
رمان ناجیخیال
- به قلم مایا
- ⏱️۴ ساعت و ۵۵ دقیقه
- 88.8K 👁
- 429 ❤️
- 244 💬
ناجی خیال، قصهی دختر سادهایه که همیشه سعی کرده توی زندگیش شاد باشه... اما با ورود مرد مرموز و عجیبی که ادعا میکنه دیوانهوار عاشق آرزوئه، رویه تکراری زندگی آرزو، سرشار از تغییر میشه...!
کم کم دوباره حمله آسمی بهم دست داد، مرد
قد بلند فقط نگاهم می کرد انگار دنبال چیزی
می گشت، اما من پی دی پی نفس نفس می زدم، حالم بد بود ....
تقلا می کردم از دستش خلاص بشم که پهلوم
رو فشار داد، از دردش حالم وخیم تر شد،
اطراف رو تار می دیدم، دست مرد سمتم گردنم رفت با تمام توانم جیغ خفه ای زدم که تو دهنی بهم زد،
از اینکه بهش نگاه کنم وحشت داشتم.
آخر دستش روی شالم نشست که با تمام توانم
جیغ خفه ای کشیدم که فکر کنم توی اون کوچه خلوت فقط به گوش خودش رسید ....
سر انجام موفق شد شالم رو کنار زد و دستش رو روی گردنم گذاشت ...
داشتم بیهوش می شدم، تنها کلمه ای که لحظه آخر ازش شنیدم این بود...
-لعنتی! خودشه!
بعد هم صدای ترمز دیوانه وار ماشینی و سیاهی مطلق.....
#۱۰
با احساس سوزش خفیفی توی دستم به اطراف نگاه انداختم.
طولی نکشید که فهمیدم توی بیمارستان هستم....
با یاد آوری اون مرد وحشتناک لرزی توی تنم نشست، که دوباره گردنم تیر کشید.
دستم رو روی قسمت درد گذاشتم که برآمدگی رو حس کردم ...
ماسک اکسیژن رو صورتم اذیتم می کرد اما انگار تنها مبنع نفس کشیدن من بود...
من از بچگی آسم داشتم و همیشه حسرت دویدن با بچه های توی مدرسه به دلم مونده بود.
ترسیده بودم و حتی نمی دونستم چه کسی من رو به بیمارستان اورده بود.
عجیب تر این بود که به همراه استرسم یه احساس امنیت خاصی داشتم...
گیج سردرگم بودم اون مرد با من چیکار داشت از جون من چی می خواست .
نفسم رو رها کردم بلکه آروم باشم، در باز شد و پرستار که معلوم بود اصلا حوصله نداره، مشغول چک کردن وضعیت من شد...
سر برگردوندم سمتش و گفتم:
- بخشید شما نمی دونید کی من رو اورد بیمارستان؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- نخیر! تازه شیفت عوض کردم...
پوف کلافه ای کشیدم و نگاهم رو چرخوندم اما با دیدن دوتا گوی سبز، آبی نفسم بند اومد....
#۱۱
کنار گردنم دوباره بشدت سوخت که دستم رو
روی اون گذاشتم و از نگاه تیز بین اون مرد مرموز دور نموند ...
لبخندی گوشه لبش نشست و نزدیک تخت شد ...
هیبت مردونه اش اینقدر زیاد بود که خودم رو توی تخت جمع کردن ...
مرد که انگار از کارم خوشش نیومد غرید :
- از من نترس
نگاهم مدام بین صورت نا آشنایی که نمی شناختم در گردش بود...
عطر آشنایی توی بینیم پیچید که بیشتر ترسیدم...
مرد که دید دارم نفس کم میارم کلافه از تخت فاصله گرفت و بیرون رفت ...
به محض بیرون رفتنش نیم خیز شدم و ترسیده مشغول، پوشیدن لباسم شدم...
مطمعن بودم اون مردی که من رو به بیمارستان اورده خودشه اما، این چشم هارو ساعت پنج
صبح موقعی که به صورت مادرم نگاه می کردم هم دیده بودم...
