شبای دیگ خیلی خلوت و اروم بود صدای
پای آرومی پشت سرم میومد اولش فکر
کردم صدای پای خودمه که بخاطر خلوتیه
کوچه اینطوری حس کردم اما بعد اینکه
برگشتم دیدم کاملا درست فکر میکردم
کسی پشت سرم نبود مدت زیادی بود
حس میکردم موقع برگشتن از سرکار کسی
پشت سرمه ... افکار مسخرمو دور ریختم
کلید انداختم درو باز کردم اروم از پله ها
بالا رفتم وارد خونه شدم
همه خواب بودن بجز بهاره که صدای از
اتاق سمت چپ اومد
-بدو بیا تو الان بیدار میشن بدو
لبخند محوی زدم و با حالت دو وارد ااق
شدم و نفس راحتی کشیدم، بهار در اتاقو
بست و اروم گفت
-تا الان کجا بودی دختره علاف؟
+ول کن تورو خدا جای اون دوتارو گرفتی
توهم
-اون دوتایی که میگی پدر مادرتن تارا
پوزخندی ته دلم زدم +کدوم پدر و مادر بهار ؟ پدر ماری که دو سالو محبتشونو ندیدم؟!پدر مادری که انگار دشمن خونیشونو دیدن وقتی میبیننت!؟
بهار تو خودتو با من مقایسه نکن،تو محبت میبینی،من نمیبینم ما فرقمون خیلیه هزار بارم بهت گفتم؛
دیگه چیزی نگفت خودشم میدونست حق
با منه اما هر دفعه بحث میکرد...لباسامو
انداختم یه گوشه و رو تخت دراز کشیدم
بهارم با دیدن من نشست رو تخت محو
سقف بودم و داشتم به این مدت فکر میکردم..یعنی واقعا شبا کسی دنبالمه یا توهم میزنم از خستگی؟! با خوردن چیزی
تو صورتم به خودم اومدم
2:
برگشتم طرف بهار که شاکی نگام میکرد
-با توام ها کجایی؟!
یهو رو تخت نشستم +تو فکر بودم
با لبخندی که بی مانند به خل و چل ها
نبود گفت -فکر چی؟
جدی برگشتم طرفش +ببین بهار مسخرم
نکن ها حدودا دو هفتس همش حس
میکنم یکی دنبالمه یعنی ببنین
وسط حرفم زد -یعنی فک میکنی یکی تعقیبت میکنه؟
سرمو تکون دادم ، چند لحظه نگام کرد بعد خندید
-خل شدی دختر؟ اخه چرا باید یکی دنبالت کنه؟ بگیر بخواب از خستگی مغزت
تاب برداشته
فکرمو بردم پیش حرفای بهار و همه رو به حساب اینکع دیونه شدم یا خستم گذاشتم...سرمو رو بالشت گذاشتم و کم کم
چشمام به خواب رفت
^^^
سریع مانتو رو تنم کردم اخرین دکمه بودم
که بهار
دستمو گرفت بمون امروز نمیخواد بری باید بریم تا یه جایی، با تعجب نگاش کردم که ادامه داد
-مهمونی یکی از بچه هاست
پوکر نگاش کردم +یعنی تو بخاطر مهمونی
یکی از بچه ها میخوای باعث سرکار نرفتنم
بشی؟ خب خودت برو
-تو نباشی منم نمیرم بعدشم،نترس از کار بیکار نمیشی به نسترن زنگ زدم گفتم به
جات بره این دفعه رو
با تردید نگاش کردم که گفت -ناز نکن
دیگ میدونم خودتم دوست داری بیای ...
لبخندی زدم و مانتومو در اوردم نمیدونم
اگ بهار نبود میخواستم چیکار کنم:)
←←←←→→→
نکاهی به خونه ویلایی رو به روم انداختم
خونه باحالی بنطر میومد با قدمای بلند طرف ویلا رفتیم بهار با عجله رو کرد بهم و
گفت -من زودتر میرم بالا هماهنگ کنم تو
اومدی
+وا..هماهنگ چرا؟! مگ کی داره میاد؟
-نه تو نمیدونی وایسا برم توهم پشت سرم بیا
بهار بدو بدو رفت منم اروم پشت سرش رفتم...هوا به طرف تاریکی میرفت اولین قدمو گذاشتم داخل ویلا شدم برقا خاموش
بود و نور زیادی تو ویلا نبود همینجوری
داشتم به اطرافم نگاه میکردم که با یهویی
3:
روشن شدن برقا و چندین آدم جلوی روم
با جیغ اونا منم جیغ کشیدم یهو از جیغ
زدن دست کشیدم نگاشون کردم که با
صدای بلند گفتن -تولدت مبارک
با لبخندی عمیق و از ته دلم نگاشون کردم
... توی این ۲۱ سال زندگیم تاحالا هیچکس سوپرایزم نکرده بود
بهار با کیک طرفم اومد و بغلم کرد که همه
با اعتراض گفتن -بیا این ور الان گند میزنی تو کیک بهار خندید و عقب کشید
یکی از دستامو با اون یکی دستش گرف و با لبخند گفت -تولدت مبارک باشه قشنگم
بعد از کلی تشکر از همشون نوبت فوت کردن شمع ها شد خواستم شمع هارو
روشن کنم که ایفون ویلا به صدا در اومد..
مروارید یکی از رفیقای بهار بلند شد و رو
به بچه ها -قرار بود کسی بیاد؟ همه سرشونو به علامت نه تکون دادن که سمت
ایفون رفت
-بله؟! ، چند لحظه سکوت کرد بعد گفت
-بله بله اینجان هستن الان میام ...
برگشت طرف من گفت -برات یه بسته
اوردن میرم تحویل بگیرم میام الان
تعجب کردم چرا باید اینجا بیارن؟! من که خونم یه جا دیگس
یکی از بچه ها گفت -تارا چیزی سفارش داده بودی؟
بهار به جای من حرف زد -احمق اگ بخواد سفارش بده دم خونه خودمون سفارش میده نه اینجا
همه داشتن سر این موضوع بحث میکردن که تارا درو با کرد و با یه دسته گل رز سفید و یه باکس مشکی متوسط وارد خونه شد -بفرمایید تارا خانم برا شما اوردن ... ولی یارو بهش نمیخورد پست چی باشه خیلی جیگر بود میلاد چشم غره ای بهش رف و مروارید خندید
اومد طرفم باکسو گذاشت کنارم ... با اینکه کنجکاو بودم ببینم از طرف کیه و چی توشه ولی بی اهمیت بهش مشغول روشن کردن شمعا شدم چشمامو بستم! آرزویی نداشتم تنها ارزوم آرامش بود که این مدت گمش کرده بودم:)
شمع هارو فوت کردم که بچه ها دست زدن کیکو بریدن و با شوخی و خنده خوردیم ... تولد تموم شد از همشون بار دیگ تشکر کردم و از ویلا بیرون زدیم تو ۲۰۶ شیش بهار نشستیم که اهنگی پلی کرد
-مردم شانس دارن دوست پسرشون واسشون کادو میفرسته ... والا
با حرص گفتم +بهار خودت بهتر از همه میدونی من نه دوست پسر دارم نه چیزی
- باشه بابا حالا صبر کن برسیم خونه ببینم چیه این باکس قشنگت
حرفی بینمون رد و بدل نشد تا موقعی که رسیدیم خونه بازم خبری از مامان اینا نبود مهم نبود برام وارد اتاق شدم با عجله لباسامو عوض کردم و نشستم رو تخت بهارم نشستم اون ور تر اول دسته گل رز و نگا کردم!
