رمان ناجیخیال به قلم مایا
ناجی خیال، قصهی دختر سادهایه که همیشه سعی کرده توی زندگیش شاد باشه... اما با ورود مرد مرموز و عجیبی که ادعا میکنه دیوانهوار عاشق آرزوئه، رویه تکراری زندگی آرزو، سرشار از تغییر میشه...!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵۵ دقیقه
کم کم دوباره حمله آسمی بهم دست داد، مرد
قد بلند فقط نگاهم می کرد انگار دنبال چیزی
می گشت، اما من پی دی پی نفس نفس می زدم، حالم بد بود ....
تقلا می کردم از دستش خلاص بشم که پهلوم
رو فشار داد، از دردش حالم وخیم تر شد،
اطراف رو تار می دیدم، دست مرد سمتم گردنم رفت با تمام توانم جیغ خفه ای زدم که تو دهنی بهم زد،
از اینکه بهش نگاه کنم وحشت داشتم.
آخر دستش روی شالم نشست که با تمام توانم
جیغ خفه ای کشیدم که فکر کنم توی اون کوچه خلوت فقط به گوش خودش رسید ....
سر انجام موفق شد شالم رو کنار زد و دستش رو روی گردنم گذاشت ...
داشتم بیهوش می شدم، تنها کلمه ای که لحظه آخر ازش شنیدم این بود...
-لعنتی! خودشه!
بعد هم صدای ترمز دیوانه وار ماشینی و سیاهی مطلق.....
#۱۰
با احساس سوزش خفیفی توی دستم به اطراف نگاه انداختم.
طولی نکشید که فهمیدم توی بیمارستان هستم....
با یاد آوری اون مرد وحشتناک لرزی توی تنم نشست، که دوباره گردنم تیر کشید.
دستم رو روی قسمت درد گذاشتم که برآمدگی رو حس کردم ...
ماسک اکسیژن رو صورتم اذیتم می کرد اما انگار تنها مبنع نفس کشیدن من بود...
من از بچگی آسم داشتم و همیشه حسرت دویدن با بچه های توی مدرسه به دلم مونده بود.
ترسیده بودم و حتی نمی دونستم چه کسی من رو به بیمارستان اورده بود.
عجیب تر این بود که به همراه استرسم یه احساس امنیت خاصی داشتم...
گیج سردرگم بودم اون مرد با من چیکار داشت از جون من چی می خواست .
نفسم رو رها کردم بلکه آروم باشم، در باز شد و پرستار که معلوم بود اصلا حوصله نداره، مشغول چک کردن وضعیت من شد...
سر برگردوندم سمتش و گفتم:
- بخشید شما نمی دونید کی من رو اورد بیمارستان؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- نخیر! تازه شیفت عوض کردم...
پوف کلافه ای کشیدم و نگاهم رو چرخوندم اما با دیدن دوتا گوی سبز، آبی نفسم بند اومد....
#۱۱
کنار گردنم دوباره بشدت سوخت که دستم رو
روی اون گذاشتم و از نگاه تیز بین اون مرد مرموز دور نموند ...
لبخندی گوشه لبش نشست و نزدیک تخت شد ...
هیبت مردونه اش اینقدر زیاد بود که خودم رو توی تخت جمع کردن ...
مرد که انگار از کارم خوشش نیومد غرید :
- از من نترس
نگاهم مدام بین صورت نا آشنایی که نمی شناختم در گردش بود...
عطر آشنایی توی بینیم پیچید که بیشتر ترسیدم...
مرد که دید دارم نفس کم میارم کلافه از تخت فاصله گرفت و بیرون رفت ...
به محض بیرون رفتنش نیم خیز شدم و ترسیده مشغول، پوشیدن لباسم شدم...
مطمعن بودم اون مردی که من رو به بیمارستان اورده خودشه اما، این چشم هارو ساعت پنج
صبح موقعی که به صورت مادرم نگاه می کردم هم دیده بودم...
این مرد مرموز کیه ...
#۱۲
با کلی سلام و صلوات با لباس های نامرتب و زایه ای که پوشیده بودم از جلوی ایستگاه پرستاری رد شدم ...
از بیمارستان که بیرون اومدم، نفسم رو عمیق
بیرون فرستادم جلوی شیشه ماشینی وضع لباس هام رو کمی مرتب تر کردم...
مثل دزد ها محتاطانه توی پیاده رو راه می
رفتم لباس مدرسه ام به شدت توی ذوق می زد و هر کس من رو می دید فکر می کرد زباله گردم ...
اما، من فقط می خواستم از ترس هام فرار کنم از اتفاقات عجیبی که توی کت من نمی رفت...
دستم رو توی جیبم بردم تا از مامان خبری
بگیرم چون می دونستم الان به شدت نگران من شده اما جیب هام خالی بود ...
من همیشه روز های امتحان قاچاقی گوشی می بردم...
طولی نکشید که یادم اومد حتما دست همون مرد مرموزه...
به قدم هام سرعت دادم بلکه بتونم ماشین گیر بیارم که دستم از پشت کشیده شد...
باران
۲۱ ساله 01خیلی چرتتتت بود
دیروزArmy
00هرچی بگم کمه این اولین رمانی بود که خوندم اما به نظرم عالی بود و کاری کرد که رمان خوندن برام یه نوع سرگرمی شه 👏
۲ روز پیشمهسا
۱۸ ساله 00وا رمان توصیف کلمه بدبختی بود. یه ساعت طول کشید توی این یک ساعت همش دوری عذاب بدبختی دختره هم که دم به دیقه غش میکرد
۳ هفته پیشپری
۱۹ ساله 00خوب بود
۳ هفته پیشزهره سادات
۱۳ ساله 00عالی عالی عالی عاااااااااالی
۴ هفته پیشسمیرا
۲۷ ساله 00اصلا خوب نبود پر بود از غلط املایی اصلا خوانا نبود...از شروع رمان تا پایانش ۲۰ بار بیهوش شد و بیمارستان رفت.. بدبختی نموند سرشون نیاد..قسمت تخیلیش هم جذب نمیکرد آدمو.واقعا افتضاح بود
۱ ماه پیشیاسی
۱۵ ساله 00خوب نبود در واقع عالی بود واقعا کیف کردم از خوندنش پایان قشنگی داشت از نویسنده بابت این رمان جذاب ممنونم✨❣️
۱ ماه پیشفروزان
۲۳ ساله 00رمان خوبی بود دوسش داشتم
۲ ماه پیشامیر
۴۵ ساله 00رومان خوبی بود وبه نظر من در کنار عالم تخیل خود می بایستی یه عالم واقعی خود را به صحنه می آورد ولی بطور کلی من که خوشم آمد
۲ ماه پیشاسمان
۲۸ ساله 10نویسنده عزیز دستت درد نکنه ولی یه ایراد داشت اونم اینکه دیکه کنف یکونشون کردی بی اندازه گره توداستان انداختی دیگه ادم از داستان زده میشه انقدغم داره
۲ ماه پیشایلار انصاری
۱۳ ساله 00خیلی زیبا بود فقط کاش درمورد آیسان در آخر رمان صحبت میشد اما عالی ممنون از نویسنده ی این رمان زیبا
۲ ماه پیشمحسن
۳۳ ساله 00خیلی عالی بود
۳ ماه پیشعالی
00عالی
۳ ماه پیشارزش خوندن نداره
۳۸ ساله 00خوب نبود
۳ ماه پیش
Amin
00چی زدی این نوشتی