این مرد مرموز کیه ...
#۱۲
با کلی سلام و صلوات با لباس های نامرتب و زایه ای که پوشیده بودم از جلوی ایستگاه پرستاری رد شدم ...
از بیمارستان که بیرون اومدم، نفسم رو عمیق
بیرون فرستادم جلوی شیشه ماشینی وضع لباس هام رو کمی مرتب تر کردم...
مثل دزد ها محتاطانه توی پیاده رو راه می
رفتم لباس مدرسه ام به شدت توی ذوق می زد و هر کس من رو می دید فکر می کرد زباله گردم ...
اما، من فقط می خواستم از ترس هام فرار کنم از اتفاقات عجیبی که توی کت من نمی رفت...
دستم رو توی جیبم بردم تا از مامان خبری
بگیرم چون می دونستم الان به شدت نگران من شده اما جیب هام خالی بود ...
من همیشه روز های امتحان قاچاقی گوشی می بردم...
طولی نکشید که یادم اومد حتما دست همون مرد مرموزه...
به قدم هام سرعت دادم بلکه بتونم ماشین گیر بیارم که دستم از پشت کشیده شد...
....
00رمان عالی بود ازتون خواهش میکنم از این رمانا بیشتر بذارین
۷ روز پیشیلدا
00بهتریت رمانی بود ک تا الان خوندم
۷ روز پیشحانیه
00خیلی بد بود بعضی جاها نویسنده یادش رفته بود که قبلاً چی نوشته.داستان داغون بود
۱ هفته پیشنگار
20این رمان باتوجه به ژانرش یکی از بهترین ها بود، اگرچه ایرادات قابل توجهی داشت ولی نقطه قوتش این بود که هیجان و کنجکاوی خواننده رو برمی انگیخت 🤌🏼
۱ هفته پیشفاطیما
10رمان خیلی زیبایی بود واقعا خیلی دوسش دارم انشالله که توی کارتون موفق باشید ب امید بهترین ها ممنونم🩶🩶🩶
۲ هفته پیشیگانه
10وای خیلی عالی و شکه کننده بود چقد من گریه کردم و ترس اینکه اخر داستان تلخ باشه رو داشتم ولی خوشبختانه خیلی عالی تموم شد مرسی از نویسنده خلال این رمان
۲ هفته پیشNiloofar
10رمان عالی ای هس منکه معتادش شدم
۲ هفته پیشYasaman
00رمان تقریبا قشنگی بود
۲ هفته پیشزهرا جاویدان
20خیلی رمان قشنگیه لحظه به لحظه رمان پر هیجان و خیلی ام غافلگیر کننده پیشنهاد میکنم حتما بخونینش
۳ هفته پیشهمراز
01خیلی داستان قشنگی بود ولی بنظرم یکم دیگه هیجان داشت باحال تر میشد خیلی قشنگ و.....تلخ بود✨
۳ هفته پیشنازنین
15مسخره اسدر مورد چرت و پرت بچگونه حرف میزنه همش
۴ هفته پیشنادی
10جاهایی خلاصه شده بود و همچنین رمان غمگینی بود بااینک پایان خوبی داشت.درکل خوب بود کاش یکم شادتربود.
۱ ماه پیشفرزاد
30خیلی رمان زیبا و هیجان انگیزی بود و خوب شد که آخرش خوب تموم شد
۱ ماه پیشبیخیال
30بنظرم موضوع خیلی خوبی داشت و اون اتفاقاتی که برای شخصیت ها می افتاد باعث میشه که خواننده هر چی بیشتر از رمان رو بخونه بیشتر کنجکاو بشه که پایان چجوریه اما خوب اشکالاتی هم داشت که بنطرم هیچ چیزی کامل و بی نقص نیست من تا حالا رمان ننوشتم و نمیتونم که قضاوتت کنم و از رمانت ایراد بگیرم... برات آرزوی
۲ ماه پیش
.....
10بهترین رمان بود و ممنون از نویسنده این رمان