هر کی بود میدونسته عاشق زر سفیدم، باکسو باز کردم که چشمم به یه کاغذ کوچیک روش افتاد برش داشتم
4:
روش نوشته بود:
تولدت مبارک دور ترین نزدیک من ش.ف
با خوندن کاغذ لبخندی زدم بهار با کنجکاوی کاغذ و گرفت دستش و خوند منم رفتم سراغ چیزایی که تو باکس بود! اولین چیزی که چشمم بهش خورد یه ادکلن بود برش داشتم و روشو خوندمCoco Mademoiselle با ذوق از تو جعبش درش اوردم ادکلن مورد علاقم بود...خدایا این کی بود که اینارو واسم فرستاده بود؟ ادکلن و دادم دسته بهار و یه جعبه مستطیلی شکل تو باکس بود..درش اوردم درشو باز کردم که یه گردنبند طلا با طرح های خاص توش بود!
خواستم جعبه رو کنار بزارم که چشمم به یه پاکت خورد درش اوردم سه تا عکس دو نفره توش بود و عکسا بدون چهره و معمولا خیره به روبه رو بود
واسم آشنا بود یکیشون، کنار ساحل بود ... توجهی بهش نکردم
برگشتم طرف بهار که باهاش درباره خوشحالیم حرف بزنم که دیدم با عصبانیت و تعجب زل زده به وسایل نکنه ناراحته؟
+بهار چیزی شده؟!
چیزی نگفت وسایل و گذاشت کنارم و رفت روی تخت خودش پتو رو کشید روش و خوابید ...
با دهن باز بهش زل زدم! این چرا اینجوری کرد؟!
بی خیال شدم وسایل و یه بار دیگ چک کردم دسته گل رو گذاشتم میز کنار تخت اون یکی هارم داخل همون باکس زیر تخت گذاشتم ... میدونستم مهری (مامانم) میاد چک میکنه اتاقو با خوشحالی برقو خاموش کردم دراز کشیدم رو تخت ولی از ذوق خوابم نمیبرد
دوست داشتم بدونم اونی که اینارو فرستاده کیه
5:
-خانم رسیدیم پیاده نمیشید؟!
به سختی چشمامو باز کردم اصلا حواسم
به اینکه داخل تاکسیم نبود با چشمای
نیمه باز کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
، طرف شرکت رفتم...(منو نسترن یک
سالی میشد به عنوان حسابدار اینجا کار میکردیم)
وارد شرکت شدم با بچه ها یکم حرف زدم
و در اتاقو باز کردم داخل شدم نسترن با
حرص زل زده بود به در تا من رسیدم از رو
میزش بلند شد -دختره عوضی چرا دیروز
تولدت دعوتم نکردی هان؟فقط من اضافی
بودم؟!
با خنده گفتم +بخدا در جریان نبودم برو
یقه بهاره رو بگیر اون دعوت کرده ... حالا
اینارو ول کن بیا بشین یه چیزیو بهت بگم
نشست رو صندلی و باهاش اومد نزدیکم
نشست منم رفتم پشت میز مخصوص
حسابدار و رو کردم به نسترن
+وای نسی نمیدونی چیشدد دیشب وسط
تولد یکی اومد مروارید رفیق بهار رفت دم
در ببینه چیه وقتی برگشت یه باکس و یه
دسته گل رز سفید دستش بود بعد تولد
رفتیم خونه باکسو باز کردمم اولش یه
کاغذ کوچیک روش بود که نوشته بود ...
وایسا یادم بیاد یکم فکر کردم و گرفتم اها
اها + نوشته بود تولدت دور ترین نزدیک من ، نسترن دستاشو بهم چسبوند
-چه رمانتیککککککک
+حالا صبر کن...بعدش یه ادکلن توش
بودد دقیقا ادکلن مورد علاقم بود
-اون کی بوده که میدونسته ادکلن و گل
مورد علاقت چیه؟
+نمیدونم خودمم تو همین فکرمم وایساا
باحال ترین کادوش مونده!...یه جعبه قرمز
توش بود بازش کردم یه گردنبند ظریف
خوشگل توش بود
-طلا بوددد؟!
+ په نه په ... تازه دوسه تا عکس دونفره هم توش بود ولی چهره دختره و پسره
+ معلوم نبود خلاصه خیلیی خوب بود
نسی خیلیییییی ولی بهار خوشحال نشد
برعکس خیلیم عصبی رف خوابید یهو نمید...
با باز شدن در نگاه جفتمون سمت در رفت
اقبالی رئیس شرکت بود با عصبانیت
نمایشی گفت
-میتونین به کارتون برسین بعدش برید
بیرون صحبت کنید خانما!
نسترن خنده ریزی کرد اقبالی رفت بیرون
که نسترن برگشت سمتم
-خب ادامش؟ +ادامش بخوره تو سرت به
کارت برس بعدا میگم، پوشه رو باز کردم
که شروع کنم به چک کردن صدای پیامک
گوشیم اومد
بهاره:ساعت ۶ بیا کافه --
واسش نوشتم : اوک
گوشیو گذاشتم کنار و چسبیدم به کارم...
6:
وارد کافه شدم
سرمو میچرخوندم و دنبال بهار بودم که
دستشو بلند کرد رفتم سمت میز صندلیو
کنار زدم و نشستم
+خب خوبی؟ جونم کارم داشتی؟
صورتش برعکس همیشه گرفته بود نه
لبخندی صورتش بود و نه حتی
اخمی،خنثی خنثی!
-یادته چندین ماه پیش ازم درباره گذشتت
پرسیدی؟
+اره اره یادمه
-میخوای بدونی؟
+اره چرا نخوام..اما تو گفتی من گذشته
خاصی نداشتم همینی بودم که هستم!
