رمان کارد و پنیر به قلم patrishiya
داستان در مورد دختری به اسم کیاناست که سعی داره با فراز و نشیب های زندگیش دست و پنجه نرم کنه تا بتونه به خواسته هایی که توی دنیای امروز شاید خیلیم سنگین و غیر معمول نیست برسه !
درسته که برای رسیدن به این خواسته ها ممکنه عجول باشه اما در نهایت پاکه و پر از سادگی …
و شاید بخاطر همین پاک بودنش دقیقا جایی که فکر میکنه خورده به بن بست زندگی در جدیدی به روش باز میشه که نه تنها خودش بلکه خانواده اش رو هم درگیر یه حس و حال جدید میکنه
حسی که هم خوشاینده و هم غیر منتظره ……..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۴۶ دقیقه
يه روز کامل وقت صرف کردم تا بلاخره دوستش موافقت کرد ضمانتم رو پيش رئيسش بکنه ،
دوست نداشتم به حرف هاش فکر کنم که مدام تکرار مي کرد رئيسش سخت گيره و به اين راحتي قبولم نمي کنه !
قرارمون شد دوشنبه ساعت 11 ، زودتر آماده شدم و ماشينم رو بردم کارواش ... مي ترسيدم بخاطر مدل پايين بودنش قبولم نکنند
توکل کردم به خدا و رفتم به آدرسي که دستم بود ، استرس گرفته بودم هنوز نديده از رئيس اونجا تو ذهنم يه ديو ساخته بودم ! بلاخره رسيدم
خداييش رفتن تو همچين هتلي کلي اعتماد به نفس مي خواست که من اين يه مورد رو زيادي داشتم !
از ديدن جاي پارک خالي ذوق مرگ شدم ، چقدرم جادار بودا ! ... فرمون رو چرخوندم که برم تو
با شنيدن صداي بوق نگاهم افتاد به آينه ، يه پرادوي مشکي دو در داشت چراغ مي داد ! نفسم بند رفت
تقريبا راهش رو بسته بودم ، دنده عقب رفتم و با يه فرمون پارک کردم ، دوباره بوق زد ... اين ديگه چي مي خواد !
پياده شدم و دست به سينه وايستادم ، اصلا خوشم نمي اومد بخاطر مدل ماشينش توقع داشته باشه که برم تا اون پارک کنه ...
شيشه رو داد پايين ، يه پسر خيلي بانمک و بداخلاق و خوش تيپ تو يه پرادو ، يعني آخر شانس !
انگار به زور دهنش رو باز کرد تا حرف بزنه ،
_ماشينتو بيار بيرون خانوم وقت ندارم
_ببخشيد اتفاقا منم وقت ندارم ، يه نيم ساعت منتظر باشيد حتما اينجا رو بهتون تحويل ميدم
از ديدن قيافه خشنش وحشت کردم ، اما ديگه خيلي ضايع بود اگر کم مي آوردم ... قفل رو زدم و گفتم :
_معذرت مي خوام اما يکم اونورتر پارکينگ طبقاتيه تشريف ببريد اونجا تا ديرتون نشده
هنوز دو قدم نرفته بودم که حس کردم صداي شکستن شنيدم !
با تعجب برگشتم و دهنم باز موند
پرايد منو چسبونده بود به ماشين جلويي و خودش پشتم پارک کرده بود ...
حالا يکي نبود بگه احمق من به درک ! چطوري دلت مياد رو ماشين خودت خط ميندازي؟
دولا شدم و مثل افسر هاي راهنمايي رانندگي بهش نگاهي انداختم ، خيلي داغون نشده بود ... دستم رو زدم به کمرم و طلبکارانه گفتم :
_واقعا که ! خسارت چراغمو مي گيرم حيف که الان قرار کاري دارم ، وگرنه در جا کروکي مي کشيدم
بي حرف پياده شد و با آرامش کت اسپرتش رو پوشيد ، يقه اش رو صاف کرد ، عينک دوديش رو گذاشت توي جيبش و با برداشتن کيف چرمش راه افتاد
انگار نه انگار با آدم داري حرف ميزني ! لبم رو جمع کردم و دوباره گفتم :
_آقاي نسبتا محترم خيلي خوبه اگر آدم شخصيت اجتماعي داشته باشه !
وايستاد و برگشت ، نگاهش واقعا ترسناک بود ...
