رمان یغماگر احساس به قلم معصومه محبی
چشمهایت را به چه تشبیه کنم؟
درست مثل یک شعر نا تمام میمانند...
مثل یک غزل یا قصیده...
آمدنت چه؟
مثل یک خواب بلند،شیرین و عمیق...
به چه تشبیه کنم حسمان را؟
عشقمان را که مهمان ناخوانده و اجباری قلب هایمان شد؟...
دل کندنمان چه؟
به چه تشبیه کنم این دوری با عشق را؟
تاوان چه را میدهیم؟
به چه جرمی کنار همیم و نیستیم؟
تو بگو؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۴ دقیقه
-علیرضا.
پوفی کشید و با حرص گفت:
-وای چقدر چسبه، چرا ولت نمیکنه؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-الان نزدیک دو هفته اس دارم بی محلی میکنم انگار حالیش نیست که هر چی بوده تموم شده.
یک کم فکر کرد و با مکث گفت:
-یکی سراغ دارم مخ زدنش با خودت، شاید اگه این پسره هم ببینه با یکی دیگه ای ولت کرد.
-کی هست حالا؟
کنارم نشست و با آب و تاب شروع کردن به تعریف کردن:
-اسمش فرهاده، بیست و هفت یا هشت سالشه، هم جذابه هم خوشتیپ، مهمتر از اون هم دست و دل بازه.
-حالا کجا میشه پیداش کرد این شاهزاده رو؟
-پنج شنبه شب یه مهمونیه، احتمالا اونجا بیاد.
-مهمونی؟
لبخند گله گشادی زد و گفت:
-همون پارتی.
اخم کردم.
-بیخیال، کیه زن دایی و دایی رو بپیچونه؟
سرش رو روی شونم گذاشت و با لحنی که توش پر از عشوه بود و بیشتر برای دوست پسراش استفاده میکرد، گفت:
-خب معلومه، عشق من آیدا خانوم.
در حالی که شونه ام رو تکون میدادم تا سرش رو برداره گفتم:
-خب بابا، این جوری به من نچسب!
-از خداتم باشه!
***
-باز کجا شال و کلاه کردی؟
به زن دایی که پشت سرم، جلوی در اتاقم ایستاده بود نگاه کردم.
عطرم رو برداشتم و عمیق بو کشیدم.
درش رو برداشتم و یه دوش مفصل باهاش گرفتم.
زن دایی دستش رو تو هوا تکون داد و گفت:
-خفه مون کردی، میگم کجا میری؟
عطرو سر جاش گذاشتم و کیفم رو از روی تخت برداشتم.
در حالی که کنارش میزدم تا بتونم از چارچوب در رد بشم، گفتم:
-با فری میرم خرید، امری بود؟
-این دختره آخرش منو دق میده، از وقتی پاشو گذاشت تو زندگی ما از دست تو یه روز خوش نداشتیم.
از اینکه حرص میخورد لبخندی روی لبم اومد.
در رو باز کردم، قبل از خارج شدن به طرف زن دایی که همچنان جلوی اتاقم ایستاده بود، برگشتم و گفتم:
-انقدر حرص نخور زن دایی، پوستت چروک میشه دایی طلاقت میده ها.
از حرص رنگ صورتش به کبودی میزد.
بیرون رفتم و درو بستم.
زن دایی هیچ وقت از فری خوشش نیومد و هیچ وقت هم اجازه نداد پا به خونه بذاره، میگفت این دختره از راه به درت میکنه.
تند تند قدم برمیداشتم.
سر خیابون که رسیدم تاکسی گرفتم و سوار شدم.
فری جلوی در پاساژ ایستاده بود و پاشو به زمین میکوبید.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
فری تا منو دید شروع کرد به غر زدن:
-کجایی یه ساعته منو کاشتی اینجا، یخ زدم دیوونه.
خندیدم و گفتم:
-بله از دماغ قرمزت معلومه.
اعتراض آمیز و پر حرص گفت:
-بخند، بایدم بخندی، زیر پام علف سبز شد تا بیای.
-بیا بریم تا بیشتر از این یخ نزدی!
وارد پاساژ شدیم و یه دور کامل تو مغازه ها زدیم.
فری لباس دکلته قرمز رنگی که یه وجب بالاتر از زانوش بود انتخاب کرد.
منم مثل اون یه لباس دکلته اما مشکی با مدل متفاوتی برداشتم.
بعد از اینکه حساب کردیم از مغازه بیرون اومدیم.
-میگم آیدا اون لباس فیروزه ای هم خوشگل بودا.
درمانده به طرفش برگشتم و ناله کردم:
-وای فری تورو خدا بیخیال شو دیگه، دو ساعته داریم الکی میچرخیم، تازه یادت افتاده اون یکی قشنگ تره؟
-خب حالا، انگار چی شده، اصلا نخواستم همین خوبه.
الهه
00یه خورده آبکی بود
۲ سال پیشVvffgg
10مممنون کوتاه عالی خوب ومفید
۲ سال پیشالهه
00زیاد جالب نبود
۲ سال پیشتنها
00خوب بود
۳ سال پیشفاطمه
۱۵ ساله 10عالی بود هم کوتا بود هم قشنگ مرسی نویسنده جان🌼🌸
۳ سال پیش...
10خوب 😊
۳ سال پیشالیز
30خوب بود
۳ سال پیش♪♥♪
۱۸ ساله 45خیلی خیلی مزخرف و بی سر و ته بود 😏
۴ سال پیشسپیده
51عالی بود من که عاشق این رمان شدم با اینکه کوتاه بود ولی قشنگ بود
۴ سال پیشمونا
۱۵ ساله 21رمان خوبی بود ، بعضی جا ها حرصم در اومد و اینکه رمان خیلی رو دور سریع بود
۴ سال پیش
ملیکا
۲۰ ساله 00یکی میگه خوب بود یکی میگه مزخرف گیج میشع ادم بخونه یا ن لطفا چندتا رمان خوب بگین