-دروغ گفتم
-دروغ؟
+اره!، چند لحظه سکوت کرد بعدم شروع
کرد به صحبت : -دوسال پیش اومد
خاستگاریت پسر خوبی بود البته از نظر ما
میدونستم خیلی دوسش داری، خانواده
ها به توافق رسیدن با اینکه اختلاف
طبقاتی زیادی داشتیم مخصوصا از لحاظ
مالی،ما یه خانواده معمولی و حاج مرتضی
اینا یه خانواده ثروتمند که پولشون از
پارو... شما به هم محرم شدین حدودا دو
هفته مونده بود به عقد شما دوتا که پسره
باید میرفت پدر بزرگ و مادر بزرگشو از
شمال میاورد این شد یه بهونه که دو
خانواده به هوای مسافرت تابستونی دو
سه روزی برن شمال ، یه روزی میشد
رسیده بودیم اونجا من که خودم چند تا از
رفیقام شمال بودن رفتم دیدنشون انگاری
دوتا خانواده ها هم رفته بودن خرید.. من
برگشتم ویلا ولی کسی نبود رفتم تو اتاق
خودم....کمی مکث کرد بغض و اشک رو
میشد از چشماش فهمید! با تعجب منتظر
ادامه حرفش بودم که گفت -رفتم توذاتاق
خودم لباسامو عوض کنم که شهاب...شهاب
اومد تو اتاقم خواست بهم دست درازی
کنه...
اشکاش ریخت -نمیدونی چقد سخته
کسی که دوست داره بهت قصد دست
درازی داشته باشه
با دهن باز زمزمه کردم +اون...اون تورو
دوست داشت؟
-اره دوست داشت منو اونو دوست داشتم
اما خانوادش مجبورش کردن بیاد خاستگاری تو .. نمیدونی شب خواستگاری
چقدر سخت بود واسم...!
+خب ، خب چیشد کاری کرد باهات؟
-نه بقیه رسیدن ، یک روز از اون ماجرا
گذشت من حسم مث قبل نبود به شهاب
هرچی هم عذر خواهی کرد نمیشد
ببخشمش اونم از حرص یه روز دست تورو
گرفت و به بهونه نشون دادن این دورو
اطراف رفتین بیرون
اما دیگ برنگشتین ،
7:
همه نگران بودن که از اگاهی زنگ زدن و
خبر دادن که تصادف کردین ... نفس
عمیقی کشید اب رو از رو میز برداشت و
خورد اروم اروم ادامه داد -تو ضربه بدی به
سرت خورده بود...نزدیک یک ماه تو کما
بودی دکترا قطع امید کردن اما برگشتی
ولی فراموشی گرفته بودی هیچی و
هیچکس و یادت نبود:)
+اون پسره..شهاب؟ شهاب چیشد؟! با سختی
لب زد
-م...مُرد
زبونم بند اومده بود نمیتونستم باور کنم
همچین چیزایی واسه من پیش اومده
همینطور تو فکر بودم که بلند شد به طرف
سرویس بهداشتی رفت
بلافاصله بعد رفتنش صفحه گوشیس به
نشونه پیامک روشن شد:
پیمان: منتظرتم!
توجهی به پیام نکردم سرمو کلافه رو میز
گذاشتم که... که چند دیقه بعد بهار اومد
اروم سرمو برداشتم
+بهار.بهتری؟! سرشو تکون داد
+خداروشکر، میگم یه چیزی .. منتظر نگام
کرد
+فامیلی این پسرع شهاب چیه؟
زمزمع کرد - فرشادی ، خواست بشینه که پشیمون شد
-بریم یا بمونیم چیزی بخوریم؟!
+بریم حوصله ندارم
خواستم کیفمو از صندلی کناری بردارم که چشمم به دوتا پسر مشکی پوش خورد که موشکافانه زل زده بودن به ما با دیدنشون
هول شدم اما برگشتم جلو سریع طرف ماشین رفتیم، داخل ماشین نشستیم بهاره
خواست استارت بزنه که گفتم
+چرا الان این حرفارو بهم گفتی؟!
دستش شل شد و نگاهم کرد
-موقعیتش نبود که بخوام بگم
با شَک نگاهش کردم +بهار دوسال کم
چیزی نیست چرا این همه وقت موقعیت
نبوده یهویی از دیشب به این نتیجه
رسیدی که باید بهم بگی؟
-تارا با من بحث نکن زودتر میگفتم چه
فرقی میکرد...به هرحال اون مُرده میفهمی؟
چیزی نگفتم حق با اون بود ماشینو و
روشن کرد و با یه حرکت ماشین راه
افتاد... سرمو به صندلی چسبوندم
چشمامو بستم اما به ثانیه نکشید که بهار
دوباره شروع کرد به صحبت
-دلیل رفتارای مامان بابا اینه که فکر
میکنن تو کسی که من دوسش داشتمو
اغفال کردی و عاشق خودت کردی
سرمو بلند کردم و نگاش کردم ... خنده
مسخره ای کردم
+یعنی چی... واقعا نمیفهمم بهار اونا طرز
فکرشون اینجوریه تو چرا تلاشی واسه قانع
کردنشون نکردی؟
سکوت کرد!
+نکنه توهم همین فکرو میکردی؟ چشماشو رو هم فشار داد -تارا هر کی
دیگه هم جای من بود همین فکرو میکرد
.. بعد مرگش فهمیدم که چی شده ولی
هرچی سعی کردم نتونستم مامان بابا رو
راضی کنم که تقصیر تو نیست
8:
+بهار نمیتونم باور کنم سر همچین چیز
مسخره ای با من بد رفتاری میکنن..
-واسه منو تو مسخرس اونا به هر چیز
کوچیکی واکنش نشون میدن دیگ فکرشو
بکن سر این موضوع.....راستی من
میخوام برم تا جایی تورو میرسونم خونه.
با حرص نفسمو بیرون دادم +باشه
درک این موضوع واسم سخت بود اونم
یهویی
^^^
ازش خداحافظی کردم و از ماشین پیاده
شدم زنگ خونه رو زدم که صدای مهری
پیچید -چیه؟
+داری میبینی که،پشت درم منتظرم درو
وا کنی
آیفون رو گذاشت و درو باز کرد
داخل خونه شدم چشمم به مهری خورد
سلامی زیر لب کردم که با اخم فقط سرشو
تکون داد
پوزخندی زدم و وارد خونه خودم شدم
من اتاقم میگفتم خونه..چون همیشه فکر
میکنم من تو یه خونه جدام و اونا تو یه
خونه جدا..