جوري که يه قدم رفتم عقب ، نيشخندي زد و کارتي رو گرفت سمتم :
_ بعد از قرار کاريت بيا چِکش رو بکشم
کارت رو گرفتم و بدون اينکه نگاه کنم انداختم توي کيفم ،رفت توي هتل... شايد مسافر بود ! حتما بايد تا فلنگُ نبسته مي رفتم سر وقتش
حيف ماشينم که اينهمه عروسکش کردم ... بيشعور
سريع رفتم تو هتل ، عينک دوديم رو برداشتم ... به شماره اي که داشتم زنگ زدم
_الو آقاي صمدي ؟
_بله بفرماييد
_زند هستم ، امروز قرار داشتيم
_بله ، کنار در ورودي وايستين اگر اشکالي نداره تا من بيام
-خواهش مي کنم منتظرم
زودتر از اوني که فکر مي کردم اومد ، يه مرد مسن بود که چهره مهربوني داشت ... بعد از سلام عليک گفت :
_دخترم اين کار مناسبي نيست
_ مي دونم ولي اشکالي نداره من از پسش بر ميام
_تا خدا چي بخواد ، اينم بگم که من قول نميدم آقاي افراشته همکاري کنه
به به چه فاميلي قشنگي هم داشت ، يکي بودن اسم خانوادگيش رو با مامانم به فال نيک گرفتم !
رفتيم سمت دفتر مديريت ، کلي تو مسير تذکر داد که با افراشته چجوري برخورد کنم ، چي بگم چي نگم ، حالا انگار يارو آدم خواره !
وقتي در زد ، داشتم از استرس مي مردم ... با يه عالمه اعتماد به نفس کاذب پشت سرش رفتم تو !
واي خداي من چه دفتري ... الهي که کوفتش بشه ، صندليش سمت پنجره بود
صمدي سلام کرد و گفت :
_جناب افراشته اگر خاطرتون باشه قرار بود که امروز ....
نگذاشت ادامه بده و صندليش رو چرخوند و گفت :
_مي دونم
همين که چشمم افتاد بهش قلبم ريخت ، دستم رو گذاشتم روي دهنم تا صداي جيغم بلند نشه ، خدايا من چرا انقدر بدبختم !!!
پسره با ديدنم اخمي کرد و گفت :
_تو اينجا چيکار مي کني ؟ ترسيدي فرار کنم انقدر سريع خودتُ رسوندي ؟
نزديک بود از خجالت آب بشم ، صمدي به دادم رسيد
_آقا مگه شما مي شناسينش ؟
پسره يهو از جاش بلند شد ،اومد طرفم و خيره خيره نگاهم کرد ، همينجوريم ازش خوف داشتم !
فکر کنم داشتم پس مي افتادم ، دستي به موهاي قشنگش کشيد و زير لب جوري که انگار داشت با خودش حرف مي زد گفت :
_من تو رو کجا ديدم !؟
با تعجب گفتم :
_موقع پارک ماشين ديگه !
يه تاي ابروشو داد بالا و با فکر گفت :
فندق
00خیلی قشنگ بود ..شخصیت دختر مثه کیانا دوست دارم...عالی آفرین به نویسنده
۳ ماه پیش
00خیلی خوب بودددد😭😭😭
۳ ماه پیشمریم
۲۴ ساله 00قشنگ بود، خسته نباشی نویسنده جان ♥️
۴ ماه پیشمهسا
00سومین بارمه دارم میخونم خیلی خوبه دوسه ماه ی بار هی میخونم
۵ ماه پیشمریم
00خیلی رمان خوبی بود پیشنهاد میکنم حتما مطالعه کنید
۸ ماه پیشمبینا
۱۷ ساله 00وای خدای من به جرعت میتونم بگم خیلی خوب بود یعنی عااالی بود منکه خیلی عاشقش شدم هم مفاهیم زیبایی را به طور غیر مستقیم آموزش میداد هم یه جورایی محیط و حال و هوایی قشنگ و شادی داشت واقعا که برای من لذت
۹ ماه پیشغزال
۲۲ ساله 00بد نبود ولی اونقدر که میگفتن عالی نبود
۱۰ ماه پیشفاطمه
۳۳ ساله 20رمان خوبی بود ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟🌟
۱۰ ماه پیشAram
00من بیشتراز ۴ سال هست که رومان میخونم واین یکی از بهترین رومان ها بود
۱۰ ماه پیشحدیثه ,
00جالب بود موضوع رمان
۱۰ ماه پیشندا
00عالی بود ممنون ازتون مثل بقیه رمانا نبود که رامتین کیانا را بدزده یا مامانش با نادر عروسی کنه عالی بود فقط کاش بازم ادامه داشت از علاقه ای که به هم داشتن و واکنش بقیه لطفا جلد دوم بسازید ممنون نویسنده
۱۰ ماه پیشmohadese
00رمان زیبا و بامعنی بود به شخصه خیلی چیزا ازش یاد گرفتم ممنون از نویسنده
۱۱ ماه پیشموفرفری
10رمان خیلی قشنگی بود ارزش خوندن و داشت قشنگی رمان اونجا که کیانا فکر میکرد سامان عاشق کیمیا شده دو برابر شد فقط آخر رمان میتونست قشنگ تر تموم بشه اما حتما بخونیدش که قشنگ بود... .
۱۲ ماه پیشالی
۲۳ ساله 00عالی😍
۱ سال پیش
سونا
۳۵ ساله 10عالی بود به کم با عجله پیش رفت ولی لوس بازی های رمانهای آبکی را نداشت