با همون لباسا طرف باکس دیشب رفتم
مث دیونه ها رفتار میکردم درشو باز کردم
اما سراغ اولین چیزی که رفتم اون عکسا
بود سه تاشونو رو میز گذاشتم و با دقت نگاشون میکردم که چشمم به امضا ریز
گوشه عکسا خورد و یه نوشته کوچیک حاوی (ش.ف) بازم فکرم طرف منظره اون
عکس رفت فقط یکیش واسم آشنا بود،یکم فکر کردم و یاد البومی که بهاره تو
کمدش داشت افتادم سریع بلند شدم
درشو باز کردم هرچقدر گشتم نبود..درو
بستم و خواستم برگردم که دیدم یه البوم
و یه دفتر جلوم افتاده، دفترو انداختم تو
همون کمد و البومو بردم نشستم رو تخت
اون عکسی که کنار دریا گرفته شده بود و
واسم آشنا بود رو گرفتم تو دستم و البوم
رو ورق زدم تا رسیدم به یه عکس
9:
عکس خانوادگی ما کنار دریا! یهویی ذهنم
سمت حرف بهار رفت
(این شد یه بهونه که دو خانواده به هوای
مسافرت تابستونی دو سه روزی برن
شمال) نگاهی به لباس خودم تو عکس
انداختم لباس ساحلی نخودی رنگی تنم
بود به عکس اون دختر و پسرم که که
پشتشون به دوربین بود و تو غروب افتاب
لب دریا عکس گرفته بودن نگاه کردم...لباس دختره دقیقا شبیه لباس من
بود و دقیقا تو همونجایی که عکس
خانوادگی گرفته بودیم!
خواستم این فکرای مزخرفو دور بریزم که
چشمم به امضا کنار همون عکس خانوادگی خورد خوده امضایی بود که رو
اون عکسا هم بود! و با همون نوشته
(ش.ف)
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که
اون (ش.ف) یعنی شهاب فرشادی یهو
حرفی که زدمو تو مغزم تحلیل کردم ..
عکسارو ول کردم و دستمو رو سرم گذاشتم
+این امکان نداره..یعنی...
گوشیمو از تو جیبم در آوردم و با دستای
لرزون دنبال شماره نسترن میگشتم ، از
رو تخت بلند شدم با استرس و با قدم
های بلند طول و عرض اتاقو راه میرفتم و
منتظر جواب نسترن بودم کع صداش
پیچید
-به به تارا خانمم اخرم حرفتو کامل نگفتی
تو شر...
حرفشو قطع کردم و گفتم +نسترن یه
دیقه صبر کن
گفتی دامادتون تو ثبت احوال کار میکنه؟
-اره اره چطور مگه؟! چیزی شده؟
+میتونی آمار یکیو در بیاری ببینی زندس
یا نه؟
-فکر نکنم به این آسونی امارشو بهم بده
ولی تو بگو کی من مخشو میزنم
+اوکی، اسمش شهابه،شهاب فرشادی،پسر
مرتضی فرشادی،اختمالا هم متولد تهران
-حالا کی هست این فرشادی؟
+تو فعلا ببین زندس یا نه بعدا بهت میگم
- اوک پس من برم بهش زنگ بزنم فعلا!
+فعلا..
صدای زنگ خونه رو شنیدم با فکر کردن به
اینکه بهاره با سرعت البومو داخل کمد
گذاشتم و عکسارو داخل باکسه زیر تخت
و تظاهر به در اوردن لباسام کردم که بهار
درو باز کرد
10:
+چقد زود اومدی
-همین دورو ورا کار داشتم ، تو چرا هنوز
لباساتو در نیاوردی؟
+حالم خوب نبود...
اومد نزدیکم و با لبخند نمایشی گف -تارا
من واقعا متاسفم میتونستم این واقعیت
هارو ازت پنهون نگه دارم اما دیدم بهتره
که بگم توهم بهش فکر نکن اینجوری
حالت بدتر میشه
+من واسم مهم نیست
-واقعا؟!
+اره واقعاگذشته ای که چیزی ازش یادم
نیست به چه دردم میخوره... مثل شنیدن
یه قصه میمونه ولی بهار یه چیزی تو
مطمئنی اون پسره مُرده؟!
-کر و کور که نیستم! هم گوشام شنید
خبرشو هم چشمام دید جنازشو، معلومه
چقد واست مهم نیست..
چیزی نگفتم ساعتای ۱۰ بود که یه بهونه
اومدن بابا و خوردن شام منو بهار برا
چیدن میز رفتیم تو پذیرایی، باز هم توی
سکوت داشتیم غذا میخوردیم که بابا رو
به بهار گفت -دخترم پاشو اون دستمالو
بیار
بلند شدم که به جای بهار برم اما با لحن
سردی گفت
-به تو نگفتم بگیر بشین ، دخترم بهار بلند
شو
از اینکه بهارو دخترم خطاب میکرد و با من
به عنوان یه غریبه حرف میزد باعث شد
بغضی تو گلوم بشینه
+ممنون ، طرف اتاق رفتم و درشو بستم
بهار سریع اومد تو و نشست جلوم -تارا
من معذرت میخوام که نمیتونم چیزی
بگم اما بخدا خیالت راحت من فردا باهاشون حرف میزنم سعی میکنم میکنم
یه کاری کنم بهتر بشن...
اون شب چند ساعتی با بهار حرف زدم که
دلم اروم گرفت بعدشم که به خواب فرو
رفتم...
وارد شرکت شدم که دیدم محسن اقبالی با
نسترن صحبت میکردن...که چند ثانیه
یک بار نسترن با عشوه خنده ای میکنه
طرفشون رفتم و با سرفه کوچیکی باعث
شدم به خودشون بیان اقبالی برگشت
طرف من
-سلام خانوم رضایی
+سلام اقای اقبالی
-خب من مزاحمتون نمیشم به کارتون برسید...
بدون حرف دیگه ای رفت
وارد اتاق شدیم کیفمو رو میز گذاشتم
-مژدگونی بدهه
+چیشده؟!
-همون یارو فرشادی فرشیدی که گفتی
امارشو در بیار زندس!
رفتم تو فکر که گفت - من فکر کردم آدم
مهمیه که پیگیرشی انتظار داشتم خوشحال
بشی...
درست میگفت اما من بیشتر جا خوردم
تا خوشحالی
یعنی بهار دروغ میگفت؟!
پشت میز نشستم و تمام فاکتور ها و حساب های مالی رو چک کردم...
11:
همین خودش سه ساعت زمان برد
سرمو به چپ و راست چرخوندم که صدای
رگای گردن به گوشم رسید .. رو کردم به
نسترن که داشت تو کامپیوتر چیزیو ثبت
میکرد
+ میگم حالا نسترن خانم اونم دوست
+ داره؟
گیج برگشت سمتم -هان؟ چیو کیو میگی؟
+محسن اقبالی..
گونه هاش قرمز شد سرشو پایین انداخت
+ خوبه خوبه هرکی ندونه فکر میکنه چقدر خجالتی تو
-اره داره .. یعنی نمیدونممم امروز قراره بریم بیرون باهم وای خدایا خیلی خوشحالم!
+پس چرا بهم نگفتیی؟!
-مگ تو دیشب گفتی واسه چیه کارت؟!
+منطقی بود حرفی ندارم
من سکوت کردم ولی نسترن شروع کرد از
رابطه خودشو محسن گفتن منم هر چند دیقه اگ لازم بود حرفی میزدم...
شرکت تعطیل شد و همه کارکنان رفتن
منم از شرکت زدم بیرون، هوا رو به
تاریکی میزد اما از شرکت تا خونه راهی
نبود پس تصمیم گرفتم پیاده برم!
هدفونمو روی گوشم کذاشتم و اروم راه
افتادم
سرم پایین بود که یهو صدای جیغ زنی رو
شنیدم با ترس هدفون رو برداشتم و دنبال
صدا گشتم از کوچه سمت راست داد میزد
-خانومم خانوم توروخدا بیاید کمکم کنید
پام شکسته نمیتونم راه برم..داخل کوچه
شدم اما کسی نبود خواستم برگردم برم که چیزی روی بینی و دهنمو پوشوند و باعث
بسته شدن راه تنفسیم شد طولی نکشید که چشمام بسته شد و سیاهیمطلق
^^^^
چشمامو باز کردم همه جارو تار میدیدم
چند بار پشت هم پلک زدم که کمی دیدم
واضح شد، بدنم گرفته بود تکونی به خودم
دادم و اروم بلند شدم نگاهی به اطرافم
کردم تو یه خونه بودم دکوراسیونش حرف
نداشت..همش سفید طوسی و کمی
مشکی بود
رفتم جلوتر که متوجه کسی تو آشپزخونه
شدم
12:
یه پسره قد بلند بود با یه پیرهن مشکی
رنگ چون پشتش بهم بود قیافشو
نمیدیدم فقط دیدم که دستشو زده به
اپن و داشت یه بطری ابو بالا میکشید
همینطور محو بودم که بطری ابو انداخت
توی سطل زبالع رو به روش و برگشت طرف من با دیدنش چند قدم عقب رفتم
که یهو زیر پام خالی شد و خوردم زمین..
اونم با دیدنم قدم به قدم نزدیکم شد تا
جایی که بالای سرم ایستاد سرمو بلند
کردم دیدم داره نگام میکنه دستشو گرف
طرفم به نشونه کمک اما من دستمو به
دیوار گرفتمو خودم بلند شدم چند قدم
ازش فاصله گرفتم
بهم اشاره کرد روی کاناپه بشینم با ترس
رفتم و نشستم اومد روی کاناپه رو به روم
نشست چند ثانیه نگام کرد منم خیره بودم
تو چشماش لب از لب باز کرد تا حرفی
بزنه که گوشیش زنگ خورد تلفنو از رو میز برداشت
و جواب داد -بله؟! .... اره حالش خوبه محمد ممنون
باشه حواسم هست چیکار میکنم فعلا
تلفنو قطع کرد.. دوباره رو کرد به من و شروع کرد به صحبت -من شهابم! کنجکاو نگاش کردم که ادامه داد
-فرشادی. احتمالاالاندیگه بشناسیم!
یه ناباور لب زدم +این امکان نداره، شهاب دوساله تو تصادف مرده، نه نه داری چرت و پرت میگی شک ندارم
با عصبانیت طوری که سعی داشت صداشو بیارع پایین اما نتونستو داد زد
-بسه
انقدر محکم و حدی گفت که دهنمو بستم
بازم داد زد..عصبی بود خیلی...دلیلشو نمیدونستم -کی این مزخرفو بهت گفته؟! کی همچین چیزی فرو کرده تو مغزت که شهاب مرده؟!
نزدیک بود اشکم در بیاد که باز با داد گفت
- با توام تارا لالی؟! کی همچین زری زده؟
13:
+ب..بها...بهار خواهرم ، مردم و زنده شدم تا یه جمله بگم
از بالا پایین شدنه قفسه سینش میشد عصبانیت فهمید
-اون اشغال همچین چیزی بهت گفته و توعه احمقم باور کردم؟
رو به روش وایسادم +تو حق نداری به
خواهر من بگی اشغال فکر کردی کی تو؟!
چیزی نگفت با عصبانیت نگام کرد
-بشین ، بی هوا نشستم
-اون عوضی بحز این چیا بهت گفته؟!
+گفتم حق ند..
-من به هرکی هرچی بخوام میگم تو حرفتو
بزن
محبور شدم یه سری از حرفارو بهش
بزنم...
حرفم تموم شد که نگام کرد دستاشو مشت کرد و چشماشو بست...خیره به حرکاتش بودم چشماشو باز کرد و نفسشو بیرون داد انگار کمی اروم شده بود
نگاهشو سمت پنجره بیرون داد و شروع کرد به صحبت..
-دو سالو یازده ماه پیش دیدمت
هم دانشگاهی و رفیق صمیمی مرجان خواهرم بودی یه دختر اروم و ساکت
تا جایی که میدونم از اول دبیرستان باهم بودین
- اون موقع تو ۱۹ سالت بود و من ۲۹ سالم
، هیچوقت فکر نمیکردم دلمو به یه دختر
ده سال کوچیک تر از خودم ببازم اخه
میدونی همیشه تفاوت سنی واسم مهم
بود چند ماه گذشت بخاطر دیدنت رفت و
برگشت مهرشاد قبول کردم مهرشاد از علاقم به تو میدونست یه روز اومد خونه
گفت از زیر زبونت کشیدم توهم ازم
خوشت میاد اصلا صبر نکردم تصمیم
گرفتم خودم بهت بگم...ازت خاستگاری
کردم
لبخند کجی زد
-قشنگ یادمه با خجالت گفتی من نمیتونم حرفی بزنم با بزرگترتون تشریف
بیارید
حالا بیا و بزرگترتو راضی کن که الا و بلا
من عاشق شدم بیاید خاستگاری بالاخره
راضی شدن و اومدیم خونتون
همه چیز حل شده بود ما باهم عقد کردیم
یا بهتر بگم نامزد کردیم, قرار شد خانواده
ها دوتایی باهم بریم گیلان ویلای پدر
بزرگم اینا نه اینکه برین دنبالشون
یه روز تو اصرار کردی که بریم خرید
باهم رفتیم ولی ماشین بخاطر دست کاری شدن و بریدن ترمز چپ کرد ولی هیچکس نمرد
من دو هفته و تو حدود یک ماه توی کما
بودی
بعد خوب شدنم یک راست منو بردن
زندان به جرم قتل
ولی پاپوش بود من بعد ۱ سال نیم ازادیم
ثابت شد! یعنی همین پنج ماه پیش..
هرچی سعی داشتم ببینمت پدر و مادرتو
بهار نذاشتن
میگفتن تو فراموشی گرفتی نمیخوایم
دوباره نازگل تورو یادش بیاد دلیلشو تا
همین چند وقت پیش نمیدونستم
پوزخندی زد و گفت
- خواهر عزیزتون یا بهتر بگم اون دروغ
گوی حرفه ای به هرکس یه چیزی گفته
- بود...
به پدر و مادرت گفته بود من باهاش بازی
کردم و سرکارش گذاشتم و تازه! قاتلم
هستم بخاطر همین پدر مادرتم بعد از
زندان رفتنم از من بدشون اومد
به توهم گفته بود بهش....ادامه نداد حرفشو، خوب میدونستم میخواد چی بگه
ادامه داد..
14:
1- دو هفته پیش تصمیم گرفتم بیام دنبالت... لحظه به لحظه شبا دنبالت بودم
که بتونم ببینمت روز تولدت یه کادو واست
از چیزای مورد علاقت و دم اون ویلایی که
توش واست تولد گرفته بودن تحویل
دادم..دیروزم دو نفرو فرستادم که بیان
کاری که امروز کردنو انجام بدن که خبر
رسید با ماشین بهار رفتی اما امروز وقتی
تنها بودی بهترین فرصت بود که
بکشونمت اینجا ...تمام ماجرا البته به
صورت خلاصه همینه همین
نمیتونستم باور کنم کل حرفای بهار دروغ
بوده
از روی اون کاناپه بلند شد و روی کاناپه ای
که روش بودم نشست و چسبید بهم
خوشم نیومد بلند شدم که برم اون طرف
-چرا بلند شدی؟
بغلش وایسادم +چون غریبه ای! من
دوست ندارم غریبه ای بچسبه بهم بی
توجه به حرفم دراز کشید و مچ دستشو
گذاشت رو پیشونیش
-من شاید واسه مغزت یه غریبه باشم...
دستشو برداشت و گفت
-اما واسه قلبت آشنایِ آشنام!
بلافاصله بعد از حرفش مچ دستمو گرفت
و کشید که افتادم تو بغلش از پشت بغلم
کرد حرفی نزدم خودمم نمیدونستم چرا
سکوت کردم...
وقتی بغلم کرد حس بدی نداشتم؟! چرا جز
ارامش حسی نداشتم؟! چرا در برابرش
سکوت کردم و اجازه دادم یه نامحرم بغلم
کنه؟! کلی چرا تو سرم بود که اروم توی
گوشم گفت : +راستی یه چیزیو نگفتم...این خونه تمام وسایلشو تک به
تک باهم دیگه و با سلیقه تو گرفتیم! حالام بگیر بخواب میدونم خسته ای؛
^^^
به ساعت نگاه کردم ۴:۳۵ دقیقه صبح بود
داشتم از گشنگی میمردم .. بترکی هیچیم
بم نداد مرتیکه گرفت خوابید با وجود
تاریکی طرف آشپزخونه رفتم در یخچالو باز
کردم تنها چیزی که اماده بود یه بسته
الویه بزرگ بود اوردمش بیرون یه قاشق
پیدا کردم روی میز نشستم و شروع کردم
به خوردن ... با خوردن هر لقمه انگار
دنیارو بهم داده بودن سایه ای پشت سرم
افتاد که با دیدنش قاشقم رو زمین افتاد و
جیغ کشیدم ...
سریع خودشو نشونم داد که
نفسمو بیرون دادم
+سکتم دادی
رف دوتا قاشق اورد و کنارم نشست یکیشونو داد به من
نگاش کردم و گفتم +دهنی میخوری؟!؟
جوابی نداد نگاهمو ازش گرفتم و به
خوردنم ادامه دادم
-چقدر دلم برات تنگ شده بود
غذا توی دهنم موند زیر چشمی نگاش
کردم چشماش تو تاریکی برق میزد!
با صدای زنگ گوشیش هر دو تعجب
کردیم
-الان برمیگردم..
بعد چند دقیقه با اخم اومد سمتم
-میتونی الان بری خونه؟! خنثی نگاش
کردم که حرفشو پس گرفت -میتونی تو
خونمون بمونی؟
با گفتن کلمه خونمون حس عجیبی بهم
دست داد
سرمو به نشونه اره تکون دادم
^^^
ساعت تقریبا ۱۱ صبح بود خدا لعنتت کنه
از کارو زندگی انداختی منو شیش ساعتی
میشد رفته
حوصلم سر رفته بود رفتم وارد اتاقی نیمه
باز شدم
یه تخت دونفره سفید و یه کمد دیواری
بزرگ توش بود با یه سری وسایل...
اتاق بزرگی نبود رفتم سراغ اون یکی اتاق
درشو بار کردم یه میز بزرگ و کتابخونه
بزرگ توش بود!
یعنی این همه کتابو خونده؟!
طرف میز بزرگ و قهوه ایش رفتم دوتا
کشو کوچیک جلوی میزه بود یکیشون
قفل بود اون یکی رو باز کردم چند کاغذ
بود خواستم برشون دارم که با صدای علی
هین بلندی گفتم
با اخم بدی وایساده بود دم در
+تو اینجا چیکار میکنی؟!
-بیا طلبکارم شدیم؛من باید ازت بپرسم تو
اتاقم چیکار میکنی!
دستپاچه لب زدم +من .. من اینجا همینجوری داشتم نگا میکردم خونه رو قصد فضولی نداشتم
با چشماش اشاره کرد بهم و پوزخندی زد
-قصد نداشتی اما انجام دادی
سرمو پایین انداختم و از کنارش رد شدم
رفتم روی همون کاناپه نشستم به در و
دیوار خونه نگاه کردم
لبخندی زدم...واسم جالب بود که یه روز با
دستای خودم وسایل این خونه رو چیدم!
اومد جلوم وایساد
-صبونه چی میخوری اماده کنم؟! تا جایی
که یادمه مربا و عسل دوست نداشتی
نیمرو میخوری؟
+نه نه باید برم دیرم شده...مهر...مامانم
شک میکنه اگ میشه منو برسون لطفاً
خواست حرفی بزنه که تأکید کردم +لطفاً..!!
سر تکون داد و گفت -پنج دیقه دیگه پایین باش
پارت نوزدهم :
مهری با داد شیشه ادکلنی که از تو جعبش
در اورده بود رو انداخت زمین چشمم خورد
به ادکلنی که علی کادو داده بود.. با دیدن
شیشه خورده هاش اشک تو چشمام جمع
شد! +تو...تو حق نداشتی این ادکلنو بشکنی..این هدیه بود
+حرف اضافی نزن دختره هرزه! معلوم نیست تا الان کدوم گوری بودی الان
اومدی یه قورت و نیمتم باقیه
بی اراده اشکام ریخت..حرفاش درد داشت
خیلی
از اتاق رفت بیرون بهار بغلم کرد که هولش
دادم عقب
+برو اون طرف توهم همه محبت هات
الکیه تو هم مث اونایی فرقی باهاشون
نداری از روی ترحمه همه کارات میدونی از
ترحم متنفرمم
-حالت خوبه تارا
داد زدم +نه خوب نیستم میفهمی؟! خوب
نیستم
ولم کن دست از سرم بردار برو بیرون
بهار نگام کرد زیر لب چیزی گف و رفت
بیرون درو نبست
محکم درو بهم کوبیدم و تکیه دادم به
در...سر خوردم رو زمین ، سرمو روی
زانوهام گذاشتم بغض دوسالم شکست
خسته بودم از سکوت کردن ! از دروغاشون، حرفاشون ،کاراشون، از همه
چیی
انقدر اشک ریختم که چشمام باز نمیشد
صدای گوشیم به حالت ویبره به گوشم
رسید درش اوردم شماره ناشناس بود رد
تماس کردم پیام اومد صفحه رو پایین
کشیدم که ببینم چی نوشته اما چشمام باز
نمیشد به سختی پیامو دیدم
-شهابم جواب بده
دوباره زنگ خورد جواب دادم گوشی رو
کنار گوشم گرفتم ولی حرفی نمیزدم فقط
صدای نفسای نامنظمم به گوشش میرسید
-تارا؟ خوبی؟!
صدام گرفته بود +ممنون
-حالتو نپرسیدم که تشکر کنی میگم خوبی؟!
نیمچه لبخندی رو لبام نشست حتی پشت
تلفنم صداش عصبی بود...
طولی نکشید که بغض دوباره جای لبخندمو گرفت
+نه خوب نیستم
-چیشده تارا؟! ... الو؟! نازگل؟ هنوز پشت
خطی؟
+اره هستم
بغضمو قورت دادم و به سختی لب زدم
+از در اومدم مهری شروع کرد به غر زدن
من حرفی نزدم از همین سکوت من یهو
صداشو بالا برد و چند تا وسیله مسیله
شکوند.. ادکلنی که داده بودی بهمو شکوند
-تو الان داری غصه اون ادکلن و میخوری؟
فدا سرت!
یکی دیگه واست میخرم
+نه .. کاش دردم همین بود
+پس چیشده؟
دستمو روی دهنم گذاشتم که صدام نره
بیرون هق هقم بلند شده بود...
+مهری وایساد جلوی بابامو و بهار بهم
گفت هرزه! گفت معلوم نیست تا الان کجا
بودی..
صدایی از علی نیومد چند لحظه صبر کرد
-باشه تو اروم باش،من برم کار مهمی دارم
فعلا
گوشیو قطع کرد ، لحظه ای پشیمون شدم
از اینکه این حرفارو پیشش گفتم اینم یکی
مث همه بود لعنت بهت...
با این کار شهاب گریم بدتر شدت گرفت
حس کردم پشتم خالیه کسیو ندارم ازم
حمایت کنه له بودم به معنای واقعی...
15:
همینطوری توی خودم مچاله بودم..نیم
ساعتی از تماسش گذشته بود نمیدونم چرا
اما منتظر بودم یه بار دیگه زنگ بزنه چقدر
سادم! منتظر کسیم که تو بدترین حالم تلفنو روم قطع کرد .. از بهار یا کسه دیگه
هم خبری نبود البته که انتظاری هم نداشتم ولی صدای بحثشون از بیرون
میومد
با بغض زل زده بودم به دیوار رو به روم!
دقیقا مثل روانیا
صدای آیفون اومد واسم مهم نبود کیه بعد
حدودا دو دیقه صدای بابا بلند شد ، بی اراده سرمو چسبوندم به در و گوش دادم
بابا:اینجا چیکار میکنی مرتیکه؟! برو بیرون! اگ بیاد ببینه تورو اون وقت خودم
میدونم چیکارت کنم
صدایی اومد -تارا؟!بیا بیرون از اتاق ، با
شنیدن صدای عصبی شهاب جا خوردم
نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم خوشحال باشم یا ناراحت سریع بلند شدم
دستمو به دستیگره در گرفتم خواستم بازش کنم که با صدای بابا وایسادم -خفه
شو
نفسمو بیرون دادم و با همون قبافه آشفته درو باز کردم و رفتم بیرون همه نگاهشون
سمت من چرخید
تعجب رو تو چشماشون میدیدم تنها دلیلشم این بود که من با دیدن علی واکنشی نشون ندادم و اروم نگاهشون میکردم
بابا با چشمای قرمزش بهش نگاه کرد و با
تمام وجود داد زد
-گمشو از خونه من بیرون
بدنم از صدای بلندش به لرزه افتاد...خوب میدونستم بابام رو ناموسش خیلی حساسه!اونم با دروغ هایی که بهار گفته
علی ثابت وایستاد و ریلکس به بابا زل زد
و پوزخندی زد
-میرم ، شک نکن یه لحظه هم دوست
ندارم تو خونه شما باشم! اما قبلش دست
زنمم میگیرم بعد میرم :»
بابا:کدوم زن عوضی؟! تارا زن تو نیست
علی سعی در کنترل خودش داشت ولی از
رگ متورم شده گردنش میشد فهمید چه
حالی داره ، کلمه کلمه لبزد : -اگه فقط
یه درصد آلزایمر داری پیشنهاد میکنم بری
صفحه سوم شناسنامه دخترتو نگا کنی تا
یادت بیاد شوهر داره یا نه!
این دفعه بابا سکوت کرد...
مهری شروع کرد: -بر فرض که تو شوهرشی، الان که تارا همه چیو فهمیده
بهار بهش گفته فکر نمیکنم خودشم راضی
باشه باهات بمونه
علی: کاری به اون دختره اشغالت ندارم
اما مطمئنی حرف خودشم همینه؟!چون تا
جایی که میدونم اگ زن خودش تصمیم به
طلاق نداشته باشه خانوادش حتی
نمیتونن تا دم دادگاه ببرنش!
هیچکدوم حرفی نداشتنبهار سرشو
پایین انداخته بود...
سکوتی بینمون حاکم شد که طولی نکشید
با صدای علی شکسته شد : -تارا برو
لباساتو بپوش بریم...
با تردید نگاش کردم
-فک نمیکنم حرف اینارو باور کرده باشی،
پس ببین چه بخوای چه نخوای من الان
همسر قانونیه توهم اگه دلت نمیخواد این
سه نفرو بندازم زندان آب خنک بخورن
برو اماده شو بیا بریم...چیزیم لازم نیست
با خودت بیاری
هیچکس منو اون وسط آدم حساب
نمیکرد مثل یه کالا داشتن سر اینکه ماله
کدومشونم بحث میکردن! حتی یه سوالم
از من نکردن با بغض شالمو مرتب کردم با
همون لباسایی که اومده بودم برگشتم
حتی بدون خداحافظی از یک کدومشون.....
16:
داخل ماشینش نشستم چشمامو بسته
بودم که شروع کرد به حرف زدن
-اگ رفتاری کردم که ناراحت شدی متاسفم
، اما اونا خیلی چیزارو ازت پنهون کرده
بودن نمونش همین شناسنامه و ازدواج ،
دیشب دیدم حرفی ازش نزدی شک نداشتم به دلیلی نذاشتن یا نمیدونی که تو
شناسنامت اسم منه راهی هم واسه طلاق
نداشتن چون اگ میخواستن طلاقت بدن
باید همه چیزو به واقعیت میگفتن بهت و
اونا هم اینو نمیخواستن خلاصه نمیتونستم دست رو دست بزارم و چیزی
که ماله منه رو ازم بگیرن.. با جمله آخرش
قلبم یه جوری شد اما چیزی نگفتم...
-بعدشم من عادت ندارم زن غریبه بغل کنم
دیگ چیزی نگفت اما من از حرف زدن
خسته بودم
تنها کار خوبی که میتونست بکنه این بود
که ضبطو روشن کنه و دیگ حرف نزنه تا
بفهمم دو روزه چیشد که انقدر زندگیم
تغییر کرد
دقیقا هم همین کارو کرد دستش رف و
اهنگو پلی کرد
تا رسیدن به مقصد چشمامو باز نکردم از
ماشین پیاده شدیم و طرف خونه رفتیم
درو باز کرد
با دیدنش پوزخندی تو دلم زدم ... به
خونه شوهرت خوش اومدی تارا! همه با
شادی میان خونه شوهرشون تو با جنگ و
دعوا...
-میخوای..
+هیچی نمیخوام فقط احتیاج به استراحت دارم حالم خوب نیست کجا میتونم بخوابم ؟
-اتنهای همین جا یه اتاق هست با یه تخت دو نفره
سرمو تکون دادم و وارد اتاق شدم
^^^^
*علی*
چهار ساعتی میشد خوابیده از رو کاناپه
بلند شدم که برم بیدارش کنم، وارد اتاق
شدم با دیدنش لبخندی زدم
مثل بچه ها توی خودش جمع شده بود و
خوابش برده بود ، روی تخت نشستم
متوجه حضورم شد و یهویی بلند شد و
صورتش با چند سانت فاصله مقابل
صورتم قرار گرفت اما سریع خودشو عقب
کشید
با اخم نمایشی گفتم -نمیخوای پاشی یه
چیزی درست کنی؟! مردیم از گشنگی
+چرا باید بلند شم برای تو غذا درست
کنم؟
-چون زنمی...زنم یکی از وظایفش اینه
واسه شوهرش غذا بپزه ...
از تخت پرید پایین + من واقعا موندم با
چه عقلی اون موقع زن تو شدم.. بعدش
وارد سرویس شد*
خنده ای کردم و رفتم رو به روی تی وی
منتظرش نشستم
پارت بیست و دوم:
اومد نزدیکم شاکی وایساد
+ چی میخوری درست کنم؟!
برگشتم دستمو به مبل زدم و گفتم - اولن
یه زن با وقار و خوب با شوهرش اینجوری
رفتار نمیکنه دوما هرچی عشقتون کشید
درست کنید منم میخورم
+اولن من نه با وقارم نه خوب دومن من
به چیزی میلم نمیکشه
-پس برو ماکارونی درست کن! نظرته؟!
سریعم آماده میشه!
سری تکون داد و طرف اشپزخونه رفت نیم
ساعت بعد صدام زد رفتم رو میز نشستم
گشنه به غذا زل کردم و سریع یه بشقاب
کشیدم و شروع کردم به خوردن
سرمو بلند کردم که متوجه صورت گرفتش
شدم
-چیزی شده؟! به چی فکر میکنی؟!
+هان؟! اها هیچی دارم به این فکر میکنم
چطوری یهو دو سه روزه کل زندگیم عوض
شد..
-از قدیم میگن ماه پشت ابر نمیمونه ...
حالا حکایت ماعه خانم
چیزی نگفت غذا تموم شد و دوتایی رفتیم
به رو به روی تی وی نشستیم هردو بهش
نگا میکردیم...
خوب میدونستم نازگل از مستند حیوانات
خوشش نمیاد و داره برای گذروندن وقت
میبینه پس کانالو عوض کردم و نازگل
همچنان محو تی وی بود فهمیدم که بله
خانوم کلا حواسش یه جای دیگست!
دستمو جلوی صورتش تکون دادم که به
خودش اومد
-خوبی؟
+اره خوبم
پارت بیست و سه :
-پایه ای شام بریم بیرون؟
+صدرصد چون حوصله شام پختن واسه
تو یکیو ندارم
-پس نمیریم
با اعتراض گفت +باشه اشتباه کردم ول
کن
-یالا دیره پاشو
نگاهی به خودش کرد + با این سرو وضع
بیام؟!
-نه! برو تو اتاق سه تا کمد اولی پر از کیف
و کفش و لباسایه توعه برو عوض کن بیا
منتظرم تو ماشین
لبخندی زد و رفت تو اتاق
طرف پارکینگ رفتم و ماشینو روشن کردم
همینطور صبر کردم که نزدیک بیست دیقه
گذشت سر و کله نازگل پیدا شد با دیدنش
تو اون مانتو آبی و شال سفید تعجب
کردم
این مدت همیشه مشکی تنش بود
لبخندی رضایت بخشی زدم و ماشینو راه
انداختم،
^^
وارد رستوران شدیم رو میز خالی نشستیم
بعد اژ سفارس غذا زل زدم به نازگل که گفت
+چیزی میخوای بگی؟!
-اره..یه سوال
+بگو!
-بنظرت میتونی منو یه بار دیگ دوست
داشته باشی؟!
جا خورد حالت صورتش عوض شد انتظار
همچین سوالیو نداشت...
+خودت چی فکر میکنی؟!
-میشه!
+پس میشه
با تعجب نگاهش کردم که با تردید ادامه
داد...
+یه بار تو زندگیم خدا آرزومو بر اورده کرد
اونم تو کوتاه ترین مدت...
-چی بود ارزوت؟!
+آرامش!
-الان بهش رسیدی؟!
+فک کنم اره
رو به روم نشسته
لبخند زدم و با عشق نگاهمو بهش دوختم
...
با خجال لب زد +هیچوقت هیچکس
انقدر بهم آرامش نداده!
-این الان اعتراف بود؟ یا ابراز علاقه...
+بزارش پای اعتراف! چون علاقه وجود
نداره
اخم ریزی کردم -یعنی چی؟!
+یعنی من بهت علاقه عاشقانه ای ندارم
بهم زمان بده!
انتظار نداشته باش تو این مدت کم عاشقت شده باشم
چشمامو روی هم فشار دادم
با لحن بامزه ای گفت +همین که ارامشو
کنار تو پیدا کردم برو خداتو شکر کن
خندیدم از خنده من اونم خندید
و اون شب شد شروع زندگیه دوباره ...!
زهره
۴۱ ساله 00سلام خسته نباشید نویسنده عزیز خیلی رمان قشنگ ی بود